Filtrar por gênero
- 42 - گفتگو با امیر سلطانی ها درباره مهاجرت و زندگی میان قائمشهر و پاریس
گپ و گفت با امیر خیلی دلنشین بود. دیدن نخ های نامرئی که به دست و پای او بسته شده و تا حیاط خانه پدری تا قائمشهر کشیده شده تا امیدش به آینده خودش و خانوادش در پاریس و زمانی که بالاخره درش آزاد میشه و به خاک وطن برمیگرده. بشنوید...
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsWed, 30 Oct 2024 - 41 - گفتگو با سعیده سعادت و مادر شدن در مهاجرت
بین سالهای ۸۶ تا ۸۸ در دانشگاه شیراز در مجله "ستاک" و "کانون فرهنگی جان و خرد" همکار شدیم. گفتگوی من با سعیده به سمت بچه دار شدن در مهاجرت و رویای آینده رفت. سعیده همراه با همسر و دخترش در پاریس زندگی می کنه و یک پیج اینستاگرامی پرمخاطب هم داره که درش تجربیات مهاجرتش رو با ایرانی ها در میون میگذاره که می تونید از اینجا دنبال کنید👈🏼: اینستاگرام سعیده (https://www.instagram.com/___ma_nouvelle_vie___/)
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsWed, 25 Sep 2024 - 40 - با آرش و کتایون و عشق و رابطه در «خارج»ـTue, 27 Aug 2024
- 39 - دکتر دیبا ده مشکی و تجربه مهاجرت
بحث ما به اینکه چقدر انتخاب زیاد داشتن در زندگی اضطراب آور است کشید و همچنین تجربه ملاقات او با روانپزشک معروف اروین یالوم که بر زندگی اش تاثیر گذاشت. او هم در تلگرام و هم در اینستاگرام فعال است و تجربیات روزانه خود را منتشر می کند.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsSat, 22 Jun 2024 - 38 - گفتگو با علی اشتری اصفهانی درباره بازگشت به ایران و مهاجرت دوباره او
علی اشتری بعد از گرفتن دکترا در فیزیک کوانتوم از دانشگاه واشنگتن به اصفهان برگشت و حالا بعد از سه سال دوباره تصمیم به مهاجرت گرفته است...
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsSat, 15 Jun 2024 - 37 - سوالات مهم فلسفه در فیزیک
بر اساس کتابی با همین عنوان نوشته استیون کمپل
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsSun, 02 Jun 2024 - 36 - داستان های مهاجرت
در هر برنامه با یک مهاجر خواهم بود
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsThu, 30 May 2024 - 35 - مهاجرت صفرFri, 03 May 2024
- 34 - واتساپ کاغذی نوشته مهدی احمدی
چاپ شده در نشریه بانگ:
https://baangnews.net/10598
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsMon, 22 Apr 2024 - 33 - مرثیه ای برای دکتر محمد اقتصاد
گفتگوی من با دکتر مجتبی محزون، دکتر ایمان بازرگان، مهندس علی مرزبان، دکتر مهدی دهقانی در سوگ دکتر محمد اقتصاد.
با تشکر از کسری کاتوزیان که صدای ضبط شده دکتر در کلاس کنترل خطی را در اختیار من گذاشت.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsWed, 27 Sep 2023 - 32 - وضعیت قوم هزاره پس از طالبان در گفت و گو با مهدی سروش
یک شبِ سرد که باید پشت هم در شومینه چوب می انداختیم و برای همین نزدیک تر به هم دیگر نشسته بودیم، سید علی حسینی را برای اولین بار دیدم. وقتی فهمیدم از قوم هزاره افغانستان است از او پرسیدم که هزاره چه معنایی دارد و داستانِ پیدایشِ آنها چیست. حوصله و شور او در توضیح این که این کلمه از کجا آمده و چه معنایی دارد مقدمه گفت و گوی من با دوستِ او مهدی سروش شد که امروز مهمان من در هزار و یک پادکست است. مهدی سروش در دفترِ دولتِ اشرف غنی جزو معدود هزاره های مشغول به کار بود و برای هفت سال به عنوان خبرنگار و متخصص روابط عمومی با نهادهای مختلف کار می کرد. او حالا در دانشگاه مینسوتای آمریکا دوره کارشناسی ارشد خود را در رشته سیاست عمومی و امنیت بین الملل می گذراند.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsSun, 12 Feb 2023 - 31 - زن سبزپوش (چاپ شده در کرگدن 142 سال 1401)Tue, 17 Jan 2023
- 30 - هاوایی نامگ 3
چطور مردم هاوایی کاپتان کوک را در قابلمه پختند...
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsSun, 20 Nov 2022 - 29 - هاوایی نامگ 2
از آدم کوچولوهای «منهو» تا مهاجران پولنزی اولین ساکنان هاوایی
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsTue, 07 Jun 2022 - 28 - هاوایی نامگ 1
تمدن هاوایی از دوران باستان تا استعمار و امروز
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsTue, 10 May 2022 - 27 - در جستجوی معنا در کلیسای مریم مقدس مینیاپولیس
یک در چرخان، موزه هنرهای مدرن واکر آرت سنتر را به خیابان 94 متصل می کند. سرمای طاقت فرسای فوریه باعث می شود که چرخش خود را درون در ادامه بدهم و به موزه واکر برگردم. از روی گوشی دمای بیرون را که 23 درجه زیر صفر است می خوانم. برای منطقه میدوست چیز عجیبی نیست. از شارژ باتری ام 5 درصد باقی مانده است. آن بیرون بی خانمانی در همین دما شعر می خواند و لیوان بزرگی را که علامت مکدونالد دارد، بالا و پایین می برد. از سبیل او قندیلی کوچک رو به پایین که شبیه به استالاگمیتهای غار علیصدر است آویزان شده است. اتوبوس خط 2 از ایستگاه به راه می افتد. برنامه اتوبوسها را در گوشی ام چک کرده بودم و او می بایست پنج دقیقه دیگر اینجا می رسید. تا خط دوی بعدی برسد چهل و پنج دقیقه باقی مانده است. زنگ کلیسایی که آن نزدیکی هاست توجهم را به خود جلب می کند.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsSat, 23 Apr 2022 - 26 - نوروز در مینیاپولیس
دمای هوا سه درجه بالای صفر است. فروردین در ایران تمام میشود و اینجا در مینیاپولیس اواسط آوریل هستیم. مجبور هستم درجه بخاری را در ماشین، روی قرمز بگذارم. چند سالی است هفت سین نمی اندازم. دوستانم تلفن میزنند و یادآوری میکنند که هفت سین را بهیچ وجه فراموش نکنم. گو اینکه اگر نیندازم در تاریکی گم خواهم شد...
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsThu, 14 Apr 2022 - 25 - در اتاق روانکاوی چه می گذرد؟ مراحل درمان چیست؟
برای درمان زخم های روان دارویی وجود ندارد. خاطرات بد را نمی توان از حافظه پاک کرد. دانستن این واقعیت که احساسات محصول ترشح فلان و بهمان ترکیب شیمیایی هستند تاثیری بر روی احساس اضطراب ندارد. من مهدی احمدی هستم و شما به هزار و یک پادکست گوش می کنید.
هنوز، سی و دو سال بعد از پایان جنگ ایران و عراق، در حالی که به آن طرف کره زمین پرتاب شده ام، کابوس حمله میگهای عراقی به شیراز را می بینم. اغلب آسمان از هواپیما پر شده و من در حال فرار هستم. با اینکه باید خودم را از خانه دور کنم نگاهی هم به پس سر دارم و از اینکه پدر و مادر خود را گم کرده ام وحشت زده ام. چشمهایم را که باز می کنم، سقف چوبی و اتاق غریبه به یادم می آورد که خطر جنگ من را تهدید نمی کند. مدتی خیره به سقف به این فکر می کنم که تکرار این خاطره چه سودی برای من دارد. جز اینکه اضطرابی را که با همه وجود از آن بیزارم در من یادآوری می کند. انگار که دست خبیثی می خواهد به من ثابت کند که نمی توانم از سرگذشت خود فرار کنم.
آیا راهی برای کنار آمدن با خاطرات آسیب وجود دارد؟ آیا زخمهای روان همچون زخمهای تن قابل درمان هستند؟ چه زمانی باید برای درمان آسیبها درخواست کمک کرد؟ و پس از شروع درمان با چه چیزهایی مواجه خواهیم شد.
در قسمت قبل درباره اینکه چه عواملی موجب شکل گیری تراماهای روانی می شوند با دکتر علی فیروزآبادی و دکتر عاطفه کمالو گفت و گو کردم. امروز ادامه این گفت و گو را درباره اینکه در اتاق روانکاوی چه می گذرد و مراحل درمان چیست، خواهید شنید.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsThu, 23 Dec 2021 - 24 - در اتاق رواندرمانی چه می گذرد؟ قسمت اول تروما یا آسیب روانی چیست؟
گفت و گو با دکتر علی فیروزآبادی استاد روانپزشکی دانشگاه شیراز و دکتر عاطفه کمالو رواندرمانگر شناختی و استاد مدعو دانشگاه تهران
موقعی که در را باز کردم کلید از آن طرف روی زمین افتاد. خم شدم تا کلید را بردارم که زیرچشمی متوجه مجسمه های خدایان باستانی هند و یونان و کتابهایی که دورتادو اتاق تا سقف چیده شده بودند شدم. دکتر فروید مشغول نوشتن یک یادداشت بود. او بی اینکه به من نگاهی بکند با دست من را به سمت مبلی بلند که می شد روی آن دراز کشید هدایت کرد. سیگاری که کنار لب داشت خاموش بود با این حال از دودی که فضا را مه آلود کرده بود معلوم بود که تا همین چند لحظه قبل مشغول کشیدن بوده است. روی مبل دراز کشیدم و چشمهای خود را بستم. اسم من را از لیست مراجعین چهارشنبه خواند و گقت که باید آقای فلانی باشم. بله! جوابش را دادم. پرسید که چه مشکلی پای من را به مطب او باز کرده است؟
چرا باید رازهای خود را با این مرد ناشناس در میان بگذارم؟ او چقدر قابل اعتماد است؟ اگر مانند همسرم از نقطه ضعفهایم علیه خودم استفاده کند چه؟ اگر به آشنایانم راز مرا بگوید؟ یا آن تقلب را به پلیس خبر دهد؟ و یا اصلا به کشیش بگوید چه؟ اصلا آیا او دوست من است یا فقط یک مزدور است که از رنج مردم زندگی می کند؟ اگر او به من اهمیتی می داد قطعا بی مزد من را می دید. اصلا چه کسی خود او را روانکاوی می کند؟ از کجا معلوم در سر خود خیالاتی برای من ندارد. شاید او یک بیمار است که اینگونه به آدمهای آسیب خورده ای مثل من نزدیک می شود. اما شاید چیزی بوده که دوستم او را به من پیشنهاد کرد…
دکتر فروید که فقط صدایش می آمد و در نقطه کور اتاق نشسته بود پرسید…
در برنامه امروز و بعد علی فیروزآبادی استاد روانپزشکی دانشگاه شیراز و دکتر عاطفه کمالو رواندرمانگر شناختی و استاد مدعو دانشگاه تهران مهمان من هستند. از آنها خواهم پرسید که در اتاق روانکاوی چه می گذرد؟ و مراحل بهبود چیست؟ آیا آسیب روانی قابل درمان است؟
قسمت اول آسیب یا تروما چیست؟
قطعات موسیقی این پادکست به ترتیب از کفم رها با اجرای محمدرضای لطفی و خورشید خسته ساخته الکساندرتسافسمن و با صدای پاول میخایلوف است.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsThu, 14 Oct 2021 - 23 - کشمکش طبیعت و انسان در آثار فرهاد مهرانفر
در سال 1944 فیزیکدان معروف اروین شرودینگر تعریفی از حیات و موجود زنده ارائه داد که هنوز مقابل کشفیات بسیار دوام آورده و معتبر مانده است. او گفت موجودات زنده در برابرِ رسیدن به نقطه تعادل از خود مقاومت نشان می دهند. برای فهم آن تصور کنید که یک تکه سنگ داغ را در سواحل بوشهر برمی دارید و به دریای خنک می اندازید. به طور طبیعی یک تکه سنگ داغ در برخورد با آب سرد، حرارتِ خود را از دست می دهد و در پی آن سرد می شود. در مقابل آب حرارت را از سنگ دریافت می کند و گرم تر می شود. در نهایت سنگ و آب به دمایی یکسان می رسند که به آن دمای تعادل گفته می شود. بعد از این همدمایی دیگر نه سنگ سرد تر می شود و نه آب گرمتر. حالا یک خرگوش را تصور کنید که در مناطق قطبی زندگی می کند. بدن او ماشینی است که با همدما شدن با محیط مقابله می کند. بدن او از اینکه با محیط به تعادل برسد اجتناب می کند و با افزایش متابولیسم جبران حرارتی را که از بدن از دست می دهد می کند و گرم باقی می ماند. ابزارآلات ساخت بشر هم همین خاصیت را دارند که از برقرار شدن تعادل پیشگیری می کنند. ابزار ساخت انسان بر روی ماده کار انجام می دهند و از این راه جلوی رسیدن طبیعی به تعادل با محیط را می گیرند. برای همین است که وقتی ده هزار متر بالاتر از سطح دریا در داخل هواپیما نشسته دمای داخل هواپیما با دمای بیرون که گاهی تا پنجاه درجه سانتی گراد زیر صفر هم می رسد، متفاوت است و یخ نمی زنید. سیستم گرمایش هواپیما از هم دما شدن آن و هوای اطراف جلوگیری می کند. پس اگر حق با اروین شرودینگر باشد و حیات نتیجه مقاومت موجود زنده در برابر یکسان شدن (تعادل) است، عجیب نیست که انسان همیشه بی قرار است و تعادل دریاها و جنگلها و حتی سیارات دیگر را هم بر هم می زند.
او برای تغییر دادن شرایط موجود و مقاومت در برابر به تعادل رسیدن با جهان پیرامون خود، در طول زمان از عصر شکارچی گری به عصر دامداری و بعد کشاورزی و نهایتا به دوران صنعتی حرکت کرده است. عصری که در آن چرخها نه با باد و آب که با فشار گاز ها می چرخند. بعد از چندین اختراع، این چرخ صنعت را جیمز واتِ اسکاتلندی در سال 1776 به نهایت و تکاملی رساند که انسان را وارد عصر جدیدی کرد. او با طراحی دقیق خود گرمای حاصل از سوختن زغال سنگ را به بخار آب پرفشاری تبدیل کرد که می توانست برای چرخاندن موتوری مورد استفاده قرار بگیرد و چنین شد که کشتی های بخار از کشتی های بادبانی سبقت گرفتند و جهان را به مستعمره ای زیر نگین پادشاه بریتانیا درآوردند. بعدا برادران رایت این موتور های چرخان را که انرژی گاز داغ و پرفشار را به حرکت دورانی تبدیل می کردند برای هواپیمایشان به کار گرفتند و با آن برای اولین بار موفق به پرواز مفید شدند. امروز هم همین چرخش در موتورهای جت، جنگنده ها را در آسمان به پرواز در می آورد و سلطه هوایی آمریکایی ها را بر کره زمین تضمین می کند. سلطه ای که در زیر چتر آن معاملات اقتصادی به نحوی که به سود او تمام شود رخ می دهند. همین موتورها در کامیون ها، کالاهایمان را بین شهرها جابجا می کنند و یا در کشتی ها نفت ها را از هفت دریا می گذراند و یا دستگاههای تنفس مصنوعی را در آی سی یو ها به حرکت در می آورند.
کدام عقل سلیم می تواند از خیر این همه ابزار بگذرد و به انتظار به تعادل رسیدن با محیط بنشیند؟
اما این همه ماجرا نیست. آنچه چرخ ها را می چرخاند و اقتصاد را جلو می راند و تابلوی ارقام را در بورس های دنیا روشن نگه می دارد، سوزاندن انواع بنزین است. حاصل سوختن بنزینها هم بخار آب و گاز کربنیک است. و اینطور است که هر روز با توسعه بیشتر، میزان گاز کربنیک جو هم بالاتر و بالاتر می رود و زمین را دچار پدیده ای می کند که به آن اثر گلخانه ای می گویند. این پدیده اول در سیاره زهره مشاهده شد. زهره با اینکه از عطارد از خورشید بیست میلیون کیلومتر دورتر است اما سطحی داغ تر از عطارد دارد. دمای سطح عطارد در روز به حدود 430 درجه سانتی گراد می رسد حال آنکه دمای سطح زهره تا 470 هم بالا می رود. دلیل آن هم جود زیاد گازکربنیک در جو زهره است که نور تابیده شده به زهره را تبدیل به حرارتی می کند که نمی تواند از آن فرار کند و موجب بالاتر رفتن دما در سطح سیاره می شود. اگر تجربه رفتن به گلخانه شیشه ای در زمستان سرد را داشته باشید به یاد می آورید که نوری که از شیشه ها عبور کرده و به گیاهان گلخانه می رسد چطور تبدیل به حرارتی می شود که در گلخانه به دام میفتد. همین باعث می شود که دمای داخل گلخانه بسیار گرمتر از دمای بیرون آن باشد. زیاد شدن گازکربنیک در اثر سوختن انواع بنزین در ماشین ها، هواپیما ها و کارخانه ها جو زمین را مانند زهره به گلخانه ای تبدیل می کند که در اثر آن دما بالاتر می رود، تبخیر بیشتر می شود، رودها کم آب تر می شوند و نهایتا منابع غذایی بسیاری نابود می گردند. همچنین آنسوتر این گرما یخ های قطب را آب می کند که در اثر آن سطح آب دریاها بالاتر می آید و خشکی ها غرق می شوند.
کدام عقل سلیم می تواند این ویرانی ها و این خطرها را نادیده بگیرد؟
شاید همین بر هم زنی تعادل است که در مسیحیت تعبیر به گناه نخستین شده است. در آیین عیسی آدمی گناهکار به دنیا می آید. از گناه ازلی که با خوردن سیب از درختِ دانایی شروع می گردد. گویی که دانایی گناهی است در حق خداوند و یا شاید طبیعت. بودنِ زمینی آدم از خوردن این سیب شروع می شود و همینجا هم اولین گناه رخ می دهد. حتی پیش از تولد شدن او. انسان به ذات گناهکار است چون او از سیب خورده و حالا می تواند بفهمد. و این فهم گناهی است نسبت به طبیعت زیرا که او برعکس باقی اجزای طبیعت در طبیعت نیست. او با اینکه ریشه در طبیعت دارد اما سر خود را از آن بالاتر آورده و می تواند بر طبیعت زیر خود سوار شود ( یا خیال کند که بر آن سوار شده است). او با آگاهی خود الگوها را در طبیعت کشف می کند تا آنها را به سود خود برای تولید ثروت و قدرت بیشتر به کار گیرد. مقابل باد بادبان بزند و کشتی را در دریاها بین قاره ها جابجا کند. قوانین مکانیک سیالات را به کار گیرد و موشکی طراحی کند که او را از زمین به ماه برساند و برگرداند. و یا برای پیروزی در جنگ انرژی نهفته در هسته های اتم اورانیوم را در ناکازاکی و هیروشیما آزاد کند.
آیا به همین دلیل است که وجدان انسان به صرف پا گذاشتن در این دنیا او را گناهکار ازلی می داند؟
صدای وجدان در برابر ویرانگری انسان در آثار هنری هم بلند است. از عصر جدید چاپلین و اعتراض به زندگی مکانیکی سوداگر تا فیلم خواب آب فرهاد مهرانفر درباره مصرف ویرانگر منابع آبی همه صدای هشدار وجدان به ابزاری گری انسان نسبت به مادر طبیعت است. آندره تارکوفسکی در فیلم ایثار، جهانی را بر می سازد که در اثر جنگی مرموز و بزرگ در شرف پایان خود قرار گرفته است. در این فیلم فیلسوفِ قهرمان داستان درمانده است که آیا راهی هم برای بازگشت از این پایان به روزگار خوش وجود دارد؟ در سکانسی از فیلم فیلسوف خاطره ای از دوران کودکی اش را به یاد می آورد که باغچه خانه مادرش را که به نظر او بی ریخت و زشت بوده، هرس می کند و آن را چون پارکی زیبا می سازد. اما او ساعتی بعد با دیدن دوباره حیاط مرتب شده، وحشت زده می شود. آن باغچه دیگر طبیعت نیست. آن جان وحشی در آن وجود ندارد. باغچه آدمی شده است. فیلسوف بعدا در مواجهه با زن راهبه ای برای نجات جهان از شر راهی می یابد. او با خدا عهد می بندد که زبان فرو بندد و دیگر سخن نگوید گویی که کلام موجب فهم بیشتر جهان و در پی آن تسلط بیشتر انسان بر آن می گردد. او همچنین تمام دارایی خود بهمراه خانه جنگلی اش را یکجا به آتش می کشد و خانواده اش را هم که به آن عشق می ورزد ترک می کند. به نظر تارکوفسکی چنین قربانی کردنی هست که جان جهان را نجات می دهد و صبح روز بعد در حالی آغاز می شود که اثری از جنگ وجود ندارد.
در فیلم رویاها اثر آکیرا کوروساوا پیرمردی در روستایی زندگی می کند که در آن هیچ چراغی وجود ندارد چون مردم باور دارند که شب باید تاریک باشد و روشنایی برای روز است. در جایی از این فیلم پیرمرد به جوان شهری که با ظاهری توریستی به آنجا سفر کرده است می گوید که: مردم تصور می کنند که می توانند طبیعت را رام کنند اما خواهند دید که طبیعت آنها را رام خواهد کرد. کوروساوا از زبان پیرمرد پیش بینی می کند که این حرص برای قدرت و ثروت بیشتر نهایتا به چنان ویرانی دچار می گردد که انسان را به کرنش دوباره مقابل طبیعت وا می دارد.
میازاکی انیماتور مشهور ژاپنی از این هم فراتر می رود و در کارهای خود روح طبیعت را به تصویر می کشد که در گذار زمان از آدمی خشمگین و خشمگین تر می شود و نهایتا به گرفتن انتقام از آدمی دست می زند. در کارتونِ ناسیکوی دره بادها هیولاهای خفته طبیعت بالاخره از این بی احترامی انسان به طبیعت به تنگ می آیند و شورشی را برای نابودی او آغاز می کنند. چنان که خداوند در طوفان نوح با فراموشکاران خود کرد. در کارهای میازاکی اغلب کودکان هستند که در لحظه آخر جلوی فاجعه را می گیرند و دوستی بین آدمی و طبیعت را دوباره برقرار می کنند.
اما آیا انسان فرزند ناخلف طبیعت است؟ آیا او و آگاهی او از دل همین طبیعت بیرون نیامده است؟ آیا زندگی به قول شرودینگر مقاومت در برابر همسانی و تعادل در جهان نیست و انسان پادشاه زندگان برای مبارزه با این تعادل و همسانی و مرگ و پایان نیست؟ آیا انسان روح جهان مرده و سرد نیست که به آن شور و زیبایی می بخشد و تلاش می کند که حیات را به سیاره های مرده همسایه هم ببرد؟ آیا تنها این انسان است که در مصرف منابع طبیعت اسراف می کند و سایر موجودات زنده دیگر همه به کفایت از آن بهره می گیرند؟ آیا در دل خود طبیعت حیوانهایی مانند خرس قطبی و یا گرگ ها نیستند که گاهی برای تفریح و نه از سر گرسنگی دیگر حیوانات را می درند و جنازه شان را رها می کنند؟ آیا تطهیر طبیعت و انداختن گناه تنها بر دوش انسان نادیده گرفتن تاریکی های طبیعت نیست؟ آیا این خیال معصومیت طبیعت و گناهکاری انسان خود یک ادراک رومانتیک از واقعیات ترسناک طبیعت نیست؟ آیا نگرانی های ما از تخریب طبیعت در اصل از سر خودخواهی ما برای حفظ نسل بشر و چنان که می گویند آیندگان نیست؟ آیا آنچه در تهدید قرار گرفته است واقعا طبیعت است و یا انسان؟ حیات که بارها نشان داده است می تواند بی و یا با انسان زنده بماند. زندگی بر روی کره زمین چهار میلیارد سال پیش با پیدایش تک سلولی ها شروع شده است در حالی که انسان تنها دویست هزار سال برای روی زمین راه رفته است. اگر عمر زندگی بر روی زمین را 24 ساعت فرض کنیم تنها 4 ثانیه از ظهور انسان می گذرد. تنها در یک فقره در طول سیصد میلیون سال یخبندان هورونی که زمین از قطب جنوب تا استوا یخ زده بود، حیات در زیر لایه های یخ منتظر به خواب رفت و بعد دوباره بیدار شد و سراسر زمین را از جان خود پر کرد. یا موارد متعدد برخورد خورده سیارک ها به زمین که منجر به انقراض های بزرگ انواع موجودات زنده شد. حیات با همه ویرانی گری انسان و پس از انقراض او دوباره باز خواهد گشت. پیچکها ماشینهای زنگ زده را در ساقه های خود هضم و آهنش را استخراج خواهند کرد و درختان سقف خانه های متروک شده را به سوی نور خواهند شکافت. با این تاریخچه آیا آنکه در خطر نابودی است انسان است و یا طبیعت؟ و آیا آنهایی که نگران طبیعت هستند ریاکارانه در پی جاودانگی انسان نیستند؟ و آنهایی که نگران طبیعت نیستند احمقانه در پی نابودی انسان نیستند؟
در برنامه امروز هزار و یک پادکست میزبان فرهاد مهرانفر کارگردان سینما هستم که در تمامی آثار خود به رابطه و کشمکش انسان و طبیعت پرداخته است. در موشک کاغذی به میان مردم روستایی در گیلان می رود که به گفته خودش امتداد و درخت و زمین همان منطقه اند و تقابل باورهای آن ها را با مردم شهر به نمایش در می آورد. در درخت جان زنده ماندن در زمستان سرد تالش را به تصویر می کشد و اینکه درختان چطور از غذای دام تا به عسل را به مردم قبیله می بخشد تا زمستان را زنده بمانند. او در آخرین اثر خود به یزد رفته است و آنجا فیلم خواب آب را ساخته است. فیلمی که در آن آب جان دارد و به دلیل برداشت بی رویه تصمیم گرفته است به قناتها جاری نشود.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsThu, 23 Sep 2021 - 22 - آیا برای آسیب جنسی درمانی وجود دارد؟ گفت و گو به دکتر علی فیروزآبادی
شما به هزار و یک پادکست گوش می دهید. من مهدی احمدی در برنامه امروز با دکتر علی فیروزآبادی روانپزشک درباره این موضوع گفت و گو می کنم که آسیب جنسی چیست، چرا سخن گفتن از آن دشوار است و آیا راه درمانی دارد یا نه؟
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsSun, 20 Jun 2021 - 21 - آیا روانکاوی اشتباه هم می کند؟ گفت و گویی در نقد روانکاوی.
شما با هزار و یک پادکست هستید. من مهدی احمدی در آخرین قسمت از گفت و گوی سه بخشی خود با دکتر علی فیروزآبادی استاد روانپزشکی دانشگاه شیراز به نقد روانکاوی خواهم نشست. آیا روانکاوی اشتباه هم می کند؟
چقدر با سبک روانکاو خود آشنا هستید؟ آیا روانکاو شما فرویدی است که ریشه روان رنجوری را در سرکوب جنسی می بیند؟ یا اینکه یونگی است که ریشه آن را عدم اتصال به مرکز اصلی روان و گم شدن تجربه معنوی انسان در دنیای مدرن می داند؟ و یا به آدلر اعتقاد دارد که ریشه رفتارها را در عقده های افراد می دانست؟ به اینکه تحقیر شده اند، قدشان زیادی بلند و یا کوتاه بوده است و یا اینکه فرزند آخر خانواده بوده اند؟ و یا فریتس پرل که معتقد بود میان آنچه حس می شود تا برآورده کردن آن مانع هایی در روان قرار دارد که باید با آگاه شدن به آنها، برداشته شوند؟
آیا تمام این سبکها به یک اندازه در بهبود حال بیماران مفیدند؟ آیا مجموعه چنین متنوع در مدلسازی و درمان را می توان یک علم نامید؟ یا به قول کارل پوپر روانکاوی علم نیست و یک شبه علم است که نمی تواند رخدادی را پیش بینی کند اما می تواند همه وقایع را پس بینی کرده و چنان توجیه کند که انگار از اول می دانسته است. در دیدگاه فروید او بنیانگذار یک علم جدید بود که هنوز ابزار علمی کافی برای خود نداشت. مدتی بعد به نظر یونگ فروید قدرت و مبارزه فکری و سیاسی را ورای واقعیات موجود علمی درباره لیبیدو قرار داده بود و به علم پشت کرده و از لیبیدو یک شعار برای مبارزه با وضع موجود ساخته بود. حال آنکه از چشم فروید این یونگ بود که به باورهای خرافی مسیحی خود بازگشته بود و دست ازعلم شسته بود. توافقی بر چیستی امر علمی وجود نداشت.
در این برنامه درباره موقعیت دشوار بیمار در میان نحله های متعدد روانکاوی با دکتر علی فیروزآبادی به گفت و گو نشستم که می شنوید.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsMon, 03 May 2021 - 20 - شبه علم چگونه به رقابت به پزشکی علمی می پردازد؟
شبه علم چگونه به رقابت به پزشکی علمی می پردازد؟
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsMon, 26 Apr 2021 - 19 - علم و شبه علم آیا برای درمان بیماری خود به پزشک مراجعه می کنید یا به انرژی درمانگر و معجونهای کتب خطی؟
آیا تمایل به پناه بردن به طب های جادویی و باستانی نشانه بی اعتمادی به دورانِ مدرن است؟ دورانی که همهمه علمی، انبوه بیماران را در انتخاب راه درمان خود سردرگم می سازد. آیا علم هر روز حرف تازه ای می زند و دیروز خود را نقض می کند؟ آیا این شکاکیت علم است که در برابر قاطعیت طبهای سنتی بازی را می بازد، از آنرو که بیمار اطمینان در درمان را به تردید در آن ترجیح می دهد؟ همانگونه که سیاستمدار قاطع را بر سیاستمدار شکاک برتری می دهد. آیا طب های باستانی روشهای علمی زمانه خود بوده اند که به دلیل کشف راه حلهای بهتر به کنار گذاشته شده اند؟ آیا مریضی تن را می توان با درمان روان بهبود بخشید؟
دکتر لوریمر موزلی پزشک استرالیایی متخصص دردشناسی در دانشگاه استرالیای جنوبی است. او روزی در جنگل برای خود قدم می زد که احساس کرد شاخه ای به کنار پایش گرفته است. بعد از مدتی متوجه شد که روی پای او جای دو نیش یکی از کشنده ترین مارهای قهوه ای استرالیاست. اینکه او زنده ماند تا بعدا این ماجرا را به موضوع تحقیقات خود بدل کند از بختیاری او بوده است. مدتی بعد او باز هم در جنگل قدم می زد که دوباره حس کرد پایش به شاخه ای گرفته است. اما این بار چنان دچار درد شد که سر جایش بر زمین افتاد اما در کمال تعجب پس از بررسی پایش متوجه شد که این بار چیزی او را نگزیده است. این بار این مغز او بود که خاطره مالیده شدن شاخه به پوست را با گزیده شدن مار پیوند زده بود و بی اینکه جایی برای درد باشد، درد شدیدی را در مغز او بازسازی کرده بود. دکتر موزلی توضیح می دهد که این واقعه به معنای تماما خیالی بودن درد نیست. اما نشانه ای است که حداقل بخش بزرگی از احساس درد در مغز و نه در بافت آسیب دیده شکل می گیرد. آیا این به معنای آن است که می توان به بیماران سرطانی که از درد شدید و دایمی رنج می برند آموزشهایی داد که با تمرکز فکر از درد تن خود کم کنند؟ آیا نشانه ای وجود دارد که بتوان از این هم فراتر رفت و با تمرکز فکر به درمان بیماری هم پرداخت؟ یا اینکه هر یک از طب های روانی و تن گرچه در نقاطی با هم همپوشانی دارند اما لزوما بر دیگری احاطه ندارند و نه، تنها با دارو می توان روانرنجوری ها را بهبود بخشید و نه با تمرکزِ فکر بیماری های پیچیده تنانه را.
در طول سه قسمت با دکتر علی فیروزآبادی استاد روانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی شیراز درباره علم و شبه علم، طب جایگزین و همینطور روانکاوی گفت و گویی داشتم که با هم قسمت اول آن را می شنویم.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsMon, 19 Apr 2021 - 18 - در ستایش و نکوهش دوران مدرن. گفت و گو با کاوه بهبهانی
اگر بانکداری الکترونیک، روباتهای جراح، اتوموبیل ها، هواپیماها، داروها، واکسنها، مُسکنها و تحولات روانشناسی، راهگشای زندگی در دورانِ ما شده اند اما در سایه آنها از میان رفتن شغلهای قدیمی و ظهور انواع عجیب تخصص ها، ترافیک، آلودگی هوا، قطع درختان، رفرش کردن اخبار، دانشهای توئیتری، لایوهای همه بخشهای درونی و بیرونی زندگی و بیماری های روانی، نیز بخشی عادی از زندگی دورانِ ماست. دویست سال پیش برای شنیدن یک آهنگ می بایست یک گروه مطرب را یک به یک پیدا م میکردید و به خانه می آوردید اما حالا تمام کنسرتهای عالم را با یک ضرب انگشت در لحظه از روی ابرهای اینترنتی روی گوشی خود دانلود می کنید. آیا دستاوردهای دوران مدرن ارزش رنج آن را داشته است؟ آیا می توان از بخشهای رنج آور آن گریخت؟ آیا زندگی در گذشته بهتر از حال بوده است؟ در یک ساعت آینده با من باشید تا در گفت و گو با کاوه بهبهانی پژوهشگر فلسفه به این موضوع بپردازم.
کاوه بهبهانی را سال 87 برای اولین بار در شیراز ملاقات کردم و آن مقدمه ای شد بر یک رفاقت دیرینه و بعد هم کلاسهای فلسفه او در کانون جان و خرد دانشگاه شیراز. از او آثار متعددی در زمینه های فلسفی منتشر شده است که از آن جمله می توان به ترجمه زیباشناسی امر روزمره نوشته یوریکو سایتو، معرفت شناسی نوشته لیندا زاگزبسکی و فلسفه ایر نوشته رابرت ام مارتین اشاره کرد.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsTue, 23 Mar 2021 - 17 - عرفان چه جایگاهی در دوران معاصر دارد؟ گفت و گو با دکتر مرتضی الهی قمشه ای
گرچه تعاریف متنوعی در مورد چیستی عرفان ارائه شده اما شاید دقیق تر این باشد که آن را با آنچه که نیست درک کرد. ساحت عرفان ساحت جهان فهم ناشدنی برای انسان است در مقابل جهان فهم شدنی. ابزار شناخت جهان فهم شدنی علم است و روش آن روش علمی مبتنی بر ارائه فرضیه و سپس استنتاج از فرضیه و بعد آزمایش آن برای سنجش درستی یا نادرستی. مثلا در تئوری نسبیت به دلایلی برای اولین بار فرض شد که سرعت نور همواره ثابت است. مثلا اگر گلوله ای را شلیک کنید که در آن لامپی وجود دارد سرعت نور با سرعت گلوله جمع نمی شود و ثابت می ماند. اگر این فرضیه درست باشد نتایجی به بار می آورد که قابل اندازه گیری است. یکی از این نتایج این است که مسیر نور در کنار جرم بزرگی مثل خورشید کمی خم می شود. بنابراین کافی است آزمایشی ترتیب داد و محاسبه کرد که آیا نور واقعا در نزدیکی خورشید منحرف می گردد یا نه؟ آرتور ادینگتون کسی بود که این آزمایش را ترتیب داد و فرضیه انیشتین را برای اولین بار اثبات کرد.
اما در ساحت عرفان که به جهان فهم ناشدنی یا به قولی اسرار می پردازد، روش علمی فرضیه و آزمایش جایگاهی ندارد. در آن دل به جای عقل می نشیند و همین سخن گفتن از چیستی عرفان را سخت و پیچیده می کند. از جهانی که فهم ناشدنی باشد نمی توان به زبانی که برای فهمِ طبیعت فهم شدنی اختراع شده است بهره ای برد. همین ساحت عرفان را اسرار آمیز، جذاب، ترسناک و گاهی هم بستری برای شیادی می سازد.
آیا واقعا آنگونه که عرفان مدعی است ساحت فهم ناشدنی ای وجود دارد؟ یا هر ساحت فهم ناشدنی در اصل ساحتی دور دست و در تاریکی است که روزی دست علم به آن می رسد و فهم شدنی می شود؟ با من باشید تا گفت و گویی را که در این زمینه با دکتر مرتضی الهی قمشه ای داشتم بشنوید.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsThu, 25 Feb 2021 - 16 - رویاهای شبانه را چطور بفهمیم؟ گفت و گو با دکتر علی فیروزآبادی
در صفحات پیش رو به شما نشان خواهم داد که چگونه می توان با استفاده از یک تکنیک روانکاوانه، تفسیر رویاهای شبانه را ممکن نمود. همچنین خواهیم دید که چطور هر رویایی خود را در یک قالب قابل فهم از نظر علم روانشناسی با محتویاتی بسیار مهم که مرتبط با فعالیتها و زندگی روزانه فرد است، عرضه می کند.
اینها جملات آغازین کتاب تفسیر رویا اثر زیگموند فروید است که در آخرین روزهای قرن نوزدهم منتشر شد و تبدیل به یکی از تاثیرگذارترین نوشته های تمام تاریخ گردید. از نظر او رویا دو کارکرد روانی داشت که یکی تخلیه انرژی های سرکوب شده در زندگی روزانه و به عبارتی رسیدن به آرزوهای نرسیده بود و دیگری محافظت از خود عمل خوابیدن و استراحت و آماده شدن بدن برای روز بعد. که این دومی با اولی گاهی سر نزاع می گذاشت و باعث تغییراتی در محتویات خواب میشد. مثلا رسیدن به آرزویی مثل انتقام از همسایه ی بدرفتار می توانست تبدیل به کابوسی گردد که رشته خواب را پاره کند و فرد را از خوابی که برای زندگی او ضروری است محروم سازد. چنین می شد که اجزای خواب مبدل به نمادهای گنگی می شدند. مثلا مرد همسایه با حیوانی که خصوصیاتی شبیه او داشت جایگزین می شد. اگر همسایه آدم تندخویی بود احتمالا در خواب با یک سگ وحشی یا حیوانی درنده جایگزین می گردید و اگر آدم خودخواهی بود احتمالا جای او را گربه ای مغرور می گرفت و در رویا این گربه بود که مجازات می شد و کتک می خورد و انرژی نفرت خواب بیننده به این وسیله و غیرمستقیم تخلیه می شد و او صبح تخت را در حالی ترک می کرد که چانه خود را از اینکه چرا گربه ی بدبختی را در خواب زده است می مالید.
با این حال حتما این سوال در ذهن شما پیش آمده که پس کابوسها چطور؟ و مگر نه اینکه کابوسها ما را وحشت زده از خواب بیدار می کنند؟ آیا کابوسها هم برآورده شدن آرزوهای روزانه ما در خواب ماست؟ فروید هم به این سوال فکر کرده بود. بیماران آسیب دیده از جنگ اول برای او رویاهای تکرار شونده ای از لحظات هراس آور خودشان را تعریف می کردند. این رویاها فروید را با این سوال مواجه کردند که چرا باید چنین تجربه رعب آوری خود را در رویاهای بیمارانش تکرار کند؟ نمی شد وحشت را برآوردگی آرزو دانست. مشاهده دیگر او که به این کابوسها هم ربط داشت تمایل به ویرانگری آدمیزاد بود. اگر توجه شما به کودکانی جلب شده است که وقتی اسباب بازی به آنها می دهید آن را تکه تکه می کنند و یا کتابها را برگ برگ پاره می کنند و یا از قایم موشک بازی و گم شدن و بعد پیدا شدن لذت می برند، احتمالا دچار سوالی شده اید که فروید هم از مشاهده این کودکان شده بود که آیا کودک ذاتا تمایل به ویران کردن دارد حتا پیش از آنکه آن را در اثر مشاهده از بزرگترهای خود بیاموزد؟ او بعدا از این مشاهدات نتیجه گرفت که به جز تمایل به زندگی و لذت، یک تمایل به نابودی و مرگ هم در روان انسان به طور مستقل وجود دارد که آن را رانه مرگ نام گذاری کرد و در یک اظهار نظر ماورایی که قابل بررسی علمی نیست گفت که در هر موجودی تمایلی به نابودی ذخیره شده است تا از اینکه با مرگ او به حالت اولیه خود و مواد اولیه خود باز میگردد اطمینان حاصل شود. نوعی بازگشت به اصل خویش. به اجزای خویش.
فروید بعدا دیدگاه اولیه خود درباره برآورده شدن آرزو در رویا را این چنین تغییر داد: رویاها چیزی به جز فرم و شکلی از اندیشیدن نیستند که در طول خواب ادامه می یابند. این ادعا تفاوت زیادی با برآورده شدن مکانیکی آرزوها و انفعال فرد در حین رویا دیدن داشت و در آن نوعی حضور و اندیشیدن و فعال بودن، منتها در جهانی از تصاویر و به فرم و شکلی دیگر، تصور می شد. منتها نظرات ثانویه فروید کمتر از نظرات اولیه او در یادها باقی ماند. شاید یک دلیل آن تحولاتی بود که شاگردان قدیمی او و رقبای جدید او در علم روانشناسی به وجود آورده بودند. تحولاتی که فروید در برابر آنها مقاومت سرسختانه ای از خود نشان می داد. یکی از این شاگردان کارل گوستاو یونگ بود.
اگر مشتاق هستید تا بقیه ماجرا را هم بدانید، رابطه با یک آرکتایپ یا کهن الگو در روان شما فعال شده است. داستان قهرمانی که یک شاهزاده است که در ظاهر همه چیزهایی را که آرزوی همه است دارد اما در اثر یک اتفاق متوجه چیزی ورای داشته های خود می شود. معشوقی زیبا که دست هیچ کس تا حالا به او نرسیده است و همین او را آماده گذشتن از مال خود و سفری پر ماجرا برای یافتن آن زیبایی بی حد می کند. از این دسته هستند داستانهای بسیاری در ادبیات عامه ایرانی و دیگر ملل که آغاز آن با پیرمردی خارکن که سه پسر و یا سه دختر دارد شروع می شود. خارکن همه ماست با زندگی سختی میانه معیشت و سیاست و بیماری. و سه پسر یا سه دختر راههایی هستند که برای خروج از زندگی سخت خارکنی پیش روی ماست. یک پسر یا دختر باهوش و برنامه ریز، یک پسر یا دختر تنبل و سرخوش مثل حسن کچل و یکی هم آخری که معمولا تیز و بز است به سه طریق به دنبال شاهزاده و گنج راه می افتند که اغلب در آن فرد تنبل که برنامه ریز نیست موفق می گردد نه آن یکی که حیله گر بوده است.
از نظر یونگ قهرمان یک شخصیت آرکتایپی است که در همه انسانها وجود دارد بعبارتی همه می خواهند قهرمانی باشند که به سفری می روند که در آن گنجی می یابند. او برای توضیح آرکتایپ مفهوم "ناخودآگاهی که در همه مشترک است" را ابداع می کند. به عقیده او ساختار ناخودآگاه انسانها همانطور که آناتومی بدنشان به هم شبیه است، به هم شباهت هایی دارد و برای همین تمایلات انسانها فارغ از اینکه از چه تاریخ و قوم و زبان و نژادی می آیند، با هم مشابه است. برای همین همه اقوام برای خود قهرمانی دارند و می خواهند که مثل او قهرمان باشند. همه می خواهند مانند فرزندان پیرمرد خارکن به گنج برسند. و یا مثل رستم دستان یا هرکول و یا کوریقولو پیروز باشند. همه زندگی خود را در رنج و اضطراب همچون خارکن می بینند و دوست دارند سفری را آغاز کنند و تصمیم هایی را بگیرند که در آن چون قهرمان به گنج و راحتی بی پایان برسند. آنها از قهرمان ها تقلید می کنند مانند آنها لباس می پوشند عینک می زنند سیگار برگ می کشند و با این عمل جادویی می خواهند که خود را به قهرمان تبدیل کنند. شبیه رقص های بومیان آفریقایی که با زدن ماسک شیر به صورت خود قدرت شیر را در خود بازتولید می کنند و تلاش می کنند تا به شیر تبدیل شوند. اینطور می شود صنعت مد را هم فهمید که چرا مردم عامی تلاش می کنند تا همانگونه لباس بپوشند که قهرمان هایشان لباس بپوشند و البته ناگفته معلوم است که این شبیه سازی ظاهری اغلب به قهرمان شدن درونی و آن شادی بی پایان منتهی نمی گردد. همین فرمول دستمایه فیلمها و کارتونهای بسیاری امروز هم شده است که در آن کودک از همه جا بی خبر معصومی مثل هری پاتر بی آنکه بخواهد و یا بداند در مسیر سفری پر خطر می افتد که بی اینکه راه خروج از آن را بداند با تکیه بر دوستان نزدیک و قلب پاک و اتحاد احساسات و منطقش در نهایت بر نیروهای تاریکی غلبه می کند و البته که در پایان چنین سفری شورانگیز و غلبه بر تمام حیله های پیش رو او دیگر می تواند برای همیشه به خوبی و خوشی زندگی می کند.
یونگ معتقد بود علاوه بر گونه ای از خواب که فروید مورد بررسی قرار داد که بیشتر معطوف به تاریخچه زندگی روزمره افراد است و تمایل بر رسیدن به آرزوها دارد، نوعی دیگری از خواب هم وجود دارد که ناشی از شباهت روان ناخودآگاه همه انسانهاست و در آن معنا بخشیدن به زندگی و قهرمان زندگی خود شدن و به گنج رسیدن اهمیت دارد. و اینجا بود که یونگ بین داستانهای کهن و تجربه هنری و کیمیاگری وعلمی پلی برقرار کرد. در تمام این روشهای هنری علمی و کیمیاگرانه کشف معنا، فهم رابطه خود با هستی، با سیارات و یا کهکشانها، و اینکه چرا به زمین آمده ایم و بعدا به کجا خواهیم رفت و اینکه زندگی اگر ارزشی دارد چرا به پایان می رسد، مورد بررسی قرار می گردد. او معتقد بود که گونه ای از خوابها که کمتر نشانی از مسائل روزمره زندگی دارند، از این دسته اند که تلاش که برای یافتن معنایی در زندگی و ارتباط با هستی می کنند.
در قسمت دوم گفت و گو با دکتر علی فیروزآبادی از روشهای تفسیر رویا و محدودیتهای آنها و همچنین اثر درمانی آنها بر بیماران صحبت خواهم کرد. دکتر علی فیروزآبادی استاد روانپزشکی در دانشگاه علوم پزشکی شیراز است که آثار متعددی در زمینه روانپزشکی دارد از جمله ترجمه کتابهای تعبیر رویا نوشته فردریک ال کولیج، و مغز و دنیای درون مقدمه ای بر تجارب ذهنی از نظر علوم اعصاب نوشته مارک سولمز و الیور ترنیال، همچنین تالیف علم شبه علم باور حقیقت و خیال نگاهی انتقادی به طب مکمل و جایگزین و روانکاوی چیست دریچه ای کوچک گشوده بر ذهن آدمی.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsThu, 04 Feb 2021 - 15 - در رویاهای شبانه چه معنایی نهفته است؟ گفت و گو با دکتر علی فیروزآبادی
در زمانی که تازه کار روانشناسی را شروع کرده بودم با مورد جالبی برخوردم که هنوز به خوبی به یاد می آورم. بیمار زن جوانی بود که به دلیل افسردگی به بیمارستان آورده بودند. تشخیص نهایی را اسکیزوفرنی و یا به زبان علمی اوایل قرن بیستم زوال عقل زودرس اعلام کرده بودند. در آن روزها من که هنوز دکتر جوان و کم تجربه ای بودم با کمک رویاهای آن زن و همینطور آزمایش تداعی آزاد موفق به گشودن رموز تاریک گذشته او که در حالت عادی نمی توانست به یاد بیاورد، شدم. از این راه اطلاعاتی به دست من آمد که گذشته تاریک و تراژیک او را روشن می کرد.
کارل یونگ در کتاب خاطرات، رویاها و اندیشه ها ماجرای رویارویی با این بیمار خود را چنین ادامه می دهد: قبل از اینکه این زن جوان ازدواج کند او پسر مرد کارخانه داری را می شناخت که تمام دخترهای محله به دنبال همسری او بودند. از آنجا که او دختر بسیار زیبایی بود تقریبا اطمینان داشت که او انتخاب مرد برای همسری خواهد بود اما مرد هیچگاه به او توجهی نشان نداد و چنین شد که زن با مرد دیگری ازدواج کرد.
پنج سال بعد یکی از آشنایان به دیدار زن می رود و به او می گوید که وقتی که او ازدواج کرده پسر کارخانه دار شوکه شده است. همان زمان جرقه افسردگی زن می خورد و فاجعه ای را به دنبال خود می آورد. در محلی که زن زندگی می کرد آب لوله کشی وجود نداشت و مردم آب خود را از دو منبع که یکی چشمه ای برای نوشیدن بود و دیگری رودی برای حمام کردن می گرفتند. روزی که زن دختر چهار ساله اش را حمام می کرد دختر شروع به مکیدن لیف و خوردن آب کرد. همان آبی که از رودخانه آمده و تمیز نیست. زن جلوی او را نمی گیرد. او حتا بعدا از همان آب به پسر دو ساله اش هم می دهد. از آنجایی که افسردگی او مدتی بود که شروع شده بود، اوتمام این کارها را ناخوداگاه یا نیمه آگاهانه انجام می داد.
مدتی بعد دختر او از تیفوئید مرد اما پسرش همچنان سالم بود. همان زمان افسردگی او به نهایتی رسید که او را برای درمان به بیمارستان منتقل کردند. من با آزمایشهای تداعی آزاد متوجه شدم که او در واقع فرزند خود را کشته است و البته جزییات بسیار دیگری را هم به دست آوردم. من برای درمان او باید چه می کردم؟ برای بی خوابی به او خواب آور می دادند و دایم مراقب او بودند تا دست به خودکشی نزند. وضعیت فیزیک او خوب بود اما وضع روانی او با یک مرده فرقی نمی کرد. مانده بودم که چه بکنم؟ با خودم هم درگیر شده بود. اگر از همکارانم کمک می خواستم حتما جوابشان این بود که بهیچوجه نباید کشف خودم را به بیمار بگویم چون حتما شرایط بیمار از اینی که هست هم بدتر می شود. اگر اینطور می شد پای من هم اخلاقا گیر بود. با همه آنکه نتیجه آن نامعلوم بود تصمیم گرفتم تحلیل خودم را مستقیم به بیمار بگویم. کار ساده ای نبود که در چشمانش نگاه کنم و بگویم که او قاتل بچه اش است اما این کار را کردم وآن زن بیمار لحظات ناگواری را برای شنیدن حرفهای من تحمل کرد اما نتیجه غیر منتظره بود. بعد از دو هفته افسردگی او بهتر شد و دست آخر هم مرخص شد و دیگر هیچ گاه پا به بیمارستان روانی نگذاشت.
این ماجرا در آغاز فصل چهارم کتاب خاطرات رویاها و اندیشه های یونگ آمده است. ماجرای واقعی بیمار افسرده ای که قربانی جدال عشق قدیمی خود با عشق به کودک خود شده است و در میان کودک به طور ناخودآگاه و به طریقی قابل انکار حذف می شود که به نوبه خود شکست در مادری را هم به شکست در عشق می افزاید و او را در دریایی از افسردگی غرق می کند. بعد از آن او چیزی به درستی به یاد نمی آورد و دیگر نمی تواند بین آنچه به اراده کرده و یا غیرارادی کرده فرق بگذارد. در این وضعیت کارل یونگ برای کشف واقعیت از رویاهای زن و آزمایش تداعی آزاد استفاده می کند. در آزمایش تداعی آزاد روانشناس کلمه ای می گوید و بیمار اولین کلمه ای را که به ذهنش می رسد در پاسخ بیان می کند که از نظر روانشناس اطلاعاتی مستقیم از اعماق ناخودآگاه بیمار است. از نظر بیمار این کلمات تصادفی و بی معنا هستند اما از نظر روانشناس با پرسیدن کلمات درست می توان اطلاعات معناداری درباره وضعیت بیمار کشف کرد.
همین نیروهای عشق و نفرت و غرایز روانی که در ناخودآگاه زیست می کنند هستند که گاه و بی گاه به خوداگاه بی پناه هجوم می برند و او را گاهی در تصمیم گیری های روزانه فلج می سازند و گاهی در اضطراب و یا افسردگی فرو می کشند. گاهی او را به چند شخصیت تقسیم می کنند و گاهی او را در تکرار تصمیمهای آنی در دام وسواس روانی می اندازند. شبیه همان کوههای سرد و گرم در رساله عقل سرخ سهره وردی که مردمیان بسیاری در دامنه های آن برای همیشه سرگردانند و از کوه سرد به گرم می دوند و از کوه گرم به سرد می رمند و تنها عده کمی نه با اندیشیدن که با هنر و گوهری که نزد خود دارند موفق به خروج از آن می کردند. در سفر زمان خوداگاه چون قایق ضعیفی بر روی دریایی مواج و گاهی طوفانی با ماهی های بزرگ و کوچک، مهربان و خطرناک پیش می راند. دریایی طوفانی که به قول حافظ تنها راه عبور سلامت از آن کشیدن لنگر عقل و روان شدن در آن است: اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر/چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد. سفری در طوفان که برای رسیدن به مقصد در آن کشتی جادارای لازم است که کشتی بان آن نوح پیر و دانا باشد و همزمان بتواند غم و شادی مبارزه و صلح شادی وغم تمام جانواران وحشی از اسب و شیر تا الاغ و مار را جفت جفت کنار هم در خود جا بدهد بی اینکه همهمه ای بر پا شود و درندگان جوندگان را در آن ببلعند.
در این برنامه و برنامه بعد میزبان دکتر علی فیروزآبادی استاد روانپزشکی دانشگاه شیراز هستم و با او درباره روان خودآگاه و ناخودآگاه و رویاها و معنای نهفته در آن گفت و گو می کنم. چرا خواب می بینیم؟ مشکلات روانی از کجا می آیند و برای عبور از آن چه باید کرد؟ مرز نبوغ و جنون کجاست؟ فرق خلاقیت و اسکیزوفرنی چیست و اینکه چطور با خواب دیدن می توانیم خود را بهتر بفهمیم؟
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsThu, 28 Jan 2021 - 14 - نقش تاریخی ایرانی ها از شرق تا غرب آسیا در گفت و گو با دکتر ویلیام بیمن
مهمان برنامه امروز پروفسور ویلیام بیمن خواننده اپرا و رییس سابقِ دپارتمان مردمشناسی دانشگاه مینسوتاست که هفته پیش با او درباره فرهنگ ایران از گذشته تا امروز صحبت کردم.
من اولین بار ویلیام بیمن را سال 2015 دیدم. او سخنران همایشی با عنوان قهر و آشتی در فرهنگ ایران بود. بیمن در آن سخنرانی در یک لحظه در فضای یک اتاق کوچک در محله ای قدیمی ایرانی زیرِ طاقها بود و درباره قهر دو هم محله ای و جزییات فرایند آشتی کنان آنان حرف می زد. آمدن بزرگترها، مشورتهای جداگانه با دو طرف و پیغام و پسغام بردن تا اینکه نهایتا آشتی رخ می داد. بعد هم در لحظه ای دیگر آن را به سازمان ملل متحد و بحرانهای روابط بین الملل می برد جایی که کشورها با هم دعواو قهر و آشتی می کردند. در آن سخنرانی بود که من متوجه شدم برای کلمات قهر و آشتی در فرهنگ آمریکایی معادلی وجود ندارد. بیمن معتقد بود از آنجایی که افق دید فکری فرد به وسعت دامنه ی کلماتش است، برای یک آمریکایی که در زبان خود معادلی برای قهر و آشتی ندارد، امکان چندانی هم برای فهمیدنِ پیچدگی های آن در فرهنگ ایرانی نیست. و در نتیجه او نمی تواند راهی هم برای آشتی کردن با یک ایرانی پیدا کند. در آخرِ سخنرانی هم نتیجه گرفت که به خاطر حضور آمریکا در کودتای علیه دکتر مصدق و بعد هم مقابله دایمی با ایران، ایران از آمریکا قهر کرده است و این همان گرهی است که آمریکایی ها به دلیل عدم درکِ فرهنگ ایرانیان نمی توانند آن را باز کنند و آشتی نیازمند میانجی گریِ نفِر سومی است که مورد اطمینان و احترام ایرانیان باشد. بعد ها معلوم شد که کشورِ عمان همان میانجی گری بوده است که توانسته ایران و آمریکا را سر یک میز بنشاند.
چند سال گذشت و دنیا عوض شد. صندلی کاخ سفید به غیر منتظره ترین موجود قابل تصور رسید که اولین کاری که در همان هفته اول کرد ممنوعیت ورود ایرانی ها به آمریکا بود. بعد هم توافقی که پس از سالها مذاکرات به دست آمده بود را یک شبه پاره کرد، تحریم های خصمانه ای را بر زندگی تک تک ایرانیان تحمیل نمود، به تقابل نظامی و ترور رو آورد و دست آخر هم تهدید نمود که آثار تاریخی و فرهنگی ایران را بمباران خواهد کرد. در یکی از همین روزها بود که در کمپس دانشگاه برای کار به آزمایشگاه می رفتم که دکتر بیمن را دیدم. او به من گفت که دارد برای یک سخنرانی درباره فرهنگ ایران به کلیسایی در همان نزدیکی می رود. حدس زدم احتمالا بین 20 تا 30 پیرمرد و پیرزن به جلسه اش بیایند. از او پرسیدم که آیا واقعا فکر می کند این سخنرانی های کوچک او تاثیری هم دارند؟ آن هم در مقابلِ نفرت جمهوری خواهان آمریکا از ایران و سرمایه ی عربستانِ سعودی و نفوذ اسرائیل در دستگاه سیاست خارجی آمریکا؟ خندید و گفت ما مثل موعظه گر های دوره گردی هستیم که کاری جز امیدواری و موعظه ازشان بر نمی آید و همین کار را هم باید ادامه بدهیم...
ویلیام بیمن بارها به ایران سفر کرده و در دوران فعالیت های خود چند کتاب درباره ایران نوشته است که از آن جمله می توان به فهمِ ایران: از دوران باستان تا جمهوری اسلامی، هنرنمایشی تعزیه و زبان، منزلت و قدرت اشاره کرد که این آخری با ترجمه رضا مقدم کیا توسط نشر نی به چاپ رسیده است. قطعات اپرایی هم که در طول برنامه می شنوید با صدای ویلیام بیمن هست.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsThu, 17 Dec 2020 - 13 - سارا پرهیزگاری
اگر مسیر خوشبختی و شادی بی سبب در زندگی روشن بود که اوضاع جهان به گونه دیگری بود…
در کتاب افسانه های ایتالیایی نوشته ایتالو کالوینو، داستانی هست به نام کشتی ای که سه عرشه داشت. در این داستان بعد از یکسری اتفاقهای مهیج پسر جوان از همه جا بی خبری سر از اصطبل پادشاه انگلستان در می آورد. پادشاه که دخترش در جزیره ای زندانی شده است از یکی از درباریان چاره چویی می کند و به او می گوید که دوری دختر بیمارش کرده اما مشکل اینجاست که هر که را به ماموریت آزادی او فرستاده هیچگاه بازنگشته است. درباری بد ذات برای خوش رقصی پیشنهاد می کند نوکر خود را برای این کار بفرستد. این نوکر همان پسر ساده دل اما بلند طبعِ مشغول به پاک کردن کثافت اسبها در اصطبل است.
پسرک ماموریت را می پذیرد و یک راست به ساحل می رود اما تازه متوجه می شود که هیچکس آدرس این جزیره که شاهزاده در آن زندانی است را ندارد. در همین حال که خیره به آب مانده است صدای دریانوردی پیر از پشت سر به او می گوید که به کاخ برود و از پادشاه یک کشتی با سه عرشه بگیرد و زمانی که پادشاه از او می پرسد چه کسانی را برای این دریانوردی نیاز دارد فقط همین دریانورد پیر را اسم ببرد.
چنین می شود و شاه کشتی ای با سه عرشه برای سفر او مهیا می کند. ناخدای پیر به جوان می گوید که باید هر سه عرشه را قبل از شروع سفر پر کند. یکی را پر از خرده نان خشک، یکی را پر از خرده پنیر خشک و یکی را گوشت گندیده و این سفر مهم برای آزادی شاهزاده با چنین توشه ای آغاز می گردد.
آنها ابتدا در سفر خود به جزیره ای می رسند که صدایی از آنها می پرسد که: بار شما چیست؟ ناخدای پیر پاسخ می دهد: خرده پنیر! فریاد شادی از جزیره بلند می شود و یکی می گوید: این همان چیزی هست که می خواستیم! اینجا جزیره ی موشها بود. موشی به عرشه می آید و به پیرمرد و جوان می گوید: ما پولی نداریم که عوض آن بپردازیم. اما هر جای دنیا که باشید و بگویید: موشها، موشهای مهربون، کمکم کنید همه ما به کمک شما خواهیم آمد. پسر و پیرمرد هم معامله را پذیرفتند و چند شبانه روز دیگر رفتند تا به جزیره دوم رسیدند.
صدایی از داخل جزیره پرسید: بار شما چیست؟ ناخدای پیر پاسخ داد: خرده نان! فریاد شادی از جزیره بلند می شود و یکی می گوید: این همان چیزی هست که می خواستیم! اینجا جزیره ی مورچه ها بود. ملکه مورچه ها به عرشه آمد و دست به کمر زد و به پیرمرد و جوان گفت: ما پولی نداریم که عوض آن بپردازیم. اما هر جای دنیا که باشید و بگویید: مورچه ها، مورچه های مهربون، کمکم کنید همه ما به کمک شما خواهیم آمد. پسر و پیرمرد این معامله را هم پذیرفتند و چند شبانه روز دیگر رفتند تا به جزیره سوم رسیدند.
صدایی از داخل جزیره پرسید: بار شما چیست؟ ناخدای پیر پاسخ داد: گوشت گندیده! فریاد شادی از جزیره بلند می شود و یکی می گوید: این همان چیزی هست که می خواستیم! اینجا جزیره ی لاشخورها بود. رئیس لاشخورها بال زد و در عرشه نشست و به پیرمرد و جوان گفت: ما پولی نداریم که عوض آن بپردازیم. اما هر جای دنیا که باشید و بگویید: لاشخورها، لاشخورهای مهربون، کمکم کنید همه ما به کمک شما خواهیم آمد. پسر و پیرمرد معامله را پذیرفتند و به سفرشان ادامه دادند.
چند ماه همینطور در آب گذشت تا بالاخره به جزیره ای رسیدند که دختر پادشاه انگلستان در آن اسیر بود. ناخدا که کشتی را به مقصد رسانده بود در کشتی ماند و جلوتر نرفت اما پسر به جزیره رفت ولی تا پا در جزیره گذاشت سربازان او را اسیر کردند و به قصر شاه بردند.
در قصر شاه، پسر گفت که برای برگرداندن دختر اسیر پادشاه انگلستان به آنجا آمده است. شاه هم به او گفت که برای او سپاه ها و جنگاورانی آمده اند همه دست از بین رفته اند اما حالا که جراتش را داری برای تو سه شرط می گذارم که اگر در همه آنها موفق شوی دختر را آزاد می کنم و گرنه که سرت را خوراک سگهایم می کنم. اول که ظرف همین امشب کوه کنار قصر را کوتاه کنی چون اجازه نمی دهد که صبحها نور طلوع خورشید به اتاق م برسد، دوم که فردا محصول نخود و عدس امسال را که باد با هم مخلوط کرده از هم جدا کنی و سوم که فردا شب آب جوانی را برایم از سرزمینهای دور بیاوری.
جوان کلنگی برداشت و به کوه رفت تا آن را صاف کند اما در همان ضربه اول کلنگ او شکست. ناامید بر زمین نشست. طلوع نزدیک می شد که به سر او فکری زد: این کار باید از موشها بربیاید! و فریاد زد: موشها! موشهای مهربون! کمکم کنید و اینطور شد که از چپ و راست موش درومد و تا خورشید دربیاد تمام نوک کوه را ریز ریز کردند و شعاع خورشید برای اولین بار به اتاق شاه رسید. حتما حدس می زنید که مورچه ها را هم برای جدا کردن عدسها از نخودها صدا کرد و لاشخورها را برای پرواز به سرزمین های دور و آوردن آب جوانی. و این شد که دختر پادشاه را آزاد کرد و خودش هم داماد پادشاه انگلستان شد.
ما چقدر برای این سفر زندگی به سوی جزیره ناشناخته که همه خوبی ها در آن به اسارات درآمده آماده ایم؟ چقدر بی آنکه بدانیم جزیره خوشبختی کجای نقشه قرار دارد جرات پا گذاشتن به این دریا را داریم؟ آیا برای آماده شدن برای این سفر سراغ ناخدای پیر می رویم و یا آدمهای موفق و سلبریتی ها؟ آیا عرشه کشتی را از خرده نان و خرده پنیر و گوشت گندیده که در این سفر به کار می آیند پر می کنیم و یا مدارک و سرتیفیکت های بازاریابی، ماشین لرنینگ و فن بیان؟ آیا اگر سر راه موشها و مورچه ها و لاشخورها را دیدیم حاضریم با آنها معامله ای به نسیه کنیم؟ با اینکه معامله با آنها به نظر اتلاف وقت و انرژی است؟ آیا دست آخر انقدر هوش داریم که از همه آنچه در راه این سفر کسب کرده ایم حتا اگر موش و مورچه و لاشخور باشند به درستی و در جای خود و بهینه برای خوشبخت شدن استفاده کنیم؟ آیا از اینکه مسیر زندگی ساده و مستقیم نبوده، تاریک و غیر قابل پیش بینی بوده، کسی آدرس جزیره خوشبختی را در آن نمی دانسته و در آن رنج بسیار برده ایم و در طول آن بارها مجبور به تغییر مسیر شدیم ناامید می شویم؟ آیا هر واقعه ای و هر برخوردی با آدمها در زندگی شبیه همین برخورد با موش و مور و لاشخور نیست که گرچه به نظر بی ثمر و پوچ می آید می تواند شاه کلید ورود به جزیره ناشناخته برای مسافر خردمند و آزادی شاهزاده زیبا و ازدواج با او شود؟ به شرطی که بدانیم که چگونه از آن استفاده کنیم؟
مهمان برنامه امروز سارا پرهیزگاری هست که در طول سفر زندگی اش تا حالا به هر کویی سری زده و از هر یک هم توشه ای برداشته و با مور و موش و لاشخور آن معامله کرده تا جزیره ناشناخته اش را پیدا کند.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsThu, 26 Nov 2020 - 12 - میثم حقدان
شصت درصد وزن آدمیزاد را آب تشکیل می دهد. اگر هفتاد کیلو باشید 42 کیلویتان آب است.
حدود پنج میلیارد سال پیش در مداری که امروز زمین به دور خورشید می گردد آبی وجود نداشت. آن وقت زمین هم مثل مریخ و دیگر سیاره های نزدیک ما خشک بود. ستاره شناسان بر این باورند که تمام آبی که امروز روی زمین موج می زند و آسمان را انعکاس می دهد و به طوفان در می آید در جایی بسیار دور دست در فضای بین ستاره ای معلق بوده و تنها در اثر یک حادثه از سیاره زمین سر درآورده است. این آب یخ زده معلق در میان ستارگان به شکل یک کوه یخ عظیم احتمالا توسط یک خرده سیارک که خدا می داند از کجا آمده بود به سوی زمین آورده شد و اینچین آب و خاک به هم رسیدند. حالا 71 درصد سطح زمین از همین آبی که به زمین مسافرت کرده پوشیده شده است.
حالا شصت درصد وزن ما را همین آب ستاره ای تشکیل می دهد. در همین آب است که کودک در بطن مادر چون ماهیان معلق می شود و تا نه ماه در سکوت و تاریکی مرموز آن شنا می کند و بزرگ می شود تا بالاخره در روز تولد این ماهی از دریای درون به خشکیِ جهان بیرون پرتاب می شود و آدم می گردد. خشکی ای که پیش از او در آن هزاران نفر پا گذاشته اند و بعد رفته اند، و پس از او هم هزار نفر پا خواهند گذاشت و خواهند رفت.
آیا ادامه دادن این نوشته ضرورتی دارد و چیزی بر این جادو می افزاید؟ آیا زنده بودن زیبا نیست؟
به قول خیام:
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم،
وین یکدمِ عمر را غنیمت شمریم؛
فردا که ازین دیْر کُهَن درگذریم؛
با هفتهزارسالگان سربهسریم
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsThu, 19 Nov 2020 - 11 - انسیه محمدی
روان آدمی مستقل از زمان زندگی می کند. در دنیای درون چیزی نمی میرد و کسی پیر نمی شود. وقتی که چشم از جهان بیرون می بندیم و به خواب فرو می رویم و چشم به دنیای جادویی و معماگون درون باز می کنیم گذشت زمان متوقف می شود تا صبح که دوباره به دنیای سنگین بیرون بر می گردیم. در دنیای بیرون بدن نیازمند خوراک و پوشاک و داروست و با مرور زمان هم فرسوده می گردد. روان در آینه متوجه سطح بیرونی خود بدن و تغییرات آن می شود و می فهمد که برای بقا در این دنیا نیاز به مراقبت از جسم خود دارد.
اگر بدن نمی مرد روان چه نیازی به این همه نگرانی از معیشت داشت؟ سقفی امن بالای سر، خوراک گرم، پوشاک نرم، بیمه و پس اندازی برای روز سختی که بخش بزرگی از انرژی حیاتی آدم را به کار می گیرد. تصور ساخت هواپیما می بایست به سر خیلی ها زده باشد. احتمالا چیزی شبیه پرنده بوده با بالهای بزرگتر که بتواند آدم را از زمین بلند کند اما چند نفر این خیال را که در دنیای درون می دیدند، در دنیای بیرون به آزمایش گذاشتند و سعی در خلق آن کردند و چند نفر ساده از کنار آن گذاشتند؟ چقدر باید این خیالات درون را جدی گرفت؟ آیا خیال ساختن ماشینهای پرنده و یا روباتهای خدمتکار را باید جدی گرفت و بر روی خلق آن وقت گذاشت؟ آیا برای یک حس شاعرانه باید وقت گذاشت و آن را باید نوشت؟ یا نقاشی کرد؟ و یا به موسیقی درآورد؟ آیا می توان بی خیال از هیاهوی جهان بیرون شد و یکسره به احساسات و تصاویری که از درون می جوشند پرداخت؟ یا اینکه تمام این دنیای خیال دنیای وهم و جنون است و باید تنها به آنچه ملموس است و منطقی در جهان بیرون پرداخت؟ گفته اند که روزی زکریای رازی که کیمیاگری می کرد و در پیری کور شده بود برای درمان پیش پزشک می رود و پزشک بعد از گرفتن ویزیت خود با سکه های زر با پوزخندی به زکریا می گوید که این یعنی کیمیاگری نه آنچه تو می کنی! آیا می توان بین این جهان کیمیاگرانه درون و علمی بیرون یک معاهده برجام نوشت که در آن به ناچاری و لزوم زیست در هر دو اعتراف کرد و راهی میانه را برگزید؟
گوته در ابتدای نمایشنامه دکتر فاوست، پیش از آغاز داستان، گفت و گوی جالبی بین بازیگر و نویسنده و مدیر تئاتر دارد که در آن مدیر تئاتر تاکید دارد که نویسنده باید علاوه بر نوشتن حسی که درون او می گذرد طبع مخاطب خود را هم در نظر داشته باشد و داستانی مهیج برای عامه خسته بنویسد که بتواند همه آنها را به تئاتر بکشاند و بلیت ها را به فروش برساند و فراموش نکند که هرچه هم هنر او والا باشد دست آخر برای زندگی محتاج سکه های بیننده های بی سواد خود است. نویسنده این سخنان مدیر را توهینی به خود و هنر والایش می بیند و و بر آن می شورد. با هم بخشی از این مقدمه را که بین مدیر تئاتر و نویسنده رخ داده بشنویم...
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsWed, 11 Nov 2020 - 10 - حسین حسینی
مهمان برنامه امروز حسین حسینی مدیر بازرگانی یکی از دامداری های بزرگ کشور است که در اوقات فراغت خود زنبورداری میکند.
🔹 داستان سندباد خوانده شده در پادکست خلاصه و ترکیبی از سفر اول و چهارم سندباد است.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsFri, 06 Nov 2020 - 9 - محمد دانش یزدی
هر وقت دو ایرانی به هم می رسند، نفر سوم قبلا آنجا منتظرشان ایستاده بوده است: شاعر! این را مدتی بعد از رفتن از ایران فهمیدم که شاعر دیگر حاضر نبود. در جمعهای غیر فارسی زبان دیگر نمی شد گفت به قول شاعر یا as the poet says فلان! روح شاعر دیگر غایب بود.
برای فهم روان یک ملت باید قصه های آن ها را خواند و فهمید. آموختن زبانشان کمک چندانی به فهم آنها نخواهد کرد. می توان زبانشان را نیاموخت اما قصه هایشان و یا اشعارشان را به هر زبانی که ترجمه شده است خواند و آنها را شناخت. مردم از طریق قصه هایشان فکر می کنند و نه از طریق کلمات و دستور زبانشان. آنها در هر واقعه ای قصه ای را که مشابه آن است به یاد می آورند و بعد تصمیمات خود را با آنچه که قهرمان داستان انجام داده است مطابقت می دهند. آیا باید در روز واقعه چون درویش خرسند به هر آنچه هست باشند یا چون رستم به نام نکو گر بمیرم رواست، مرا نام باید که تن مرگ راست؟
هر قصه جریان سفر یک قهرمان در طوفانی از حوادث با پایانی خوب و یا بد و یا نامعلوم است که قرار است راهی نرفته و دنیایی ندیده را به خواننده خود نشان بدهد. قصه تاریخ رخداد وقایع نیست. قصه واقعی ترین رخداد تاریخی است. قصه یا شعر آینه روان گذشتگان است که از اعماق تاریخ به سوی آینده دور می تابد. قصه گفت و گو با ارواح درگذشتگان است. هر گاه که حافظ گشوده می شود گفت و گویی به اعماق هزاره ها رخ می دهد. خود حافظ هم زمانی که اشعار گذشتگان را می خوانده با آنها در گفت و گو می افتاده است. هر قصه رمزی است که اگر گشوده شود گره های سر راه زندگی را باز می کند. قصه و یا شعر چکیده روان گذشتگان یک ملت است که در آن راز پیروزی ها و شکست هایشان و از همه مهمتر راز سعادت بازگو شده است. هر چه ملتی تاریخ پیچیده تری از شکست ها و پیروزی هایش داشته باشد قصه هایش هم پیچیده تر و لایه لایه تر می شوند و بهمان ترتیب هویت مردمانش هم لایه لایه تر و پیچیده تر می گردد. تعارفات پیچیده و چانه زدنهای بی پایان و توانایی مخفی کردن مقاصد و بی اعتمادی به غریبه ها و در عین حال حمایت از هر کس که در بحرانی گیر افتاده است. ویژگی ای که تا کنون به بقای ایرانیان زیر ضربات مهلک تاریخ کمک بسیاری کرده است. شعر و ادبیات ستون مرکزی روان و هویت یک ملت است که برای روزگار خوشی هشدار می دهد که مانند جمشید به خود مغرور نشود و در روزگار ناخوشی به یاد او می آورد که پایان شب سیه سپید است. زمانی که زبانی به زبان دیگر تغییر کند هویتی هم به هویتی دیگر مبدل می گردد و قهرمانها و آرزوهای ملت تغییر می کند.
قصه ها تا حدی برای سعادتمندی در زندگی اهمیت داشتند که پادشاهان به هر حیله ای به دنبال به چنگ آوردن آنها و ربودن آن از دست همدیگر بوده اند، همانگونه که قدرتمندان امروز به دنبال سلاحهای بزرگ می گردند. شاید بتوان دانش سلاح های بزرگ را هم گونه ای قصه نامید می گردند. یک مثال جالب داستان فردوسی در شاهنامه درباره درختی افسانه ای از هند است که در آن انوشیروان برزوی پزشک را به ماموریتی به هند می فرستد تا گیاهی جادویی که به دارنده خود اسرار جهان را می آموزد به دست بیاورد.
چنین بد نبشته که بر کوه هند
گیاییست چینی چو رومی پرند
که آن را چو گرد آوری رهنمای
بیامیزد و دانش آرد به جای
برزوی پزشک در ماموریتی جیمز باندی کشف می کند که آن درخت زندگی چیزی نیست جز یک کتاب: مجموعه داستانهای کلیله و دمنه که امروز بیش از داستان کودکان به آن نگاه نمی شود و لایه های زیرین آن قصه ها فراموش شده است درست مثل رویاهای شبانه ای که به نظر بی معنا می آید اما در واقع حامل عمیق ترین تصاویر روان آدمی هستند.
گرچه این سوال که کلیله و دمنه با داستانهای کودکانه اش، چگونه می تواند درخت زندگی و جان بخش باشد، فراموش شده است اما حضورِ شاعر باستانی در فرهنگ ایرانی به پایان نرسیده است. با همه تحولات دوران مدرن به ویژه رخدادهای پس از شکست ایران از روسیه و انقلاب مشروطه و واقعه ملی شدن صنعت نفت و سپس انقلاب اسلامی و تحولاتی که تا همین امروز ادامه دارد و در کنار آن نو شدن صنایع شعری و ظهور انواع گونه های شعر نو، هنوز زبان شاعر باستانی است که در زبان روزمره طنین می افکند. در آمریکا هیچوقت دو دوست که پس از سالها همدیگر را می بینند نمی گویند: این قافله عمر عجب می گذرد! یا زمانی که ماجرای یک روز خوش زندگی را تعریف می کنند نمی گویند: به قول شاعر وصف العیش، نصف العیش. و یا زمانی که از سرعت زندگی و کلافگی روزگار مدرنیته خسته شده اند نمی گویند: عمر گرانمایه در این صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا! به جای اینها می گویند: خیلی وقته ندیدمت! یا چه روز خوبی بود! و یا بالانس کار و زندگی من به هم خورده است. این نوای هزاره ها در گفت و گوی آنها نیست. آنها بخشی از یک گفتگوی هزاره ای بین نسلها نیستند. شاعر آنجا کنارشان ننشسته است. در مقابل روح شاعر همیشه در ما زندگی می کند. تقریبا تمام ایرانی هایی که در آمریکا دیده ام حداقل کتاب حافظ را با خودشان آورده اند. حتا کسانی که آن را باز هم نمی کنند و آن را نمی خوانند. بی آنکه بدانند چرا روح شاعر را برای محافظت از خود در غالب کتاب به هر جا که بروند با خود می برند چون می دانند شاعر باستانی پیشگو و همیشه زنده و در کنار آنها حی و حاضر است.
مهمان برنامه امروز ما محمد دانش یزدی استاد دانشگاه صنعتی شریف هست که در اوقات تنهایی شاعری می کنه.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsWed, 28 Oct 2020 - 8 - مجتبا کدخدایی الیادرانی
جهان زیر نگاه انسان تجزیه می شود و فرو می پاشد.
آسمان تا زمانی که به آن نگاه نکرده باشیم، تنها آسمان است اما به محض اینکه زیر نگاه چشم انسانی قرار می گیرد به ستاره ها و سیاره ها و شهاب سنگ ها تجزیه می شود.
هر چه چشم با تلسکوپ و ماهواره ها تقویت شود آسمان هم بیشتر و بیشتر تجزیه می گردد و به کهکشانها، کوازارها، سیاهچاله ها و ماده تاریک فرو می پاشد. اما آیا این تجزیه تا بی نهایت ادامه می یابد؟ یا جهان در جایی به سنگ بنایی می رسد که هر چه هم به آن دقیق تر نگاه کنیم دیگر به چیزی کوچک تر تجزیه نمی گردد؟
دموکریتوس گمان می کرد این تجزیه پذیری و شکستن جایی متوقف می شود. او آن چیز را که بیشتر تقسیم نمی گردد، اتم نامید. چند هزار سال بعد از مرگ او این ذرات کشف شدند و در جدول مندلیف صف کشیدند. اما با نگاه عمیق تر یا بهتر بگوییم اندازه گیری دقیق تر همین ذراتی که قرار بود دیگر تجزیه نگردند، به جهانی از الکترونها و پروتونها و نوترونها شکستند و بعد خود این ذرات به شش نوع کوارک تجزیه شدند و در همین لحظه که این کلمات را بر کیبوردم می کوبم، علم هفده ذره بنیادین زیر اتمی بعنوان سنگ بنای جهان تشخیص داده است که برای کشف هر کدام کسی جایزه نوبلی را برده است. با این حال جستجو برای یافتن سنگ بنای جهان متوقف نشده است و دستگاههای اندازه گیری قوی تر در حال آماده شدن هستند تا بفهمیم آیا خود این هفده سنگ بنای جهان خود هم به ذرات بنیادی تری قابل تجزیه هستند و یا نه؟
این نگاه تجزیه گر انسانی، تنها فلسفه و علم فیزیک را موضوع خود قرار نمی دهد و در روابط روزمره انسانی هم فعال است. فردی را که در نگاه اول خوب می پنداریم، با گذشت زمان جلوی چشم ما به خوب و شر تجزیه می شود و ریاکاری به نظر می آید که تمام مدت شرارتهای خود را با روکشی از خوبیها مخفی می کرده است. شهری را که بهشت موعود می دیدیم و برای رسیدن به آن حاضر به انجام هر کاری بودیم پس از مدتی زندگی در آن، پیش چشمانمان به بهشت و جهنم تقسیم می گردد. کاری را که برای رسیدن به آن تلاش می کردیم با مرور زمان غیر قابل تحمل می گردد. فرار به هر سو به نظر بی فایده می آید. مشت دنیا برای کسی که چند بار به سوی بهشت خیالی اش دویده باشد، باز شده است و همین امید او را برای یافتن جا و مکان خوشی های بی پایان از او می گیرد و او را دست آخر مشتری داروهای ضد افسردگی و جلسات بی انتهای مشاوره روانی می گرداند.
در این ناامیدی از جهان بیرون چشم تجزیه گر به جهان درون هم نگاهی می اندازد و آن را هم به قطعات بسیاری تکه تکه می کند. چشم تجزیه گر در نگاه به خود آنچه را که تا کنون من و یگانه می شناخته است به انبوهی از جمعیت درونی تجزیه می کند. آنجا همهمه ای از صداهای بی پایان موجودات ساکن روح آدمی بلند می گردد. صدای موجوداتی که برای به کنترل درآوردن تن بارکش انسان، با همدیگر در رقابت قرار دارند تا با به کار گرفتن او به کام خود برسند. یکی به شکل آرزوهای ناکام پدران است و دیگری به صورت آرزوهای ناکام مادران. یکی به دنبال ادامه جهانگشایی های کوروش هخامنشی است و دیگری به دنبال آرزوهای ناکام انیشتین در پیش بردن مرزهای دانش. یکی به شکل سیاوش است که هنوز دردمند خون به ناحق ریخته خود است و یکی هم به شکل کیم کارداشیان. چیزی که در این انبوه جمعیت درون گم شده است خود است.
کافی است سری به دیوانه خانه زد تا در آن افرادی را دید که افسار این جامعه درون خود را از کف داده اند و در هر لحظه به حالی و سخنی در می آیند چنانکه دیوهایی که در روح بیمار خانه کرده اند هر لحظه میکروفون زبان فرد را دست به دست بین خود می گردانند.
بیرون آمدن از این تاریکی پر هیاهو کار دشواری است. تاریکی ای که از هر گوشه آن صدایی می آید که یکی می گوید برو، یکی می گوید بنشین، یکی می گوید راست و دیگری می گوید چپ موجب فلج شدن فکر می گردد.
راه حل ساده به نظر سرکوب این صداها می آید و گرفتاری ابدی در تاریکی. اما برخی هم مانند ققنوس در دل آن تاریکی دوباره متولد شده و به پرواز در می آیند. آنچه این بازگشتگان آزاد، از دل تاریکی روایت می کنند چنین است که در عمق این تاریکیِ درون، گوهری که به انتظار کشف شدن نشسته بوده است را یافته اند. گوهری که با کشف شدن و لمس شدن ناگهان تمام اجزای به ظاهر بی ربط و مجنون درون را چون درختی به هم پیوند می دهد. درختی که ریشه هایش در خاک دنیای نادیدنی زیرین می گسترد و شاخه هایش به سوی جهان بالا. درخت از یک سو شاخه ای را به سوی خورشیدِ هنر دراز می کند و از سوی دیگر شاخه ای را به سوی ماهِ اندیشه. و پس از آن است که جهان بیرون هم متحد می شود و معنا می یابد و هر آنچه در او هست از این پس ضروری می آید چه بهشت آن و چه جهنمش.
مهمان برنامه امروز دکترای مهندسی برق خود را از دانشگاه مینسوتای آمریکا گرفته و حالا در شرکت تری ام مشغول به کار است که تلاش می کند بین جهان ریاضیات و دنیای بیرون و همچنین موسیقی و مدیتیشن پل بزنه. مجتبی کدخدایی الیادرانی.
ضمنن بعد از ضبط برنامه مجتبی به من گفت که جایی که شعری را از غاده السمان نقل قول کرده به اشتباه او را شاعر فلسطینی نامیده که در اصل شاعر سوری است.
موسیقی متن برنامه امروز همچنان از دن راین هست اما موسیقی میان برنامه ابرهای سفید اثر لودویکو اینادی آهنگ ساز ایتالیایی است که مهمان برنامه با پیانوی خود در خانه برای شما نواخته است.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsThu, 22 Oct 2020 - 7 - محمد امین حقجو
ایرانیان راز خوش بودن در زندگی را در اندیشیدن به اسرارِ مرگ یافته اند. حتما گورستانهای ایرانی را دیده اید که مجموعه بزرگی از ادبیات فارسی را روی سنگ قبرهایش حجاری کرده است. وقتی در آن قدم بزنی مردگان خوابیده را می بینی که به زبان ساده و هولناک شاعران به تو هشدار می دهند که بزرگترین دارایی ات جانی است که در بدن داری.
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز آسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده دمی بکام، نابوده شدیم
در جهان بینی ایرانی، مرگ سنگ بنای زندگی است که زندگی در مقابل آن معنا دار می گردد. زندگی از آخر به اول آن فهم می شود و همچون خمیری از آن پایان، شکل می پذیرد. برای ایرانی اینطور نیست که مرگ ایستگاهی دور تلقی شود که آدمی پس از زیستنِ کافی و رسیدن به موفقیت هایش به آن بر می خورد. اتفاقا برعکس مرگ زنده است و چون دوقلویی با آدم به دنیا می آید و از آن به بعد شانه به شانه او است و در هر ثانیه هزار دلیل دارد که خنجرش را از پشت بر او وارد کند و بودنش را پایان دهد. این حضور پر رنگ مرگ برای خود ایرانی هم این سوال را ایجاد می کند که شاید فرهنگ او به بیماری مرده پرستی و یا عزادوستی دچار است. حضور این رفیقِ اضطراب آورِ همدم را مثلا در تعداد دفعاتی که هر ایرانی در روز انشاالله می گوید می توان حس کرد. انگار که ساده ترین رخدادها هم ممکن است هیچگاه رخ ندهند. از زبان شاهنامه بشنویم جایی که خوابگزاری در حال تعبیر خواب پریشان ضحاک است و به او ناگزیر بودن مرگ و پایان تاج و تختش را یادآوری می کند:
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
این حضور دایمی و اضطراب آور مرگ که در تاکسی کنار ما می نشیند و در محل کار روی صندلی خالی لم می دهد و سر سفره مقابل ما غذا می خورد و موقع خواب در آغوش ما به خواب می رود، در یک لحظه ناگهانی منجر به کشف شگرفی می گردد که در آن، لحظه به سه تکه آینده و گذشته و حال می شکند. و بی زحمت چندانی روشن می گردد که آنچه حال نامیده می شود نوار نازکی است که بین دو زمان آینده و گذشته فشرده شده است. آینده و اضطرابات بی پایان آن و گذشته و بار افسردگی زمان از دست رفته، مجالی برای زمان حال باقی نمی گذارند. در شعری از سهراب سپهری این حضور همیشگی مرگ در کنار آدم را می توان دید:
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است
اما داستان به همین جا و به اضطراب مردن ختم نمی شود و این شکاف نازک زمانِ حال که بین آینده و گذشته له می شود، محل رویش هزاران شاعر می گردد که همچون بوته ای با ریشه های ظریف اما قدرتمند خود صخره ها را آرام آرام می ترکانند و توجه آدم را به این شکاف در زمان، به این دم و بازدم، بعنوان یگانه گنجی که در زندگی می توان یافت جذب می کنند. نفس که مانند تیک تاک ساعت در ریه ها پر و خالی می شود تنها دارایی واقعی او می گردد که مابقی دارایی ها در برابرش ناچیزند. دارایی ای که بی خبر از او توسط دزدانی از گذشته و راهزنانی از آینده ربوده می شود. اینطور در فرهنگ ایرانی مرگ اضطراب آور در نهایت منجر به کشف دم و بازدم های زندگی می گردد که آدم می تواند در آن ریشه کند، گل و شکوفه بدهد و رو به آفتاب خوش باشد.
از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است،
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،
این یک نفسِ عزیز را خوش میدار،
کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است.
مهمان امروز هزار و یک پادکست حال خوشی دارد و هنرمند نقاش و گرافیستی است که مدیر رستورانهای قوام شیراز شد. محمد امین حق جو.
انشاالله
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsWed, 14 Oct 2020 - 6 - کامیار قربان ابراهیمی
پازولینی فیلم هزار و یک شب خود را با برداشتی از داستان عشق تاج الملوک به دختری به نام دنیا، با این جملات شروع می کند: حقیقت هیچگاه تماما خودش را در یک رویا به نمایش نمیگذارد، تمام حقیقت در مجموعه تمام رویاها نهفته شده است. در این قصه شهرزاد ماجرای دختر پادشاهی به نام دنیا را تعریف می کند که در اثر رویایی که دیده است از مردان می ترسد و عاشقان خود را می کشد اما تاج الملوک که عاشق دنیا شده است باور دارد که تفسیر یک رویا به تنهایی برای رسیدن به حقیقت کافی نیست از اینرو او را با ترفندی به کاخ می کشاند و پیش از آمدنش نقاش را وا می دارد تا صحنه ای را که دنیا در خواب دیده است بر روی دیوار بازسازی کند با این تفاوت که چیزهایی بر آن بیفزاید. چیزهایی که به باور او در خواب دنیا فرصت دیده شدن پیدا نکرده است. در این نقاشی، بازی به تصویر کشیده می شود که کبوتر نر را پیش از اینکه بتواند به کمک کبوتر ماده بشتابد، شکار می کند و همین باعث شده که نتواند به کمک جفت خود برود و نه بی وفایی او.
و چنین می گردد که گره کور دلِ دنیا باز می شود و دنیا باور می کند که دلیل نیامدن کبوتر نر بی وفایی او نبوده است و پس از آن است که دل به عشق تاج الملوک می سپرد.
شباهت زیادی بین آنچه تاج الملوک برای درمان دنیا می کند با آنچه شهرزاد برای درمان شاه جهان شوهر خود انجام می دهد وجود دارد. این بازسازی و ترمیم حقیقت، همان کاری است که شهرزاد در طول هزار و یک شب برای درمان شوهر خود، شاه جهان، با قصه گفتن انجام می دهد. گویی که اینبار تمام حقیقت در هیچ قصه ای وجود ندارد و تمام حقیقت در تمام قصه ها، در هزار افسان، مخفی شده است. این چنین است که شهرزاد شب به شب با داستانهایی که می گوید به شوهرش که از خیانت ملکه سابق بیمار است، نشان می دهد که تجربه او تمام حقیقت درباره زنان نیست و تنها یک داستان از هزاران داستان بوده است. و اینطور شاهی را که در تجربه تلخ خود زندانی شده است و برای فرونشاندن خشمش زنها را به کام خود می کشد و بعد سر می برد، آرام آرام درمان می کند. و اینچنین است که این قصه ها تبدیل به داروی جادویی درمان روح می گردند.
وهمین گونه است داستان زندگی هر آدمی که از کنار ما رد می شود. هر یک از ما گوشه ای از هزار تکه حقیقت را در خود نهفته دارد و هیچ یک از ما به تنهایی بازتاب دهنده تمامی حقیقت نیست. و این چنین است که با شنیدن داستان زندگی آدمهای دیگر چیزی در ما درمان می گردد. امروز با داستان وکیلی با شما هستم که دنبال اصلِ سندِ هر چیزی می گردد. کامیار قربان ابراهیمی.
موسیقی متن از عبدالرحیم حمیدوف دوتار نواز ازبک است و مطابق معمول در میانه برنامه قطعه خیام خوانی از نوازنده دوتار آمریکایی دن راین خواهیم داشت.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsWed, 07 Oct 2020 - 5 - فردین خداپرست
برای تشخیص دادن قالی دست باف از قالی ماشینی می بایست به جزییات آن نگاه کرد و دنبال اشتباهات قالیباف در آن گشت. با اینکه از دور همه چیز در قالی دستباف متقارن به نظر می رسد اما از نزدیک و در جزییات تقارنی وجود ندارد. حس و حال قالیباف تا از گوشه راست به چپ برسد عوض می شود و به دنبال آن رنگ و طرح هم تغییر می کند. این می شود که یک طرف نقش بزی قرمز رنگ با گردنی دراز و برخلاف انتظار سمت مقابل آن خروسی زرد رنگ با گردنی کوتاه بافته است.
در طبیعت هم اغلب نمی توان تقارن دید. مثلا در جهان بزرگ شکل یک کهکشان اغلب مارپیچ است و کره نیست و تقارن ندارد و یا در منظومه شمسی با اینکه زمین در نگاه اول کروی است اما نا متقارن و پر از پستی و بلندی است که در اورست نزدیک به 9 کیلومتر از سطح دریا بالاتر می رود و در شکاف ماریانا 11 کیلومتر از سطح دریا به پایین تر سقوط می کند. و یا یک درخت. با اینکه درخت هم در نگاه اول متقارن به نظر می رسد اما با کمی دقت در آن معلوم می شود که شاخه ها در جهات نامنظمی رشد کرده اند و برگها هم به صورت یکنواخت بر روی شاخه ها قرار نگرفته اند. درخت برای سوسکی که از آن بالا می رود مانند زندگی است که می تواند به هزار راه متفاوت ختم شود که انتهای یکی پرنده ای آماده شکار سوسک نشسته است و در دیگری میوه ای رسیده. و یا در جهان کوچک مولکولهای پروتئین ها هم شبیه درخت هستند و متقارن نیستند که برای دیدن آن می توانید سری به گوگل زد.
آیا عدم تقارن در قالی دستباف محصول اشتباه قالی باف بوده است؟ یا به فعل در آمدن طبیعت نامتقارن در دستان اوست؟ دیدن متقارن دنیا ساده سازی بزرگی است که آدمی با فهم محدود خود در آن ناچار می باشداما اسرار طبیعت در جزییات آن نهفته است. همانجا که تقارن وجود ندارد. هر جا تقارن نباشد حرکت است و در آن چیزی جاندار است و این جاندار بودن به درستی می تواند هراس آفرین باشد. از آنرو که خلاف آرامشی است که در تقارن و سکونت قرار دارد.
از همین نوع است جزییات گفت و گوهای روزانه در تاکسی. با اینکه هر روزه و تکراری و متقارن به نظر می آیند هر یک مانند بازوی کهکشان، متفاوت است و در خود اسراری از تقابل و تلاش روح فرد برای شکوفا شدن و روییدن در خاک جهان بیرون روایت می کند. اما این اسرار در جزییات و لابلای کلمات مخفی شده است.
************
مهمان برنامه: فردین خداپرست
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsWed, 30 Sep 2020 - 4 - عادل سروش
همه ی هندوانه فروشها مهران مدیری نمی شوند و همه مهاجران به آمریکا استیو جابز نمی زایند. در زندگی واقعی اغلب هندوانه فروشها تا آخر عمر هندوانه فروش باقی می مانند اما با این حال آنها دوست دارند که پای سخنان هندوانه فروشهای موفق بنشینند و در خیالشان خود را به جای او که قهرمان داستان است بنشانند و همراه با او چون فیلمی با سرسختی از کوهها و دره های صعب العبور جهان بیرون عبور کنند و در آخر بر همه مشکلات پیروز شده و به آرزوی شان برسند تا برای همیشه در خوبی و خوشی زندگی کنند.
قهرمانها برای آدمهای معمولی کتاب می نویسند و از راز موفقیتشان که صبوری و خستگی ناپذیری شان در رسیدن به هدف بوده پرده بر می دارند. آنها همیشه نقش بخت و اقبال نامرئی را در موفق شدنشان نادیده می گیرند و شاید خبر ندارند که بسیار آدم صبورتر و خستگی ناپذیرتر از آنها هم در این راه پا گذاشته که به سرانجام شکوهمندی نرسیده است. هندوانه فروش قصه ما این راز را نمی داند و گمان می کند که او هم اگر بخواهد می تواند تبدیل به یک قهرمان شود. او دچار به امیدی خطرناک شده است. این امید موهوم جان او را در راه رسیدن به غیرممکنها، در چنگال تیز خود اسیر می کند و آن را تا قطره آخر در خیال قهرمان شدن مصرف می کند. این امید نسخه بدتر از همان امید پیرمرد و پیرزنهایی است که آخر هر هفته بلیت بخت آزمایی می خرند به امید اینکه یک بار صاعقه ی بخت بر سر آنها بنشیند و ناگهان زندگی شان دگرگون شود.
فصل اول هزار و یک پادکست داستانی پر از جزییات از زندگی آدمهای واقعی است و تلاش مستمر آنها برای فهمیدن خود و دنیای درون در برابر دیگری و دنیای بیرون شان. نگاه کردن به زندگی یک آدم واقعی اگرچه به با شکوهی نگاه کردن به مجسمه های هنرمندانه و با شکوه لئوناردو داوینچی نیست اما به نگاه کردن به تنه در هم پیچیده درخت پیری شباهت دارد. درختی که ظاهرا در زمان متوقف شده اما در واقع دور از چشمان ما تن را از زیر زمین با ریشه هایش بالا می مکد و جان را از باد در جهان بالا با برگهایش به پایین می کشد و گرچه به نظر بی حرکت می رسید اما آرام در حال پختن میوه های سال آینده است.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsWed, 23 Sep 2020 - 3 - ابراهیم رقاع قهفرخی
آدمیزاد قبل از جدا شدن از رحمِ مادر، ابتدا در ذهن و بعبارتی در درون خود متولد می شود و مدتی بعد است که به زور، آن مامن را ترک گفته و پا به دنیای بیرون می گذارد. آنجاست که بی آنکه خود خواسته باشد چشمان و گوشهای خویش را باز شده رو به جهان بیرون می یابد.
از همین جا درست پس از تولد، زندگی او کشمکشی بین نیروهای بیرونی و درونی می شود. گاهی این اوست که دنیای بیرون را به شکلِ تصاویر درونی اش در می آورد و کوهها را می شکافد و شهرها را بنا می کند، معابد را به سوی آسمان بالا می برد، هواپیماها و موشک ها را به هوا و یا دورتر به فضا می فرستد، تصاویر درونی اش را روی دیوار غار یا بوم نقاشی می کند و یا حالش را با کلمات به صورت شعر با جوهر بر کاغذ می ریزد… اما گاهی هم این دنیای بیرون است که دنیای درون او را چون مجسمه ای تراش می دهد به شکل خود در می آورد همان که تجربه اش می نامیم، آرزوهایش را نادیده می گیرد، او را در دالان زمان پیر و خسته می گرداند، با قاطعیت بر تصاویر درونش مهار می بندد و به او یادآوری می کند که واقع بین باشد و به یاد داشته باشد که هر چقدر هم که بخواهد تند برود هیچگاه از سرعت نور فراتر نخواهد رفت و هر چه هم که رویای پرواز ببیند باز هم در طول روز با نیروی گرانش، سنگین به زمین چسبانده شده است. سرعت نور و وزن حدی بر تخیلات بی حد او می گذارند.
فصل اول هزار و یک پادکست به این تقابل دنیای بیرون و درون نگاهی می اندازد و اینکه هر یک از ما چطور دنیای درون خود را با علم و یا هنر به جهان بیرون می کشیم و چطور راه خود را در میان محدودیت هایی که جهان بیرون، برمی سازد پیدا می کنیم. از اینرو این گفت و گو ها بر خلاف ظاهر روزمره شان داستانِ تقابل بسیار عمیقی بین دنیای درون و بیرون هر آدمیزاد است.
*************
مهمان امروز هزار پادکست مهندسی است که مهندسی را کنار گذاشت: ابراهیم رقاع قهفرخی.
موسیقی متن برنامه گل صدبرگ اثر محمد عطا تاوالایف اهل بدخشان تاجیکستان است.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsWed, 16 Sep 2020 - 2 - برنامه بعد: ابراهیم رقاع قهفرخی
در فصل اول در پی پاسخ به این پرسش هستم که با انرژی های خلاق درونی و استعدادهای خود چه میکنیم و چقدر موفق به بیرون کشیدن آن از کارگاه ذهن و بروز آن در جهان بیرون میشویم.
پیش قسمت یکم
در سال ۷۹ به دانشگاه شیراز رفت و مهندس مکانیک شد. بعدا فوق لیسانس خود را از دانشگاه امیر کبیر گرفت و پس از چند سال فعالیت در صنعت نفت، به علت کنجکاوی به استرالیا مهاجرت کرد. در حالی که در صنعت ال ان جیِ استرالیا مشغول کار بود تصمیم گرفت پشت میز را رها کند و برای همین مهندسی را کنار گذاشت و تکنیسین شد. حالا با آچار و زور بازو کشتی ها را در اسکله محکم میکند و در ساعات استراحت به مطالعه می پردازد. از مکانیک کوانتوم در فرایند فوتوسنتز تا ماجرای زندگی چنگیز مغول. مهمان برنامه ابراهیم رقاع قهفرخی.
(این برنامه پنج شنبه ۱۷ سپتامبر، ۲۷ شهریور، پخش خواهند شد. )
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsWed, 09 Sep 2020 - 1 - هزار و یک پادکست (قسمت صفر)
سلام به هزار و یک پادکست خوش آمدید.
Support this podcast at — https://redcircle.com/1001podcast/donationsSun, 06 Sep 2020
Podcasts semelhantes a هزار و یک پادکست
- Global News Podcast BBC World Service
- El Partidazo de COPE COPE
- Herrera en COPE COPE
- Tiempo de Juego COPE
- The Dan Bongino Show Cumulus Podcast Network | Dan Bongino
- Es la Mañana de Federico esRadio
- La Noche de Dieter esRadio
- Hondelatte Raconte - Christophe Hondelatte Europe 1
- Affaires sensibles France Inter
- La rosa de los vientos OndaCero
- Más de uno OndaCero
- La Zanzara Radio 24
- Les Grosses Têtes RTL
- L'Heure Du Crime RTL
- El Larguero SER Podcast
- Nadie Sabe Nada SER Podcast
- SER Historia SER Podcast
- Todo Concostrina SER Podcast
- 安住紳一郎の日曜天国 TBS RADIO
- TED Talks Daily TED
- The Tucker Carlson Show Tucker Carlson Network
- 辛坊治郎 ズーム そこまで言うか! ニッポン放送
- 飯田浩司のOK! Cozy up! Podcast ニッポン放送
- 武田鉄矢・今朝の三枚おろし 文化放送PodcastQR