Filtrer par genre
Tarikh Be Revayat e Movarekh | پادکست تاریخ به روایت مورخ
- 92 - فصل 1 - قسمت 1 – شیخ احمد احسائی (بخش ۱)
در این قسمت ماندانا اقدام به خواندن تاریخ نبیل میکند که از دوستش ترنم گرفته، ولی بخاطر نثر قدیمی آن، نمیتواند براحتی آنرا بخواند. ولی
Mon, 09 Jan 2017 - 91 - فصل 1 - قسمت ۲ – شیخ احمد احسائی (بخش ۲)
نبیل زرندی از حیات و اقدامات شیخ احمد احسایی برای ماندانا میگوید وشرایط اجتماعی آن زمان ایران را برای ماندانا شرح میدهد.
Mon, 16 Jan 2017 - 90 - فصل 1 - قسمت ۳ – سیّد کاظم رشتی (بخش ۱)
نبیل زرندی برای ماندانا از علاقه شدید شیخ احمد به سیدکاظم رشتی و انتخاب او برای ماموریتی مهم میگوید…
Mon, 23 Jan 2017 - 89 - فصل 1 - قسمت ۴ – سید کاظم رشتی (بخش ۲)
بعد از مدتی شیخ برای زیارت به مکه و مدینه سفر می کند و قبل از این که از کربلا خارج بشود سید کاظم رشتی را به عنوان جانشین خود تعیین کرده و اسرار خود را با او در میان می گذارد و…
Mon, 30 Jan 2017 - 88 - فصل 1 - قسمت ۵ – بعد از وفات شیخ احمد احسایی
شیخ احمد ۸۱ سال عمر کرد و در سال ۱۲۴۲ هجری قمری فوت کرد. او را در قبرستان بقیع مدینه و پشت دیواری که مرقد رسول الله علیه السلام است به خاک سپردند و…
Mon, 06 Feb 2017 - 87 - فصل 1 - قسمت ۶ – ماموریّت ملاّحسین بشرویهای در اصفهان
ملاحسین به اصفهان پیش یکی از علمای بزرگ اون زمان به اسم سید محمد باقر رشتی رفت و با او صحبت کرد و اونقدر صحبت هاش جالب بود که…
Mon, 13 Feb 2017 - 86 - فصل 1 - قسمت ۷ – داستان شیخ حسن زنوزی
شیخ حسن زنوزی می گفت سه روز بعد از آن دیدار، همان جوان وارد محضر سیّد شد و نزدیک درب نشست و با نهایت ادب و وقار به درس سیّد گوش می داد. همین که چشم سیّد به آن جوان افتاد، سکوت کرد و…
Mon, 20 Feb 2017 - 85 - فصل 1 - قسمت ۸ – آخرین سالهای سید کاظم رشتی
نبیل : سیدکاظم با کمال شجاعت هر نوع اذیت و آزاری را تحمّل می کرد تا این که بالاخره همه دشمنانش خوار و ذلیل شدند. ماندانا : مگه چطور شد؟
Mon, 27 Feb 2017 - 84 - فصل 1 - قسمت ۹ – وفات سید کاظم رشتی
نبیل : سید کاظم به شاگردانش می گفت به راستی می گویم بعد از قائم، قیّوم ظاهر خواهد شد و پس از باب جمال حسینی آشکار می شود. آن وقت سرّ کلمات شیخ احمد معلوم می شود…
Mon, 06 Mar 2017 - 83 - فصل 1 - قسمت ۱۰ – جستجوی موعود
نبیل : جناب ملاحسین پس از آن به ملاقات دو تن از شاگردان مشهور سید کاظم یعنی میرزا حسن گوهر و میرزا محیط کرمانی رفتند و سفارشهای استاد بزرگوار را یاد آوری کردند و فرمودند برخیزید تا به جستجوی موعود بپردازیم…
Mon, 13 Mar 2017 - 82 - فصل 1 - قسمت ۱۱ – به سوی شیراز
نبیل: ملاحسین بوهای خوش قدسی را در بوشهر احساس می کرد اما مدت زیادی در بوشهر نماند زیرا احساس می کرد که یک قوه پنهانی او را به سمت شمال و به طرف شیراز می کشاند
Mon, 27 Mar 2017 - 81 - فصل 1 - قسمت ۱۲ – آن شب سرنوشتساز
نبیل: بله ملاحسین برای میرزا احمد قزوینی تعریف کرده بود که من پیش خودم دو موضوع را شرط درستی ادعای کسی می دانستم که ادعای قائمیت کند ماندانا: بله، سر این دو شرط بودیم. از دیشب تا حالا همه اش فکر می کردم که این دو شرط چی می تونسته باشه
Mon, 03 Apr 2017 - 80 - فصل 1 - قسمت ۱۳ – آمدن ملّا علی بسطامی
ماندانا: درسته. به اونجا رسیدیم که صبح شد و ملاحسین از منزل حضرت باب بیرون اومد. ...نبیل: بله، ملّا حسین برای میرزا احمد قزوینی تعریف کرده که
Mon, 10 Apr 2017 - 79 - فصل 1 - قسمت ۱۴ – کودکی و جوانی حضرت باب
نبیل: احسنت! آن حضرت ۲۵ سال و ۴ ماه و ۴ روز داشتند که دعوت خودشان را اعلان کردند. ماندانا : قبلش چی؟ از قبلش نگفتین که کجا بودن و چی کار می کردن
Mon, 17 Apr 2017 - 78 - فصل 1 - قسمت ۱۵ – سلام بر خورشید
نبیل : آن حضرت در هنگام طلوع آفتاب با کمال فرح و سرور به خورشید و آفتاب سلام می کردند. نبیل: این خورشیدی که طلوع می کند و همه دنیا را با نور خودش روشن می کند، تو را به یاد چیزی نمی اندازد .
Mon, 08 May 2017 - 77 - فصل 1 - قسمت ۱۶ – ماموریت ملاّحسین بشرویهای و ملاّعلی بسطامی
نبیل: حضرت باب به ملاحسین فرمودند که من با جناب قدوس به حج بیت می روم و ترا برای روبه رو شدن با دشمن خونخوارمی گذارم. مطمئن باش که به موهبت کبری فائز خواهی شد ماندانا: یعنی چی این که گفتین…؟
Mon, 15 May 2017 - 76 - فصل 1 - قسمت ۱۷ – پایانِ داستانِ عبدالوهّاب
نبیل: حاجی عبدالمجید تعریف می کرد که من خیلی عصبانی شده بودم. همین که به آنها رسیدم و چشمم به ملاّعلی افتاد با نهایتِ خشونت حمله ور شدم و شروع به کتک زدنِ او کردم
Mon, 22 May 2017 - 75 - فصل 1 - قسمت ۱۸ – سفر ملاّحسین بشرویهای به طهران
نبیل: شاگردان سید باقر رشتی شروع به دشمنی با ملاّحسین کردند و نزد سید اسدالله از ورود ملاحسین شکایت کردند تا او را به مخالفت با ملاّحسین برانگیزند
Mon, 29 May 2017 - 74 - فصل 1 - قسمت ۱۹ – خانواده نوری
نبیل: ملاّ محمّد نوری تعریف کرده که ملاّحسین از من پرسید:” آیا امروزه از فامیل میرزا بزرگ نوری کسی هست که معروف باشد و در شهرت و آداب و اخلاق و دانش جانشین او به حساب بیاید؟ ” گفتم: ” آری، در میان پسران او یکی از همه ممتازتر و در رفتار شبیه پدر است
Mon, 05 Jun 2017 - 73 - فصل 1 - قسمت ۲۰ – نمایندگان مجتهد نوری
بالاخره ملاّمحمّد تصمیم گرفت دو نفر از شاگردان ممتاز و مشهور خود را به حضور حضرت بهاء الله بفرستد. به آنها گفت: " می روید و میرزا حسینعلی را ملاقات می کنید و ".از حقیقت منظور و اصل دعوت او باخبر می شوید. هرچه شما تشخیص بدهید من بدون هیچ حرفی قبول خواهم کرد. تشخیص شما تشخیص من است
Mon, 12 Jun 2017 - 72 - فصل 1 - قسمت ۲۱ – نور اوّلین سرزمینی که به نور الهی روشن شد
تأثیر کلمات و رفتار و گفتار حضرت بهاء الله در سرزمین نور به قدری شدید بود که گوئی حتی سنگ و درخت و هرچه که در آن جا بود هم در اثر آن، قدرت و زندگانی تازه پیدا کردند ...بعد از این که حضرت بهاء الله از نور به طهران برگشتند
Mon, 19 Jun 2017 - 71 - فصل 1 - قسمت ۲۲ – حاج میرزا آقاسی
حاجی میرزا آقاسی از شدت خشم آتش گرفت و حضرت بهاءالله را خواست و گفت: " من نمی دانم به پدر شما چه کرده ام که این را در حق من می نویسد. ببینید در مورد من " .چه نوشته است
Mon, 26 Jun 2017 - 70 - فصل 1 - قسمت ۲۳ – دوران کودکی حضرت بهاءالله
...دوران کودکی حضرت بهاءالله به آسایش و آرامی گذشت. مقدّمات خواندن و نوشتن را نزد پدر و بستگان آموختند امّا به مدرسه و مکتبی نرفتند. و خودشان هم
Mon, 03 Jul 2017 - 69 - فصل 1 - قسمت ۲۴ – زندانی شدن حضرت بهاءالله برای اوّلین بار
نبیل: البتّه، دراینجا اوّلین باری را می خواهم تعریف کنم که حضرت بهالله به زندان افتادند. ماندانا : حتما به خاطر این بود که دیانت حضرت باب را منتشر می کردن، نه؟
Mon, 10 Jul 2017 - 68 - فصل 1 - قسمت ۲۵ – بدشت، نیالا و قلعه شیخ طبرسی
ماندانا: می خواین از قلعه ی شیخ طبرسی بگین؟ البته من خیلی دلم میخواد بدونم این قلعه های مختلفی که اسمش رو می یارین چی بودن.
Mon, 17 Jul 2017 - 67 - فصل 1 - قسمت ۲۶ – ورود جناب قدّوس و عزیمت حضرت بهاءالله به قلعه
نبیل: بله، اصحاب فوراً به دستور جناب ملاّحسین به جارو کردن و آب پاشیدن مشغول شدند وبا نهایت دقّت وسائل لازم برای پذیرائی از مهمان بزرگوار خود را فراهم می کردند ماندانا: وای چه حس و حال خوبی داشتن. آدم آب و جارو کنه برای پذیرائی از حضرت بهاء الله. حاضرم نصف عمرم رو می دادم و اون روز اون جا بودم
Mon, 24 Jul 2017 - 66 - فصل 1 - قسمت ۲۷ – چوبکاری در آمل
نبیل: در آن روز چند هزار نفر از اهالی شهر در مسجد جمع شدند. هر صنفی با اسلحه ای آمده بود: نجّار با تیشه، قصّاب با ساطور، کشاورزبا بیل و کلنگ. هدفشان این بود که شورشی به راه بیندازند و دسته جمعی آن حضرت را به شهادت برسانند
Mon, 31 Jul 2017 - 65 - فصل 1 - قسمت ۲۸ – نگارش کتاب تاریخ نبیل
ماندانا: یعنی کتاب شما در اصل خیلی مفصل تره؟ نبیل: بله. آن کتاب تا پایان حیات حضرت بهاء الله را در برمی گیرد و ترجمه و تلخیص شده است ماندانا : مگه شما این کتاب رو به چه زبونی نوشته بودید؟
Mon, 07 Aug 2017 - 64 - فصل 1 - قسمت ۲۹ – سقوط قلعهها و سفر به سوی کربلا
نبیل: حوادث غمباری در این دوره اتفاق افتاد. ملاّحسین و جناب قدّوس در قلعه شیخ طبرسی به شهادت رسیدند و نیروهای دولتی که با حیله گری و با مُهر کردن قرآن به اصحاب قلعه امان داده بودند همه اصحاب را از دم تیغ گذراندند. ماجراهای مشابهی هم در نیریز فارس و زنجان اتفاق افتاد
Mon, 14 Aug 2017 - 63 - فصل 1 - قسمت ۳۰ – تیراندازی به شاه و حوادث پس از آن
نبیل: حضرت بهاء الله هنوز در افجه بودند که واقعه رمی شاه اتفاق افتاد. ماندانا : چیِ شاه؟ چه اتفاقی؟ نبیل: رمی شاه یعنی تیراندازی به شاه
Mon, 21 Aug 2017 - 62 - فصل 1 - قسمت ۳۱ – سیاه چال تهران
نبیل: زندانی شدن با مجرمان خطرناک در مقابل سایر مصائب این زندان هیچ نبود. سیاه چال دخمهای بود تاریک و متعفّن و نمناک که هوای آزاد و پرتو نور به آن راهی نداشت. حال تصوّر کن که پای زندانیان را در کُند می گذاشتند و زنجیری هم به گردن آنها می انداختند که ۵۰ کیلو وزن داشت. !ماندانا : ۵۰ کیلو ؟
Mon, 28 Aug 2017 - 61 - فصل 1 - قسمت ۳۲ – سپیدی در سیاه چال
ماندانا: اما این طور که جناب نبیل دیشب می گفت انگار سیاه چال همش هم بد نبوده، یه روی خوب هم داشته. خدا رو شکر. آدم از شنیدن این همه مصیبت واقعا دلش می گیره. نبیل: بله، همیشه در زندگانی وقتی تاریکی شب به اوج خود می رسد، سپیده صبح سر می زند. ماندانا : چه جمله قشنگ و الهام بخشی! حالا بگین اون اتفاق خوب چی بود.
Mon, 04 Sep 2017 - 60 - فصل 1 - قسمت ۳۳ – آزادی از سیاه چال
نبیل: وقتی حاجی علی وارد زندان شد و حضرت بهاء الله را در آن حال دید به گریه افتاد و فریاد زد :«خدا لعنت کند میرزا آقا خان را. هرگز فکر نمی کردم که دست به چنین ظلمی بزند و فرد بی گناهی را تا این حد آزار بدهد! » بعد عبای خود را از دوش برداشت و از حضرت بهاء الله خواهش کرد که آن را بپوشند و پیش نخست وزیر بروند
Mon, 11 Sep 2017 - 59 - فصل 1 - قسمت ۳۴ – درویش محمّد
نبیل: حضرت بهاءلله به کوههای سلیمانیه در کردستان عراق هجرت کرده و نام درویش محمّد را برای خود انتخاب کردند. این هجرت یک سال پس از ورود به بغداد صورت گرفت و دو سال طول کشید ماندانا: یعنی خونواده شون هم همراهشون نبودن؟
Mon, 18 Sep 2017 - 58 - فصل 1 - قسمت ۳۵ – بازگشت به بغداد
نبیل: بله، در این دو سال اصحاب و پیروان حضرت باب دچار تباهی و تفرقه و پراکندگی ونومیدی شده و در حالت بدی به سر می بردند و اثری هم از حضرت بهاءالله ظاهر نبود. در این میان حادثه ای رخ داد که باعث شد محلّ هجرت آن حضرت معلوم شود ماندانا: چه حادثه ای؟
Mon, 25 Sep 2017 - 57 - فصل 1 - قسمت ۳۶ – داستان فقر و فنای ذبیح
ماندانا : تا دو سال بعد از مراجعت حضرت بهاءالله از کردستان کسی نمی دانست که حضرت بهاءالله چه مقام بزرگی دارن و همون ظهوری هستن که حضرت باب بهشون بشارت دادن، درسته؟ نبیل: بله، اما یارانی که از بینش روحانی عمیق تری بهره داشتند، پی به عظمت مقام ایشان برده بودند و سرشار از جذب و شور بودند
Mon, 02 Oct 2017 - 56 - فصل 1 - قسمت ۳۷ – اقدامات شیخ عبدالحسین طهرانی و حکایت ملا حسن عمو
ماندانا : این رضا که گفتین این کارو قبول کرد؟ نبیل: بله و یک روز که شنید حضرت بهاءالله به حمام رفته اند، البته حمام عمومی آن روزها، بدون این که کسی که همراه حضرت بهاءالله بود متوجه شود با اسلحه ای که زیر لباسش پنهان کرده بود وارد حمام وغرفه ای شد که حضرت بهاءالله در آن بودند
Mon, 09 Oct 2017 - 55 - فصل 1 - قسمت ۳۸ – تبعید از بغداد و باغ رضوان
نبیل: بالاخره دسیسه ها و توطئه های شیخ و فعّالیت های سرکنسول ایران باعث شد که شاه به میرزا سعید خان وزیر امور خارجه دستور بدهد که از حکومت عثمانی تقاضا کند حضرت بهاءالله را از بغداد اخراج کنند
Mon, 16 Oct 2017 - 54 - فصل 1 - قسمت ۳۹ – دویستمین سالگرد تولّد حضرت بهاءالله
ترنّم : راستی تو که اینقدر درباره حضرت بهاءالله کنجکاوی، می دونستی امسال در سراسر عالم دارن دویستمین سالگرد تولّد ایشون رو جشن می گیرن؟ ماندانا : راست می گی؟ درسراسر دنیا، یعنی چطوری؟ ترنّم: بهائیان سراسر دنیا از هند گرفته تا برزیل و از گینه نو گرفته تا آمریکا و از چین گرفته تا روسیه و کشورهای اروپائی، همه و همه دارن به این مناسبت جشن می گیرن ، نمی دونی، هر روز یه خبر جالبی در این باره می رسه
Mon, 30 Oct 2017 - 53 - فصل 1 - قسمت ۴۰ – باغ رضوان
ماندانا: آیا در روزهائی که حضرت بهاءالله در باغ رضوان تشریف داشتند شما هم آنجا بودید؟ نبیل: بله و سعادت آن را با هیچ سعادتی در این عالم نمیتوان مقایسه کرد
Mon, 06 Nov 2017 - 52 - فصل 1 - قسمت ۴۱ – به سوی ادرنه
نبیل: شمسی بیک تعریف می کرد که وزیر اعظم را به محض خواندن آن لوح به قدری آشفته و پریشان دیدم که فوراً از محضر او خارج شدم ماندانا: مگه تو اون لوح حضرت بهاءالله چی نوشته بودن که وزیر اعظم این قدر حالش بد شده بود؟
Mon, 13 Nov 2017 - 51 - فصل 1 - قسمت ۴۲ – به سوی ادرنه
نبیل: شمسی بیک تعریف می کرد که وزیر اعظم را به محض خواندن آن لوح به قدری آشفته و پریشان دیدم که فورا از محضر او خارج شدم ماندانا: مگه تو اون لوح حضرت بهاء الله چی نوشته بودن که وزیر اعظم اینقدر حالش بد شده بود؟
Mon, 20 Nov 2017 - 50 - فصل 1 - قسمت ۴۳ – ادرنه و اعلان عمومی امر الهی
نبیل: بله. در عرض یک سال بعد از ورود به ادرنه، اصحاب هرکدام به کاری مشغول شدند و آن حضرت ابتدا توجه و سپس تحسین شدید افراد برجسته آن ناحیه از تحصیل کردگان و روشنفکران تا کارمندان اداری را به خود جلب کردند
Mon, 27 Nov 2017 - 49 - فصل 1 - قسمت ۴۴ – تبعید از ادرنه
نبیل: …بعضی از کاردارهای دولت های خارجی به دیدار حضرت بهاءالله رفتند و پیشنهاد کردند که با حکومت های خود صحبت کنند و اسباب رهائی آن حضرت را فراهم سازند ماندانا : حتما” قبول نکردن، نه؟ ایشون هیچوقت راضی به قبول کمک از دولت های خارجی نشدن
Mon, 04 Dec 2017 - 48 - فصل 1 - قسمت ۴۵ – آخرین تبعید
نبیل: محلی که برای تبعید نهائی حضرت بهاء الله انتخاب شده بود شهر و قلعه ای محکم و ترسناک به نام عکا بود که در سواحل اراضی مقدسه قرار گرفته بود یعنی در فلسطین آن زمان که حالا جزئی از کشور اسرائیل به شمار می آید ماندانا : پس پیامبر ما ایرانیا عاقبت در غربت و در خاک عثمانی اون روز از دنیا رفت؟
Mon, 11 Dec 2017 - 47 - فصل 1 - قسمت ۴۶ – ورود به عکّا و ارسال لوح سلطان ایران
نبیل: تا کجا گفته بودیم؟ تا آنجا که حضرت بهاءالله و اصحاب از ازمیر حرکت کردند. کشتی ایشان بعد از ازمیر به اسکندریه رفت و در آنجا کشتی را عوض کردند و به سوی حیفا به راه افتادند. در حیفا کشتی لنگر انداخت ماندانا : مگه قرار نبود به عکا برن؟
Mon, 18 Dec 2017 - 46 - فصل 1 - قسمت ۴۷ – زندگی در عکا
نبیل: بله، شاید بشود گفت حکومت واقعی در دست علما بود و پادشاهانی مثل ناصرالدین شاه فقط ظاهرا مسئولیّت کارها را به عهده داشتند. اما همین باعث می شد که همه سرزنش ها به طرف دولت و حکومت ایشان سرازیر شود.
Mon, 25 Dec 2017 - 45 - فصل 1 - قسمت ۴۸ – آرزوی میرزا مهدی
ماندانا : …حالا هم که در دیانت بهائی که مال این عصر و دوره است دیگه طبقه روحانی وجود نداره. نبیل: بله، در جامعه بهائی همه امور و تصمیمگیری ها نه توسط یک طبقه خاص، بلکه از طریق شوراهائی انجام می شود که از میان همه افراد مؤمنین انتخاب می شوند
Mon, 01 Jan 2018 - 44 - فصل 1 - قسمت ۴۹ – بروز یک بحران داخلی
.ماندانا: مثل این که دولت عثمانی جائی برای زندانی کردن حضرت بهاءالله پیدا نمی کرده و نمی دونسته چی کار کنه نبیل: این خانه آخر به حدی تنگ و کوچک بود که سیزده نفر از یاران از زن و مرد و بچه در یک اتاق زندگی می کردند
Mon, 08 Jan 2018 - 43 - فصل 1 - قسمت ۵۰ – تغییر و بهبودی شرایط
ماندانا : خوب خدا رو شکر که بعد از اون همه مشکلات و سختی هایی که پشت سر هم به وجود اومد – اوّل سختی های خود زندان عکا و بعد هم مرگ جانخراش میرزا مهدی و بعد هم اون بحران ها بالاخره حضرت بهاءالله کمی آسایش پیدا کردند
Mon, 15 Jan 2018 - 42 - فصل 1 - قسمت ۵۱ – سلطان سلاطین در قصر مزرعه
:نبیل: حضرت عبدالبهاء می فرمودند که این شخص مقابل دو زانوی مبارک نشست دست مبارک را بوسید، عرض کرد " چرا بیرون تشریف نمی برید؟" "فرمودند: "من مسجونم "گفت: " استغفرالله! کیست که بتواند شما را محبوس کند؟ شما خود خود را حبس کرده اید
Mon, 22 Jan 2018 - 41 - فصل 1 - قسمت ۵۲ – خاطرات پروفسور براون
نبیل: در همین سالها بود که همسر حضرت بهاءالله، آسیه خانم درگذشتند ماندانا: یعنی مادر حضرت عبدالبهاء، درسته؟ نبیل: بله ، مادر حضرت عبدالبهاء که نامشان عباس بود و جناب میرزا مهدی و یک دختر که بهائیه خانم نام داشت و بین بهائیان به حضرت ورقه علیا مشهور است
Mon, 29 Jan 2018 - 40 - فصل 1 - قسمت ۵۳ – آخرین سالها و کتاب اقدس
نبیل: بله، کتاب مستطاب اقدس، امّ الکتاب آثار بهائی به شمار می آید و نه تنها حاوی اصول و تعالیم و احکام دیانت بهائی است، بلکه مؤسّساتی که بایستی اداره این دیانت را به عهده بگیرند در آن تعیین و وظائف آنها در آن پیش بینی شده است. این کتاب در میان همه ادیان بی سابقه و بی نظیر است ماندانا : چرا؟ از چه نظر بی سابقه است؟
Mon, 05 Feb 2018 - 39 - فصل 1 - قسمت ۵۴ – وصیتنامه حضرت بهاءالله
نبیل: یکی از آثار قلمی حضرت بهاءالله کتاب عهدی است که وصیت نامه آن حضرت به شمار می آید. ماندانا : وصیت نامه؟ یعنی داراییهاشون رو بین پیروانشون تقسیم کردن؟
Mon, 12 Feb 2018 - 38 - فصل 1 - قسمت ۵۵ – نبیل، عاشق شوریده
نبیل: من درسال ۱۸۳۱میلادی در زرند ساوه به دنیا آمدم. اسم من محمد است. ۹ ساله بودم که در مکتب، قرآن را تمام کردم پدرم که مردی دیندار و پرهیزگار بود از شنیدن آیات قرآنی خیلی تحت تأثیر قرار می گرفت و می گفت: "جدّ ما گفته است که خاندان من باید به قائم آل محمّد متّصل شود و ".شاید این نقطه اتصال تو باشی
Mon, 19 Feb 2018 - 37 - فصل 1 - قسمت ۵۶ – عاشقی که هجران را تاب نیاورد
نبیل : زمستان سردی بود. جاده ها پوشیده از برف. کاروان ما در جایی که یک متر برف آمده بود از پیش رفتن باز ماند و به منزل و ایستگاه قبلی خود برگشت. اما من درنگ در اجرای مأموریت خودم را درست ندانستم و به رفتن ادامه دادم ماندانا: تنهائی چطور تو جائی که این همه برف اومده بود، راهتون رو پیدا می کردین؟ نمی ترسیدین راه رو گم کنین؟
Mon, 26 Feb 2018 - 36 - فصل 1 - قسمت ۵۷ – چرا تاریخ میخوانیم؟ (بخش 1)
ترنم: …امّا من زیاد تاریخ مدرسه رو دوست ندارم. به خاطر اینه که از چیزائی میگه که دوست ندارم، از کشت و کشتار و وحشی گری و قدرت طلبی و جنایت و شکست و سرافکندگی ماندانا: آره راست می گی، این چیزا آدم رو ناراحت می کنه. اما اگه به قول تو با این وحشی گری ها و شکست ها و سرافکندگی ها رو به رو نشیم، محکوم به تکرار اونا هستیم
Mon, 05 Mar 2018 - 35 - فصل 1 - قسمت ۵۸ – چرا تاریخ میخوانیم؟ (بخش 2)
ماندانا: حالا دیدی تاریخ چیه؟ چی کار می کنه با آدم؟ حالا می فهمی چرا من اینقدر دوست دارم تاریخ بخونم؟! چون باعث می شه یه حس بهتری از ایرانی بودن خودم داشته باشم. ترنم: من همیشه به این که ایرونیم، افتخار می کردم، اما حالا به خودمون امیدوارتر شدم، به کشورمون، به ملت مون. به نظرم اومد عظمت و سربلندی ایران اونقدرام که فکر می کردم دوراز دسترس نیست
Mon, 19 Mar 2018 - 34 - فصل 2 - قسمت ۱ – یک کتاب تازه
ماندانا: یه وقت این تاریخ رو با بقیه ی تاریخ ها مقایسه نکنی. این یه تاریخ استثنائیه. مال یه دوره ی استثنائی از تاریخ ایران. یه دوره ی خیلی درخشان و پرماجرا. خوندن شو از امشب دوباره شروع می کنم. ترنم : امسال دویستمین سالگرد تولد حضرت بابه. تصمیم گرفتم یکی از کارائی که می کنم این باشه که بیشتر درباره ی حضرت باب و دیانتشون و اون تحولی که تو ایران و دنیا ایجاد کرد، بدونم.
Mon, 19 Aug 2019 - 33 - فصل ۲ - قسمت ۲ – بشارتدهندگان به ظهور حضرت باب
ماندانا : خوب بگو، تعریف کن. گفتی به غیر از شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی کسای دیگه ای هم بودن که به نزدیک بودن ظهور موعود بشارت می دادن، تو خیلی از شهرها و روستاهای ایران، حتی کشورهای دیگه. منظورت کشورهای اسلامی بود؟
Mon, 26 Aug 2019 - 32 - فصل ۲ - قسمت ۳ – بشارت به ظهور در شرق
ماندانا : جالبه که خیلی از این مبشّرین خودشون ظهور حضرت باب رو نمی بینن. ترنم : آره دیگه. حاج ملّا اسکندر خوئی و حاج ملّا علی اکبر مراغه ای هم در آذربایجان به ظهور حضرت باب بشارت می دادن. ماندانا : می بینی، این افراد هم ملّا بودن و از روی احادیث می فهمیدن. البتّه اون صفای قلبی که تو می گی هم خیلی مهم بوده.
Mon, 02 Sep 2019 - 31 - فصل ۲ - قسمت ۴ – هفده نفر دیگر
نبیل : حضرت باب به ملاحسین فرمودند : « شما اولین کسی هستید که به من مؤمن شده اید من باب الله هستم و شما باب الباب.» ماندانا : یعنی من دری به سوی خدا هستم و شما دری به سوی در. نبیل : حضرت باب فرمودند : « شما باب الباب هستید و باید ۱۸ نفر به من مؤمن بشوند. به این معنی که ایمان آنها باید نتیجه ی جستجوی خود آنها باشد، آنها باید بدون این که کسی آنها را از اسم ورسم من آگاه کند، مرا بشناسند و به من مؤمن شوند.»
Mon, 09 Sep 2019 - 30 - فصل ۲ - قسمت ۵ – تجارت و عبادت
ماندانا : این که می گی تو بازار وکیل کار می کردن، اما مگه تو بوشهر تجارت نمی کردن؟ تو تاریخ نبیل نوشته بوشهر؟ ترنم : درسته، اولش تو شیراز بودن. بعد از چند سال که تو بازار وکیل کار کردن، به بوشهر رفتن و اونجا ساکن شدن.
Mon, 16 Sep 2019 - 29 - فصل ۲ - قسمت ۶ – ازدواج و فرزند حضرت باب
ماندانا : جناب نبیل زیاد توضیح ندادن. همین گفتن که حضرت باب ازدواج کردن. حالا توضیحش رو تو بده. ترنم : خوب. اسم همسر حضرت باب خدیجه سلطان بیگم بوده که می شده دختر عموی مادر حضرت باب. ماندانا : پس حضرت باب و همسرشون خویش و قوم بودن.
Mon, 23 Sep 2019 - 28 - فصل 2 - قسمت ۷ – سفرهای ملاعلی بسطامی و ملاحسین بشرویهای
ماندانا : ترنم تو اون کتابی که تو داری درباره ی حضرت باب می خونی… ترنم : کتاب دکتر محمد حسینی. ماندانا : آره، تو همون کتاب درباره ی ملاعلی بسطامی چی نوشته؟ جناب نبیل زیاد توضیح ندادن که وقتی برای انجام مأموریتی که بهش داده بودن به کربلا رفت، دقیقا” چی کار کرد.
Mon, 30 Sep 2019 - 27 - فصل ۲ - قسمت ۸ – عشق و وفاداری
نبیل: وقتی حضرت باب به جدّه رسیدند، احرام پوشیدند و بر شتر سوار شده به جانب مکّه حرکت کردند. جناب قدّوس پیاده راه می پیمود و هرچه آن حضرت فرمودند که سوار شود، پیاده رفتن در حضور ایشان را ترجیح می داد. ماندانا : جونم، چقدر عشق و وفاداری قشنگه!
Mon, 07 Oct 2019 - 26 - فصل ۲ - قسمت ۹ – مراسم حج
ترنم: سفر از بوشهر تا جده در عربستان یک ماه طول می کشه که با توجه به توفانهای شدید و جمعیت زیاد داخل کشتی و دعوای حاجی ها با هم خیلی سفر سختی بوده.
Mon, 14 Oct 2019 - 25 - فصل ۲ - قسمت ۱۰ - دستگیری حضرت باب
نبیل: به حسین خان گفتند : «حالا ملا صادق خراسانی پیرو این دین شده و بدون هیچ ترس و واهمه ای مردم را به دین باب دعوت می کند و پیروی از او را از واجبات اولیه می شمرد.» حسین خان که این سخنان را شنید دستور داد جناب قدوس و ملاصادق مقدس را دستگیر کنند و به دار الحکومه بیاورند.
Mon, 21 Oct 2019 - 24 - فصل ۲ - قسمت ۱۱ - در مسجد وکیل شیراز
ترنم: امام جمعه شیراز نامه ای به دائی بزرگ حضرت باب می نویسه و ازایشون می خواد که روز جمعه حضرت باب رو به مسجد وکیل بیارن تا یه صحبت هائی بکنن که علما و مردم خیالشون راحت بشه و سرو صداها بخوابه. ماندانا : حضرت باب هم قبول می کنن.
Mon, 04 Nov 2019 - 23 - فصل ۲ - قسمت ۱۲ - کسانی که ایمان آوردند
نبیل: شخص دیگری که در آن روز ایمان آورد، حاجی محمد بساط بود که از پیروان شیخ احمد و سید کاظم رشتی بود و آدم شوخی بود این شخص نماز جمعه اش هیچ وقت ترک نمی شد و همیشه با امام جمعه بود و امام جمعه به او محبت بسیار داشت
Mon, 11 Nov 2019 - 22 - فصل ۲ - قسمت ۱۳ - سید یحیی دارابی و تردیدهایش
نبیل: سلطان ایران در آن زمان محمد شاه بود و برای تحقیق در امر حضرت باب، سید یحیی دارابی را که از دانشمندان زمان خود بود به شیراز فرستاد تا از حقیقت مساله آگاه شود و نتیجه را برای او بفرستد. ماندانا : یعنی این قدر بهش اعتماد داشت که به جای اینکه خودش تحقیق کنه، مساله به این مهمی رو به اون سپرد؟
Mon, 18 Nov 2019 - 21 - فصل ۲ - قسمت ۱۴ - مجتهدی که گوهرشناس بود
ماندانا: حالا چطور شد جناب حجت با این همه کبکبه و دبدبه ای که داشت، ایمان آورد؟ ترنم: به نظر من به خاطر این که واقعا مجتهد کاملی بود. وقتی خبرهای مربوط به ادعای حضرت باب رو شنید، یکی از شاگردان مورد اعتماد ش به نام ملا اسکندر رو مامور کرد به شیراز بره و درباره ی قضیه تحقیق دقیقی بکنه
Mon, 25 Nov 2019 - 20 - فصل ۲ - قسمت ۱۵ - بلای ناگهانی
نبیل: آن نوروز حضرت باب همه املاک و دارایی خود را به نام همسر و مادر خود کردند و در وصیت نامه خود هم منزل و بقیه دارایی های خودشان را به مادر و همسرشان واگذار کردند و نوشتند که بعد از وفات مادرشان تمام املاک و دارایی ایشان به همسرشان برسد
Mon, 02 Dec 2019 - 19 - فصل ۲ - قسمت ۱۶ - میهماننوازی مردم اصفهان
ماندانا: پس حالا بعدش رو بگین. گفتین که حضرت باب از منزل عبدالحمید خان داروغه مستقیما به اصفهان رفتن و مادر و همسرشون رو دیگه ندیدن نبیل: بله، اواخر تابستان سال ۱۲۶۲ هجری قمری بود که حضرت باب به همراهی سیدکاظم زنجانی به طرف اصفهان حرکت کردن
Mon, 09 Dec 2019 - 18 - فصل ۲ - قسمت ۱۷ - رجل نیک نامی که رویاهای شیرینی داشت
ترنم: خوب تو دیشب به کجا رسیدی؟ ماندانا: دیشب جناب نبیل تعریف کردن که چطور حضرت باب به اصفهان رفتن و مردم اصفهان چه استقبال خوبی از ایشون کردن. حتی منوچهرخان معتمدالدوله، حاکم اصفهان، توی جمعی که خیلی از علما حاضر بودن رسما اعلام می کنه که به حضرت باب و منشاء الهی کلمات و آیات ایشون ایمان داره
Mon, 16 Dec 2019 - 17 - فصل ۲ - قسمت ۱۸ - کاشان و قم
نبیل: گرگین خان محمد بیک چاپارچی را مامور کرد و به او سفارش کرد که: مراقب باش هیچ کس باب را نشناسد، حتی سوارانی که با تو هستند نباید بدانند که این شخص کیست و اگر کسی پرسید، بگو شخص تاجری است که شاه او را به طهران احضار کرده و بیش از این چیزی نمی دانم.
Mon, 23 Dec 2019 - 16 - فصل ۲ - قسمت ۱۹ - آن شب اسرارآمیز در روستای کلین
ماندانا: ترنم روستاهای قم و قمرود و کنارگرد رو تعریف کرد، تا رسیدیم به روستای کلین نبیل: این را هم تعریف کردند که ملا مهدی کندی و ملا مهدی خویی پیام حضرت بهاء الله رو به حضرت باب رساندند؟ ماندانا: نه! مگه حضرت بهاء الله برای حضرت باب پیام فرستاده بودن؟
Mon, 30 Dec 2019 - 15 - فصل ۲ - قسمت ۲۰ - گوهر یگانهای که در تبریز بود
نبیل: . . . اما در این میان جوانی بی اختیار از صف سربازان عبور کرد و با وجود موانع شدیدی که وجود داشت، با پای برهنه در جاده شروع به دویدن کرد. نیم فرسخ راه را دوید تا عاقبت هر طور بود خود را به حضرت باب رساند و درحالی که اشک از چشمانش روان بود، زمین مقابل آن حضرت را بوسید.
Mon, 06 Jan 2020 - 14 - فصل ۲ - قسمت ۲۱ – قلعهای دور بر فراز کوههای بلند
ترنم : از میانه حضرت باب رو به میلان می برن و یه مدت کوتاهی هم اونجا اقامت می کنن. ماندانا : (با تعجب زیاد) میلان؟!!! میلان مگه تو ایتالیا نیست؟
Tue, 14 Jan 2020 - 13 - فصل ۲ - قسمت ۲۲ - بانویی که سنتها را در هم شکست
ترنم: من یه چیزی خوندم که می دونم خیلی دوست داری برات تعریف کنم، برای همین هم کلی یادداشت برداشتم که چیزی یادم نره. ماندانا: خوب بگو چی خوندی. ترنم : درباره بانویی خوندم که مثل یه ستاره بود تو دنیای تاریک زنای ایران، مثل یه خورشید.
Mon, 20 Jan 2020 - 12 - فصل ۲ - قسمت ۲۳ - یک پارچه آتش
ترنم: طاهره از طریق پسر خاله اش، ملا جواد برغانی با عقاید شیخیه آشنا می شه و کتاب های سید کاظم و شیخ احمد رو می خونه و عقایدشون رو می پذیره و حتی رساله ای هم در اثبات عقاید شیخیه می نویسه. ماندانا : سید کاظم هم بعد از دریافت این رساله بهش لقب قرة العین می ده، اینو یه بار جناب نبیل برام تعریف کردن.
Mon, 27 Jan 2020 - 11 - فصل ۲ - قسمت ۲۴ - طاهره، قره العین
ماندانا: حالا می فهمم که چرا هنوز بعد از گذشت نزدیک به ۲۰۰ سال نام و خاطره طاهره در ذهن مردم ایران زنده ست به نظرم طاهره مثل یه ستاره دنباله دار زیبا و پرنور بوده که به سرعت از آسمون ایران گذشته و دو قرنه که همه تو شگفتی اش موندن
Mon, 03 Feb 2020 - 10 - فصل ۲ - قسمت ۲۵ - قلعهای آن قدر دور و آن قدر نزدیک
نبیل: هنوز ملاحسین به تبریز نرسیده بود که شنید حضرت باب را به قلعه چهریق منتقل کرده اند. وقت خداحافظی حضرت باب به ملاحسین فرموده بودند: تو از خراسان تا اینجا تمام راه را پیاده پیمودی، اینک نیز باید پیاده به سمت مقصد روانه شوی. دوران اسب سواری تو هنوز نرسیده. وقتی برسد، داستان اسب سواری تو و جرئت و شجاعتی که از تو آشکار می شود شگفت آور خواهد بود
Mon, 10 Feb 2020 - 9 - فصل ۲ - قسمت ۲۶ - یک پارچه آتش
ترنم: چی شد که حاجی میرزا آغاسی از فرستادن حضرت باب به چهریق پشیمون شد و هنوز سه ماه نشده، دوباره یه فرمان دیگه داد و گفت حضرت باب رو به تبریز ببرن؟ ماندانا: علتش این بود که می خواست صدای حضرت باب و بابیان رو ساکت کنه و نمی شد.
Mon, 17 Feb 2020 - 8 - فصل ۲ - قسمت ۲۷ - محاکمه در تبریز
ماندانا: در تبریز برای حضرت باب جایی در نظر گرفتن که خیلی دور از شهر بود، به این امید که ازاشتیاق مردم برای دیدن حضرت باب کم کنن. روزی که حضرت باب رو برای محاکمه می بردن، مامورین به زحمت تونستن از میون مردم راهی براشون باز کنن. نظام العلما که رییس جلسه بود از حضرت باب پرسید . . .
Mon, 24 Feb 2020 - 7 - فصل ۲ - قسمت ۲۸ - گزارش یک پزشک انگلیسی
ماندانا: با خودم فکر می کنم من ملاحسین رو بیشتر از همه دوست دارم، اما این محمد علی زنوزی هم که در هنگام مرگ انیس حضرت باب می شه ، به نظرم قهرمان دوست داشتنی ایه، منتهی یه جوری که مخصوص خودشه. ترنم: حالا تا بیای تاریخ نبیل رو تموم کنی، قهرمانان دوست داشتنی زیاد پیدا می کنی...
Mon, 02 Mar 2020 - 6 - فصل ۲ - قسمت ۲۹ - در حصار قلعهها
ترنم: حضرت باب فرموده بودن که ملاحسین عمامه سبز برسر بذاره و همراه با یارانش با بلند کردن پرچم های سیاه به مازندران بره. ماندانا: این پرچم های سیاه رو یه جایی شنیدم... خدایا چی بود ترنم: این در احادیث هست که یاران امام زمان با پرچم های سیاه از خراسان حرکت می کنن.
Mon, 09 Mar 2020 - 5 - فصل ۲ - قسمت۳۰ - زینب دختری از نسل شجاعان تاریخ ایران
نبیل: داستان رستم علی را نشنیده ای؟ ماندانا: رستم علی؟ نه. هیچ وقت برام نگفتین. نبیل: در بین زنانی که در قلعه زنجان بودند، دختری بود به اسم زینب که خانه اش در ده کوچکی نزدیک به زنجان قرار داشت
Mon, 16 Mar 2020 - 4 - فصل ۲ - قسمت ۳۱ - آخرین بازگشت به تبریز
نبیل: امیر کبیر خیال می کرد که اگر قوه محرکه این نهضت، یعنی حضرت باب ازمیان برود، این آتش خاموش می شود. برای همین مشاورین خود را دعوت کرد و این فکر را با آن ها در میان گذاشت و گفت
Mon, 30 Mar 2020 - 3 - فصل ۲ - قسمت ۳۲ - آن روز که سیاهی تبریز را فرا گرفت
نبیل: سام خان گفت من مسیحی هستم و دشمنی با شما ندارم. شما را به خداوندی که شریکی ندارد قسم می دهم که اگر حقی در نزد شما هست، کاری بکنید که من دخالتی در ریختن خون شما نداشته باشم. حضرت باب فرمودند: تو به آنچه ماموری مشغول باش. اگر نیت تو خالص باشد، حق تو را از این مخمصه نجات خواهد داد.
Mon, 06 Apr 2020 - 2 - فصل ۲ - قسمت ۳۳ - عشقی تا همیشه تاریخ
ماندانا: همه اش دارم درباره شهادت حضرت باب فکر می کنم، شهادت حضرت باب و انیس عاشق و وفادارشون محمد علی زنوزی. چه عشق صاف و قشنگ و بی نظیر و عمیقی داشته انیس. نبیل: برای همین هم به این موهبت بی نظیر رسید که پیکرش تا ابد با پیکر حضرت باب در هم آمیخته شود.
Mon, 13 Apr 2020 - 1 - فصل ۲ - قسمت ۳۴ - با هم بیندیشیم (بخش پایانی)
ماندانا: من همیشه فکر می کردم وقتی حضرت قائم ظهور کنه، یه نور زیادی آسمون و زمین رو روشن می کنه و کلی اتفاقای عجیب می افته ترنم: اومدن یه مربی الهی یه اتفاق روحانیه، به نظرم همین نوری که می گی می درخشه، اما در قلب و روح انسان ها. اون وقت می بینی یه آدم های فوق العاده بزرگی مثل قدوس و ملاحسین و طاهره و حجت و وحید و بقیه ظاهر می شن.
Mon, 27 Apr 2020
Podcasts similaires à Tarikh Be Revayat e Movarekh | پادکست تاریخ به روایت مورخ
- Global News Podcast BBC World Service
- Kriminálka Český rozhlas
- El Partidazo de COPE COPE
- Herrera en COPE COPE
- The Dan Bongino Show Cumulus Podcast Network | Dan Bongino
- Es la Mañana de Federico esRadio
- La Noche de Dieter esRadio
- Hondelatte Raconte - Christophe Hondelatte Europe 1
- Affaires sensibles France Inter
- La rosa de los vientos OndaCero
- Más de uno OndaCero
- La Zanzara Radio 24
- Espacio en blanco Radio Nacional
- Les Grosses Têtes RTL
- L'Heure Du Crime RTL
- El Larguero SER Podcast
- Nadie Sabe Nada SER Podcast
- SER Historia SER Podcast
- Todo Concostrina SER Podcast
- 安住紳一郎の日曜天国 TBS RADIO
- The Tucker Carlson Show Tucker Carlson Network
- 辛坊治郎 ズーム そこまで言うか! ニッポン放送
- 飯田浩司のOK! Cozy up! Podcast ニッポン放送
- 武田鉄矢・今朝の三枚おろし 文化放送PodcastQR