Nach Genre filtern
"محمد بن اسحاق گوید: پارسیان اول، تصنیف کنندگان اولین افسانه بوده و آن را بصورت کتاب درآورده و در خزانه های خود نگاهداری، و آن را از زبان حیوانات نقل و حکایت می نمودند. پس از آن پادشاهان اشکانی، که دومین سلسله پادشاهان ایرانند، آنرا بصورت اغراق آمیزی درآورده، و نیز چیزها بر آن افزوده، و عربان آن را به زبان خودپردانده، و فصحا و بلغای عرب، شاخ و برگهایش را زده، و با بهترین شکل برشته تحریر در آوردند. اولین کتاب که در این معنا تالیف شده، کتاب هزار افسان، به معنی هزار خرافه است. و سبب تالیفش این بود که یکی از پادشاهان اگر زنی می گرفت ، پس از یک شب که با او نزدیکی مینمود، وی را به قتل می رسانید، و دختری از شاهزادگان به نام شهرزاد گرفت که بسیار خردمند و باهوش بود و همینکه او را بدست آورد، آن دختر زبان به گفتن افسانه باز کرده، و سخن را تا پایان شب رسانید، برای اینکه پادشاه او را برای دومین شب نگاه دارد، و باقی افسانه را از وی بشنود. و چنین گویند که این کتاب برای لحمانی دختر بهمن تالیف گردیده، و قصه دیگری در این باره نقل کرده اند." الفهرست، محمد ابن اسحاق ابن ندیم(380 قمری) از هزارویکشب حمایت مالی کنید. نسخه به روزتر پادکست را در کانال تلگرامی هزارویکشب گوش کنید:https://telegram.me/Shabe1001
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
- 78 - شب هفتاد و هشتم
🌙شب هفتاد و هشتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Tue, 03 May 2022 - 4min - 77 - شب هفتاد و نهم
🌙شب هفتاد و نهم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هفتاد و نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، پس کنیز گفت: ای ملک، شمه ای از آداب قضات با تو بگویم. بدان که قاضیان شهر مردم را باید به یک رتبت بدارند و یکسان شمارند تا اینکه قوی طمع در جور ضعیفان نکند و ضعیفان از عدل مایوس نشوند. و نیز قاضی باید که از مدعی گواه بخواهد و به منکر سوگند دهد و صلح را در میان مسلمانان جایز داند، مگر صلحی که حلال را حرام و حرام را حلال کند و اگر دانستن چیزی به قاضی دشوار شود باید رجوع کند و بداند و به سوی حق باز گردد. زیرا که حق فرض است و میل به حق بهتر است از ایستادگی در باطل. پس قاضی باید خصمها را برابر داند و گواه از مدعی بخواهد. اگر گواه حاضر شود به مقتضای سخن گواه حکم کند. اگر گواه نداشته باشد مدعی علیه را سوگند دهد و گواهی عدول مسلمین را قبول کند. زیرا که حکم خدا این است که حکم به ظاهر کند که باطن را جز خدا کس نداند و قاضی را واجب است که در شدت اندوه و در غایت گرسنگی حکم نکند و از حکم کردن جز خدا منظوری نداشته باشد. زیرا که اگر نیت را خالص کند و میانه خود را با خدا نیکو کند، خدا نیز میانه مردم را با او نیکو گرداند.
و زُهَری(1) گفته است که: سه چیز است که اگر در قاضی یافت شود از قضاوت معزول گردد: یکی آن است که لئیمان را گرامی بدارد و بخواهد که او را مدحت گویند و معزول را ناخوش شمارد.
روایت است که عمر بن عبد العزیز شخصی را از قضاوت معزول کرد. قاضی گفت: چرا معزولم کردی؟ عمر گفت: شنیدم که زیاده از اندازه خویش سخن میگویی.
پس کنیز نخستین خاموش شد و کنیز دومین پیش آمد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- معروف به ابن شهاب، محدث مشهور که با چهار تن از یاران پیامبر همنشین بوده است. )
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Tue, 03 May 2022 - 2min - 76 - شب هشتادم
🌙شب هشتادم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هشتادم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، وزیر دندان با ضوءالمکان گفت که:
کنیز دویم پیش آمده در پیش ملک نعمان هفت بار زمین ببوسید. پس از آن گفت که:
لقمان با پسرش گفت: سه چیز است که شناخته نمی شود مگر در سه وقت. نخست بردباری است که شناخته نمی شود مگر به هنگام خشم. دوم دلیری است که شناخته نمی شود مگر در جنگ. سیم دوست است که شناخته نمی شود مگر در وقت نیازمندی بر او.
و گفته شده است که ستمکار زیانکار است اگرچه مردم او را مدحت گویند و ستم رسیدگان آسوده اند اگرچه مردم ایشان را مذمت کنند. و خداوند عالم فرموده است:
«لا تحسبن الذین یفرحون بما اتوا و یحبون ان یحمدوا بما لم یفعلوا فلا تحسبهم بمفازه من العذاب و لهم عذاب الیم»
(= آنان را که از کارهایی که کرده اند شادمان شده اند و دوست دارند به سبب کارهای ناکرده خویش هم مورد ستایش قرار گیرند، مپندار که در پناهگاهی دور از عذاب خدا باشند. برایشان عذابی دردآور مهیاست.)
و پیغمبر علیه السلام گفته که: کارها با نیت است.
و بدان ای ملک، که بهترین چیزها که در انسان است دل است. هرگاه طمع اندر دل شخصی افزون شود، از حرص بمیرد. و اگر ناامیدی دل او را غلبه کند، از افسوس و حسرت بمیرد و هرگاه خشم مرد سخت باشد، رنجش بیشتر شود و هرگاه سعادت رضامندی یابد، از ناخوشیها ایمن گردد و اگر بیم و ترس بر او غالب باشد، حزنش بسیار گردد و در مصیبتها ناله و جزع نماید و هرگاه مالی به دست آورد، به آن مال از ذکر خدا مشغول شود، و اگر فاقه و تنگدستی روی دهد به اندوه مشغول شود. پس در هر حال از برای انسان چیزی بهتر از ستایش پروردگار و مشغول شدن به کاری که تحصیل معاش و اصلاح معاد شود نیست.
از عالمی پرسیدند که: شریرترین مردم کیست؟ به پاسخ گفت: آن کس که شهرت او بر مروتش غالب آید و در کارهای بزرگ، همتش قاصر شود.
پس از آن گفت: اما اخبار زهد بدین گونه است که هشام بن بشر می گوید: از عمر بن عبید پرسیدم که: حقیقت زهد چیست؟ جواب داد که: زهد را پیغمبر صلی الله علیه و آله بیان کرده که زاهد آن کس است که گور را فراموش نکند و فانی را بر باقی نگزیند و فردا را از عمر خویش نشمارد و خویشتن را از مردگان حساب کند.
و گفته اند که ابوذر میگفت که: فقر در نزد من بهتر از غناست و بیماری بهتر از صحت است. بعضی از شنوندگان این سخن گفته اند که: خدا بیامرزد ابوذر را. بهتر این است که شخص به هر حالتی که خدا خواسته است خشنود باشد.
و بعضی از ثقات گفته اند: با ابن ابی اوفی نماز صبح به جا آوردیم. سوره «یا ایها المدثر » همی خواند. چون به آیه
«فاذا نُقر فی الناقور » (= و آنگاه که در صور دمیده شود)
رسید، مرده، بیفتاد.
و روایت کرده اند که ثابت بنانی چندان گریست که نابینا شد. مردی بیاوردند که معالجه کند. آن مرد گفت: معالجه به شرطی کنم که دیگر گریه نکنی. ثابت گفت که: اگر چشمان من گریه نکنند چه خوبی دارند و به چه کار آیند؟
مردی به محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله گفت: پندم ده.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Tue, 03 May 2022 - 4min - 75 - شب هشتاد و یکم
🌙شب هشتاد و یکم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هشتاد و یکم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، شخصی از رسول خدا خواهش پند دادن کرد. پیغمبر فرمود: پند من این است که در دنیا مالک و زاهد باش و در آخرت مملوک و طامع شو. آن مرد گفت: این چگونه می شود؟ پیغمبر گفت: هر کس که در دنیا زهد بورزد، به دنیا و آخرت مالک شود.
غوث بن عبدالله گفت که: در بنی اسرائیل دو برادر بودند. یکی به آن دیگری گفت: چه کار کرده ای که از آن ترسان هستی؟ گفت: روزی از مرغ فروش مرغی خریده به خانه آوردم و به میان مرغانی که از او نخریده بودم بینداختم. تو بازگو که چه کار کرده ای که باعث بیم و ترس باشد؟ گفت: من هر وقت که به نماز برخیزم می ترسم که عمل از برای پاداش کرده باشم. پدر ایشان مقالت ایشان را بشنید و گفت: خداوندا اگر راست می گویند تو ایشان را بمیران و به سوی خود ببر.
و عبدالله بن جبیر گفته است که خدمت فضاله رسیدم و تمنای پند و وعظ از او کردم گفت: دو خصلت یاد گیر، یکی آنکه به خدا شریک مپسند و دیگری آنکه هیچ یک از بندگان خدا را میازار که شاعر گفته:
مها زورمندی مکن بر کهان
که بر یک نمط مینماند جهان
سر پنجه ناتوان بر مپیچ
که گر دست یابد برآیی به هیچ
چون کنیز دومین سخن به انجام رسانید. پست تر نشست و کنیز سیم پیش آمد و گفت: زهد را بامی است وسیع، ولی من شمه ای از آن چیزها که از صلحای گذشته ام شنیده ام همی گویم و آن این است که یکی از عرفا گفته است که: من از مرگ خشنود هستم و در زندگی راحتی نمیدانم، مگر آنکه میانه من و عملهای من حایل و حاجب است.
و عطاء سلمی را عادت این بوده است که هر وقت از وعظ و پند فارغ می شد گونه اش زرد گشته اندامش میلرزید. از سبب این حالت بازپرسیدند. گفت: کاری بزرگ در پیش دارم و آن این است که می خواهم به طاعت پروردگار قیام نمایم.
و به همین سبب امام زین العابدین بن حسین علیهما السلام چون به نماز بر می خاست می لرزید. از سبب ارتعاش او پرسیدند. گفت: آیا میدانید برخاستن من از برای کیست و با که سخن می گویم؟
و سفیان ثوری گفته که: نگاه کردن به ستمکاران گناهی بزرگ است.
پس کنیز سیم به کنار رفت و کنیز چهارم به طرف بساط بوسه داد و گفت:
روایت کرده اند که بشر حافی گفته است که از خالد شنیدم که گفت: بر شما باد دوری از شرک خفی. بشر حافی گوید گفتم: شرک خفی چیست؟ گفت: این است که یکی از شما نماز کند و رکوع و سجود را طول دهد.
و عارفی گفته است که: کارهای نکوکار، کردارهای بد است.
و یکی از عرفا گفته است که: از بشر حافی التماس کردم که چیزی از حقایق با من بگوید. گفت: ای فرزند، این علم نشاید به همه کس بیاموزیم مگر از هر پانصد تن یکی را، مثل زکات سیم سکه دار.
ابراهیم بن ادهم گوید که مرا خوش آمد از آن سخنی که وقتی بشر به نماز ایستاده بود من نیز به او اقتدا کردم و نماز همی گزاردیم که مردی برخاست کهن جامه و گفت: ای قوم، از راست فتنه انگیز پرهیز کنید و اما دروغ سودمند عیبی ندارد و سخن فراز گفتن به کسی که چیز ندارد سود نمی بخشد. چنانچه در پیش خداوند خود خاموشی ضرر ندارد. ابراهیم گفته است که: دیدم از بشر حافی دانگی بیفتاد. برخاسته درمی بدو دادم. نگرفت. گفتم: این درم حلال صرف است. گفت: من نعمت دنیا به نعمت عقبی اختیار نکنم
و روایت شده است که خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- در نسخه های عربی «سقط عنه دانفا» آمده است. دانگی بیفتاد در همه نسخه های ترجمه تسوجی تکرار شده و معنی عبارت عربی آن این است که پشیزی مسین از دست او بر زمین افتاد )
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Tue, 03 May 2022 - 5min - 74 - شب هشتاد و دوم
🌙شب هشتاد و دوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هشتاد و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، کنیزک با ملک نعمان گفت که: خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت و گفت: ای پیشوای دین، ما طایفه ای هستیم که شبها پشم همی ریسیم و روزها صرف معاش کنیم و بسیار شبها به فراز بام نشسته ایم و مشعلهای بزرگان بغداد بر ما پرتو همی اندازد و ما به روشنایی آن چرخ می رسیم. آیا این بر ما حرام است یا نه؟ احمد گفت: تو کیستی؟ گفت: خواهر بشر حافی هستم. احمد گفت: ای طایفه بشر، من پیوسته پرهیز و زهد شما را از خدا می خواهم.
و عارفی گفته که: چون خدا از برای بنده خیری بخواهد در طاعت بر او بگشاید.
و مالک بن دینار چون از بازار درگذشتی و به چیزی میل کردی میگفت: ای نفس، در آنچه می خواهی با تو موافقت نخواهم کرد و باز او گفته که سلامت در مخالفت نفس است و گرفتاری در پیروی اوست.
و منصور بن عمار گفته که: سالی از راه کوفه قصد مکه کردم. در شبی تاریک می رفتم، آواز تلاوتی شنیدم تا اینکه به این آیه رسید:
«یا ایها الذین آمنوا قوا انفسکم و اهلیکم نارا وقودها الناس و الحجاره »
(= ای کسانی که ایمان آورده اید، خود و خانواده خود را از آتشی که هیزم آن مردم و سنگها هستند، نگه دارید).
چون آیه بخواند صدای افتادن کسی شنیدم و چگونگی ندانستم. چون روز شد، جنازه ای دیدم که پیرزنی از عقب او روان بود. از پیرزن پرسیدم که جنازه از کیست؟ گفت: این مردی بود دوش بر ما می گذشت و پسر من نماز می کرد. آیه ای از قرآن بخواند. زهره آن مرد بشکافت و بیفتاد و بمرد.
پس کنیزک پنجم پیش ملک بایستاد و بر زمین بوسه داد و گفت:
مسلمه بن دینار گفته است که: چون دلها پاک شوند گناهان بزرگ و کوچک بخشیده گردد و چون بنده ای ترک گناهان کند، در کارهای او گشایش به هم رسد و گفته است: هر نعمت که انسان را به خدا نزدیک نکند او محنت است و گفته است: که قلیل دنیا از کثیر آخرت مشغول گرداند.
و از ابوحازم پرسیدند که: غنی ترین مردم کیست؟ گفت: آن کس است که عمر در طاعت خدا صرف کند. و احمق ترین مردم را پرسیدند. گفت: آن کس است که آخرت را به دنیای دیگران می فروشد.
و روایت کرده اند که موسی علیه السلام چون به آب مدین برسید گفت:
«رب انی لما انزلت الى من خیر فقیر »
(= ای پروردگار من، من به آن نعمتی که برایم می فرستی نیازمندم. )
پس موسی از پروردگار درخواست کرد و از مردم چیزی نخواست. چون دو دختر شعیب بیامدند، ایشان را آب بداد. چون ایشان برفتند ماجرا به پدر باز گفتند. شعیب گفت: شاید او گرسنه است. پس با یکی از دو دختر گفت: به سوی او بازگرد و او را به نزد من آر. چون دختر برفت، روی خود بپوشید و با موسی گفت: پدرم ترا همی خواهد که مزد آب دادن ترا بدهد. موسی را این سخن ناخوش آمد و خواست که نرود. و آن زن خداوند سرین بزرگ بود و باد جامه او را یک سو میکرد. موسی را چشم بر سرین او افتاد. نخست چشم خود بپوشید. پس از آن با دختر گفت: تو از عقب من بیا. پس موسی از پیش و دختر از پی او همی رفتند تا نزد شعیب رسیدند و خوردنی از برای شام آماده بود.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Tue, 03 May 2022 - 5min - 73 - شب هشتاد و سوم
🌙شب هشتاد و سوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هشتاد و سوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، کنیز پنجم با ملک نعمان گفت که:
موسی علیه السلام به نزد شعیب رسید و خوردنی از بهر شام آماده بود. پس شعیب با موسی گفت: همی خواهم که مزد آب کشیدن تو بدهم. موسی گفت: من از خانواده ای هستم که عمل آخرت را به متاع دنیا نفروشند و به زر و سیمش ندهند. شعیب گفت: ای جوان، تو مرا مهمان هستی، عادت من و پدران من این است که مهمان گرامی بدارند. پس موسی بنشست و خوردنی بخورد. پس از آن شعیب موسی را تا هشت سال مزدور گرفت و مزدش را کابین کردن یکی از دختران خود قرار داد و عمل موسی مهر دختر شعیب بود. چنان که در قرآن مجید مسطور است:
«إنی ارید آن انکحک احدى ابنتى هاتین على ان تَاجِرَنی ثمانی حجج»
(= می خواهم یکی از این دو دخترم را زن تو کنم به شرط آنکه هشت سال مزدور من باشی ).
و شخصی به یکی از یاران خود که سالها او را ندیده بود گفت که: مدتی است ترا ندیده ام. جواب گفت که: ابن شهاب مرا از تو مشغول کرده، آیا ابن شهاب را میشناسی؟ آن شخص گفت: آری میشناسم و او سالهاست که همسایه من است، ولی با او تکلم نکرده ایم. گفت: چون تو او را فراموش کرده ای خدا را فراموش کرده ای. اگر خدا را دوست میداشتی همسایه خود را دوست میداشتی. مگر ندانسته ای که همسایه را به همسایه حقی است بزرگ مانند حق خویشی.
و حذیفه گفته است که: با ابراهیم ادهم به مکه اندر بودیم و شقیق بلخی نیز در آن سال به حج آمده بود. در طواف با هم گرد آمدیم. ابراهیم با شقیق گفت: شما را عادت چگونه است؟ شقیق گفت: چون خوردنی پدید آریم بخوریم و چون گرسنه بمانیم شکیبایی پیشه کنیم. ابراهیم گفت: سگان بلخ چنین کنند. ولکن ما را اگر چیزی به هم رسد به فقیران بخش کنیم و چون گرسنه مانیم خدا را شکر گزاریم. پس شقیق در پیش روی ابراهیم بنشست و روی مذلت بر خاک نهاد و گفت: تو مرا استاد هستی.
پس کنیز پنجم خاموش شد و پیرزن پیش آمد و آستان ملک نعمان را نه بار بوسه داد و گفت: ای ملک، در باب زهد و پرهیز سخنان کنیز نیوشیدی، من نیز پاره ای از آن چیزها که از بزرگان سلف شنیده ام باز گویم.
گفته اند که: امام شافعی شب را به سه بخش کردی. بخش اول از برای علم و بخش دوم از برای خواب و بخش سوم از برای عبادت بود.
و امام ابوحنیفه را عادت این بود که نیمی از شب را زنده داشتی. روزی به راهی میگذشت. کسی با دیگری همی گفت و به سوی امام ابوحنیفه اشارت همی کرد که این تمامت شب را زنده دارد. ابوحنیفه چون این بشنید گفت: از خدا شرم دارم که مرا مدحت کنند به چیزی که در من نباشد. پس از آن، تمام شب زنده می داشت.
و ربیعی گفته است که: شافعی در ماه رمضان هفتاد ختم قرآن کردی و هر هفتاد را در نماز تلاوت می کرد. و شافعی گفته است که: ده سال نان جوین سیر نخوردم زیرا که سیری دل را سیاه کند و فطانت را ببرد و خواب بیاورد.
و از عبدالله بن معد روایت شده که او گفت: از محمد بن ادریس شافعی پرهیزگارتر کسی ندیدم. روزی حارث تلمیذ مزنی که او از نیکو داشت این آیه تلاوت کرد:
«هذا یوم لا ینطقون و لا یؤذن لهم فیعتذرون»
(= این روزی است که کس سخن نگوید. آنها را رخصت ندهند تا پوزش خواهند ).
امام شافعی را دیدم که تنش بلرزید و گونه اش زرد شد و مضطرب گردید و بیهوش افتاد.
و یکی از ثقات گفته است که: به بغداد رفتم. شافعی در آنجا بود. من به کنار دجله نشستم تا وضو بگیرم. شخصی بر من بگذشت و گفت: ای پسر، وضو را نیکو بگیر. چون به او نگاه کردم دیدم که مردی است می رود و جماعتی از پی او روان اند. من وضو را زود به انجام رسانیده بر اثر ایشان روان شدم. آن شخص به سوی من نگاه کرد و گفت: حاجتی داری؟ گفتم: آری، از آنچه خدا به تو آموخته به من بیاموز. گفت: آگاه باش که هر که با خدا راست گوید نجات یابد و هر کس به دین خود مهربان باشد از هلاک برهد و هر کس در دنیا زهد بورزد چشمش به روز قیامت روشن گردد. و گفت: از دنیا روی بگردان و به آخرت راغب باش و در همه کارها راستگو باش تا رستگار شوی. این سخنان گفت و برفت. من پرسیدم که این شخص که بود؟ گفتند: امام شافعی بود. و امام شافعی میگفت که: من دوست دارم که مردم از علم من سودمند شوند، ولی هیچ چیز از آن را به من نسبت ندهند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Tue, 03 May 2022 - 7min - 72 - شب هفتاد و پنج
🌙شب هفتاد و پنجم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتاد و پنجم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان گفت: خدای تعالی ترا به او برساند. پس از آن نزهت الزمان با خادم گفت: با او بگو که بیتی چند در شکایت جدایی بخواند. خادم بدان سان که خاتون گفته بود با ضوءالمکان بگفت. ضوءالمکان آهی بر کشید و این ابیات بخواند:
کسی مباد چو من خسته، مبتلای فراق
که عمر من همه بگذشت در بلای فراق
غریب و عاشق و بیدل، فقیر و سرگردان
کشیده محنت ایام و داغهای فراق
کجا روم؟ چه کنم؟ حال دل کرا گویم؟
که داد من بستاند؟ دهد سزای فراق
پس از آن اشک از دیدگان بریخت و این ابیات بخواند:
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد، دامان شکیبایی
ای درد توام درمان، در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس، در گوشه تنهایی
چون نزهت الزمان ابیات بشنید، دامن خیمه بالا کرده به ضوءالمکان نظر انداخت و او را بشناخت. فریاد زد و نام ضوءالمکان به زبان راند. ضوءالمکان نیز بدو نگاه کرده بشناخت. فریاد زد و نام نزهت الزمان به زبان راند. نزهت الزمان خود را به کنار برادر انداخت و او را در آغوش کشید. هر دو بیهوش بیفتادند. خادم چون این بدید از حالت ایشان شگفت ماند. چون به هوش آمدند، نزهت الزمان را شادی و انبساط روی داد و اندوه و محنتش برفت و این ابیات بخواند:
بعد از این نور به آفاق دهم عالم را
که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
صبح امید که بُد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که از دولت یار آخر شد
چون ضوءالمکان ابیات بشنید، خواهر خود را در آغوش کشید و از غایت شادی همیگریست و این ابیات همی خواند:
امروز مبارک است فالم
کافتاد نظر بدین جمالم
الحمد خدای آسمان را
کاختر به در آمد از وبالم
خواب است مگر که می نماید
یا عشوه همیدهد خیالم
پس ساعتی به در خیمه بنشستند. پس از آن نزهت الزمان با برادر گفت: برخیز و به خیمه اندر آی و ماجرای خویش بازگو تا من نیز حکایت حدیث کنم. ضوءالمکان گفت: نخست تو سرگذشت خود بگو. نزهت الزمان ماجرای خود از آغاز تا انجام بازگفت. پس از آن گفت: منت خدای را که ترا باز رساند. چنان که هر دو با هم از بغداد به در آمده بودیم باز با هم به بغداد آمدیم. پس از آن گفت: برادرم شرکان مرا به این حاجب کابین بسته که مرا به نزد پدر برساند. حکایت من همین بود. اکنون تو حکایت بازگو.
ضوءالمکان ماجرا بر او بخواند و گفت: ای خواهر، این تونتاب همه مال خود به من صرف کرده و شب و روز در خدمتگزاری من پیاده و گرسنه می آید و مرا سواره همی آورد. نزهت الزمان گفت: اگر خدا بخواهد او را پاداش نکو دهیم.
پس از آن نزهت الزمان خادم را بخواست و گفت: آن بدره زر که در نزد توست به مژدگانی به تو دادم. اکنون برو و خواجه را زودتر نزد من آر. خادم شادان به پیش حاجب رفت و پیغام ملکه برسانید. حاجب نزد ملکه بیامد دید که با برادر خود ضوءالمکان نشسته است. حاجب از چگونگی بازپرسید. نزهت الزمان حکایت را به حاجب فرو خواند. پس از آن با حاجب گفت: آگاه باش که تو کنیز نگرفته ای بلکه دختر ملک نعمان گرفته ای و من نزهت الزمان و این برادر من ضوءالمکان است. حاجب چون این سخن بشنید حق بدو آشکار شد و یقین کرد که ملک نعمان را داماد گشته. با خود گفت: چون به بغداد روم نیابت مملکتی را از ملک بستانم. پس از آن حاجب روی به ضوءالمکان کرده به سلامت او تهنیت گفت و خادمان را امر کرد که خیمه ای جداگانه و اسبی از بهترین خیل بهر ضوءالمکان آماده کنند و نزهت الزمان با حاجب گفت: قصد من این است که با برادر به خلوت اندر نشینیم و رازها به همدیگر بگوییم و از صحبت هم سیر شویم، چه دیرگاه است که از هم جدا گشته ایم. حاجب گفت: حکم از آن شماست. پس حاجب از نزد ایشان بیرون شد و شمع و حلوا از برای ایشان بفرستاد و سه دست جامه دیبا برای ضوءالمکان بفرستاد. پس نزهت الزمان با حاجت گفت: تونتاب را حاضر گردان و از برای او مرکوبی ترتیب کن و بگو که در چاشت و شام، سفره از برای ما بگسترند. حاجب پذیرای حکم شد و چند تن از خادمان به جستجوی تونتاب روان ساخت. خادمان او را همی جستند که دیدند پالان بر خر نهاده و انبان توشه بر او بسته گریختن را آماده است و از جدایی ضوءالمکان گریان است و می گوید که: افسوس به جوانی ضوءالمکان که بسیار پندش گفتم سودمند نیفتاد، کاش می دانستم که عاقبت کار او چگونه خواهد شد. هنوز سخن تونتاب به انجام نرسیده بود که خادمان بر او گرد آمدند. تونتاب چون خادمان را دید که بر وی گرد آمده اند گونه اش زرد شده بترسید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 19 Nov 2021 - 8min - 71 - شب هفتاد و ششم
🌙شب هفتاد و ششم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتاد و ششم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، تونتاب بترسید و گونه اش زرد شد و به آواز بلند گفت که: قدر نیکوییهای من ندانست و گمان دارم که مرا با گناه خویش شریک کرده. ناگاه خادم بانگ بر وی زد که: ای دروغگو، تو گفتی که من شعر نخوانده ام و خواننده را نشناسم! مگر خواننده اشعار رفیق تو نبود؟ تونتاب چون خشم خادم را بدید هراسان گشت و با خود گفت: به بلایی که همی ترسیدم بیفتادم. پس این بیت بخواند:
وه که در محنتی بیفتادم
که پدیدار نیست پایانش
آنگاه خادم بانگ بر غلامان زد که او را از خر به زیر آرید. غلامان تونتاب را از خر به زیر آوردند و بر اسب بنشاندند. غلامان پاسبانی کرده با قافله اش همی بردند. ولی خادم با غلامان گفته بود که او را عزیز بدارید و اگر مویی از او کم شود یکی از شما به عوض آن مو کشته خواهد شد. چون تونتاب غلامان در گرد خود دید، از زندگی طمع ببرید و با خادم گفت که: ای سرهنگ، به خدا سوگند که مرا با کس همسری و برادری نیست، با این جوان خویشی ندارم. من مردی ام تونتاب. این جوان را بیمار در مزبله افتاده یافته ام.
الغرض، تونتاب با ایشان همی رفت و هر ساعت هزار خیال می کرد و خادم او را می ترسانید و خندان خندان می گفت که این جوان خاتون را بدخواب کرد. چون به منزل فرود آمدندی خادم خوردنی می خواست و با تونتاب خوردنی همی خوردند. پس از آن قدحی شکر گداخته و یخ بر او ریخته می آوردند. خادم با تونتاب قدح بنوشیدندی ولی اشک چشم تونتاب از بیم خشک نمی شد و منزل به منزل همی رفتند تا به سه منزلی بغداد رسیدند و در آنجا فرود آمده برآسودند و خوردنی خورده بخسبیدند.
علی الصباح، بیدار گشته همی خواستند که محملها ببندند ناگاه گردی جهان را فرو گرفت و هوا را تیره کرد. حاجب بانگ بر غلامان زد که محملها ببندید. پس حاجب با غلامان سوار شدند و به سوی گرد برفتند. دیدند سپاهی است انبوه. حاجب را عجب آمد و حیران بایستاد. لشکریان چون حاجب و غلامانش را بدیدند پانصد سوار از ایشان جدا گشته به سوی حاجب بیامدند
حاجب و غلامانش را چون نگین انگشتری در میان گرفتند و هر پنج تن از لشکریان به یکی از غلامان حاجب گرد آمدند. حاجب با لشکریان گفت: از کجایید که با ما بدین سان رفتار می کنید؟ ایشان گفتند: تو کیستی و از کجایی و به کجا روانه ای؟ حاجب گفت که: من حاجب امیر دمشق، ملک شرکانم، خراج دمشق و هدایا به بغداد پیش ملک نعمان پدر ملک شرکان می برم. چون سخن حاجب شنیدند دستارچه به دست گرفته بخروشیدند و گریان گشتند و با حاجب گفتند که: ملک نعمان با زهر کشته شد و بر تو باکی نیست. تو به نزد وزیر دندان بیا با او ملاقات کن. حاجب از این سخن گریان شد و همی رفتند تا به لشکریان برسیدند و وزیر دندان را از آمدن حاجب آگاه کردند.
وزیر دندان امر کرد که خیمه ها بر پا کردند. به فراز سریری به میان خیمه اندر بنشست و حاجب را پیش خود خواند و احوال باز پرسید. حاجب وزیر را بیاگاهانید که حاجب امیر دمشق است و خراج و هدایا از بهر ملک نعمان می برد. وزیر دندان چون نام ملک نعمان بشنید گریان شد و گفت: ملک نعمان را به زهر کشتند و پس از کشته شدن او در میان مردم اختلاف پدید آمد که مملکت را به که سپارند و پادشاهی از آن که باشد و خلافشان به جدال انجامید. قضات اربعه از جنگ منعشان کردند. پس از آن اتفاق کردند که نکنند جز آنچه قضات اربعه رای دهند. پس متفق شدند که بفرستند نزد ملک شرکان و او را به سلطنت بخوانند. ولی جمعی سلطنت پسر دوم او، ضوءالمکان را می خواستند که با خواهرش نزهت الزمان سفر کرده ولی چون کسی را چند سال است از ایشان خبر نیست ناچار ما را به سوی شرکان فرستادند. چون حاجب دانست که زوجه اش سخن به صدق گفته، پس از مرگ سلطان بسی غمگین شد ولکن به وجود ضوءالمکان بسیار شاد شد. چه او در بغداد به جای پدرش به سلطنت مینشست.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 19 Nov 2021 - 6min - 70 - شب هفتاد و هفتم
🌙شب هفتاد و هفتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتاد و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون حاجب آگاه شد که ضوءالمکان به جای پدرش به سلطنت مینشیند پس حاجب به وزیر دندان گفت: قصه عجیبی است و بدان ای وزیر، که خدای تعالی راحتی شما را خواسته و چنان شده است که آرزو داشتید. چون که خداوند ضوءالمکان را به شما برگردانیده و او و خواهرش نزهت الزمان به همراهی من به خدمت پدر می شتافتند. چون وزیر دندان این بشنید بسی شاد شد و به حاجب گفت: ما را از حکایتشان بیاگاهان و سبب غیبت طولانی شان را بیان نما. پس حاجب حال نزهت الزمان بیان کرد تا جایی که او را به زنی گرفته بود و همچنین از قصه ضوءالمکان تا جایی که می دانست بگفت. پس چون حاجب گفتار را به پایان رسانید، وزیر دندان شخصی فرستاد، امرا و وزرا و اکابر را بخواند و به ایشان اطلاع داد آنچه را که اتفاق افتاده بود. پس همگی شگفت ماندند و برخاسته نزد حاجب آمدند و در پیش او زمین ببوسیدند. حاجب با وزیر دندان نشسته بودند. سایر بزرگان دولت را بنشاندند و در سلطنت ضوءالمکان مشورت کردند. همگی را اشارت بدین شد. حاجب روی به وزیر دندان کرده گفت: من همی خواهم که پیش از شما نزد ضوءالمکان رفته او را از آمدن شما بیاگاهانم و با او بگویم که شما او را به سلطنت اختیار کردید. وزیر دندان تدبیر حاجب بپسندید. حاجب برخاست و وزیر دندان و سایر وزرا و امرا به تعظیم او برخاستند و هر یک جدا جدا به حاجب ثنا می گفتند و ستایش همی کردند که حاجب نزد ضوءالمکان خدمتگزاری ایشان ظاهر سازد. وزیر دندان خادمان خود را امر کرد که پیش رفته در یک منزلی بغداد خیمه ها بر پا کنند.
پس حاجب نزد ضوءالمکان و نزهت الزمان بیامد و ایشان را آگاه کرد. آنگاه سوار شدند و وزیر دندان و لشکریان نیز سوار گشتند و همی رفتند تا به یک منزلی بغداد رسیدند. در آنجا فرود آمدند. وزیر دندان اجازت خواسته نزد ضوءالمکان و نزهت الزمان رفت و ایشان را از مرگ پدر آگاه کرد و بشارت نیز بداند که مردم ضوءالمکان را به سلطنت بگزیدند. ایشان به مرگ پدر گریان شدند و سبب مرگ باز پرسیدند.
[ماجرای عجوز ذات الدواهی و ملک نعمان از زبان وزیر دندان]
وزیر دندان گفت: ای ملک، بدان که ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت و شما را برجا نیافت دانست که به زیارت بیت الله رفته اید. در خشم شد و تنگدل گشت، تا شش ماه جستجو می کرد. اثری از شما پدید نشد. چون از غیبت شما یک سال درگذشت، عجوزی که آثار زهد و صلاح در او پدید بود بیامد و پنج دختر باکره خورشید مثال با خود بیاورد و آن دختران با غایت نکویی و جمال، حکیم و ادیب و تاریخدان بودند. آن پیرزن در پیش ملک حاضر شده آستانه ملک را ببوسید. ملک چون آثار زهد در او مشاهده کرد او را نزدیک خود خواند. پیرزن گفت: ای ملک، پنج کنیز با خود آورده ام که هیچ سلطانی چنان کنیزها ندارد که خداوندان حسن و خرد و ادب و علم و معرفت هستند. ملک کنیزکان را حاضر آورد. از دیدن جمال ایشان شادمان گشت و گفت: هر یک از شما چیزی را که آموخته اید بازگویید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 19 Nov 2021 - 5min - 69 - شب هفتاد و یکم
🌙شب هفتاد و یکم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتاد و یکم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون قافله سه روز در آنجا بماندند پس از آن سفر کردند و همی رفتند تا به شهر دیگر رسیدند و سه روز در آنجا بماندند. پس از آن سفر کردند و به دیار بکر[1] رسیدند. نسیم بغداد به ایشان بوزید. ضوءالمکان را از خواهر و پدر و مادر یاد آمده محزون گشت که بینزهت الزمان چگونه نزد پدر رود پس گریان شد و بنالید و این ابیات بر خواندن نسیم باد صبا بوی گلستان برسان
به گوش من سخن یسار مهربان برسان
دهان به مشک و به می همچو لاله باک بشوی
پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان توتاب گفت که: این گریستن و نالیدن بگذار که جای ما به خیمه حاجب نزدیک است؛ همی ترسم که او را ناخوش آید. ضوءالمکان گفت: از خواندن شعر ناگزیرم شاید که آتش دل فرو نشیند. تونتاب با ضوءالمکان گفت: ترا به خدا سوگند می دهم که از این ملت و حزن و زاری و اندوه در گذر تا به شهر خود برسی، پس از آن هر چه خواهی بکن. ضوءالمکان گفت:
گویی مرا که در غم وتار صبر کن
و بیهوده بر در غم و تجار چون کنم
نه بار با من است و نه دل در بمر من است
بیدل چگونه باشم و بی یار چون کنم پس از آن روی به جانب بغداد کرد و در آن شب نزهت الزمان نیز به یاد
برادرش ضوءالمکان نخفته بود و همیگریست که ناگاه آواز برادرش ضوءالمکان را بشنید که گریان است و این ابیات همی خواند ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
جایی که باد زهره ندارد خبر بری
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به مانند مشتری
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری
دانی چه می رود به سر مازدست تو
تو خود به پای خویش بیایی و بنگری آنگاه برخاسته خادم را به نزد خود خواند و با خادم گفت: برو و آن که
ابیات همی خواند نزد منش آر.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- شهری در سلیمانیه عراق کنونی، البته در ترکیه کنونی، نیز شهری به این نام داریم ولی از نظر منطق، دور از مسیر بغداد است ]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 19 Nov 2021 - 3min - 68 - شب هفتاد و دوم
🌙شب هفتاد و دوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتاد و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان با خادم گفت: برو و آن که ابیات همی خواند نزد منش آر. خادم برفت و جستجو کرده جز تونتاب کس را بیدار نیافت. و ضوءالمکان بیخود افتاده و تونتاب در پهلوی او ایستاده بود. خادم با تونتاب گفت: تو بودی که شعر همی خواندی و خاتون آواز تو شنیده است؟ تونتاب گفت: لا والله، من شعر نخواندم. خادم گفت: تو بیدار هستی، خواننده شعر به من بنمای. تونتاب گمان کرد که خاتون از شعر خواندن در خشم شده به ضوءالمکان بترسید و با خود گفت: بسا هست از خادم آسیبی بدو رسد. پس در جواب خادم گفت که: من خواننده شعر نشناسم. خادم گفت: به خدا سوگند که دروغ می گویی! جز تو کس بیدار نیست. تونتاب گفت: با تو راستی بگویم، خواننده اشعار مردی بود راهگذر که مرا نیز از خواب بیدار کرد. خدا به سزایش برساند. خادم بازگشت و با خاتون گفت: کس را نیافتم. خواننده مردی راهگذر بوده است. خاتون خاموش شد و سخن نگفت.
پس از آن ضوءالمکان به هوش آمد، دید که ماه به میان آسمان رسیده و نسیم سحرگاه همی وزد. حزن و اندوهش به هیجان آمد و خواست که بخواند. تونتاب گفت: چه قصد داری؟! ضوءالمکان گفت: می خواهم شعری بخوانم شاید آتش دل فرو نشیند. تونتاب گفت: تو ماجرا نمی دانی و آگاه نیستی که از کشته شدن چگونه خلاص یافتیم. ضوءالمکان گفت: ماجرا بازگو. تونتاب گفت: یا سیدی، چون تو بیهوش افتادی، خادم بیامد. چوبی در دست داشت و از خواننده اشعار همی پرسید. جز من کس بیدار نیافت. خواننده را از من پرسید. گفتم: مردی بود راهگذر. خادم چون این بشنید بازگشت و خدا مرا از کشته شدن خلاص داد. ولی خادم با من گفت که: اگر آواز خواننده دگر بار بشنوی او را گرفته نزد منش بیاور. ضوءالمکان چون این بشنید گریان شد و گفت: کیست که مرا از گریستن منع کند؟ من ناچار بخوانم و آنچه به من خواهد گذشت بگذرد و من اکنون به شهر خود نزدیک گشته ام و از هیچ کس باک ندارم. تونتاب گفت: قصد تو این است که خویشتن هلاک سازی؟ ضوءالمکان گفت: من ناچار شعر بخوانم. تونتاب گفت: مرا قصد این بود که از تو جدا نشوم تا ترا به نزد پدر و مادر برسانم ولکن به ضرورت از تو جدا بایدم شد. و من یک سال و نیم است که با تو هستم، هیچ گونه مکروهی از من به تو نرسیده! مگر مرا رنج پیاده رفتن و بیداری بس نیست که همی خواهی بی سبب شعر بخوانی و ما را به محنت افکنی. ضوءالمکان گفت: من از حالتی که دارم باز نگردم. پس ضوءالمکان این دو بیت بخواند:
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر رَبع و اطلال و دمن [= خانه و = خرابه و = زباله دان ]
ربع از دل پر خون کنم، خاک دمن گلگون کنم
اطلال را جیحون کنم، از آب چشم خویشتن
پس از آن این شعر نیز بر خواند:
خوانده باشی که فرقت لیلی
چه به مجنون ناتوان کرده است
فرقت نزهت الزمان بالله
که به ضوءالمکان همان کرده است
چون شعر به انجام رسانید، سه بار فریاد زد و بیهوش بیفتاد. تونتاب برخاسته او را بپوشاند. چون نزهت الزمان آواز او و ابیاتی را که نام نزهت الزمان و برادرش ضوءالمکان در آنها بود بشنید گریان شد و بانگ بر خادم زد و با او گفت: آن که شعر خواند به اینجا نزدیک است، به خدا سوگند که اگر او را نیاوری حاجب را بیدار سازم تا ترا عقوبت کند و از در خویشتن براند، ولی تو این یکصد دینار بگیر و خواننده شعر را با خوشی پیش من بیاور و مرنجانش. اگر او از آمدن مضایقه کند این بدره هزار دیناری به او بده و اگر باز مضایقه کند مکان و صنعت و شهر او را بشناس و بزودی پیش من آی.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 19 Nov 2021 - 5min - 67 - شب هفتاد و سوم
🌙شب هفتاد و سوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتاد و سوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان، خادم را به جستجوی خواننده شعر فرستاد. خادم برفت. همه مردم را دید که خفته اند و یک تن بیدار در میان قافله نیست. پس نزد تونتاب رفت و دید که سر برهنه نشسته است. به نزدیک او رفته آستینش بگرفت و گفت: تو بودی که شعر همی خواندی؟ تونتاب به خویشتن بترسید گفت: لا والله، خواننده شعر من نبودم. خادم گفت: دست از تو برندارم تا خواننده شعر به من بنمایی زیرا که من نتوانم به نزد خاتون بازگردم. تونتاب از ضوءالمکان بترسید و گریان شد و با خادم گفت: به خدا سوگند که خواننده شعر من نبودم ولی مردی راهگذر را شنیدم که شعر همی خواند. تو دست از من کوتاه کن که من مردی ام غریب و از شهر قدس با شما آمده ام. خادم با تونتاب گفت: برخیز و به نزد خاتون بیا. هرچه با من گفتی با او بگو من کس بجز تو بیدار نیافتم. تونتاب گفت: تو جای من بشناختی و من نیز از ترس پاسبانان به در رفتن نتوانم. اکنون تو بازگرد. اگر پس از این آواز شعر خواندن بشنوی چه نزدیک باشد و چه دور از هیچ کس مدان بجز از من. پس تونتاب سر خادم ببوسید و دلش به دست آورد. خادم از او درگذشت و از بیم نزد خاتون نتوانست رفت و به نزدیک تونتاب در جایی پنهان گشت. تونتاب برخاست و ضوءالمکان را به هوش آورد و گفت: راست بنشین تا ماجرا با تو بازگویم. پس آنچه گشته بود با او بگفت. ضوءالمکان گفت: من بیم از کس ندارم. تونتاب گفت: چرا پیروی هوا و هوس می کنی و از کس نمی ترسی؟ من بس هراس از هلاک تو و خویشتن دارم. ترا به خدا سوگند میدهم که دیگر شعر مخوان تا به شهر خود برسی. مگر تو نمی دانی که زن حاجب قصد آزردن تو کرده، زیرا که او از رنج سفر خسته و رنجور بود، تو او را از خواب بیدار کردی. چندین بار خادم فرستاده جستجو می کند. ضوءالمکان سخن تونتاب ننیوشید و مرتبه سوم به آواز بلند این ابیات بر خواند:
ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته در ساحل
به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
که قتلم خوش نمی آید ز دست پنجه قاتل
مرا تا پای می پوید طریق عشق می جوید
بهل تا عقل می گوید زهی سودای بی حاصل
خادم به گوشه ای پنهان بود و آواز ضوءالمکان همی شنید. هنوز ابیات به انجام نرسانده بود که خادم برسید. چون تونتاب خادم را بدید بگریخت و دورتر از خادم بایستاد. پس خادم سلام کرد و ضوءالمکان جواب گفت. خادم گفت: یا سیدی...
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 19 Nov 2021 - 4min - 66 - شب هفتاد و چهارم
🌙شب هفتاد و چهارم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"*بدره زر: کیسه طلا
چون شب هفتاد و چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، خادم با ضوءالمکان گفت: یا سیدی، امشب سه بار به سوی تو آمده ام و خاتون ترا به نزد خود می خواند. ضوءالمکان گفت: خاتون کیست و رتبت او چیست که مرا نزد خود خواند؟ نفرین خدا بر او و شوهر او باد. پس ضوءالمکان به خادم دشنام میداد و خادم جواب گفتن نمی توانست زیرا که خاتون سپرده بود که بی رضای او سخن نگوید و اگر قصد آمدن نداشته باشد نیاوردش و اگر نیاید بدره زر بدو بدهد. پس خادم با فروتنی گفت: ای فرزند، نسبت به تو از من خطایی و ستمی نرفته و نخواهد رفت، قصد من این است که به لطف و خوشی به نزد خاتون شوی و به سلامت و خرسندی بازگردی و ترا بشارتی خواهیم داد.
چون ضوءالمکان این بشنید برخاست و با خادم برفت. تونتاب نیز برخاسته بر اثر او همی رفت و با خود می گفت: افسوس بر جوانی او که فردا کشته شود. پس ضوءالمکان با خادم و تونتاب از پی ایشان همی رفتند تا به نزدیک خیمه رسیدند. خادم پیش نزهت الزمان رفت و گفت: آن کس را که میخواستی آوردم. جوانی است نکوروی و نشان بزرگی از جبینش آشکار است. نزهت الزمان چون این بشنید دلش تپیدن گرفت و با خادم گفت: نخست او را بگو که بیتی چند بخواند که از نزدیک آواز او بشنوم. پس از آن از نام و نشان و شهر او باز پرس خادم با ضوءالمکان گفت: نخست بیتی چند بخوان که خاتون از نزدیک آواز ترا بشنود. پس از آن از نام و نشان و شهر خویش بازگو. ضوءالمکان گفت: اطاعت کنم. ولکن مرا حکایتی است بس عجیب که به آن سبب من چون باده گساران مستم و مانند مصیبت زدگان حیران و غرق دریای فکرتم. نزهت الزمان چون این بشنید گریان شد و با خادم گفت: از او باز پرس که از کسی جدا گشته ای؟ خادم باز پرسید. ضوءالمکان گفت: از پدر و مادر و پیوندان جدا گشته ام، ولی عزیزترین ایشان نزد من خواهری بود که روزگار مرا از او دور کرده. نزهت الزمان چون این سخن بشنید گفت: خدای تعالی ترا به او برساند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
*جبین: پیشانی
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 19 Nov 2021 - 3min - 65 - شب شصت و یکم
🌙شب شصت و یکم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
موسیقی: آلبوم سایه روشن، داریوش طلایی
چون شب شصت و یکم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، کسری به پسر خویش نوشت که سپاه را چندان مال مده که از تو بی نیاز شوند و به ایشان چنان تنگ مگیر که از تو برنجند و با ایشان میانه روی کن. و گفته اند که:
اعرابی ای نزد منصور خلیفه آمد و گفت: با سگ خود چنان کن که پیرو تو باشد. منصور از این سخن برآشفت. ابو العباس طوسی گفت: قصد او این است که دیگری قرصه به سگ ننماید که سگ ترا ترک کرده پیروی او کند. منصور چون این بشنید خشمش فرونشست.
و عمربن خطاب هر وقت خادم بگرفتی با خادم چهار شرط کردی که: اسب سوار نشود و جامه نیکو نپوشد و از غنیمت نخورد و نماز به وقت بگزارد.
و گفته اند که: هیچ مال بهتر از عقل نیست و هیچ عقل بهتر از تدبیر نیست و هیچ تدبیر بهتر از پرهیزگاری نیست و هیچ قربت مانند خلق نیکو نباشد و هیچ میزان مانند ادب و فایده ای مثل توفیق نباشد و تجارتی چون عمل صالح و سودی چون ثواب الله نیست و پرهیزی چون ایستادن به حدود سنت و علمی چون تفکر و ایمانی چون حیا و شرفی چون علم نیست.
و علی علیه السلام گفته که: از بدان زنان برکنار شوید و از خوبان (1) ایشان بترسید و با ایشان مشورت نکنید و بر ایشان تنگ مگیرید تا به فکر مکر نیفتند.
و گفته اند که زنان سه گونه اند: زنی است پاک و مهربان و ولود که با شوهر در حادثات زمان یار است و یکی هست که از برای زاییدن است نه بهر چیز دیگر و زنی است که خدا او را زنجیر گردن هر کس که خواهد بکند. و مردان نیز سه طایفه اند: مردی است عاقل که با رای و تدبیر کار کند و مردی است که اگر کاری روی دهد و طریق آن نداند از خداوندان عقل مشورت کند و مردی است که متحیر و سرگردان، نه خود داند و نه از دانایان بپرسد. و ای ملک، بدان که در همه چیز عدل به کار است و از انصاف ناچار و از برای این مثلی از قطاع الطریق [= راهزنان] گفته اند که: ایشان را با اینکه شیوه ستمگری است، اگر در کار خود و در بخش کردن مالهای دزدیده انصاف فرو گذارند نظامشان مختل شود. الغرض، بزرگترین اخلاق پسندیده کرم است و حلم.
پس نزهت الزمان در سیاست ملوک چنان سخنان گفت که حاضران گفتند: ما کس ندیده بودیم که در این باب چنین سخن گوید. کاش این نیز در غیر این باب نیز سخنی گوید تا ما را سودی بخشد.
نزهت الزمان چون سخن ایشان بشنید گفت: و اما باب ادب، جولانگاه وسیع دارد. زیرا که مجمع کمالات است.
روایت کرده اند که بنی تمیم نزد معاویه آمدند و احنف بن قیس با ایشان بود. حاجب معاویه از بهر ایشان اجازت خواست. معاویه جواز داد و احنف بن قیس را گفت: یا ابا بحر، نزدیکتر آی تا حدیث گفتن تو بشنوم. احنف نزدیک آمد. معاویه پرسید که: چه باید کرد؟ احنف گفت: موی سر بتراش و شارب کوتاه کن و ناخن بگیر و موی زیر بغل و زهار از خود دور گردان و مسواک ترک مکن که هفتاد و دو منفعت دارد و غسل جمعه کفاره گناهان ایام هفته است.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- در نسخه های عربی «خوبان» نیست: «کونوا منهن على حذر» = «از ایشان بپرهیزید » آمده است.)*قرصه: تکه نان
*قطاع الطریق: راهزنانانوشیروان عادل و خسروپرویز هر دو از پادشاهان آرمانی و خوش نام ایران ساسانی هستند. حضور توامان ایشان در متون پهلوی پیش و پس اسلام و یاد نیک از ایشان در مکتوبات دوران اسلامی، در کنار داستانها و حکایتهای شفاهی میان مردمان، خود مؤید این ادعاست. بی شک میتوان این ادعا را کرد که در نسخههای پهلوی هزارافسان، این اشخاص احتمالا در کنار بزرگمهر و شخصیتهای دیگری از سلسله پادشاهان و بزرگان ایرانی، حضوری پررنگ تر در متن داستانها داشتهاند. این گمان و فرض دور از واقعیت نخواهد بود اگر بگوییم که در بازنویسی نسخههای عربی* نام این پادشاهان به اسامی خلفایی چون هارون الرشید و معتصم و متوکل و از این دست تبدیل شده است. آیا بی راه نیست اگر بگوییم که حضور پیاپی جعفر برمکی در کنار هارون الرشید، خود یادآور حضور خردمندانه و مدبرانه بزرگمهر در دربار ساسانی است؟
حکایت رویارویی نخست شرکان با ملکه ارزیره را نیز به عنوان مثالی از همانندی داستانهای هزارویکشب با هزارافسان میتواند در نظر گرفت. از یک سو شرکان، سپهسالار لشکر به دژ نصارا نزدیک میشود، دختری می بیند جنگاور و دلیر (ملکه ارزیره) که به هماوردی با او برمیخیزد و فرجام کار به صلح میانجامد، از سوی دیگر نیز سهراب در نزدیکی دژ ایران (دژ دشمن) به گردآفرید برمیخورد و با وی به رزم میپردازد. در هر دو داستان دشمنی به تحریک عنصر خارجی است و خیر و شر چنان نامعلوم و در هم آمیخته است که فراتر از یک رزم و جنگ را روایت میکند و مناسبات میان پادشاهی ها بیشتر در توضیح "سیاست" است تا جنگاوری.
*( حرف از نسخهها میزنیم چون قطعا واقفیم که نسخههای متفاوت از هزارویکشب در زبان عربی پدید آمده است، احتمالا برخی در همان قرون دوم و سوم هجری قمری ، ترجمههایی از هزارافسان پهلوی به عربی توسط کاتبان ایرانی به عنوان نسخههای اول، و باقی با دستبرد و اضافه و کاست کاتبان دیگر بر این نسخه، چنانکه قطعا سخنی از ابن سینا در نسخههای قرن دوم و سوم نمیتواند آمده باشد. نسخه کنونی که بر اساس نسخهای گردآمده در ششصد سال پیش و بازهم با دخل و تصرف گالان و همکاران عربش پدید آمده، قطعا شاهد دگرگونیهای فراوانی طی هفت سده در همان زبان عربی بوده است)
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 19 Sep 2021 - 4min - 64 - شب شصت و دوم
🌙شب شصت و دوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
موسیقی: آلبوم سایه روشن، داریوش طلایی
چون شب شصت و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، احنف گفت که: غسل جمعه کفاره گناهان ایام هفته است. معاویه پرسید که: رای تو چیست هرگاه با کسی از قوم خود ملاقات کنی؟ گفت: از شرم سر به زیر افکنم و بر سلام مبادرت کنم و آنچه را که به من سود ندارد واگذارم و سخن کم گویم. معاویه گفت: رای تو چیست اگر با امثال خود ملاقات کنی؟ احنف گفت: اگر سخن گوید، به گوش دارم و اگر بر من جولان کند من جولان نکنم. معاویه گفت: رای تو چیست اگر با امرا ملاقات کنی؟ احنف گفت: سلام کنم و منتظر اجابت شوم. اگر به نزدیکم بخوانند نزدیک روم و اگر دورم بکنند دور شوم. معاویه گفت: با زنت چگونه؟ احنف گفت: ای خلیفه، مرا از جواب این معاف بدار. معاویه گفت: سوگندت همیدهم بازگو. احنف گفت:خلق را نیکو کنم و با ایشان مهربانی ظاهر سازم و نفقه فراوانش دهم که زن را از پهلوی کج آفریده اند. معاویه گفت: رای تو در جماع چگونه است؟ گفت: با او سخن گویم تا به سر میل بیاید و مغازله کنم تا به طربش بیفزاید. آنگاه مجامعت کنم. اگر نطفه در مشیمه اش قرار گیرد بگویم:
اللهم اجعله مبارکا ولاتجعله شقیا و صورها احسن تصویرا»
(= خداوندا او را فرخنده ساز و سنگدل مساز و به زیباترین صورت، صورت بخش).
پس از آن برخاسته وضو بگیرم. پس از آن دستها بشویم و آب بر تن خود بریزم. پس از آن نعمتهای خدا را شکر گویم. معاویه گفت: نیکو جواب گفتی. حاجت خود از من بخواه. احنف گفت: حاجت من از تو این است که از خدا بترسی و در میان رعیت عدالت کنی. پس از آن احنف از مجلس معاویه برخاست و برفت. معاویه گفت: اگر در عراق جز این مرد دانشمندی نباشد همین بس خواهد بود.
پس نزهت الزمان گفت: این شمه ای بود از باب ادب.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.*جولان کردن: تندی کردن
*مغازله: عشق بازی
*مجامعت: آمیزشاَحْنَف بْن قِیْس، ابو بحر صخر بن قیس بن معاویة بن حصین (در ۶۷ ق /۶۸۶ م)، از رجال معروف صدر اسلام که در فتح ایران و وقایع مهم عصر خلافت امام علی (علیهالسلام) و آغاز دولت اموی نقشی بس مهم داشت.
درباره زندگی شخصی احنف بن قیس در منابع مطالب زیادی وجود ندارد و گزارشهای وارده بیشتر پیرامون حضور وی در جنگها و فتوحات و مسایل سیاسی آن روز است، اما در عین حال باید گفت او یکی از بزرگان عصر خود بود و نامش ضحاک و گفته شده نام او صخر است و احنف لقب او میباشد. در کتب حالات صحابه آمده، وی حضرت رسول (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را درک کرد و حضرت درباره وی دعا کردند، احنف یکی از افراد با عقل و هوش بود. قبیله او در بصره ساکن بودند. وی در میان قبیلهاش بسیار محبوب و مورد توجه بود، بطوری که همه از وی تبعیت میکردند. احنف در جنگ جمل شرکت نکرد و خود را کنار کشید، اما در جنگ صفین در کنار حضرت علی (علیهالسّلام) بود و با معاویه جنگید، او بعد از شهادت علی (علیهالسّلام) هم چنان در بصره زندگی میکرد و خود را از مسائل روز کنار کشیده بود، او در کوفه در سال ۶۷ هجری درگذشت، اما برای خاکسپاری به بصره منتقل گشته و در آنجا دفن شد.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 19 Sep 2021 - 3min - 63 - شب شصت و سوم
🌙شب شصت و سوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب شصت و سوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت. نزهت الزمان گفت: ای ملک، بدان که:
معیقب به عهد خلافت عمر، عامل بیت المال بود. اتفاقا روزی پسر عمر را بدید و از بیت المال یک درم بدو داد. معیقب گفته است: پس از آنکه درم را به پسر عمر بدادم، به خانه خویش رفتم. ناگاه رسول عمر بیامد و مرا پیش عمر برد. دیدم که یک درم به دست گرفته با من گفت: ای معیقب، وای بر تو، می ترسم که به روز قیامت در این یک درم با امت تخاصم کنی.
و نیز عمر، به ابن موسی اشعری نوشت که: چون کتاب من بخوانی آنچه که به مردم باید داد، بده و تتمه پیش من بیاور. پس ابوموسی بدان سان کرد که عمر نوشته بود. چون نوبت خلافت به عثمان رسید او نیز کتابی به مضمون کتاب عمر نوشت. ابوموسی بدان سان کرد و خراج در صحبت زیاد بفرستاد. چون زیاد خراج نزد عثمان بیاورد، پسر عثمان بیامد و درمی از آن بگرفت. زیاد گریان شد. عثمان گفت: بهر چه گریان گشتی؟ زیاد گفت: من خراج نزد عمر بیاوردم، پسر او درمی برداشت. عمر گفت از کفش بیرون کردند و اکنون پسر تو یک درم برداشت و کس درم را باز پس نگرفت و با او سخن نگفت. عثمان گفت: کجا خواهی دید مثل عمر را؟
و زید بن اسلم از پدرش روایت کرده که: او گفت: با عمر یک شب بیرون رفتم. آتشی افروخته دیدیم. عمر گفت: گمان دارم که قافله ای باشد که از آسیب سرما آتش افروخته اند، بیا تا نزد ایشان رویم. همی رفتیم تا بدانجا برسیدیم. دیدیم زنی است که آتش به زیر دیگ همیکند و کودکان چند با او هستند که گریان و نالان اند. عمر با ایشان گفت: السلام علیکم یا اصحاب الضوء و نگفت یا اصحاب النار و گفت: شما را چه میشود؟ زن گفت: از سرما به رنج اندریم. عمر گفت: این کودکان بهر چه نالان اند. زن گفت: از گرسنگی همینالند. عمر پرسید که: این دیگ چیست؟ زن گفت: از برای خاموش کردن کودکان این دیگ گذاشته ام و خداوند عالم روز قیامت حال اینها را از عمر بپرسد. عمر گفت: حال اینها به عمر پوشیده است. زن گفت: چگونه به مردم والی است و از حالشان غفلت دارد؟ اسلم می گوید که عمر رو به من کرده گفت که: با من بیا. پس بیرون آمده همی دویدیم تا به بیت الصرف رسیدیم. عمر یک عدل آرد به در آورد و ظرفی روغن برداشت و گفت: اینها به دوش من کن. من گفتم: مرا سزاوار است که اینها بردارم. گفت: آیا به قیامت نیز بار مرا تو خواهی کشید؟ پس خود آنها را به دوش گرفته. برفتیم و آرد و روغن نزد آن زن بردیم. زن پاره ای آرد گرفته به دیگ بریخت و عمر زیر دیگ همی دمید و دود گرداگرد ریش او همی پیچید تا اینکه پخته شد. قدری روغن نیز در دیگ بینداخت و با زن گفت: کودکان را سیر کن. کودکان بخوردند و سیر شدند و همان آرد و روغن نزد آن زن گذاشته به در آمدیم. عمر با من گفت: یا اسلم، من دیدم که آتش روشن است ولکن کودکان از گرسنگی گریان اند؛ دوست داشتم که باز نگردم مگر اینکه سبب آتش کردن بدانم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.*کتاب: نامه و حکم مکتوب
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 19 Sep 2021 - 4min - 62 - شب شصت و چهارم
🌙شب شصت و چهارم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب شصت و چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان گفت: ای پادشاه جهان، فصل دوم از باب ادب در اخبار صالحان است.
حسن بصری گفته که: بنی آدم از دنیا به در نرود مگر اینکه سه چیز را افسوس خورد: یکی به تمتع نگرفتن از آنچه گرد آورده و یکی به نرسیدن آرزوها و یکی به توشه نداشتن راهی که به آن راه خواهد رفت.
از سفیان پرسیدند: کسی که مال داشته باشد زاهد تواند بود؟ سفیان گفت: آری، وقتی که بلا بدو رسد صبر کند و وقتی که نعمت رسد شکر گزارد.
و گفته اند که: چون عبدالله شداد را مرگ در رسید، پسر خود محمد را بخواست و با او وصیت کرد که: ای پسر، منادی مرگ مرا ندا داد. تو در آشکار و نهان پرهیزگاری پیشه کن و نعمتهای خدا را شکر گزار و پیوسته راستگو باش که شکر موجب فراوانی نعمت و پرهیز بهترین توشه هاست.
پس از آن نزهت الزمان گفت: ای پادشاه، این نکته ها نیز بشنو که:
چون خلافت به عمر بن عبدالعزیز رسید نزد فرزندان و خانگیان خود آمد و آنچه که در دست ایشان بود بستد و در بیت المال بگذاشت. ایشان به عمه عمر که فاطمه دختر مروان بود، شکایت کردند. فاطمه کس پیش عمر فرستاد که با تو ملاقات خواهم کرد. شب پیش عمر برفت. عمر او را از استر فرود آورد و با هم بنشستند. گفت: ای عمه، تو به سخن گفتن سزاوار هستی زیرا که تو حاجت داری، بازگو که مراد تو چیست؟ فاطمه گفت: به سخن گفتن ترا شاید. عمر گفت: جناب باری، محمد علیه السلام را رحمت عالمیان فرستاد و هرچه خوب بود از برای او بگزید، پس از آن محمد را به سوی خود بازخواند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.*تمتع گرفتن: استفاده کردن و لذت بردن
*استر: چهارپار و قاطر
*زید بن سفیان: برادر معاویه و والی بغداد و کوفه و حجاز
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 19 Sep 2021 - 3min - 61 - شب شصت و پنجم
🌙شب شصت و پنجم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب شصت و پنجم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، عمر بن عبد العزیز با فاطمه گفت: خدای تعالی پیغمبر را به سوی خود بازخواند و از برای مردم نهری بر جا گذاشت که از آن نهر سیراب شوند. چون ابوبکر خلیفه شد، نهر را به جای خود گذاشت و به مجرای خویش جاری کرد و خدا را خشنود بداشت. پس از آن خلافت به عمر رسید. او نیز کارهای نیکو کرد و بسی مشقتها کشید. چون عثمان خلیفه شد، از آن نهر، نهر دیگر جدا کرد. پس از آن نهر، نهرها جدا کرد و بعد از او یزید و مروانیان نیز بدین سان همی کردند تا اینکه نوبت به من افتاده. من همی خواهم که نهر به جای خود بازگردانم. فاطمه گفت: اگر سخن همین است که تو گفتی، مرا سخنی نیست. پس برخاسته نزد فرزندان و پیوندان عمر بازگشت و با ایشان گفت که: عمر سخنانی گفت که مرا مجال سخن گفتن نماند.
نزهت الزمان گفت: عمر را از این گونه حکایات بسیار است و از آن جمله است اینکه:
یکی از معتمدین گفته که: در خلافت عمر بن عبدالعزیز، به گوسفند چرانی گذشتم. گرگان به گوسفندان به یکجا دیدم. گمان کردم که آن گرگان، سگان شبان هستند و گرگ با گوسفندان تا آن روز ندیده بودم. از شبان پرسیدم که: این همه سگان بهر چیست؟ شبان گفت: اینها گرگان اند نه سگان. گفتم: چگونه گرگان با گوسفندان اند و به ایشان آسیب نمی رسانند؟ شبان گفت: چون سر به سلامت باشد تن نیز به سلامت خواهد بود.
و دیگر روایت کرده اند که: روزی عمر بن عبدالعزیز بر منبر گلین خطبه می خواند. چون حمد و ثنای الهی به جا آورد، با مردم دو سخن گفت. نخست گفت: ایها الناس، درون را خوب کنید تا بیرون نیز خوب شود. پس از آن گفت: کار دنیا را نکو کنید تا کار عقبی نکو گردد.
روزی مسلمه با عمر بن عبدالعزیز گفت: اگر اجازت دهی متکایی از بهر تو سازیم که گاهی بدان تکیه کنی. گفت: می ترسم که به روز قیامت به ذمت من وبالی باشد. پس از آن فریاد کشیده بیخود افتاد. فاطمه گفت: یا مریم، یا مزاحم، و یا فلان، این مرد را ببینید. پس فاطمه پیش رفته آب بر او بپاشید و به هوشش آورد. دید که فاطمه گریان است. گفت: ای فاطمه، از بهر چه گریانی؟ فاطمه گفت: ترا افتاده دیدم، از زمان مرگ تو یاد کردم که بدین سان خواهی افتاد و از ما جدا خواهی شد و سبب گریستنم این بود. عمر گفت: گریستن بس است. آن گاه عمر خواست که برخیزد، نتوانست و بیفتاد. فاطمه او را در آغوش گرفت و بر احوال او بگریست.
پس نزهت الزمان تتمه فصل را در حضور ملک شرکان و قاضیان همیگفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 19 Sep 2021 - 4min - 60 - شب شصت و ششم
🌙شب شصت و ششم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب شصت و ششم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان تتمه فصل دوم را چنین گفت:
اتقاقا عمر بن عبدالعزیز به حاجیان بیت الله کتابی نوشت و آن این بود: اما بعد من خدا را در شهرالحرام و در بلدالحرام در روز حج اکبر گواه می گیرم که من دشمن آن کسم که شما را ستم کند و از من به ظلم کس اجازت نیست، زیرا که ستم رسیدگان را از من خواهند پرسید و آگاه باشید که هر عاملی از عمال من از حق میل کند و مخالفت سنت و کتاب چیزی به جای آورد، شما را اطاعت او نشاید تا اینکه به سوی حق بازگردد.
یکی از ثقات گفته است که: پیش عمر بن عبدالعزیز رفتم. در پیش روی او دوازده درم دیدم. گفت: آنها را برداشته به بیت المال برند. من گفتم: ای خلیفه، تو فرزندان خود را بی چیز و محتاج کردی؛ چیزی به ایشان بده. پس مرا به نزدیک خود خواند و گفت: اینکه می گویی چیزی به فرزندان و عیال خود بده، سخنی است ناصواب. زیرا که خدای تعالی به اولاد من کفیل و روزی دهنده است. آیا کسی هست که به خدا پرهیزگار شود و خدا به روزی او وسعت ندهد؟ و آیا کسی هست که از گناهان دوری کند و خدا کارهای دشوار او را آسان نکند؟ پس فرزندان و پیوندان خود حاضر آورد. ایشان دوازده تن بودند. چون ایشان را بدید، دیدگانش پر از اشک شد و با ایشان گفت که: پدر شما در میان دو چیز است: یا باید شما را مالدار کند و خود به دوزخ اندر باشد و یا باید شما بی چیز شوید و پدر شما به بهشت رود. برخیزید و بروید که شما را به خدا سپردم.
و خالد بن صفوان روایت کرده که: با یوسف بن عمر به نزد هشام بن عبدالملک رفتیم و او با پیوندان و خادمان خود در بیرون خیمه زده بود. چون مردم به مجلس او حاضر آمدند، خود در گوشه بساط بنشست. من گفتم: ایها الخلیفه، خدا نعمتش را بر تو تمام گرداند و شادی را به اندوه نیامیزد. من نصیحتی بهتر از حدیث ملوک گذشته نیافتم که با تو بگویم. چون این سخن بشنید از متکا برخاست و راست بنشست و گفت: یا بن صفوان، بگو آنچه داری. صفوان گفت: ایها الخلیفه، ملکی پیش از تو سال گذشته بدین سرزمین آمد و با حاضران مجلس خود گفت: به بزرگی و حشمت من کس دیده اید یا نه و به هیچ کس عطا شده است مثل آنچه به من عطا شده است؟ در میان حاضران مردی بود راهرو و پیرو حق و یار مردان خدا. با ملک گفت که: از کاری بزرگ پرسیدی، اگر اجازت دهی جواب گویم. ملک اجازت داد.
گفت: ای ملک، این دولت و حشمت که تراست، لایزال است یا زوال خواهد پذیرفت؟ ملک گفت: زوال پذیر است. آن مرد گفت: پس چگونه از چیزی پرسیدی که اندک زمانی پایدار خواهد بود و حساب آن با تو به طول خواهد انجامید؟ ملک گفت: پس گریزگاه کجاست؟ آن مرد گفت: صلاح در این است که در مملکت خویش باشی و طاعت خدا را به جا آوری و یا اینکه جامه کهن بپوشی و عبادت پروردگار کنی تا اجل ترا فرا گیرد. پس مرد از حضور ملک خواست بیرون رود گفت: چون بامداد شود، نزد تو آیم. خالد بن صفوان گفته است: چون بامداد شد، آن مرد به نزد هشام رفت. دید که از اثر پند آن مرد تاج سلطنت به زمین گذاشته سفر را آماده گشته. پس هشام چندان بگریست که زنخ او تر شد و فرمان داد که اسباب سلطنت از او دور کنند و خود به گوشه قصر بنشست. خادمان نزد صفوان آمده گفتند: ای صفوان، این چه کار بود کردی و عیش را به خلیفه تلخ ساختی.
[باقی حکایت ملک نعمان و فرزندان او، شرکان و ضوءالمکان]
پس از آن نزهت الزمان با ملک شرکان گفت: در این باب بسی پندهاست که همه آنها را در این مجلس نیارم گفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
*عمال: جمع عامل، کارگزار
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 19 Sep 2021 - 6min - 59 - شب شصت و هفتم
🌙شب شصت و هفتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب شصت و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان با ملک شرکان گفت: در این باب بسی پندهاست که در یک مجلس همه آنها را نیارم گفت ولی به تدریج گفته می شود انشاءالله تعالی.
پس قاضیان گفتند: ای ملک، این کنیز به روزگار اندر مانند ندارد و ما چنین ادیب و حکیم ندیده و نشنیده ایم. آنگاه قاضیان ملک را ثنا گفتند و از نزد ملک بازگشتند و ملک به خادمان امر فرمود که اساس عیش فرو چینند و مغنیان که در دمشق هستند حاضر آوردند و همه گونه خوردنیها و حلوا آماده سازند و زنان امرا و وزرا و ارباب دولت را فرمان داد که به خانه های خود بازگردند تا کار عیش به انجام رسد. پس همه مردم خوردنی بخوردند. چون هنگام شام شد، از دروازه قلعه تا در قصر شمعها برافروختند و وزرا و امرا و بزرگان در نزد ملک حاضر آمدند و مشاطگان به آراستن نزهت الزمان برفتند، دیدند که به آرایش حاجت ندارد. چنان که شاعر گفته:
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است
پس ملک شرکان به حجله بیامد و مشاطگان نیز عروس بیاوردند. چادر از سرش گرفته. آنچه به دختران در شب نخست بیاموزند بدو نیز آموختند. ملک شرکان برخاسته او را در آغوش کشید و با او در آمیخت و همان شب نزهت الزمان آبستن شد و شرکان را از آبستنی خویش آگاه کرد. ملک شرکان فرحناک شد و فرمود که تاریخ حمل بنویسند. چون بامداد شد ملک شرکان اسرارنویس را بخواند و امر کرد که کتابی به پدر خویش ملک نعمان بنویسد و او را آگاه کند که کنیزی خریده خداوند علم و ادب که فنون حکمت هم می داند. او را به نزد برادرش ضوءالمکان و خواهرش نزهت الزمان به بغداد خواهد فرستاد و نویسنده را گفت که در کتاب به این هم اشارت رود که ملک شرکان با آن کنیز در آمیخته و او اکنون آبستن است. پس کتاب پیچیده مهر کرد و به رسول سپرده روانه ساخت. رسول بعد از یک ماه جواب کتاب بیاورد و به ملک شرکان بداد.
ملک شرکان نامه بگرفت و بخواند. دید که پس از بسم الله نوشته که: این نامه ای است از واله و حیران و گم کننده ضوءالمکان و نزهت الزمان و ستم کشیده دوران ملک نعمان به سوی پسر خویش شرکان که آگاه باش پس از آنکه تو از من جدا گشتی جهان بر من تنگ شد. چنانچه نه راز خویش گفتن توانستم و نه نهفتن. و سبب این بود که ضوءالمکان از من خواهش سفر حجاز کرد و من از حوادث روزگار بر او ترسیدم. او را ممانعت کردم. پس از آن به نخجیر رفته یک ماه در نخجیرگاه بودم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
*نیارم گفت: یارای گفتنم نیست، توان گفتنش را ندارم (بخاطر مفصل بودن موضوع)
*مغنیان: اهل موسیقی و غنا
*مشاطه: آرایشگر
*نخجیر: شکار
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 19 Sep 2021 - 4min - 58 - شب شصت و هشتم
🌙شب شصت و هشتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب شصت و هشتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، ملک نعمان نوشته بود که من یک ماه در نخجیرگاه بودم چون باز آمدم، دیدم که برادر و خواهرت ضوءالمکان و نزهت الزمان پاره ای مال گرفته با حاجیان به بیت الله رفته اند. چون از رفتنشان آگاه شدم فراخنای جهان بر وجود من تنگ شد. ناگزیر مانده، منتظر بازگشتن حاجیان بنشستم. چون حاجیان بیامدند و خبر ایشان پرسیدم، کس از ایشان باخبر نبود. جامه ماتم بپوشیدم و پیوسته ناشاد، اشک از دیدگان همی ریختم و این دو بیت همی خواندم:
تیغ و تیر است بر دل و جگرم
رنج و تیمار دختر و پسرم
نه از ایشان خبر همی رسدم
نه بدیشان کسی برد خبرم
اکنون از تو می خواهم که سستی در جستجوی ایشان نکنی و این ننگ بر ما نپسندی والسلام.
چون ملک شرکان نامه پدر بر خواند به حزن پدر ملول و محزون شد و به گم گشتن برادر و خواهر خرسند گردید. پس نامه فرو چیده برخاست و به نزد زن خود نزهت الزمان آمد و نمی دانست که نزهت الزمان خواهر اوست. و او نیز آگاه نبود که شرکان برادر اوست. الغرض، چون از تاریخ آبستنی نزهت الزمان نه ماه گذشت، نزهت الزمان به کرسی زاییدن نشست و خدای تعالی ولادت بر او آسان کرده دختری بزاد. با ملک شرکان گفت: این دختر از آن تو است، به هر نام که خواهی نامش بنه. شرکان گفت: مردمان را عادت این است که به روز هفتم ولادت نام نهند. پس شرکان سر پیش برده دختر خود را ببوسید. دید که یکی از آن گوهرهای قیمتی و بزرگ را که ملکه ابریزه از بلاد روم آورده بود به گردن آن دختر آویخته است. از غایت خشم بسان دیوانگان شد و هوشش اندر سر نماند. با نزهت الزمان گفت: ای کنیزک، این گوهر از کجا آوردی؟ نزهت الزمان چون این بشنید در خشم شده با شرکان گفت: من خاتون تو و خاتون هر کس که به قصر اندر است هستم. شرم نداری که مرا کنیزک گویی. من دختر ملک نعمان، نزهت الزمانم. چون شرکان این سخن بشنید اندامش بلرزید و دلش تپیدن گرفت و سر به زیر افکند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.📜یکی از قدیمیترین منابعی که به هزارافسان ایرانی اشاره میکند و آن را منبع هزارویکشب معرفی مینماید، کتاب "مروج الذهب و معادن الجوهر" مسعودی است. وی چنین آورده که:
📃"وقد ذکر کثیر من الناس ممن له معرفه باخبارهم ان هذه اخبار، موضوعه من خرافات مصنوعه، نظمها مَن تقرب للملوک بروایتها، وصال غلی اهل عصره بحفظها و المذکره بها، و ان سبیلها الکتب المنقوله الینا والمترجمه لنا من الفارسیه و الهندیه والرومیه، وسبیل تالیفها مما ذکرنا مثل کتاب هزار افسانه، وتفسیر ذلک من الفارسیه الی العربیه الف خرافه، والخرافه بالفارسیه یقال لها افسانه، والناس یسمون هذالکتاب الف لیله ولیله، وهو خبر الملک والوزیر و ابنه وجاریتها و هما شیرزاد و دینازاد و مثل کتاب فرزه و سیماس و ما فیه من اخبار ملوک الهند والوزاء، و مثل کتاب السندباد، و غیرها من الکتب فی هذا المعنی."
ترجمه:
📄"و بسیاری از مردم آنان را افسانه هایی ساختگی می دانند که توسط نزدیکان به پادشاهان ترتیب یافته است و به واسطه نگهداری و بازگویی آن به مردم زمانهشان رسیدهاند و در کتاب ها نقل شده اند و از فارسی و هندی و رومی به عربی ترجمه شدهاند و نمونه آن کتاب هزارافسان است، و معنای آن از فارسی به عرابی هزار "خرافه" است و "خرافه" در فارسی "افسانه" نامیده میشود، و مردم این کتاب را هزارویکشب مینامند و روایت پادشاهی است و وزیرش و پسرش و دخترانش، و این دختران شیرزاد (شهرزاد) و دینازاد نام دارند و همچون کتاب فرزه و سیماس که در آن حکایات پادشاهان هند و وزیرانشان آمده و یا مثل کتاب سندباد است و کتابهای دیگری که از این دست هستند."
مروج الذهب و معادن الجوهر / مسعودی (متوفی به سال 346 هجری قمری)، جز الثانی، انتشارات دارلفکر، بیروت، ص 260
نکتهای که در این سطرها مستتر است، نبودن داستان سندباد در نسخه حاضر به زمان نگارش این سطور توسط مسعودی، یعنی اوایل قرن چهارم هجری است. این خود شاهدی است بر این مدعا که بسیاری داستانهای هزار و یکشب از پس قرنها افزوده و کاسته شده اند و همواره مورد دخل و تصرف کاتبان بوده است.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 19 Sep 2021 - 3min - 57 - شب شصت و نهم
🌙شب شصت و نهم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب شصت و نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون شرکان این سخن بشنید گونه اش زرد گشته دلش بتپید و سر به زیر افکند و از بسیاری اضطراب بیهوش شد. چون به هوش آمد به حیرت و فکرت فرو رفت. ولی خویشتن بدو نشناساند و با او گفت: ای خاتون، آیا تو دختر ملک نعمان هستی؟ نزهت الزمان گفت: آری. ملک شرکان سبب دوری پدر از او پرسید. نزهت الزمان از آغاز تا انجام باز گفت و ملک شرکان را از بیماری ضوءالمکان و ماندن او در بیت المقدس بیاگاهانید. و فریب دادن بدوی، نزهت الزمان را و فروختن بدوی، او را به بازرگان خاطرنشان ملک شرکان کرد. چون ملک شرکان حکایت بشنید با خود گفت: چگونه خواهر خویش کابین کردم؟! ولی باید او را به یکی از حاجبان به زنی دهم. چون پرده از کار برداشته شود، بگویم که پیش از آنکه با او درآمیزم طلاقش گفتم و به بزرگترین حاجبانش دادم. پس شرکان ملول بود و افسوس می خورد. آنگاه سر برداشته با نزهت الزمان گفت که: تو خواهر منی و من شرکان بن ملک نعمان هستم و از خدای تعالی آمرزش این خطا همی خواهم. نزهت الزمان نیز چون او را بشناخت گریان شد و سیلی بر خود همی زد و روی و سینه همی خراشید و می گفت که: به خطای بزرگ درافتادیم اگر پدر و مادرم این دختر ببینند و بپرسند که از کجا این دختر آوردی چه بایدم گفت؟ ملک شرکان گفت: تدبیر همین است که ترا به حاجب خود کابین کنم و دختر را در خانه حاجب پرورش ده و هیچ کس را میاگاهان که خواهر من هستی. پس دلجویی از نزهت الزمان کرد و سر و روی او را ببوسید. نزهت الزمان گفت: به دختر چه نام باید نهاد؟ شرکان گفت: نام او قضی فکان یعنی مقدر بود که شد.
پس شرکان خواهر خود را به بزرگترین حاجبان کابین بست و او را با دخترش قضى فکان به خانه حاجب فرستاد. نزهت الزمان را کار بدین گونه بود. اتفاقا در همان روزها رسول از جانب ملک نعمان برسید و نامه باز رساند و بدان نامه نبشته بودند که: ای فرزند، بدان که من از جدایی فرزندان به حزن و ملالت گرفتارم و خواب و خور بر من حرام گشته. چون تو این نامه بخوانی خراج دمشق از برای من بفرست و همان کنیز را که خریده ای و کابین کرده ای و به علم و ادب و حکمت ستوده بودی نزد منش روانه کن که عجوز صالحه نیکوکاری با پنج تن کنیزکان باکره بدینجا آمده اند که کنیزکان در علم و ادب و حکمت چنان اند که صفت ایشان نیارم نبشت و ایشان را زبانی است فصیح. چون من ایشان را بدیدم دوست داشتم که در قصر باشند و از مملوکان من شوند، از برای اینکه در نزد ملوک سایر اقالیم مانند ایشان یافت نمی شود و از عجوز قیمت ایشان را پرسیدم گفت که: ایشان را به خراج دمشق همی فروشم و راستی این است که خراج دمشق قیمت یکی از ایشان نتواند بود. پس من ایشان را به قیمتی که عجوز گفته بود خریدم و در قصر خویش جای دادم. تو زودتر خراج دمشق بفرست که عجوز به بلاد روم باز خواهد گشت و همان کنیزک که خریده ای بدینجا بفرست که با این کنیزکان در علم و ادب مناظره کند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 19 Sep 2021 - 4min - 56 - شب هفتادم
🌙شب هفتادم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتادم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، ملک نعمان در نامه نوشته بود، کنیزی را که خریده ای بفرست تا با این کنیزکان در نزد علما مناظره کنند اگر به این کنیزکان غلبه کند خراج بغداد را با کنیز بهر تو بفرستم. شرکان چون این بخواند، داماد خویشتن یعنی حاجب را با خواهرش بخواست. چون حاضر شد، شرکان خواهر را از مضمون نامه آگاه کرد و با او گفت: ای خواهر، ترا تدبیر چیست و جواب نامه چه باید گفت؟ چون نزهت الزمان شوق به دیدار پدر و مادر داشت با شرکان گفت که: مرا با شوهرم به بغداد بفرست تا من به ملک نعمان حکایت بدوی بازگویم که او مرا به بازرگان فروخت و بازرگان به ملک شرکان فروخت و او نیز مرا آزاد کرده به کابین حاجب در آورد. شرکان گفت: رای همین است. پس دختر خود قضى فکان را به دایگان سپرد و خراج دمشق آماده کرده، حاجب را فرمان داد که خراج را با نزهت الزمان به بغداد برد و فرمان داد که محملی از بهر خواهر و محملی بهر حاجب بسازند. پس از آن کتابی نوشته به حاجب سپرد و نزهت الزمان را وداع کرد. ولی آن گوهر را که از گردن قضی فکان آویخته بودند نگاهداشت. پس حاجب همان شب سفر کرد.
اتفاقا ضوءالمکان که این مدت در دمشق بود با تونتاب در همان شب به تفرج بیرون آمده بودند. اشتران و محملها و مشعلها بدیدند. ضوءالمکان از اشتران و بارهای آنها و خداوند آنها بازپرسید. گفتند که: خراج دمشق است و به نزد ملک نعمان شهریار بغداد روان اند. و از رئیس آن طایفه و خداوند محملها بازپرسید. گفتند: بزرگ حاجبان، شوهر کنیز دانشمند و حکیم است که ملک او را خریده بود. پس ضوءالمکان از شنیدن نام ملک نعمان و بغداد گریان شد و با تونتاب گفت: پس از این در اینجا نتوانم زیست، ناچار با همین قافله باید سفر کنم. تونتاب گفت: من از قدس تا دمشق تنهایی ترا ندیدم اکنون از اینجا تا بغداد چگونه ایمن خواهم بود که تنها بروی؟! من نیز با تو بیایم تا ترا به مقصد برسانم. ضوءالمکان به نیکیهای او ثنا گفت و سفر را آماده گشتند. تونتاب درازگوش بیاورد و توشه به درازگوش بنهاد. چون قافله اشتران براندند و حاجب به محمل بنشست، ضوءالمکان نیز به درازگوش سوار گشت با تونتاب گفت: تو نیز با من سوار شو. تونتاب گفت: من سوار نمیشوم و در خدمت تو پیاده آیم. ضوءالمکان گفت: ناچار است از اینکه سوار شوی. تونتاب گفت: هرگاه که مانده شوم، ساعتی سوار خواهم شد. پس ضوءالمکان با تونتاب گفت: ای برادر، زود خواهی دید که ترا چگونه پاداش دهم.
پس ایشان با قافله همی رفتند تا آفتاب بلند شد و از گرمی هوا به رنج اندر شدند. حاجب، قافله را اجازت نزول داد. قافله فرود آمدند و راحت یافتند و اشتران را آب دادند. باز حاجب امر کرد که اشتران بار کنند. بار کردند و همی رفتند که پس از پنج روز به شهر حما[1] رسیدند و بدانجا نزول کردند و سه روز در آنجا بماندند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
[ 1- شهری در شمال دمشق ]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 19 Sep 2021 - 4min - 55 - شب پنجاه و ششم
🌙شب پنجاه و ششم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب پنجاه و ششم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، بدوی با آن جماعت گفت، اشتران آماده کردند. بدوی بر اشتری نشست و نزهت الزمان را با خود سوار کرد و همی رفتند که پس از سه روز داخل شهر دمشق شدند و در کاروانسرای سلطان فرود آمدند، ولی نزهت الزمان را از رنج سفر و از اندوه و حزن گونه زرد شده و همی گریست. بدوی با او گفت: ای دختر روستا، اگر تو از گریستن باز نایستی ترا نفروشم مگر به یهودی.
پس بدوی برخاست و نزهت الزمان را در مکانی بگذاشت و خود نزد بازرگانان رفت و با ایشان حدیث همی گفت تا اینکه گفت: من کنیزی آورده ام که برادرش بیمار است. برادر او در شهر قدس گذاشتم که شربت و دارو بخورد و قصد من این است که کنیز را بفروشم. ولی از روزی که برادرش بیمار گشته پیوسته گریان است و دوری برادر بر او دشوار گشته، همی خواهم که هر کس به او مشتری شود با او به نرمی سخن گوید و با او بگوید که برادرت در شهر قدس نزار و رنجور است و در نزد من بود. او را در خانه خود گذاشتم که شربت و دارو بخورد. هرکه با کنیز چنین گوید، من کنیز به او ارزان می فروشم.
آنگاه مردی از بازرگانان برخاست و سال عمر کنیز از بدوی باز پرسید. بدوی گفت: باکره و نورسیده و خردمند و با ادب و خداوند حسن و جمال است. ولی از روزی که برادرش را به شهر قدس فرستاده ام از دوری او محزون گشته و اکنون تنش نزار و گونه اش زرد است. بازرگان چون این بشنید با بدوی به نزد نزهت الزمان روان شدند و بازرگان با بدوی گفت: ای شیخ عرب، بدان که من با تو می روم و کنیزی که تو او را به عقل و ادب و حسن ستودی می خرم. ولکن با تو شرطی دارم. اگر آن شرط قبول کنی قیمت کنیز به تو می دهم وگرنه بیع و شری بر هم می زنم. بدوی گفت: ترا هر شرط باشد با من بکن. بازرگان گفت: مرا در نزد سلطان حاجتی است و آن این است که به پدر خویش، ملک نعمان، نامه بنویسد و مرا به او بسپارد. هرگاه کنیز بپسندد و حاجت من برآورده من قیمت کنیز بدهم وگرنه کنیز را رد کنم.
بدوی این شرط بپذیرفت. هر دو با هم برفتند و بدان مکان که نزهت الزمان در آنجا بود برسیدند. بدوی به در حجره ایستاده نزهت الزمان را آواز داد. نزهت الزمان جواب نگفت و گریان شد. بدوی با بازرگان گفت: کنیز همین است. تو با او بدان سان که گفته ام به نرمی سخن بگو و با او مهربانی کن. بازرگان به حجره درآمد. نزهت الزمان را دید دختری است قمر منظر و بدیع الجمال. او را خطاب کرده گفت:
حورا مگر ز روضه رضوان گریختی
جانا مگر ز خانه خاقان گریختی
یا زنده گشت باز سلیمان پادشاه
تو چون پری ز پیش سلیمان گریختی
بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد، کز ایشان گریختی
پس بازرگان سلامش کرد و به مهربانی بنواخت و از حالتش باز پرسید. نزهت الزمان به بازرگان نگاه کرده دید که مردی است باوقار و خوشروی. گفت: گمان دارم که این مرد به خریدن من آمده، اگر من از این رو گردان شوم در نزد بدوی ستمگر خواهم ماند و او مرا به ضرب تازیانه خواهد کشت و امید خلاص از این مرد بیشتر است تا آن بدوی ستمگر و شاید که این مشتری به شنیدن لهجه و سخن گفتن من آمده است. به از آن نیست که من جواب نیکو گویم و به گفتار خوش پاسخ دهم. پس با زبان فصیح گفت: علیک السلام و رحمه الله و برکاته و اما اینکه احوال مرا پرسیدی دشمنانت به روز من مباد. این بگفت و خاموش شد. بازرگان را از سخن گفتن او، عقل از تن و هوش از سر برفت و با بدوی گفت که: قیمت این کنیز چند است و این کنیز بس بزرگ منش است. بدوی در خشم شد و گفت: کنیز مرا بدراه مکن و چنین سخنان مگو. او از پست ترین مردم است و من او را به تو نمی فروشم. بازرگان از بدوی چون این سخن بشنید دانست که پیری است کم خرد. با او گفت: دل خوش دار که با همین عیب که تو گفتی او را همی خرم. بدوی گفت: قیمت چند خواهی داد؟ بازرگان گفت: فرزند را جز پدر کس نام ننهد، تو مقصود خویشتن بیان کن، بدوی گفت: باید که تو سخن گویی. بازرگان گفت: یا شیخ العرب، من دویست دینار به تو میشمارم و خراج سلطان و سایر چیزها با من باشد. بدوی چون این سخن بشنید در خشم شد و بانگ به بازرگان زد و گفت: برخیز و به راه خویشتن رو، اگر دویست دینار به پارچه عبای کهنه که در سر دارد بدهی نخواهم داد و من کنیز را نمی فروشم. نگاهش همی دارم که اشتر بچراند و آسیا بگرداند. پس بانگ به نزهت الزمان زد و گفت: ای پست ترین روستاییان[1]، ترا نفروشم. و با بازرگان گفت: من ترا خردمند می دانستم. به خدا سوگند که اگر از پیش من نروی سخنان ناخوش و درشت با تو بگویم. بازرگان با خود گفت که: این بدوی دیوانه است و قیمت این را نمی داند و در قیمت او هیچ چیز با من نخواهد گفت و این نیز به یک خزانه گوهر می ارزد. مرا چندان مال نیست که قیمت او تواند بود. ولی من آنچه که خواسته دارم اگر بدوی در بهای او از من بستاند مضایقه نکنم. پس بازرگان رو به بدوی آورده گفت: یا شیخ العرب، تنگدل مباش و با تندی سخن مگو و با من بازگو که این کنیز جامه حریر و زیور و زرین چه دارد؟ بدوی گفت: ای پلیدک، کنیزان را حریر و زیور به چه کار آید؟ سزاوار او این پارچه عبایی است که به خود در پیچیده. بازرگان گفت: اگر اجازت دهی روی وی را بگشایم و او را چنانچه رسم مشتریان کنیزان است باز بینم. بدوی گفت: خدا ترا نگاه دارد. این تو و این کنیز. آشکار و نهانش بازبین و اگر بخواهی عریانش ببین. بازرگان گفت: معاذالله، من بجز روی او جایی نبینم. پس بازرگان شرمگین شرمگین پیش رفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- در مرجع روستایان آمده ]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Wed, 28 Jul 2021 - 8min - 54 - شب پنجاه و هفتم
🌙شب پنجاه و هفتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب پنجاه و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، بازرگان در غایت شرمساری پیش رفته در پهلوی نزهت الزمان بنشست و گفت: ای خاتون، نام تو چیست؟ به پاسخ گفت: از کدام نام من پرسیدی؟ بازرگان گفت: مگر دو نام داری؟ گفت: نامی که از پیش داشتم نزهت الزمان بود و اکنون مرا نام غصه الزمان است. بازرگان چون این بشنید دیدگانش پر از سرشک شد و با او گفت: ترا برادری هست رنجور؟ نزهت الزمان گفت: آری، ولی روزگار میانه من و او جدایی افکنده و او در بیت المقدس بیمار است. بازرگان از گفتار خوش او به حیرت اندر ماند و با خود گفت که: بدوی را سخنان راست بوده است. پس نزهت الزمان را از مملکت و پدر و مادر و از بیماری و غربت برادر یاد آمده آب از دیدگان بریخت و این ابیات بر خواند:
نصیبم از ستم چرخ، جور شد شب و روز
نصابم از فلک سفله، هجر شد مه و سال
ز ملک خویش به غربت فتاده ام زین سان
که نیستم ز جهان یک درم ز مال و منال
عزیمت وطن خود نمی توانم کرد
بمانده عاجز و مسکین چو مرغ بی پر و بال
زدهر جور و جفا، جز جفا طمع کردن
زهی تصور باطل زهی خیال محال
بازرگان چون این ابیات بشنید، گریان شد و دست در آورد که اشک از رخسار نزهت الزمان پاک کند. نزهت الزمان روی بپوشید و گفت: یا سیدی، این کار از تو دور است. و بدوی ایستاده بود. چون دید که او روی از بازرگان به یک سو برد و بپوشید گمان کرد که نزهت الزمان نمی گذارد که بازرگان روی او ببیند. برخاسته با مهار اشتری که در دست داشت نزهت الزمان را همی زد تا اینکه آهن مهار به نزهت الزمان خورد و نزهت الزمان را به زمین بینداخت و ریگی بر جبین نزهت الزمان فرو رفته جبینش بشکافت و خون به رخساره اش همی رفت و همی گریست تا بیهوش شد. بازرگان نیز بر احوال او گریان شد. با خود گفت که: این کنیزک را می خرم، اگر چه همسنگ او زر بایدم داد تا او را از این ستمگر خلاص کنم. آن گاه بازرگان، بدوی را دشنام بداد. چون نزهت الزمان به خود آمد، خون از رخسار خود پاک کرد و زخم جبین با کهنه فرو بست و سر به آسمان برداشت و با دل محزون بنالید و این ابیات بر خواند:
الا ای گردش گردون دوار
ندانی جز بدی کردن دگر کار
نگردی رام با کس ای زمانه
نبندی دل به مهر هیچ هشیار
به چشم تو چه نادان و چه دانا
به پیش تو چه بر تخت و چه بر دار
چون شعر به انجام رسانید رو به بازرگان کرده با او گفت که: ترا به خدا سوگند می دهم که مرا از دست این ستمگر وارهان. اگر این شب پیش او بمانم خود را هلاک کنم. تو مرا خلاص ده، خدا ترا از ورطه های دنیا و عقبی خلاص دهد. پس بازرگان برخاست و با بدوی گفت: یا شیخ العرب، قصد تو چیست؟ این کنیزک به هر قیمت که خواهی به من بفروش. بدوی گفت: او را بگیر و قیمت به من باز ده وگرنه او را به صحرا برم که در همان جا بماند و به اشتر چراندن و سرگین جمع کردن مشغول شود. بازرگان گفت: پنجاه هزار دینار زر قیمت این کنیز از من بستان. بدوی گفت: این راس المال او نخواهد بود. او نزد من، نود هزار دینار قرص جوین خورده. بازرگان گفت: من با تو یک سخن گویم، اگر سخن من نپذیری به والی دمشق اشاره کنم که کنیز از تو به رایگان بگیرد. بدوی گفت: سخن بازگو. بازرگان گفت: صد هزار دینار ترا دهم. بدوی گفت: به این قیمت فروختم. بازرگان به منزل بازگشت و مال آورده بشمرد. بدوی چون زرها بگرفت سوار گشت و با خود گفت که: به شهر قدس روم. شاید برادر این را نیز بیاورم و بفروشم. بدوی را کار بدین سان گذشت.
اما بازرگان چون نزهت الزمان را بخرید، چیزی از جامه خود بر سر او بینداخت و او را به منزل خویش برد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.*نزهت الزمان: خوشی و شادی زمانه
*غصه الزمان: غم و اندوه زمانه
*رنجور: بیمار
*جبین: پیشانی
*دنیا و عقبی: دنیا و آخرت
*سرگین: مدفوع چارپایان
*رأس المال: اصل سرمایه، سرمایه اولیه تجارت
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Wed, 28 Jul 2021 - 5min - 53 - شب پنجاه و نهم
🌙شب پنجاه و نهم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
موسیقی: آلبوم سایه روشن، داریوش طلاییچون شب پنجاه و نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، بازرگان گفت: منزه است خدایی که ترا بیافرید. چون رتبت نزهت الزمان بشناخت، اکرامش همی کرد تا هنگام شام شد. بازرگان خادم فرستاد خوردنی بیاوردند و بخوردند. پس از آن بازرگان به جداگانه جای بخسبید. چون روز برآمد بازرگان بیدار شد و نزهت الزمان را بیدار کرد و به گرمابه اش فرستاد. چون از گرمابه به در آمد لباس دیبا و استبرق بهر او بیاورد و گوشواره های مرصع با لؤلؤ و طوق زرین و گردنبند عنبرین حاضر آورد. پس از آن بازرگان با او گفت که: زیور ببند. او زیور همی بست و بازرگان همی گفت:
به زیورها بیارایند مردم، خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
پس بازرگان از پیش و نزهت الزمان به دنبال او همی رفتند تا اینکه بازرگان به نزدیک ملک شرکان رفت. زمین بوسه داد و گفت: ای ملک جهان، بهر تو هدیتی آورده ام که مانند ندارد و او را صفت نیارم گفت. شرکان گفت: حاضر آور تا به عیان ببینم. بازرگان بیرون رفت و نزهت الزمان را بیاورد و در پیش روی ملک شرکان بداشت. چون ملک او را بدید خون برادری به جوش آمد و مهرش اندر دل جای بگرفت. بازرگان گفت: با چنین نکویی و حسن که او راست همه علوم نیز بداند. ملک گفت: قیمت او را هر چه داده ای بستان. بازرگان گفت: به جان منت دارم، ولی تو منشوری بنویس که کس از من ده یک نستاند. ملک گفت: خواهم نوشت. تو بازگوی که به چندش خریده ای؟ بازرگان گفت: صدهزار دینار جامه پوشانده و زیور بسته ام. ملک گفت: من افزونتر به تو خواهم داد.
پس خازن را بخواست و فرمود که سیصد و بیست هزار دینار به بازرگان دهد. پس از آن چهار قاضی حاضر آورد و ایشان را گواه گرفت و گفت: این کنیزک را آزاد کردم و همی خواهم که به زنی بیاورم. پس قاضیان آزادنامه او بنوشتند. پس از آن کابین ببستند و ملک به حاضران بسی زر بیفشاند و امر کرد منشوری بر طبق خواهش بازرگان بنویسند. پس از آن خلعت فاخر به بازرگان بداد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
*استَبرَق: پارچه ابریشمی سبز و زربافت
*منشور: نامه و حکم
*خازن: نگهبان و انبار دار
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Wed, 28 Jul 2021 - 3min - 52 - شب شصتم
🌙شب شصتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
موسیقی: آلبوم سایه روشن، داریوش طلایی
چون شب شصتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون ملک بازرگان را خلعت فاخر بداد و حاضران همگی بازگشتند و بجز قاضیان و بازرگانان کس در نزد ملک نماند، ملک با قضات گفت: می خواهم که از این کنیز از هرگونه علم سؤال کنید و او جواب گوید تا بدانم که بازرگان راست گفته یا نه. پس ملک فرمود پرده بیاویختند و همه زنان با نزهت الزمان پشت پرده بر آمدند. و زنان وزرا و امرا شنیدند که ملک شرکان کنیزی خریده که در حسن و جمال و علم و ادب مانند ندارد و سیصد و بیست هزار دینار قیمت داده و آزادش کرده به کابین خود آورده است. اکنون قاضیان حاضرند و همی خواهند که دانش کنیز را تجربت کنند. پس از شوهران اجازت خواسته به قصر ملک آمدند. دیدند که نزهت الزمان نشسته و خادمان و کنیزان به خدمتش کمر بسته اند. چون نزهت الزمان ایشان را بدید بر پای خاست و با جبین گشاده با ایشان ملاقات کرد و هر یک را در خور رتبت او جای داد. زنان از حسن و جمال و علم و ادب او خیره ماندند و با هم گفتند که این کنیز نخواهد بود، بلکه این دختر یکی از ملوک است. پس زنان با او گفتند: ای خاتون، شهر ما را روشن کردی و این مملکت تراست و ما کنیزکان تو هستیم.
پس از آن ملک شرکان، نزهت الزمان را ندا داد و گفت: ای دخترک، این بازرگان ترا به علم و ادب مدحت کرد و گفت: تو همه علوم نیک دانسته و در علم ستاره تصنیف کرده ای. از هر علم شمه ای گوشزد ما گردان.
[روایات حکمت آمیز نزهت الزمان برای ملک شرکان]
چون نزهت الزمان سخن ملک شرکان بشنید گفت: ایها الملک، باب نخستین در سیاسات و آداب ملکیه است. بدان که قصدهای مردم به دین و دنیا منتهی شود زیرا که بدون دنیا به دین نتوان رسید و دنیا راه عقبی است و کار دنیا نظم نگیرد مگر به عملهای مردمان و عملهای مردمان چهار گونه است: امارت است و تجارت و زراعت و صناعت. اما امارت را سیاست تام و فراست صادق باید از آنکه امارت مدار آبادی دنیا و دنیا طریق عقبی است. زیرا که خداوند صمد دنیا را به بندگان در تحصیل مراد چون توشه راه قرار داده، هرکس را سزاوار این است که از آن چندان توشه بردارد که او را به خدا برساند و تابع نفس و هوا نشود و اگر همه مردم در دنیا عدل و انصاف پیش گیرند خصومتها از میان برداشته شود. ولکن مردم می خواهند که بر یکدیگر ستم کنند و تابع هوا و هوس باشند و از این کار خصومتها بر می خیزد و به سلطان عادل محتاج می شوند که داد هریک از دیگری بگیرد و عدالت بگسترد تا کار مردم انتظام پذیرد. اگر نه سیاست ملک در میان باشد زورمندان به بیچارگان چیره شوند و اردشیر گفته است که: دین و مملکت توام هستند. دین چون گنج و ملک پاسبان آن گنج است. عقل و شرع هر دو دلالت دارند که مردم را فرض است که در مملکت سلطانی نصب کنند تا دفع ظلم از مظلومان کند و ضعیف از قوی برهاند و شر اشرار را مانع شود. و ای ملک، بدان که به اندازه حسن اخلاق سلطان در جهان نظم پذیر شود و پیغمبر علیه السلام فرموده: دو کس اند که صلاح ایشان مردم را مایه صلاح و فلاح، و فساد ایشان خلق را موجب فساد است و آن علما و امرایند.
و پاره ای از حکما گفته اند که پادشاهان سه پادشاه هستند: یکی ملک دین است و یکی ملک دوری از حرامهاست و دیگری ملک هوا و هوس است. اما ملک دین آن است که رعیت خود را به دینداری ترغیب کند و خود با دین تر از ایشان باشد که مردم را پیروی به اوست و او را لازم است که موافق احکام شرعیه فرمان دهد. و اما ملک دوری از حرامها آن است که به کار دین و دنیا قیام کند و مردم را به پیروی شرع و پاس مروت بدارد و قلم و شمشیر جمع کند و هر کس را که پای بلغزد و از نوشته های قلم سر بپیچد با دم شمشیر تیز کجیهای آن را راست کند و عدل در میان مردم بگسترد. و اما ملک هوا و هوس، دین ندارد و کارش نیروی هوا و هوس است و از خشم پروردگار نترسد. او را انجام کار به هلاکت است و نهایت سیر او به دوزخ است. و حکما گفته اند که: ملک به بسیاری از مردم محتاج است و مردم احتیاج به یک تن دارند و از برای همین است که باید ملک اخلاق مردم بشناسد تا خلاف مردم را به وفاق رد سازد و فقیر ایشان را به احسان بنوازد و مظلوم از ظالم برهاند.
و ای ملک، بدان که اردشیر جهان بگرفت و به چهار بخش کرد و به هر بخش خاتمی ساخته و نقشی بدان خاتم نوشته بود. خاتم نخستین خاتم بحر و شرطه [= پاسبان ] و محاماه [= وکیل ] بود و در او نباتات نقش کرده بود و خاتم دوم خاتم خراج و بر او عمارات نقش کرده بود و سمین خاتم، روزی بود و بر آن فراوانی نقش شده و چارمین خاتم مظلومان بود و بر او معدلت نبشته بود و این رسم در میان ملوک فرس پایدار بود تا ظهور اسلام. آن گاه کسری را پسری به میان سپاه اندر بود به او نوشت که به سپاه چندان مده که از تو بی نیاز شوند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
*مدحت کردن: تعریف و توصیف به خوبی کردن
*آداب ملکیه: آداب فرمانروایی و پادشاهی
*تحصیل مراد: رسیدن به هدف
*خاتم: نشان و مُهر
*ملوک فرس: پادشاهان پارس، عموما منظور ساسانیان هستند
*کسری: معرب خسرو، خسرو پرویز
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Wed, 28 Jul 2021 - 8min - 51 - شب پنجاه و هشتم
🌙شب پنجاه و هشتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب پنجاه و هشتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون بازرگان نزهت الزمان را به منزل خویش برد جامه حریر و فاخر بر او بپوشانید و به بازار رفته زیورهای زیرین و مرصع از برای او خریده بیاورد و گفت: اینها همه از آن تو است و از تو هیچ نمی خواهم مگر وقتی که ترا نزد سلطان دمشق برم. تو او را از قیمت خویشتن بیاگاهان و چون ترا بخرد، نیکوییهایی که با تو کرده ام با او بگو و از سلطان بخواه که سفارش مرا به ملک نعمان، شهریار بغداد بنویسد که به فرمان ملک، ده یک از من نستاند. چون نزهت الزمان سخنان بازرگان بشنید بخروشید و بگریست. بازرگان گفت: ای خاتون، چون است که تا نام بغداد بردم گریان گشتی؟ مگر ترا کسی بدانجا هست؟ اگر ترا پیوند با بازرگانان است با من بازگو که من همه بازرگانان می شناسم و پیغام ترا برسانم. نزهت الزمان گفت: من بازرگانان را نشناسم ولکن ملک نعمان را می شناسم. بازرگان چون این بشنید بخندید و شادان گشت و با خود گفت: سخت به مقصود رسیدم. بازرگان گفت: مگر ترا پیش از این به ملک نعمان فروخته بودند؟ نزهت الزمان گفت: لا والله، من با دختر او بزرگ شدم. من بسی جای در دل او دارم و مرا بس عزیز دارد. اگر قصد تو این است که ملک نعمان خواهش تو به جا آورد، کاغذ و دوات بیاور که من کتابی بنویسم. چون به بغداد روی آن کتاب را به ملک نعمان برسان و با او بگو که کنیزکت نزهت الزمان را روزگار بر سر بازارها کشیده، دست به دست همی گرداند. و اگر مرا از تو بپرسد بگو که در نزد سلطان دمشق است.
بازرگان چون فصاحت و گفتار نغز او دید رتبت او در نزدش افزون شد و گفت: آیا قرآن یاد گرفته ای؟ نزهت الزمان گفت: آری، حکمت و طب نیز دانم و به فصول بقراط و جالینوس شرح نوشته ام و تذکره و شرح برهان خوانده ام و مفردات ابن بیطار مطالعه کرده ام و قانون ابن سینا را ایرادات دارم و در هندسه سخنان گفته ام و حل رموز کرده ام و کتب شافعیه دیده ام و حدیث و نحو آموخته ام و با علما مناظرات دارم و در علم منطق و بیان و علم جدل تألیفات کرده ام و علم اصطرلاب روحانی نیک دانسته ام. پس بازرگان را گفت: کاغذ و دوات بیاور کتابی بنویسم که آن ترا از غمها خلاص کند. بازرگان چون این سخن بشنید عجب آمدش و گفت: خوشا بخت آن که تو اندر قصر او باشی. پس بازرگان قلم و قرطاس بیاورد و در پیش روی نزهت الزمان زمین ببوسید. نزهت الزمان نامه و خامه به دست گرفت و این ابیات بنوشت:
از عشق روی دوست مرا خواب و خور نماند
بی او قرار و صبرم از این بیشتر نماند
از تن یکی خیالم و اندر دو چشم من
الا خیال آن صنم سیم بر نماند
روشن همی نبینم بی سوی او جهان
گویی به دیدگان من اندر بصر نماند
کسی که فکرها بر او چیره شود و بیداری نزارش کند پس تاریکی او را روشنی اندر پی نباشد و شب را از روز نداند و در بستر جدایی این سو و آن سو بگردد و با میل بیداری اکتحال کند و پیوسته ستارگان بشمارد. پس شرح حال او دراز کشد و از برای او یاری جز سر شک نباشد. پس از آن سرشک از دیدگان می ریخت و این ابیات نیز بنوشت:
ای از بر من دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی[1]
یک روز به سالی نکنی یاد کسی را
کآید ز غم عشق تو روزیش به سالی
روزی بود آیا که دل و جان بفروزم
زآن روی که شهری بفروزد به جمالی
و در انجام کتاب نوشت که این از غریب اوطان نزهت الزمان است به سوی ملک زمان، ملک نعمان. پس کتاب فرو پیچید و به بازرگانش بداد. بازرگان کتاب بگرفت و ببوسید و مضمون بدانست. خرسند و فرحناک شد و گفت: منزه است خدایی که ترا بیافرید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- در مرجع نای آمده ولی بر پایه شعر «امیر معزی» روشن است که نال درست می باشد؛ نال = نی ]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Wed, 28 Jul 2021 - 5min - 50 - شب پنجاه و پنجم
🌙شب پنجاه و پنجم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب پنجاه و پنجم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، تونتاب و زن تونتاب در رفتن با ضوءالمکان به سوی دمشق یکدله شدند و درازگوشی کرایه کردند. ضوءالمکان بر آن نشسته برفتند. پس از شش شبانه روز داخل دمشق شدند و هنگام شام در جایی فرود آمدند. تونتاب به بازار رفته خوردنی بیاورد. خوردنی بخوردند و بخسبیدند. پنج روز در آنجا بماندند. روز ششم زن تونتاب بیمار شد و هر روز بیماری او سخت تر می شد و روزی چند نرفت که زن تونتاب بمرد. ضوءالمکان از دلبستگی که بدو داشت اندوهناک شد و او را محنت تازه گردید و تونتاب نیز به ملالت اندر شد، چند روز محزون بودند. پس از آن تونتاب ضوءالمکان را تسلی داده با او گفت که: ای فرزند، به از این نیست که بیرون رفته به دمشق تفرج کنیم شاید که دل را انبساطی پدید آید. ضوءالمکان گفت: « آنچه مراد شماست غایت مقصود ماست».
پس دست هم بگرفتند و برفتند تا به کنار اصطبل والی دمشق رسیدند. دیدند که صندوقها و فرشهای حریر و دیبا به اشتران بار کرده اند و اسبهای زین کرده و غلامان و مملوکان بدانجا هستند و مردم بسیار بر ایشان گرد آمده اند. ضوءالمکان با یکی از خادمان گفت: این اشتران و بارها از کیستند؟ خادم جواب داد که: اینها هدیه امیر دمشق است به سوی ملک نعمان. چون ضوءالمکان نام ملک نعمان، پدر خود، شنید چشمان پر اشک کرده این ابیات بر خواند:
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش باده خواران یاد باد
مبتلا گشتم در این دام بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
چون ابیات به انجام رسید، تونتاب از گریستن و شعر خواندن او گریان شد و گفت: ای فرزند، هنوز از بیماری و رنجوری نرسته ای از گریستن باز بایست که از بازگشت مرض همی ترسم و تونتاب ملاطفت و مزاح همیکرد ولی ضوءالمکان را خاطر به غربت خویش و دوری نزهت الزمان مشغول بود و سرشک از دیده می ریخت و این ابیات همی خواند:
درآمدم متألم به محنت آبادی
که بر زمین نشاطش فرح نکرده عبور
عنای من چو جفای زمانه بی پایان
بلای من چو خطای ستاره نامحصور
حجاب دیده من پرده صباح و مسا
کمند گردن من رشته سنین و شهور
نه دار محنتم از شمع اختران روشن
نه بیت عزتم از دور آسان معمور
و توتتاب نیز به گریستن ضوءالمکان و مردن زن خویش می گریست. ولکن پیوسته ضوءالمکان را دلداری داده مهربانی همی کرد تا اینکه روز بر آمد. تونتاب با ضوءالمکان گفت: مگر یاد شهر خود کرده ای؟ ضوءالمکان گفت: آری، بیش از این طاقت غربت ندارم. اکنون ترا به خدا می سپارم و خود با همین شترداران، اندک اندک خواهم رفت تا به شهر خویش برسم. تونتاب گفت: دوری تو بر من سخت دشوار است. من نیز با تو بیایم و نکویی بر تو تمام کنم و خدمت به انجام رسانم. ضوءالمکان فرحناک گشته گفت: خدا ترا پاداش نیکو دهاد.
پس تونتاب بیرون رفته درازگوشی بخرید و توشه آماده کرد و با
ضوءالمکان گفت: خدا مرا اعانت کند تا ترا مکافات بدهم که تو از نیکویی چیزی بر جا نگذاشتی. پس صبر کردند تا شب برآمد و ظلمت جهان را فرو گرفت، توشه به درازگوش نهاده راه بغداد پیش گرفتند. ضوءالمکان را کار بدین گونه شد.
اما نزهت الزمان خواهر ضوءالمکان، چون از ضوءالمکان جدا گشت و از کاروانسرا به در آمد، گریان شد و ندانست که به کدام سوی رود. خاطرش مشغول ضوءالمکان و خیال وطن و پیوندان از دلش به در نمی رفت و به درگاه خدا می نالید و این ابیات همی خواند:
مرا دلیست پریشان به دست غم پامال
چنان که هیچ کسم نیست واقف احوال
شکسته خاطرم و تنگدل چو حلقه میم
خمیده پشت و جفادیده گاه غصه چو دال
تنم ز مویه چو مو شد ز جور دور دغا
دلم ز غصه گردون دون ز ناله چو نال (= نی )
پس نزهت الزمان می رفت و به چپ و راست خویشتن نگاه می کرد. ناگاه شیخی بدوی با پنج تن عرب برسیدند و نزهت الزمان را دیدند که با عارضی چون قمر و پاره ای کهنه عبا بر سر همی رود. شیخ با خود گفت: این دختر بسی خداوند جمال است، ولی چنین می نماید که بی چیز و پریشان روزگار است. اگر از مردم این شهر یا مردم شهر دیگر باشد من ناگزیرم از آنکه او را به دست آرم. پس کم کم بر اثر او روان شد تا به کوچه ای تنگ رسیدند. بدوی نزهت الزمان را ندا داد و با او گفت: ای دختر، تو آزادی یا مملوک هستی؟ نزهت الزمان گریان گریان پاسخ داد که: به خدا سوگندت می دهم که بر ملالت من میفزای. بدوی گفت: ای دختر، مرا شش تن دختران بودند، پنج تن از ایشان بمرد و کوچکتر ایشان مانده است. من خواستم از تو بپرسم که از مردم این شهر، یا غریب هستی؛ بلکه ترا نزد او برم تا همدم و مونس او شوی و او به تو مشغول گردد و حزن خواهران فراموش کند و اگر کسی نداشته باشی ترا به فرزندی بگزینم. نزهت الزمان چون این بشنید با خود گفت: امید هست که در پیش این شیخ آسوده خاطر شوم. پس سر از حیا به زیر افکند و گفت: ای شیخ، من دختری هستم غریب و برادری بیمار و رنجور دارم. من با تو به خانه آیم و روزها نزد دختر تو بمانم. ولی چون شب شود باید نزد برادرم شوم. اگر شرط قبول کنی با تو بیایم و بدان که من عزیز بودم ذلیل گشته ام. من و برادرم از بلاد حجاز آمده ایم. بیم از آن دارم که او جای مرا نشناسد. بدوی چون سخن او بشنید با خود گفت: به مطلوب خود رسیدم. پس با نزهت الزمان گفت که: قصد من همین است که تو روزها مونس دختر من باشی و شبها به نزد برادر روی و اگر بخواهی برادر را نیز به خانه من بیاور.
الغرض، بدوی نرم نرم سخن می گفت و او را دلگرم همی کرد تا اینکه نزهت الزمان خواهش او بپذیرفت و بر اثر او روان شد. چون بدوی به یاران خود رسید ایشان بار بر شتران بسته و آماده ایستاده بودند. و این بدوی، قاطع الطریق و دزدی حیلت باز بود و حکایت دروغ می گفت و قصدش این بود که بیچاره نزهت الزمان را به دام حیله بیندازد. پس بدوی بر اشتری نشسته و نزهت الزمان را بر عقب خود سوار کرد و اشتر همی راندند تا شب از نیمه گذشت. و نزهت الزمان دانست که بدوی با او حیله کرده گریان شد و فریاد برکشید.
چون نزدیک سحر شد از اشتر به زیر آمدند. بدوی پیش نزهت الزمان آمد و با او گفت: ای دخترک روستایی، این گریه و فریادت بهر چه بود؟ اگر پس از این گریستن ترک نکنی ترا چندان بزنم که هلاک شوی. نزهت الزمان چون سخن او بشنید آرزوی مرگ کرد و با شیخ بدوی گفت: ای پیر خرف، و ای شیخ خبیث، من بسی از تو ایمن بودم. چگونه با من خیانت و مکر کردی؟ بدوی چون سخن او را بشنید گفت: ای پست ترین شهریان، ترا زبان هم بوده است که با من جواب گویی؟! پس تازیانه بگرفت و نزهت الزمان را بزد و گفت: اگر خاموش نشوی و گریستن ترک نکنی بخواهمت کشت. نزهت الزمان ساعتی نگریست و سخن نگفت. پس از آن برادر و بیماری او را یاد آورده بگریست.
روز دیگر نزهت الزمان با بدوی گفت: چه حیله باختی که مرا بدین کوهها بیاوردی و چه قصد داری؟ بدوی چون سخن او بشنید در خشم شد و تازیانه بگرفت و بر پشت و پهلوی او همی زد تا اینکه تنش فگار شد و روانش بکاهید. نزهت الزمان خود را به روی پای بدوی افکنده پایش را بوسه همی داد تا بدوی تازیانه بگذاشت و از آزردنش باز ایستاد ولی دشنامش داده گفت: اگر بار دیگر آواز گریه تو بشنوم زبان ترا می برم. نزهت الزمان ساکت شد و جواب بازنگفت. از ضرب تازیانه متألم و متأثر و در احوال خود و برادر، متفکر و متحیر بود که چگونه از عزت به ذلت و از صحت به بیماری افتاد و به غربت و تنهایی برادر همی گریست و این ابیات همی خواند:
مرا قد چو الف راست بود تا غایت
کنون ز غصه ایام شد خمیده چو دال
فتاده سر به کمندم اسیر پا در بند
به دست آمده دوران بی وفا چو غزال
منم اسیرشده در کف غم ایام
چو تیهویی که مقید شده به مخلب دال (= چنگ عقاب )
چون بدوی ابیات بشنید بدو رحمت آورد و دلش بر وی بسوخت برخاسته اشک از چشمانش پاک کرد و قرصه جوینش بداد و گفت: دوست ندارم که هنگام خشم، کس با من جواب گوید. پس از این با من از این سخنان مگو. من ترا به مردی که چون من خوب باشد بفروشم. او با تو چون من نیکوییها کند. نزهت الزمان گفت: هر آنچه خواهی کرد خوب است. پس نزهت الزمان را گرسنگی بی طاقت کرد. از آن قرصه جوین اندکی بخورد. چون شب از نیمه بگذشت بدوی با یارانش گفت اشتران آماده کردند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.*سرشک: اشک چشم
*مکافات: پاداش و عوض
*بدوی: کنایه از عرب بیابانگرد
*قرصه جوین: نان جو
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Tue, 13 Jul 2021 - 13min - 49 - شب پنجاه و یکم
🌙شب پنجاه و یکم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
موسیقی: سهراب پورناظری
چون شب پنجاه و یکم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، شرکان با ایشان گفت: جامه فرنگیان بکنند و جامه دختران رومیان در بر کنند. ایشان نیز بدان سان کردند. پس از آن شرکان جمعی از سواران خود به بغداد فرستاد که ملک نعمان را از آمدن شرکان و ملکه ابریزه بیاگاهانند که مردم شهر و سپاه را به استقبال بفرستد. فرستادگان برفتند و شرکان با ملکه در همان جا فرود آمده شب به روز آوردند و هنگام بامداد سوار گشتند و به قصد شهر روان شدند. ناگاه وزیر دندان با هزار سوار پدید شدند که به فرمان ملک نعمان به استقبال ملکه و ملک زاده شرکان همی آمدند. چون نزدیک رسیدند از اسبان فرود آمده در پیش ملک زاده زمین ببوسیدند و به اجازه ملک زاده سوار گشته همی رفتند تا به بغداد برسیدند و داخل قصر ملک نعمان شدند. ملک زاده شرکان به پیش پدر رفت و آستان نیاز ببوسید. ملک نعمان پسر را در آغوش گرفت و ماجرا باز پرسید. ملک زاده حدیث خویش از آغاز تا انجام فرو خواند. چون ملک نعمان از نیکوییهای ملکه ابریزه آگاه شد رتبه ملکه در نزد او افزون گشت و به دیدار ملکه آرزو مند گردید و او را بخواست. شرکان به پیش ملکه رفت و گفت: ملک ترا می خواهد. ملکه اطاعت کرده به آستان ملک نعمان رفت. ملک به فراز تخت برنشسته بود. حاضران را بیرون کردند. جز خواجه سرایان کس نماند.
چون ملکه حاضر شد، زمین آستان بوسه داد و به گفتار نغز سخن گفت. ملک را از فصاحت او عجب آمد و به نیکیهای او که به شرکان کرده بود شکر گزارد و تحسین کرد و ملکه را اجازت نشستن داد. ملکه برنشست و قاب از روی چون آفتاب برافکند و او را حسن و جمال چنان بود که شاعر گفته:
ای برشکسته سنبل مشکین به نسترن
ماه غزلسرای من و سرو سیم تن
در پیچ زلف توست هزاران هزار تاب
در سحر چشم توست هزاران هزار فن
ملک نعمان را از دیدن جمالش خرد به زیان رفت و به خود نزدیکترش بنشاند و قصر جداگانه از برای او و کنیزانش مخصوص کرد. پس از آن، از سه گوهر گرانبها تفتیش کرد. ملکه گفت: آنها در نزد من است. آن گاه حقه زرین به در آورد و سر حقه باز کرده سه گوهر قیمتی را به در آورد و بر ملک هدیه نمود و از پیش ملک بیرون آمد، ولکن ملک را دل با او برفت.
پس از آن ملک نعمان، ملک زاده شرکان را حاضر آورد و یکی از سه گوهر بدو داد. شرکان از دو گوهر دیگر باز پرسید. ملک گفت: یکی از برادرت ضوءالمکان و دیگری از خواهرت نزهت الزمان است. چون شرکان شنید که او را برادری است ضوءالمکان نام، روی بر پدر کرده و گفت: ای ملک جهان، ترا بجز من نیز پسری هست؟ ملک گفت: آری هست و اکنون شش ساله است. نام او ضوءالمکان برادر نزهت الزمان است و هر دو به یک شکم بزادند. ملک زاده شرکان از این خبر تنگدل شد ولی راز خود پوشیده داشت و گوهر بر جای گذاشته از پیش پدر برخاست و از غایت خشم حیران همی رفت تا به قصر ملکه ابریزه درآمد.
ملکه چون او را بدید بر پای خاست و شکرگزاری کرد و او را و ملک را ثنا گفت و بنشست و ملک زاده را در پهلوی خویشتن بنشاند. ملکه در روی شرکان آثار خشم بدید و از سبب آن بازپرسید. ملک زاده سبب بازگفت که: ملک نعمان را از صفیه پسری و دختری هست ضوءالمکان و نزهت الزمان نام و با ملکه گفت که: ملک دو گوهر از آن سه گوهر به پسر و دختر داده و یکی را از بهر من نگاه داشته و مرا تا اکنون به ضوءالمکان آگاهی نبود و بر تو نیز همیترسم که ملک ترا به خویشتن کابین کند که من از او علامت طمع دیدم. ملکه گفت: ای ملک زاده، پدرت بر من دست ندارد و من به فرمان او نیستم. بی رضای من نتواند مرا کابین کند و اگر به قهر و جبر کابین کند من خویشتن را بکشم. ولی مرا بیم از آن است که پدر من بشنود که من بدینجا آمده ام و با ملک افریدون متفق گشته با سپاه بیکران بیایند. شرکان گفت: ای خاتون، چون تو به بودن در اینجا راضی شوی باکی نیست. اگر سپاه روی زمین با ما دشمنی کنند هر آینه بدیشان غالب شویم. ملکه گفت: هرچه روی دهد نیکوست ولی من اگر از شما نکویی ببینم در اینجا بمانم وگرنه خواهم رفت. پس از آن ملکه کنیزکان را گفت خوردنی حاضر آوردند. شرکان اندک چیزی خورده با غم و اندوه به خانه خود رفت.
و اما ملک نعمان، چون پسرش شرکان از پیش او به در رفت او نیز برخاسته به نزد صفیه دختر ملک افریدون رفت و گوهرها با خود برد. چون صفیه ملک را بدید بر پای خاست و زمین بوسه داد. ملک بنشست. ضوءالمکان و نزهت الزمان بیامدند. ملک ایشان را بوسیده در کنار گرفت و به بازوی هر یک گوهری بیاویخت. ایشان شادمان گشته به نزد مادر برفتند. صفیه نیز از احسان ملک فرحناک شد و ملک را ثنا گفت. پس ملک با صفیه گفت: تو دختر ملک افریدون بودی چرا به من نگفتی تا ترا گرامی بدارم و به رتبت تو بیفزایم؟ صفیه گفت: ای ملک، از این بیشتر منزلت چه خواهم کرد. اکنون احسان و نکویی ملک مرا فراگرفته و پسر و دختری از ملک، خدا به من عطا فرموده.
ملک را سخنان او عجب آمد و گفتار نغز او را بپسندید. پس بیرون آمده قصری رفیعتر و وسیعتر از برای صفیه و اولادش تعیین کرد و خادمان ترتیب داد و دانشمندان به آموزگاری ایشان بگماشت و بر وجه مقرری ایشان بیفزود. ولکن ملک نعمان را دل بر ملکه ابریزه مشغول بود و شبانه روز به خیال او بسر می برد و هر شب به نزد ملکه رفته با او حدیث گفتی و از هر سوی سخن راندی و در میان گفتگو به قصد خود اشارت می کرد. ولی ملکه پاسخ نمی داد، بلکه می گفت: ای ملک جهان، مرا به مردان حاجتی نیست. چون ملک ممانعت او را بدید به حرص و شوق افزود و وجد و عشقش به زیادت انجامید. ناگزیر مانده وزیر دندان را حاضر آورد و از راز خویشتن بیاگاهانید. وزیر دندان گفت: چون شب در آید پاره ای بنگ برداشته به نزد ملکه شو با او به شراب خوردن بنشین و در انجام کار بنگ را در قدحی کن و به او بده. چون آن قدح درکشد بنگ بدو چیره گشته بیهوش کند و ملک را مقصود حاصل شود.
ملک را تدبیر وزیر پسند افتاد. پاره ای بنگ از خزانه به در آورد که اگر پیل آن را ببویدی تا یک سال مست و بیهوش گشتی. پس آن بنگ را در جیب گذاشت. چون پاسی از شب برفت به نزد ملکه بیامد. ملکه بر پای خاست و زمین بوسه داد. ملک بنشست و ملکه را در پهلوی خویش بنشاند و از هر سوی حدیث میگفت تا اینکه ملک شراب بخواست سفره شراب بگستردند و ظرفها فرو چیدند و شمعها بیفروختند و نقل و میوه بیاوردند. ملک نعمان با ملکه باده همیگساردند و منادمت همی کردند تا اینکه ملک دید که مستی بر ملکه چیره گشته. بنگ را از جیب به در آورده و بر قدحش بینداخت بدان سان که ملکه ندانست. پس قدح به ملکه داد. او نیز قدح گرفته بنوشید. ساعتی نرفت که بنگ بدو چیره گشت و هوشش به زیان اندر شد. ملک برخاسته دید که ملکه بر پشت افتاده و جامه های او این سو و آنسو گشته. ملک را طاقت نماند و خودداری نتوانست. در حال بکارتش را برداشت و از نزد ملکه بیرون آمد. پس کنیزکی از کنیزکان ملکه را که مرجانه نام داشت نزد او فرستاد. مرجانه چون نزد ملکه آمد دید که ملکه بر پشت افتاده خون از او همی رود. مرجانه دستارچه گرفته خون از او پاک کرد.
چون بامداد شد مرجانه برخاسته دست و پا و روی ملکه را بشست و گلاب آورده رو و دهان ملکه را با گلاب بشست. ملکه عطسه بزد و پاره ای بنگ را قی کرده به خود آمد و با مرجانه گفت: مرا از کار خویشتن بیاگاهان. مرجانه گفت: من ترا بر پشت افتاده دیدم و خون از ساقهای تو همی رفت. ملکه دانست که ملک نعمان با او در آمیخته. ملول و غمین شد و با کنیزکان گفت: هر کس خواهد که نزد من آید منعش کنید و بگویید که بیمار و رنجور است. پس خبر به ملک نعمان رسید که ملکه بیمار و رنجور است. ملک همه روزه شربت و دارو و معجون از برای او همی فرستاد. تا چند ماه ملکه از همه کس پوشیده و در حجاب اندر به گوشه ای نشسته بود و ملک را نیز آتش شوق فسرده شد و از ملکه یاد نمی کرد. اما در ملکه آثار حمل پدید آمد. جهان بر وی تنگ شد. کنیزک خود، مرجانه را نزد خود خواند و گفت: بدان که کس با من ستم نکرده من خود با خویشتن ستم کردم و از پدر و مادر و شهر خویش دور گشتم. و اکنون قوت و قدرت از من برفته بر اسب نتوانم نشست. هرگاه من در اینجا بزایم همه کس مرا سرزنش و ملامت خواهند کرد و کنیزکان همه دانسته اند که ملک نعمان بکارت از من برداشته و اگر من بخواهم به نزد پدر روم به چه رو توانم رفت. مرجانه گفت: فرمان تراست که من خدمت را پذیره ام. ملکه گفت: همی خواهم که پنهان از اینجا به در روم و بجز تو کس از کار من آگاه نشود تا به نزد پدر شوم که دست شکسته وبال گردن است. مرجانه گفت: رایی است صواب.
پس ملکه آماده سفر شد و راز پوشیده همی داشت تا اینکه ملک به نخجیرگاه رفت و شرکان نیز به سرحدی رفت که چندی در آنجا بماند. ملکه با مرجانه گفت که: امشب همی خواهم بیرون روم، ولی با تقدیر چگونه کنم که هنگام ولادت نزدیک است. اگر چهار روز بدینجا مانده بزایم، آنگاه رفتن نتوانم. پس ساعتی به فکر اندر شد و با مرجانه گفت: مردی پیدا کن که با ما به سفر رود و خدمتهای ما را انجام دهد. مرجانه گفت: ای خاتون، به خدا سوگند که بجز غلام سیاه غضبان نام کس را نشناسم و او از غلامان ملک نعمان و قصر ما را دربان است. من اکنون بیرون رفته با او سخن گویم و وعده مال دهم و با او گویم که اگر به نزد ما بمانی هر کس را که خواهی به کابین تو بیاوریم. ملکه گفت: او را نزد من حاضر آور تا با او سخن گویم. مرجانه رفت و غضبان را بیاورد. غضبان زمین ببوسید.
ملکه چون غضبان را بدید از او نفرت کرد و دلش از وی برمید، ولی ناچار به او گفت که: ای غضبان، می توانی که در حادثات معین ما شوی و اگر کار خود بر تو ظاهر کنم راز من بپوشی؟ غلامک چون بدو نظر کرد و جمال او بدید بدو مفتون گشت و گفت: ای ملکه، هرچه گویی سر نپیچم. ملکه گفت: همی خواهم که در این ساعت دو اسب از اسبان ملک از برای من و مرجانه آماده کنی و به هر اسب خورجینی از زر و گوهر بگذاری و ما را به مملکت پدرم ملک حردوب برسانی که در آنجا ترا از مال بی نیاز کنم. غضبان چون این سخن بشنید فرحناک شد و گفت: به جان منت پذیر هستم. در حال غلامک برفت و با خود همی گفت که به مراد خود رسیدم. اگر ایشان دعوت مرا اجابت نکنند هر دو را بکشم و مال بگیرم.
چون ساعتی شد باز آمد و سه اسب با خود بیاورد. ملکه بر اسب بنشست ولی از آبستنی دردناک بود و خودداری نمی توانست و مرجانه نیز به اسبی سوار شد و غلامک نیز سوار گشته شبانه روز اسب همی راندند تا به میان دو کوه رسیدند که از آنجا تا مملکت پدر ملکه یک روز مصافت بیش نمانده بود. آنگاه ملکه را درد زاییدن گرفت و بر اسب نشستن نتوانست. با غضبان و مرجانه گفت: فرود آیید که مرا هنگام زادن است. ایشان از اسب فرود آمدند و ملکه را نیز به زیر آوردند، ولی ملکه از غایت درد از جهان بی خبر بود.
پس غضبان با تیغ برکشیده پیش ملکه بایستاد و گفت: ای خاتون، مرا از وصل خود کام ده و با من در آمیز. چون ملکه این سخن بشنید بدو نگاه کرده گفت: من به ملوک راضی نبودم اکنون این مملوک سیاه از من کام همی خواهد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Tue, 13 Jul 2021 - 17min - 48 - شب پنجاه و دوم
🌙شب پنجاه و دوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب پنجاه و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، ملکه با غضبان گفت: ای غضبان، وای بر تو، کار من به اینجا رسیده که تو با من چنین سخن گویی و از من تمنای وصال کنی. پس ملکه گریان شد و گفت: ای زاده زنا، و ای پرورده کنار روسپی ها، ترا گمان این است که همه مردم به رتبت یکی هستند. چون غلامک دل سیاه این سخنان بشنید در خشم شد و ملکه را با تیغ ستم بکشت و خورجین و زر و گوهر برداشته بگریخت و ملکه ابریزه کشته بر خاک بیفتاد.
مرجانه پسری را که ملکه زاده بود به کنار گرفته بر ملکه همی گریست که ناگاه گردی جهان را فرو گرفت. چون گرد بنشست سپاه بیکران از رومیان پدید آمدند و ایشان سپاه ملک حردوب پدر ملکه ابریزه بودند و سبب آمدن ایشان این بود که چون ملک حردوب شنید که دخترش با کنیزکان به بغداد رفته و در پیش ملک نعمان هستند، سپاهی برداشته بیرون آمد. چون بدینجا رسید ملکه ابریزه را دید که بر خاک و خون غلتیده و مرجانه، کنیز او گریان نشسته. ملک حردوب خود را از اسب بینداخت و بیخود گشت. سواران نیز پیاده شدند و آواز به گریه و خروش بلند شد. چون ملک به خویش آمد از مرجانه حدیث باز پرسید. مرجانه قصه بر او فرو خواند. ملک حردوب از شنیدن حکایت گریان شد و جهان در چشمش تاریک گردید. پس فرمان داد ملکه را به تابوت گذاشتند و به قساریه بازگشتند و تابوت را به قصر اندر آوردند.
آنگاه ملک به نزد مادرش ذات الدواهی رفت و از حادثه آگاهش کرد که نخست ملک نعمان به حیلت بکارت دختر من برداشته پس از آن غلامک سیاه او را کشته است. به حق مسیح سوگند که ناچار انتقام از ایشان بکشم و ننگ از خویشتن بردارم وگرنه خود را هلاک سازم. پس بگریست و بخروشید.
آنگاه ذات الدواهی گفت: ای فرزند، دختر ترا جز مرجانه دیگری نکشته که مرجانه او را ناخوش میداشت. پس از آن ذات الدواهی با پسرش گفت: محزون و غمین مباش که به حق مسیح سوگند که من از ملک نعمان برنگردم تا او را و پسران او را بکشم و به او کاری کنم که در همه شهرها مذکور شود. ولکن ترا باید که فرمان من بپذیری و آنچه گویم به جای آوری. ملک حردوب با مادرش گفت: به حق مسیح سوگند که سر مویی مخالفت نکنم.
ذات الدواهی گفت: چند دختر بکر حاضر کن و دانشمندان نیز بیاور و بسی مال به دانشمندان ده که دختران را حکمت و ادب و اشعار و منادمت ملوک بیاموزند. ولی دانشمندان از مسلمانان باشند که اخبار عرب و تواریخ خلقا و احوالات ملوک اسلام بیاموزند. چون دختران همه چیز یاد گیرند آنگاه به دشمن چیره شویم و انتقام از وی بگیریم از آنکه ملک نعمان به محبت دختران مفتون است. او خود سیصد و شصت کنیز داشت و یکصد کنیز ماهروی از کنیزان ملکه ابریزه در نزد او هستند. چون این دختران دانش یاد گیرند من ایشان را برداشته به بغداد سفر کنم.
چون ملک حردوب از ذات الدواهی این را بشنید خرسند شد. در حال رسولان به هر سو فرستاد و دانشمندان از شهرهای دور حاضر آورد و جیره و جامه بدیشان ترتیب داد و مال بیکران وعده کرد و دختران را نیز حاضر گردانید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Tue, 13 Jul 2021 - 5min - 47 - شب پنجاه و چهارم
🌙شب پنجاه و چهارم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب پنجاه و چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، تونتاب خدا را به پاکان سوگند داد که سلامت این جوان در دست او کناد و تا سه روز از ضوءالمکان دور نگشت. شکر و عرق بید و گلابش همی داد و مهربانی و ملاطفت همی کرد تا آنکه جسمش به عافیت اندر شد و چشم بگشود. چون تونتاب به نزد او بیامد دید که نشسته و آثار صحت از او پیداست. گفت: ای فرزند، چگونه ای؟ ضوءالمکان گفت: الحمدلله، به عافیت اندرم. تونتاب شکر و حمد خدا را به جا آورد و به بازار رفته ده مرغ بخرید و به نزد زنش آورده و گفت: هر روز دو تا از این مرغان بکش. یکی بهر چاشت و یکی بهر شام بدین جوان بخوران. پس زن تونتاب برخاسته مرغ بکشت و به دیگ اندرش پخته بر وی بخورانید و آب، گرم کرده دست و پایش بشست. ضوءالمکان به وساده تکیه کرده بخفت. وقت پسین بیدار شد. زن تونتاب مرغ دیگر آماده کرده هنگام شام بیاورد. ضوءالمکان نشسته همی خورد که تونتاب بیامد. دید که جوان چیز می خورد. شادان شد و در نزد او بنشست و احوال باز پرسید. ضوءالمکان گفت: شکر خدای را که بهبودی پدید گشته، خدا ترا پاداش نیکو دهاد. پس تونتاب بیرون رفته شربت بنفشه و گلاب بیاورد و بدو بخورانید و تونتاب هر روز پنج درم مزد از گرمایه بگرفتی. یک درم شربت بنفشه خریده و یکی به شکر و گلاب می داد و پیوسته ملاطفت و مهربانی می کرد تا اینکه یک ماه برفت و آثار رنجوری برکنار شد و تندرستی روی داد. تونتاب و زن او خشنود و شادمان شدند. آنگاه تونتاب او را به گرمابه برد و خود به بازار گشته برگ سدر بخرید و پیش ضوءالمکان برد. ضوءالمکان تن با برگ سدر بشست و تونتاب پای او را همی شست.
چون استاد گرمابه دید که تونتاب پای ضوءالمکان همیشوید، دلاک پیش ضوءالمکان فرستاد و دلاک بیامد و با تونتاب گفت: این نقص استاد است که تو این کارها بکنی. پس دلاک سر ضوءالمکان تراشید و تن او را بشست آنگاه تونتاب ضوءالمکان را به خانه بازگردانید و جامه نیکو بر وی بپوشانید و شکر و گلاب بیاورد و بخورانید. زن تونتاب که مرغ را پخته و آماده کرده بود، پیش آورد. تونتاب لقمه لقمه از گوشت مرغ گرفته بر وی بخورانید. چون سیر بخورد، زن تونتاب آب گرم آورده ضوءالمکان را دست بشست. ضوءالمکان حمد خدا را به جا آورد. پس از آن تونتاب را ثنا گفت و گفت: خدا ترا سبب زندگانی من کرد. تونتاب گفت: این سخنان مگو و حدیث خویشتن بازگو که چرا به این شهر آمده ای و از کدام شهری؟ من در جبین تو نشان بزرگی و نجابت همی بینم. ضوءالمکان با او گفت: تو بازگو که مرا چگونه یافتی؟ تونتاب گفت: من ترا هنگام بامداد بر سر تون افتاده دیدم و چگونگی ندانستم. پس ترا برداشته در خانه خود نگاه داشتم. حکایت همین بود. ضوءالمکان گفت:
«سبحان الذی یحیى العظام و هی رمیم »
(= پاکیزه است کسی که استخوانها را که خشک و بی گوشت اند، زنده میکند).
ای برادر احسان بر من تمام کرده ای، زود باشد که به پاداش کردار خود برسی. پس از آن با تونتاب گفت: این شهر کدام شهر است؟ تونتاب گفت: مدینه قدس است. ضوءالمکان رنجهای خویش و غریبی و جدایی خواهر خود به خاطر آورده بگریست و حکایت با تونتاب حدیث کرده این ابیات بر خواند:
آه از این زندگی ناخوش من
وز دل و خاطر مشوش من
سپر زخم حادثات شده است
دل پر تیر همچو ترکش من
از همه عمر خویش نشنیده است
بوی راحت دل بلاکش من
پس از آن سخت بگریست. تونتاب گفت: گریان مشو و شکر خدا به جا آر که سلامت و تندرستی. ضوءالمکان گفت: از اینجا تا دمشق چند روز مسافت است؟ تونتاب گفت: شش روز. ضوءالمکان گفت: توانی که مرا بدانجا بفرستی؟ تونتاب گفت: چگونه ترا تنها روان سازم که تو کودک هستی و هرگاه به دمشق بخواهی بروی من با تو خواهم آمد و اگر زن من نیز به فرمان من است او نیز با ما خواهد آمد که در آنجا نزد تو بمانیم زیرا که دوری تو بر من دشوار است. پس تونتاب با زن خود گفت: میل داری که به دمشق و شام سفر کنی یا در همین جا مقیم هستی تا من این ملک زاده را به دمشق برسانم و بازگردم که او را شوق سفر دمشق در سر است و من به جدایی او شکیبا نمی توانم بود و از راهزنان نیز بر او همی ترسم. زن تونتاب گفت: من نیز با شما سفر کنم. تونتاب گفت: زهی موافقت و زهی مرافقت. پس تونتاب برخاسته متاع خانه آنچه که داشت بفروخت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.*ثنا گفتن: تشکر و قدردانی کردن
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Tue, 13 Jul 2021 - 6min - 46 - شب پنجاه و سوم
🌙شب پنجاه و سوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
موسیقی متن: تار دوره قاجار
چون شب پنجاه و سوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، ملک حردوب به دانشمندان مال بیکران وعده کرد و دختران را نیز حاضر آورده به حکیمان سپرد و گفت که حکمت و ادب و اشعار و تواریخ به دختران بیاموزند. حکیمان فرمان پذیرفتند. ملک حردوب را کار بدینجا رسید.
و اما ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت، ملکه ابریزه را به قصر اندر ندید. تفتیش کرد خبری نیافت. این کار بر او ناهموار شد و گفت: چگونه دختری از قصر بیرون شد و هیچ کس بر او آگاه نگردید. اگر مرا مملکت بدین گونه باشد سلطنت من سودی ندارد. پس به دوری ملکه ملول و محزون بود که ملک زاده شرکان نیز از سفر بازگشت. ملک نعمان ماجرا بر او بیان کرد و از رفتن ملکه آگاهی اش داد. شرکان در بحر اندوه غوطه خورد و شبانه روز در فرقت ملکه همیگریست.
اما ملک نعمان پس از چند روز ملکه را از خاطر فراموش کرده به تفقد ضوءالمکان و نزهت الزمان پرداخت و علما و حکما به تعلیم ایشان بگماشت. شرکان از کردار پدر در خشم شد و به برادر و خواهر رشک برد و بدین سبب رنجور گشت. روزی ملک نعمان با شرکان گفت: چون است که تنت نزار و گونه ات زرد همیشود؟ شرکان گفت: ای پدر، هر وقت بینم که تو به اولاد صفیه مهربان می شوی و با ایشان نیکویی میکنی مرا رشک می آید و بیم از آن دارم که رشک بر من غالب شود و ایشان را بکشم و تو نیز به سبب ایشان مرا بکشی و از این جهت نزار و زرد همی شوم. تمنای من این است که شهری به من واگذاری که من در آنجا بسر برم و عمر بگذارم. چون ملک نعمان این سخن بشنید و دانست که سبب ملالتش چیست، به دلجویی او بر آمد و گفت: ای فرزند، هرچه تو خواهی دعوتت را اجابت کنم و در مملکت من بزرگتر و محکمتر از قلعه دمشق جایی نیست. آن را به تو دادم. پس منشیان بخواست و منشور ایالت دمشق بنوشتند.
ملک زاده سفر را آماده شد و وزیر دندان را نیز با خود ببرد. پس پدر را وداع کرده همی رفتند تا به دمشق رسیدند. مردم دمشق به استقبال پذیره شدند و کوس و نای بزدند و شهر بیاراستند و شادی همی کردند تا اینکه شرکان به شهر اندر آمد و در مقر خود جای گرفت.
و اما ملک نعمان چون پسر را وداع کرد، حکیمان و دانشمندان نزد او بیامدند و گفتند که: فرزندان تو حکمت و ادب بیاموختند. ملک از این بشارت فرحناک شد و به حکیمان بسی مال داد و ضوءالمکان را دید که بزرگ شده و چهارده ساله گشته مایل به عبادت و دوستدار فقرا و اهل دانش است و زنان و مردان شهر بغداد او را دوست می دارند و حال بدین منوال بود تا اینکه در بغداد محمل عراق از برای زیارت مکه معظمه و مدینه منوره بسته شد. ضوءالمکان چون محمل حاجیان را بدید آرزومند بیت الله الحرام گردید و به پیش پدر رفت و اجازه سفر مکه خواست. ملک نعمان ممانعت کرد و گفت: صبر کن که سال آینده من خود به مکه خواهم رفت، ترا نیز ببرم.
چون ضوءالمکان دید که این وعده دیر خواهد کشید به نزد خواهرش نزهت الزمان رفت. دید که به نماز ایستاده. چون نماز ادا کرد ضوءالمکان با او گفت که: مرا شوق زیارت مکه و قبر نبی علیه السلام اندر دل است و از پدر اجازت خواستم، جواز نداد، قصد من این است که پاره ای مال برداشته بی خبر از همه کس به حج روم. نزهت الزمان سوگندش داد که مرا نیز با خویشتن ببر و از فیض زیارت محرومم مگذار. ضوءالمکان با او گفت: چون شب درآید و ظلمت جهان را فرو گیرد از این مکان به در آی و کس را آگاه مکن.
پس چون نیمه شب شد نزهت الزمان برخاست و پاره ای مال برداشت و جامه مردان پوشیده به در قصر روان شد. دید که برادرش ضوءالمکان اشتران آماده کرده و به انتظار ایستاده. هر دو به اشتر سوار گشته شب همی رفتند تا به حاجیان برسیدند و در میان محمل عراقی جای گرفتند و شبانه روز همی راندند تا اینکه داخل مکه معظمه گشته مناسک حج به جا آوردند و از آنجا به زیارت قبر نبی علیه السلام بیامدند. پس از آن حاجیان قصد بازگشت کردند. ضوءالمکان با خواهرش گفت که: می خواهم به بیت المقدس بروم و ابراهیم خلیل را نیز زیارت کنم. نزهت الزمان گفت: مرا شوق از تو فزونتر است. پس چارپایان کرایه کرده با مقدسیان روانه شدند. ولی نزهت الزمان را آن شب تب بگرفت و زود خلاص یافت. پس از آن ضوءالمکان رنجور شد و خواهرش پرستاری و مهربانی همی کرد و همی رفتند تا به بیت المقدس برسیدند. بیماری ضوءالمکان سخت شد. در حجره کاروانسرایی فرود آمدند و ضوءالمکان را رنجوری هر روز افزون می شد و نزهت الزمان به خدمتگزاری مشغول بود و از مالی که با خویشتن آورده بودند صرف میکرد تا اینکه پشیزی از آن مال نماند و سخت بی چیز شدند. آنگاه از جامه های خویش به خادم سرای داد که به بازار برده بفروشد. چون بفروخت قیمت آن را بدو آورد و او صرف کرد. پس از آن چیز دیگر فروخت و همچنین جامه های خود همی فروخت تا اینکه هیچ بر جای نماند. نزهت الزمان گریان شد و کار به خدا سپرد. پس ضوءالمکان با او گفت که: ای خواهر، آثار عافیت در خود می بینم، دلم به گوشت سرخ گشته مایل است. نزهت الزمان گفت: ای برادر، من روی گدایی ندارم، ولی فردا به خانه یکی از بزرگان رفته خدمت کنم و چیزی از بهر قوت تو به دست آورم. ضوءالمکان گفت: آیا پس از عزتها به ذلت اندر همیشوی؟ چگونه مرا هموار شود؟
پس هر دو بگریستند و نزهت الزمان گفت: ای برادر، ما در این شهر غریبیم. یک سال است که در اینجا هستیم و کس به حجره ما قدم ننهاده و از گرسنگی نتوان مرد. مرا جز این به خاطر نمی رسد که فردا بیرون رفته خدمت یکی از بزرگان کنم و از بهر تو قوتی بیاورم تا از مرض خلاص یابی و به شهر خویش رویم. پس نزهت الزمان ساعتی بگریست. پس از آن برخاسته روی خود با پارچه عبای کهنه که شتربانان دور انداخته بودند بپوشید و برادر را در آغوش گرفته بر دور جبینش بوسه داد و گریان گریان از پیش برادر به در آمد و نمی دانست که به کجا رود.
و ضوءالمکان انتظار خواهر همیکشید تا هنگام شام شد و نزهت الزمان بازنگشت. ضوءالمکان آن شب نیز به انتظار بنشست و از دوری خواهر پریشان شد و سخت گرسنه گردید. ناگزیر خود را از حجره بیرون افکند و خادم سرای را آواز داده با او گفت که: مرا به بازار ببر. خادم او را برداشته به بازارش افکند. مردم قدس بر او گرد آمدند و به حالت او رحمت آورده بگریستند. ضوءالمکان از ایشان به اشارت خوردنی بخواست. بازرگانان چند درم دادند و خوردنی بهر او بخریدند و بخوراندند. پس از آن او را برداشته در دکه ای به کهنه حصیری بخواباندند و ظرفی آب به بالینش گذاشتند. چون شب برآمد مردم از او پراکنده شدند و هر یک به کار خویش رفتند. چون نیمه شب شد، ضوءالمکان را خواهر یاد آمد و گریان شد و بر ضعیفی اش بیفزود و بیهوش بیفتاد.
چون بامداد بازاریان آن حالت مشاهده کردند، سی درهم فراهم آورده به شتربان دادند که او را برداشته به بیمارستان دمشقش رساند که شاید بهبودی یابد. مرد شتربان چون درمها بستد با خود گفت که: از مردن این بیمار چیزی نمانده، چگونه من او را به دمشق خواهم برد. پس او را به جایی برده پنهان داشت. چون شب برآمد بر سر تون گرمابه اش بینداخت و به راه خویش برفت. چون نزدیک صباح شد، تونتاب از برای افروختن تون بیامد. ضوءالمکان را دید که بر پشت افتاده با خود گفت: مردگان را بدینجا از برای چه انداخته اند! پس نزدیک رفته سرپایی بر او بزد. دید که همی جنبد. بانگ بر ضوءالمکان زد و گفت: شماها بد گروهی هستید، پاره ای بنگ خورده، خویشتن به هر جایی که باشد همی اندازید. چون به روی ضوءالمکان نظر کرد دید که خط به عارض ندارد و خداوند حسن و جمال است. دانست که غریبه و رنجور است. مهرش بر او بجنبید و گفت: سبحان الله، چگونه وبال
این کودک به گردن گرفتم. پیغمبر علیه السلام فرموده که: غریبان را گرامی باید داشت خاصه که بیمار باشند. پس او را برداشته به خانه خویش برد و زن خود را به خدمتگزاری او بگماشت. زن برخاسته خوابگاه بگسترد و بالین بگذاشت و آب گرم کرده دست و پای او را بشست و تونتاب به بازار رفته گلاب و شکر بیاورد. شکرش بخورانیدند و گلابش به کار بردند و جامه پاکیزه اش بپوشانیدند. پس نسیم صحت به او بوزید و بهبودی و عافیت روی بداد و بر متکا تکیه کرد. تونتاب خرسند و شادمان شد و گفت: خدایا به رتبت پاکانت سوگند می دهم که سلامت این جوان در دست من گردان.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست*نخجیرگاه: شکارگاه
*رشک: حسادت
*مقدسیان: اهالی بیت المقدس
*تون تاب: کسی که تون (اجاق زیر خزینه) حمام را روشن سازد
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Tue, 13 Jul 2021 - 13min - 45 - شب پنجاهم
🌙شب پنجاهم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
موسیقی: سهراب پورناظری
چون شب پنجاهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، ملکه ابریزه با سردار سواران ملک حردوب گفت که شما یک یک با او مبارزه کنید تا دلیرترین شما ظاهر شود. آن مرد گفت: به حق مسیح سوگند که راست گفتی، ولی نخستین مبارز جز من نخواهد بود. ملکه گفت: صبر کن تا من او را از حقیقت کار بیاگاهانم. اگر او قصد جنگ نکند شما را بدو راهی نخواهد بود. من و کنیزکان من و هرکه به دیر اندر است، جانها بر او فدیه کنیم. پس ملکه ابریزه شرکان را با خبر کرد. شرکان تبسم کرد و دانست که ملکه خدعه نکرده. آن گاه خویشتن را ملامت کرده با خود گفت: چگونه خود را به هلاکت انداختم. پس با ملکه گفت که: یک یک مبارزه بر ایشان ستم است. ده تن ده تن به جدال من بیایند.
آن گاه برخاسته لباس جنگ بپوشید و با شمشیر برکشیده بیرون رفت. چون سردار دلیران او را بدید بر او حمله آورد و شرکان نیز به مانند شیر غریدن گرفت و شمشیر بر کمر او بزد و دو نیمه اش ساخت. ملکه چون شجاعت شرکان بدید رتبه او نزدش افزون گشت. پس ملکه با دلیران گفت که: خون سردار بخواهید، برادر سردار دلیر نامدار بود. به مبارزت قدم گذاشت. شرکان مهلتش نداد و در حال دو نیمش کرد. آن شمسه خوبان بانگ
بر دلیران زد که خون یاران بخواهید. ایشان یک یک می آمدند و شرکان ایشان را همیکشت تا پنجاه تن بکشت. دلیران را یارای مبارزت نماند. همگی به یکبار حمله آوردند و شرکان، یلان را همی زد و همیکشت تا اینکه کس بر جای نماند. ملکه پیش آمد و شرکان را در آغوش گرفت و به قصر اندرش برد و گفت: ای شرکان، از چون تویی دست برندارم اگر چه به سرزنش رومیان گرفتار آیم. پس شرکان خون از شمشیر خود پاک کرد و این دو بیت بر خواند:
چون کوس ز پرخاش بود آوازم
چون تیر به سر به جنگ دشمن تازم
چون نیزه به تنها شکنم قلب عدو
چون تیغ برهنه بر سر او تازم
آنگاه ملکه دست او را ببوسید و خود نیز زرهی که در برداشت به در آورد. شرکان گفت: ای خاتون، از بهر چه زره پوش گشتی و چرا با تیغ برکشیده ایستاده بودی؟ ملکه گفت: از ایشان بر تو بیم داشتم. پس ملکه حاجبان را گفت: چرا فرستادگان ملک بی اجازه من به قصر من اندر شدند؟ حاجبان گفتند: فرستادگان ملک، خاصه سردار، حاجت به اجازت نداشتند. ملکه گفت: شما به عمد چنین کردید و می خواستید که مهمان من کشته شود. پس با شرکان گفت: ایشان را نیز بکش. شرکان ایشان را بکشت. آن گاه با شرکان گفت: چون راز پوشیده من بر تو آشکار شد اکنون حدیث خود با تو بازگویم. بدان که من دختر ملک حردوبم و نام من ابریزه است و آن عجوز که ذات الدواهی نام داشت مادر پدر من است و او پدر مرا از آمدن تو اآگاه ساخته و او ناچار حیلتی در هلاک من خواهد کرد. رای من این است که در این ملک نمانیم. ولی از تو می خواهم که با من نکویی کنی بدان سان که من با تو کردم. چون شرکان این سخن بشنید از غایت شادمانی دلش بتپید و گفت: به خدا سوگند که تا مرا روان اندر تن است هیچ کس به تو دست نخواهد یافت. ولکن ندانم که ترا به دوری پدر شکیبایی خواهد بود یا نه؟ ملکه گفت: آری، شکیبا شوم. شرکان او را سوگند داد و با هم پیمان بستند. ملکه گفت: اکنون دلم آرام یافت، ولی خواهش دیگر از تو دارم و آن این است که تو با سپاه خود پیش پدر بازگردی. شرکان گفت: ای خاتون. پدرم مرا به جنگ پدر تو فرستاده است و سببش مالی است که از اعراب گرفته و از جمله آن مال گوهری بوده است گرانبها. ملکه گفت: چون چنین است خاطر آسوده دار و من سبب دشمنی ملک قسطنطنیه و ملک حردوب را با تو باز گویم و آن این است که:
[ حکایت صفیه دختر ملک افریدون ]
در میان ما عیدی هست که عید دیرش نامند و هر سال در آن عید دختران ملوک و بزرگان و بازرگانان جمع آیند و هفت روز به دیر اندر بنشینند و من نیز از جمله ایشان بودم. چون دشمنی در میان پدید شد، پدرم مرا هفت سال از میان آن جمع منع کرد. اتفاقا سالی دختران ملوک و بزرگان در آن عید به دیر آمدند و از جمله ایشان صفیه دختر ملک قسطنطنیه بود. هفت روز در دیر بماندند. هشتمین روز بازگشتند. صفیه گفت: من به قسطنطنیه نخواهم رفت مگر از راه دریا. پس کشتی از برای او مهیا کردند. صفیه با خاصان خویش به کشتی بنشستند و همی رفتند تا اینکه باد مخالف، کشتی را از راه به در کرد. قضا را به دریا اندر یک کشتی از نصارای جزیره کافور بوده و پانصد تن از فرنگیان در آن کشتی بودند. چون کشتی حامل صفیه پدید شد، فرنگیان کشتی بدان سو راندند تا نزدیک شدند. طنابها به کشتی صفیه بستند و به نزدیک کشتی خودشان کشیدند و قصد جزیره کافور کردند. ساعتی نرفت که باد مخالف بوزید و کشتی را همی آورد تا به سامان مملکت ما رسیدند. ما بیرون رفته ایشان را بگرفتیم و کشتیم و کنیزکان و اموال را به غارت بردیم و در کشتی چهل تن کنیز بودند که صفیه یکی از ایشان بود. پس کنیزکان گرفته به نزد پدر بردیم و ما نمی دانستیم که دختر ملک افریدون در میان آن کنیزکان است. پدرم ده تن از کنیزکان بگزید و تتمه بر دیگران بخشید و از آن ده تن پنج تن با هدیه های قیمتی به پدر تو، ملک نعمان، فرستاد. ملک نعمان از آن پنج کنیز، صفیه دختر ملک افریدون را از برای خویشتن بگزید و در آغاز امسال ملک افریدون کتابی به پدر من فرستاد و در آن کتاب چیزها نوشته بود که نشایدش گفت و پدر مرا ترسانده و سرزنش کرده بود که شما دو سال است کشتی از دست فرنگیان گرفتید و از جمله آن چیزها که در کشتی بود دختر من صفیه با شصت تن از کنیزکان بودند و کس پیش من نفرستادید و مرا آگاه نکردید. من هم از بیم آنکه در میان ملوک، ننگ از برای من روی دهد، نتوانستم که حکایت دختر خویش فاش کنم و کار خود تا امسال پوشیده داشتم و کس نزد فرنگیان فرستاده سراغ دختر گرفتم. ایشان گفتند: ما از مملکت تو بیرونش نبرده ایم و باز ملک افریدون در کتاب نوشته بود که: اگر شما با من سر دشمنی ندارید و قصد شما دریدن پرده من نیست همان ساعت که کتاب من به شما رسد، دختر مرا نزد من بفرستید. هرگاه در این کار اهمال بورزید و بر من عصیان کنید هر آینه مکافات بدکرداری شما بکنم.
چون این کتاب به پدر من رسید دانست که صفیه دختر ملک افریدون در میان آن کنیزکان بوده. کار بر او دشوار شد و از کرده پشیمان گردید و حیران بود که صفیه را از ملک نعمان باز پس نتواند خواست، خاصه این روزها که ملک نعمان را از صفیه اولاد به هم رسیده. الغرض پدرم پس از آگاهی بر این کیفیت دانست که به ورطه بزرگ اندر است و چاره از هیچ رهگذر ندارد. پس جواب کتاب ملک افریدون بنوشت که ندانسته صفیه را به ملک نعمان فرستاده ام و ملک را از او فرزند به هم رسیده. چون جواب پدرم به ملک افریدون رسید از غایت خشم برخاست و بنشست و بجوشید و بخروشید و گفت: چگونه می شود که دختر من اسیر شود و دست به دست بگردد و او را بی مهر و عقد، چون کنیزکان مملوک شمرند. پس از آن گفت: به حق مسیح و به حق دین صحیح سوگند که آرام نگیرم و ننشینم تا این ننگ از خود بردارم و کاری کنم که پس از من در زبانها گفته آید و پیوسته می خواست حیلتی کند و کیدی سازد تا اینکه رسول به نزد پدرت ملک نعمان فرستاده و با سخنان دروغ او را از جای برانگیخته و او نیز سپاه آماده کرده روان ساخته و ملک افریدون را از این جنگ قصد این بوده که ترا دستگیر کند و سپاه ترا پراکنده و تلف سازد.
و اما آن به گوهر قیمتی که به پدر تو نوشته چگونگی آنها این است که سه گوهر بزرگ و قیمتی در نزد صفیه بود. پدر من آنها را از او بگرفت و به من داد. اکنون آنها نزد من است. تو به سوی سپاه خویش باز گرد و پیش از آنکه ایشان به شهر رومیان و فرنگیان داخل شوند ایشان را باز گردان که اگر ایشان به شهر اندر آیند خلاصی نخواهند یافت.
[باقی حکایت ملک نعمان و فرزندان او، شرکان و ضوءالمکان]
شرکان چون این سخنان بشنید دست ملکه ببوسید و گفت: منت خدای را که ترا سبب نجات من و سپاه من گردانید. ملکه گفت: تو به موکب باز گرد و سپاه بازگردان و رسولان ملک افریدون را دستگیر کن تا صدق مقال من بر تو ظاهر شود و من نیز سه روز پس از این نزد تو خواهم بود و با هم به شهر بغداد اندر شویم. چون شرکان قصد بازگشتن کرد ملکه گفت: عهد فراموش مکن. آنگاه ملکه از بهر وداع برخاست و گریان شد. شرکان را نیز به وجد و شوق بیفزود؛ سرشک از دیده فرو ریخت. ملکه ابریزه به گریستن او بگریست و این دو بیت بر خواند:
وقت سحرش چو عزم رفتن بگرفت
دل را غم جان رفته دامن بگرفت
اشکم بدوید تا بگیرد راهش
در روی نرسید دامن من بگرفت
پس شرکان از وی جدا گشته از دیر فرو آمد و بر اسب بنشست و از پل چوبین گذشته در میان درختان همی رفت تا به همان مرغزار رسید. سه تن سوار از دور پدید شدند. شرکان بر خود بترسید و تیغ برکشید. چون نزدیک شدند شرکان ایشان را بشناخت و ایشان نیز شرکان را بشناختند و از اسب پیاده شدند. وزیر دندان با دو امیر دیگر به شرکان سلام کردند. وزیر دندان سبب غیبت بازپرسید. ملک زاده همه ماجرای خویشتن که با ملکه در میان گذشته بود بیان کرد. وزیر دندان شکر خدای تعالی به جا آورد و سپاه را فرمان رحیل داد.
و اما رسولان ملک افریدون رفته بودند که ملک را از آمدن ملک زاده شرکان آگاه کنند. ملک پس از آگاهی، سپاه فرستاده بود که شرکان را بگیرند و سپاهش را بکشند و اسیر کنند. پس شرکان با سپاه خویش کوچیده همی رفتند تا بیست و پنج روز منازل سپردند و به سامان مملکت خویشتن برسیدند. از برای راحت در آنجا فرود آمدند. مردم بلوک و نواحی، جیره و علیق حاضر آوردند تا دو روز در آنجا برآسودند. پس از آن کوس رحیل بزدند و سپاهیان به قصد شهرهای خویشتن سوار شدند و شرکان با صد تن سوار در آنجا بماند. پس از ارتحال سپاه، شرکان نیز با آن یکصد تن سوار گشته دو فرسخ از منزلگاه دور شدند و در میان دو کوه به تنگنایی رسیدند. دیدند که از برابر، گردی جهان را فرو گرفت و چون گرد بنشست یکصد سوار دلیر که در اسلحه جنگ غوطه ور بودند پدید آمدند و بانگ به شرکان زدند و گفتند که: به آرزوی خود رسیدیم و بر غنیمت دست یافتیم. اکنون از اسبان فرود آیید و اسلحه و اسباب به ما سپارید تا ما بر جانهای شما ببخشیم و از کشتن شما درگذریم. شرکان چون این بشنید در خشم شد و گفت: ای پست ترین نصرانیان، اینکه جرئت کرده به سرزمین ما قدم نهاده اید بس نیست که با ما بدین گونه سخنان همی گویید؟ شما را گمان اینکه از دست ما خلاص خواهید یافت و به شهرهای خویش باز خواهید گشت! پس بانگ بر سواران خود زد و گفت: این سگان را از هم بپاشید. و خود نیز تیغ برکشیده به فرنگیان حمله آوردند و فرنگیان نیز دلیرانه به مصادمت پیش آمدند. تا شامگاه دلیران از هر دو طرف جدال کردند. چون تاریکی شب، جهان بگرفت، یلان از هم جدا گشتند. شرکان سواران خود جمع آورد دید کس را جراحتی نیست بجز چهار نفر که زخمهای سبک دارند. شرکان گفت: من همه عمر به قتال اندرم و بس دلیران دیده ام. چنین یلان شجاع ندیده بودم. سواران گفتند: ای ملک زاده، در میان ایشان سواری هست بس شجاع و دلیر، ولی با هرکدام از ماها که مقابل می شد چشم از او می پوشید و او را نمی کشت. به خدا سوگند که اگر فردا قصد کشتن ما کند یکی از ما جان به در نخواهد برد. شرکان از این سخن حیران شد و گفت: «چو فردا شود، فکر فردا کنیم».
و فرنگیان نیز به سرخیل خودشان گرد آمدند و گفتند که ما امروز از ایشان غنیمتی نبردیم. سرهنگ ایشان نیز وعده فردا بداد.
آن شب هر دو گروه در جایگاه خویش بسر بردند. چون روز برآمد، ملک زاده شرکان با دلیران بر اسب بنشستند و به مبارزت به میدان قدم نهادند. دیدند که فرنگیان صف کشیده ایستاده اند. شرکان گفت: به مبارزت مبادرت کنید. یکی از فرنگیان فریاد کرده گفت: امروز یک یک قتال خواهیم کرد. پس سواری از سواران شرکان به مبارزت قدم گذاشت و رجز همی خواند و همی گفت:
کند بدخواه را سر در گریبان
به کارم هر که مالد آستین را
چو گرزم من که میرانم به یک چوب
سگان حمله و شیران کین را
ز سختی چوب ما در شد به آهن
مبادا کسی خورد چوب چنین را
دلیری اشهب سوار از فرنگیان که هنوز خط به عارضش ندمیده بود اسب به میدان راند و زد و خورد همی کردند که فرنگی، مبارز شرکان را با نیزه سرنگون کرد و بازوان بسته اسیرش برد. فرنگیان شادی کردند و مبارز دیگر فرستادند. از مسلمانان نیز دیگری به میدان شتافت. ساعتی در زد و خورد بودند که فرنگی او را از اسب بینداخت و بازوان بسته اسیرش کرد.
پیوسته یک یک از مسلمانان به مبارزت میرفتند. فرنگیان اسیرشان همی کردند تا اینکه شب شد و تاریکی جهان را فرو گرفت و از مسلمانان در آن روز بیست سوار به اسیری برده بودند. شرکان چون این بدید کار به او دشوار شد و مصیبت بزرگ گردید و سواران خود را جمع آورده با ایشان گفت که: فردا خود به میدان شوم و بزرگ فرنگیان را به مبارزت بخواهم و از او بازپرسم که بدین سرزمین از بهر چه آمده اند و او را از جنگ بترسانم. اگر صلح کنند صلح کنیم وگرنه جنگ خواهم کرد. پس در آنجا بخسبیدند. چون روز برآمد هر دو گروه سوار گشته صف بر کشیدند. شرکان به میدان مبارزت قدم نهاده گفت:
منم آن زورمند هشت پهلو
که پهلو بشکنم خصمان دین را
کنم دروازه پیدا بهر زخمم
اگر کوبم حصار آهنین را
و سپهسالار فرنگیان نیز به مبارزت شرکان پیش آمده رجز همی خواند:
منم که نوبت آوازه صلابت من
چو صیت همت من در بسیط خاک افتاد
به هیج کار جهان روی برنیاوردم
که آسمان در دولت به روی من بگشاد
چون رجز به انجام رسانید، شرکان با دل پر خشم بدو حمله کرد و او نیز با شرکان به مصادمت برآمده و به جدال و حرب مشغول بودند تا اینکه تاریکی جهان را فرو گرفت. هر دو گروه به جای خویش بازگشتند. شرکان با سواران خود گفت که: تا امروز چنین دلیر و شجاعی ندیدم. ولی او را خصلتی است که از دیگران ندیده بودم و آن این است که هرگاه به خشم چیره می شود و مجال طعن می یابد نیزه به کف بگرداند و با ته نیزه بزند و من نمی دانم که کار من با او به کجا خواهد رسید. پس شرکان بخفت. چون روز برآمد سردار فرنگیان در میان میدان بایستاد و شرکان نیز به مبارزت قدم نهاد و تا شامگاه به قتال اندر بودند. آنگاه به مقر خویش بازگشتند. هر یک در مقام خویش شب را به روز آوردند و بامداد هر دو طرف سوار گشته به همدیگر حمله کردند و تا نیمه روز جدال همی کردند. آنگاه فرنگی حیلتی کرده لجام اسب شرکان بگرفت. قضا را در همان حال اسب فرنگی سکندری خورد و فرنگی بیفتاد. شرکان تیغ برکشید که او را بکشد. او بانگ به شرکان زد و گفت: چون زنان مغلوب شوند، دلیران را نشاید که با آنها چنین معامله کنند. شرکان چون این بشنید او را نیک نظر کرد دید که ملکه ابریزه است.
پس شمشیر بینداخت و زمین ببوسید و با ملکه گفت: چه ترا به این کار بداشت و این کارزار از بهر چه بود؟ ملکه گفت: قصد من امتحان تو بود و خواستم که پایداری تو در معرکه قتال ببینم و این سواران که می بینی همه کنیزان من هستند که سواران ترا غالب آمدند و اگر اسب من سکندری نمی خورد شجاعت و جلادت من نیز بر تو آشکار می گشت. شرکان به سخن او تبسم کرد و با او گفت: منت خدای را که نعمت وصال تو به من عطا کرد.
نوری از روزن اقبال درافتاد مرا
که از او خانه دل شد طرب آباد مرا
پس از آن ملکه بانگ بر کنیزان زد که رحیل را آماده شوید. کنیزکان فرمان بپذیرفتند. شرکان نیز به رحیل فرمان داد. پس همگی با هم بکوچیدند و تا شش روز همی رفتند. آنگاه شرکان با ملکه و کنیزان گفت که لباس فرنگیان بکنند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.*خدعه: فریب
*مصادمت: رویارویی
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 08 Jul 2021 - 23min - 44 - شب چهل و هشتم
🌙شب چهل و هشتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
موسیقی: ترنج
چون شب چهل و هشتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، دختر نصرانیه چون این سخنان با شرکان گفت، شرکان را غرور جوانی و حمیت دلیری بر آن داشت که خویشتن به او بشناساند و بدو خشم آورد، ولی حسن بدیع و فزونی جمالش، شرکان را منع می کرد و می گفت: ای ماهرو،
گر تو به شمشیر تیز حمله بیاری رواست
چاره ما هیچ نیست، جز سپر انداختن
پس دختر نصرانیه به فراز دیر برفت، و شرکان بر اثر او همی رفت تا به در دیر برسیدند. دختر در بگشود. با شرکان به دهلیزی بلند در آمدند که قندیلها بدانجا افروخته و مانند آفتاب پرتو افکنده بود. چون دهلیز به نهایت رسید، کنیزکانی دیدند که شمعهای افروخته به دست ایستاده اند. پس کنیزکان پیش افتاده دختر نصرانیه به دنبال و شرکان از پی ایشان همی رفتند تا به دیر برسیدند. دیدند که سریرها مقابل هم گذاشته اند و پرده های دیبا بر آنها آویخته و زمین دیر را رخام و مرمر گسترده اند و در میان دیر حوضی است بزرگ که بیست و چهار فواره زرین در آن حوض نشانده اند و آب بسان نقره خام از آن فواره ها می ریزد و در صدر دیر تختی گذاشته اند و فرشهای حریر بدانجا گسترده اند. دختر به شرکان گفت: یا سیدی، به فراز تخت شو. شرکان به فراز تخت بر شد و دختر از دید او پنهان گردید. شرکان از خادمان پرسید که خاتون به کجا رفت. گفتند: به خوابگاه خویش رفت و ما به خدمتگزاری تو ایستاده ایم. پس از آن هرگونه خوردنی بیاوردند. شرکان خوردنی بخورد و دست بشست و خاطرش به سپاه اسلام مشغول بود و نمی دانست که بر ایشان چه گذشت و تا بامداد در کار خود حیران و از کرده پشیمان بود و این شعر همی خواند:
راحت، همه پیش غم برانداخته ایم
در بوته روزگار بگداخته ایم
کاری نه چو کار عاقلان ساخته ایم
نقدی به امید نسیه در باخته ایم
چون روز برآمد، دید که بیست تن کنیزکان ماهروی و آن دختر در میان ایشان، چون ماه در میان ستارگان، همی آید. چون نزدیک شدند، ملک زاده شرکان از مهابت حسن و جمال او بر پای خاست. آن زهره جبین دیرزمانی به شرکان نگریست و تامل کرد. شرکان را بشناخت و گفت: یا شرکان، مکان ما مشرف کردی و بر بهجت منزل ما بیفزودی. دوش ترا چگونه گذشت؟ پس از آن گفت: دروغ ملک زادگان را ننگ است خاصه به چون تو ملک زاده ای که از همه ملوک برتر هستی. خود را پوشیده مدار و حسب و نسب پنهان مکن و بجز راستی سخن مگو که دروغ دشمنی فزاید.
چون شرکان دید که جای انکار نماند با او گفت: من شرکان بن نعمان هستم. پس دختر سیمین بر با او گفت: خاطر آسوده دار و هیچ مترس که تو ما را مهمانی و میان ما حق نمک پدید آمد و دوستی و مودت به هم رسید. تو در پیمان من هستی. به حق مسیح اگر مردم روی زمین آزار ترا خواهند، نتوانند مگر اینکه من بمیرم که تو در امان مسیح بن مریمی، پس در پهلوی شرکان بنشست و ملاعبت آغاز کرد، چندان که شرکان را ترس برفت. پس از آن دختر نصرانیه با زبان رومیان کنیزی را سخنی گفت. کنیز ساعتی برفت. چون باز آمد مدام [= می انگوری ] و طعام حاضر آورد. شرکان چیز نخورد و با خود گفت: شاید که زهری به طعام اندر گذاشته باشند. دختر مکنون خاطر شرکان بدانست و گفت: به حق مسیح که نه چنان است که گمان کرده ای، اگر من کشتن ترا بخواهم به من دشوار نیست. آنگاه خود به خوردن بنشست و از هر گونه خوردنی بخورد و شرکان نیز همی خورد تا اینکه خوان برچیدند و دست بشستند. دخترک فرمان داد که نقل و گل و ریحان و قدحهای نقره و زرین و بلورین و شراب حاضر آوردند. پس دختر بنشست و نخست قدحی خود بخورد و قدحی به شرکان پیمود و همینوشید و همی پیمود تا اینکه شرکان مست شد و به خردش زیان آمد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
*مهابت حسن: شدت زیبایی
*سیمین بر: سفید تن
*خرد به زیان رفتن: کنایه از مست شدن
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 08 Jul 2021 - 6min - 43 - شب چهل و نهم
🌙شب چهل و نهم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
موسیقی: صدیق جعفر
چون شب چهل و نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، دختر با شرکان شراب همی نوشید تا اینکه نشئه شراب و عشق به شرکان چیره شد. پس از آن دختر با کنیزکی گفت: یا مرجانه، آلت طرب بیاور. کنیزک برفت و عود و چنگ و نای حاضر آورده دختر عود بگرفت و تارهای آن را محکم کرده بنواخت و به آواز خوش نغمه پرداخت. پس از آن کنیزکان یک یک برخاسته آلت طرب بنواختند و به زبان رومیان ابیات بر خواندند. شرکان در طرب شد. آنگاه خاتون ایشان گفت: ای مسلمان زاده، دانستی که چه گفتم؟ شرکان گفت: ندانستم، ولکن از خوبی انگشتان تو در طرب شدم. ماهروی بخندید و گفت: اگر من به زبان عرب تغنی کنم چه خواهی کرد؟ شرکان گفت: خردم یکسر به زیان خواهد رفت. آنگاه پریروی راه دیگر بزد و ابیاتی چند بر خواند. شرکان بیهوش افتاد. پس از آن به خود آمد و با دختر به می کشیدن مشغول شدند و لهو و لعب همی کردند تا شامگاه شد. دختر به خوابگاه خود برفت.
چون روز برآمد کنیزکی نزد شرکان آمد و با او گفت: خاتون ترا می خواهد. شرکان برخاست و بر اثر کنیزک روان شد و همی رفتند تا به در بزرگ عاج که مرصع به در و گوهر بود برسیدند و به درون خانه شدند. خانه ای بود وسیع و در صدر خانه ایوانی بود که فرشهای حریر و استبرق بدانجا گسترده بودند و منظره های ایوان به باغی گشاده می شد و در ایوان تمثالهای غریبه بودند که هوا به اندرون آنها می رفت و حیلتی به کار برده بودند که بیننده گمان می کرد که آنها سخن می گویند.
و اما خاتون در صدر ایوان نشسته بود. چون نظرش به شرکان افتاد بر پای خاسته دست او را بگرفت و در پهلوی خویشتن بنشاند و تفقد و مهربانی کرد و از هر سوی حدیث همی گفتند که دختر پرسید که: به چیزی از اشعار و احوال عشاق آگاه هستی؟ شرکان گفت: آری، اشعار شاعران میدانم. دختر گفت: بیتی چند از گفته عنصری (1) برخوان. شرکان این ابیات بر خواند:
تا نگار من ز سنبل بر سمن پرچین نهاد
داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد
هر که از رنج من و از ناز او آگاه گشت
نام من فرهاد کرد و نام او شیرین نهاد
دختر چون ابیات بشنید گفت: عنصری بسیار فصیح بوده و در صفت زلف معشوق مبالغه کرده و گفته است:
تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود
عشق زلفش را به گرد هر دلی جولان بود
پس از آن گفت: یابن الملک شعر دیگر برخوان. پس این دو بیت بر خواند:
ای بسته به کین من میان آهسته
وی کرده مرا قصد به جان آهسته
جان می خواهی و برنیاید به شتاب
آهسته تر ای جان جهان آهسته
چون دختر این دو بیت بشنید گفت: احسنت. ای ملک زاده، معشوق از شاعر چه قصد کرده بود که این شعر خواند؟ شرکان گفت: قصد کشتن او داشت چنان که تو قصد کشتن من داری. پریروی از سخن شرکان بخندید و به شراب خوردن مشغول شدند. شامگاهان دخترک نصرانیه در غرفه دیگر به خوابگاه خود رفته بخسبید و شرکان نیز در همان جا بخفت.
چون روز برآمد کنیزکی بیامد و زمین ببوسید و گفت: خاتون ترا می خواهد. شرکان برخاست و کنیزکان از چپ و راست او دفها بنواختند و به غرفه دیگر که خاتون در آنجا بود برفتند. چون دخترک شرکان را بدید برخاست و دست او را گرفته بنشاند و خود نیز در پهلوی او بنشست و گفت: ای ملک زاده، تو نیز بازی شطرنج را نیک میدانی؟ شرکان گفت: آری. پس شطرنج آورده به بازی بنشستند، ولی شرکان را دیده بر جمال او بود و اسب به جای فیل و فیل به جای اسب گذاشتی. دخترک بخندید و گفت: اگر شطرنج بازی تو همین است تو چیزی نمی دانی. شرکان گفت: کرت دیگر بازی کنیم. پس بار دیگر مهره فرو چیدند. شرکان باز مغلوب شد. تا پنج کرت دخترک به شرکان غالب شد و با شرکان گفت: تو در همه چیز مغلوب منی. شرکان گفت: با چون تویی شایسته این است که مغلوب گردم. پس خاتون طعام و شراب بخواست. خوردنی به کار بردند و می همی گساردند تا اینکه دخترک قانون بگرفت و این دو بیت برخواند:
هنگام صبوح است حریفان خیزید
آن باده نوشین به قدح در ریزید
یک لحظه ز بند نیک و بد بگریزید
در بی خردی و بیخودی آویزید
تا هنگام شام باده همیگساردند. شامگاه دخترک به خوابگاه خویش برفت و شرکان در همان مکان بخسبید.
چون روز برآمد کنیزکان به عادت هر روز شرکان را به نزد خاتون بردند. خاتون برخاسته شرکان را بنشاند. دخترک احوال شب گذشته باز پرسید و به غنج و دلال با او سخن می گفت که دیدند مردان و جوانان با تیغهای برکشیده همی آیند و به زبان رومیان می گویند: ای شرکان، به پای خویش در دام آمده ای، هلاک را آماده باش. چون شرکان این سخن بشنید با خود گفت: شاید این دخترک فریبم داد و مرا بدینجا نگاه داشت تا اینکه دلیران سپاهش برسند. ولی گناه از من است که خود را به ورطه انداختم. پس روی به دخترک کرده دید که گونه سرخ آن نازنین زرد شده و بر پای خاست و بانگ به ایشان زد و گفت: شما کیستید؟ سردار ایشان گفت: ایتها الملکه، آیا نمی شناسی که در نزد تو کیست؟ دخترک گفت: نمی شناسم تو بازگو که در نزد من کیست؟ آن مرد گفت: اینکه در نزد توست سرخیل دلیران، ملک زاده شرکان بن ملک نعمان است. پدر تو ملک حردوب، از عجوز عالم سوز ذات الدواهی شنیده است که شرکان بدینجا آمده، ما را به گرفتن او فرستاد. اکنون می خواهیم که آن جوان را بگیری و به رومیان نصرت دهی.
چون ملکه سخن آن مرد بشنید نگاه خشم آلود بدو کرده گفت: چگونه بی اجازت من بدینجا آمدی؟ و آن مرد گفت: ای ملکه، چون ما به در خانه رسیدیم حاجبان منع نکردند، ولی وقت آن نیست که سخن دراز کنیم. ملک به انتظار ما نشسته که شرکان را دست بسته به نزد او بریم تا به بدترین رنجها بکشد. دخترک حورنژاد با سردار گفت که: بیهوده سخن گفتن سودی ندارد. ذات الدواهی نیز دروغ گفته. به حق مسیح آن که در نزد من است نه شرکان است و نه از خادمان او. مردی است غریب که رو به ما آورده و از ما ضیافت خواسته ما نیز مهمانش کرده ایم. هرگاه من به یقین بدانم که او شرکان است باز سزاوار مروت نیست که من او را به شما دهم که او اکنون به پیمان من اندر است. مرا خوار مکنید و به بدعهدی در میان مردمم رسوا نسازید، تو به نزد ملک باز گرد و آستانه او را ببوس و بگو که ذات الدواهی دروغ گفته. آن مرد گفت: ای ملکه ابریزه، من یارای بازگشتن پیش ملک ندارم مگر اینکه شرکان را دست ببندم و به نزد ملکش برم. پریزاد در خشم شده با او گفت: تو پیش ملک باز گرد و بر تو ملامتی نخواهد بود. آن مرد گفت: ناگزیر است که شرکان نبرده بازنگردم. ملکه را خشم زیاد شد و گونه اش دگرگون گشت و گفت: سخن دراز مکن و هذیان مگو که این جوان بسی اعتماد بر خویشتن دارد و می تواند که با صد نفر مبارزت کند. اگر تو با او بگویی که شرکان بن نعمان هستی او نیز خواهد گفت: آری، شرکان بن نعمانم. ولی شما مقاومت با او نتوانید کرد و تا او همه شما را نکشد از شما روی نگرداند. اگر خواهی من او را با تیغ و سپر حاضر آورم. آن مرد گفت: اگر من از خشم تو آسوده شوم با دلیران بگویم که او را بگیرند و دست بسته به نزد ملکش بریم. آن زیبا صنم گفت: این کار نخواهد شد که صد تن با یک تن مبارزت کنند. شما یک یک با او مبارزت کنید تا بر ملک آشکار شود که کدام یک از شما دلیرتر و شجاعتر است.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- تسوجی با آوردن نام و شعر عنصری فضای ایرانی و فارسی به هزار و یک شب داده است وگرنه در الف لیله و لیله عربی دختر می گوید از اشعار عاشقانه چیزی بخوان و نام عنصری یا شاعر دیگر در میان نیست. )*مرصع به دُرّ و گوهر: تزئین شده با مروارید و گوهربررسی تطبیقی چند سطر از شب چهل و نهم:
نسخه عربی:
"واتت بعود جلقی و جنک عجمی و نای تتری و قانون مصری فأخذت الجاریه العود و أصلحته و شدت اوتاره غنه علیه بصوت رخیم ارق من النسیم..."
ترجمه نسخه عربی:
با عود دمشقی و چنگ پارسی و نی تاتاری و قانون مصری آمد و زن عود گرفت و تارها را کوک کرد و شروع به آواز کرد با صدایی نازک تر از صدای نسیم..."
نسخه سر ریچارد برتون:
"With a Damascus lute,2 a Persian harp, a Tartar pipe, and an Egyptian dulcimer. The young lady took the lute and, after tuning each several string, began in gentle undersong to sing"
نسخه عبداللطیف طسوجی:
"عود و چنگ و نای حاضر آورده، دختر عود بگرفت و تارهای آنرا محکم کرده نواخت و بآواز خوش نغمه پرداخت"
نکته دوم داستان این شب، این است که در نسخه عربی حرفی از "عنصری" شاعر ایرانی نیامده است بلکه ابریزه از شرکان میخواهد که شعری از شاعران کهن بخواند.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 08 Jul 2021 - 11min - 42 - شب چهل و ششم
🌙شب چهل و ششم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
کمانچه: کیهان کلهر
چون شب چهل و ششم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، رسولان هدایا به ملک نعمان عرضه داشتند: پنجاه کنیز رومی حله پوش و پنجاه غلام که قباهای دیبا در بر و کمربندهای زرین در کمر داشتند و هر یک را به گوش اندر حلقه ای بود زرین و به هر حلقه گوهری بود که به هزار دینار زر همی ارزید. ملک هدایا قبول کرد و با وزیران مشورت نمود که رسولان را چه جواب گوییم؟ وزیر سالخورده ای که
وزیر دندان نام داشت، زمین ببوسید و گفت: ای ملک، به از این نیست که به معاونت ملک افریدون سپاه بیارایی و ملک زاده شرکان را سپهسالار کنی و من نیز با ملک زاده میروم و خدمت می کنم و این کار بسی سود دارد: نخستین منفعت این است که چون سپاه تو به دشمن ملک روم غالب شود، در همه شهرها این کار به نام تو شهرت کند و دشمنان اندیشناک شوند و از جزایر و مغرب زمین، تحف و هدایا بهر تو بفرستند و سود دیگر این است که ملک روم به تو پناه آورده اگر او را پناه دهی در همه جا به جوانمردی معروف شوی. ملک نعمان را این سخن پسند افتاد و به وزیر خلعت داد و گفت: پادشاهان را مثل تو مشیری باید.
پس ملک نعمان پسرش شرکان را بخواست و او را از خواهش رسولان و اشارت وزیر دندان آگاه کرد و او را ببرد که سلاح جنگ فراهم آورد و سفر را آماده شود و ده هزار مرد کار از سپاهیان بگزیند و با وزیر دندان مخالفت نورزد. شرکان در حال به فرمان پدر شتافت و ده هزار سوار از جمله سپاه برگزید و بسی مال حاضر آورده به سپاه داد و به ایشان سه روز مهلت داد. لشکریان زمین بوسیده از آستانه بیرون شدند و به تهیه اسباب سفر مشغول گشتند و شرکان نیز به قصر آمده اسلحه جنگ فراهم آورد و به اصطبل رفته اسبان کوه پیکر به در آورد. چون روز چهارم شد. ملک زاده با سپاهیان در خارج شهر نزول کردند و ملک نعمان نیز بهر وداع پسر به خارج شهر بیامد و هفت خزینه به ملک زاده بذل نمود و رو به وزیر کرده، شرکان و لشکر را بدو سپرد و به سوی شهر بازگشت. شرکان سپاه را ملاحظه کرد، ده هزار جز تبعه و لحقه حاضر بودند. پس طبل کوچ بزدند و شیپور بدمیدند و رایات برافراختند. شرکان به فراز اسب کوه پیکر نشسته، وزیر دندان نیز سوار شد.
رسولان پیش افتاده همی رفتند. شامگاهان در جایی فرود آمدند و شب را در آنجا بسر بردند. چون روز برآمد سوار گشته به راهنمایی رسولان همی رفتند تا بیست روز راه بسپردند. روز بیست و یکم، دو سه پاس از شب رفته به مرغزاری رسیدند. شرکان فرمان داد که در آنجا فرود آیند و سه روز راحت یابند. سپاهیان فرود آمدند و خیمه ها بزدند و به چپ و راست پراکنده شدند.
وزیر دندان با رسولان ملک افریدون در میان لشکرگاه فرود آمد. و اما ملک زاده شرکان سواره بایستاد تا همه سپاه فرود آمدند. چون آن سرزمین سرحد روم و مملکت دشمن بود، ملک زاده لگام اسب سست کرده در اطراف موکب همیگشت و همی خواست که پاسبانان بگمارد تا اینکه چهار یک شب بگذشت. شرکان مانده گشت و خواب بر او چیره شد. در خانه زین خوابش بربود و اسب او را به سوی بیابان برد. نیمه شب به بیشه ای رسید که درختان انبوه داشت و شرکان بیدار نشد تا اینکه اسب شیهه کشید و سم بر زمین کوفت. آنگاه ملک زاده بیدار گشت و خویشتن را در میان درختان یافت و ماه را دید که طالع گشته و پرتو آن، جهان را فرو گرفته.
چون خود را در آن مکان بدید به وحشت اندر شد و حیران بایستاد و راه به سویی ندانست و به چپ و راست نظر همی کرد. به روشنی ماه مرغزاری دید خرم و آوازی ملیح و صدای خنده ای بشنید که هوش از تن و عقل از سر می برد. آنگاه به سوی آواز برفت و بدان سوی مرغزار رسید. نظاره کرد. در آن مکان نهرهای روان و درختان سبز و مرغان نغمه سنج دید. بدان سان که شاعر گفته:
طبل عطار است گویی در میان گلستان
تخت بزاز است گویی در میان لاله زار
از زمین گویی برآوردند گنج شایگان
در چمن گویی پراکندند دُر شاهوار
پس شرکان نظر کرده در آن مکان دیری و در پهلوی دیر قلعه ای دید که سر به آسمان می سود و در میان دیر نهر آبی روان بود که به سوی مرغزار همی آمد و در آنجا ده تن کنیزکان ماهروی دوشیزه دید که خویشتن را به زیورهای گران آراسته اند و در حسن و دلبری چنان اند که شاعر گفته:
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
کآرام جان و مونس دل، نور دیده اند
لطف آیتیست در حق ایشان و کبر و ناز
پیراهنی ست بر قد اینان بریده اند
رضوان مگر دریچه فردوس باز کرد
کاین حوریان به ساحت دنیا خزیده اند
پس شرکان به آن دخترکان نظر کرده در میان ایشان دختری دید ماهروی و مشکین موی. بدان سان که شاعر گفته:
ماند به صنوبر قد آن ترک سمن بر
گر سوسن آزاد بود بار صنوبر
آن سوسن آزاد پر از حلقه و زنجیر
وآن حلقه و زنجیر پر از توده عنبر
در دیده من رشته گوهر بگسسته
تا دیده ام اندر دهنت رشته گوهر
شرکان شنید که آن پریروی با آن کنیزکان گفت: بیایید که تا ماه ننشسته با یکدیگر کشتی بگیریم. ایشان یک یک همی آمدند و کشتی همی گرفتند. پری پیکر بر ایشان چیره گشته بازوان ایشان با زنار فرو می بست تا همه را بازوان ببست.
آنگاه پیرزنی که در آنجا بود رو به آن زهره جبین کرده چون خشمگینان گفت: ای روسپی، از چیره شدن بر دخترکان شادانی و فخر همیکنی. من زنی هستم پیر و ناتوان و چهل کرت بیشتر با ایشان کشتی گرفته غالب گشته ام، اگر ترا نیز با من قوت کشتی گرفتن است پیش آی تا برخیزم و سرت را به میان هر دو پایت فرو کنم. دخترک سیم تن از سخن، به ظاهر نرم نرم بخندید ولی اندرونش پر از خشم شد. برخاسته با او گفت: ای خاتون من ذات الاواهی، ترا به مسیح سوگند می دهم که به مزاح سخن گفتی یا با من سر کشتی گرفتن داری؟ عجوز گفت: به راستی سخن گفتم و مزاح نکردم. با تو کشتی بایدم گرفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.*خلعت دادن: هدیه دادن به قصد تشکر
*مشیر: مشاور، راهنما
*لحقه: ملحقات
*رایات: جمع رایت، پرچم ها
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sat, 03 Jul 2021 - 9min - 41 - شب چهل و هفتم
🌙شب چهل و هفتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
کمانچه: کیهان کلهر
چون شب چهل و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، پیرزن گفت: مزاح نمی کنم. دختر قمرمنظر گفت: اگر توانی که با من کشتی بگیری برخیز. عجوز از این سخن در خشم شد و موی بر اندامش بسان خارپشت راست گردید و با دلارام گفت: ای روسپی، با تو کشتی نگیرم مگر اینکه خود عریان باشم، تو نیز عریان باشی. پس برخاسته دستارچه حریر بگرفت و جامه خود بکند و به دستارچه اش بنهاد و به عفریت و افعی همی مانست و با نازنین دختر گفت: تو نیز چنین کن که من کردم.
شرکان بر ایشان نظاره می کرد و بر هیئت عجوز و منظر قبیح او همی خندید. پس آن صنم نیز برخاسته شلوار به در آورد. آنگاه با عجوز بیاویختند و شرکان سر به آسمان برداشت و خدا را به چیره شدن دلارام همی خواند تا اینکه زهره جبین دست چپ به میان دو پای پیرزن انداخته با دست راست پشت گردن او را بگرفت و بر هوا بلند کرد و پیرزن دست و پا می زد و می خواست خود را خلاص کند که بر پشت بیفتاد. و شرکان تیغ برکشیده به چپ و راست نظاره کرد. دید که بدیع الجمال از پیرزن عذر می خواهد و جامه او همی پوشاند و می گوید: ای خاتون من ذات الاواهی، من نخواستم که ترا به زمین بیندازم ولی تو دست و پا زدی و خود برافتادی، شکر خدا را که آسیبی به تو نرسید. عجوز با او سخن نگفت و پاسخش نداد. برخاسته شرمگین همی رفت تا اینکه از دیده پنهان شد و آن کنیزکان همه بازوان بسته بر زمین افتاده بودند و پری پیکر در میان ایشان ایستاده بود.
ملک زاده شرکان با خود گفت: هیچ رزق را بی سبب نتوان خورد و اینکه مرا خواب بربود و اسب بدینجا آورد سبب این شد که این صنم با کنیزکان دیگر غنیمت من باشند. آن گاه اسب خود را تند براند و با تیغ برکشیده نزدیک رفت و تکبیر گفت. چون ماهروی او را بدید بر پای خاست و از این سوی نهر که شش ذرع بود به آن سوی جست و به آواز بلند گفت: کیستی که فرح و شادی از ما ببردی و چنان با شمشیر کشیده آمدی که گویا به سپاهی حمله می کنی؟ بازگو که از کجا آمده ای و به کجا خواهی رفت و سخن راست گو که نجات در راستگویی است و از دروغ بپرهیز که دروغگویان زیانکاران اند. شک نیست که تو راه گم کرده به این مقام آمده ای. خلاصی تو بس دشوار است. بدان که تو در سرزمینی هستی که اگر فریاد برآرم چهار هزار مرد دلیر گرد آیند. اکنون بازگو چه می خواهی؟ اگر راه راست می خواهی بنمایمت و اگر خواهی خفت بخوابانمت.
چون شرکان سخنان او بشنید گفت: مردی غریب هستم و از زمره مسلمین می باشم. امشب تنها بیرون شدم و از برای غنیمت همیگشتم و بهتر از این کنیزکان غنیمتی نیست. همی خواهم که اینها را گرفته نزد یاران خود برم. دختر گفت: این کنیزکان ترا غنیمت نیستند. با تو نگفتم که راست گو و از دروغ بپرهیز. به جان مسیح سوگند که اگر نمی ترسیدم که در دست من هلاک شوی، هر آینه چنان فریاد میکشیدم که سرزمین از سواره و پیاده پر می گشت. ولی من به غریبان مهربان هستم و آزردنشان روا ندارم. هرگاه تو قصد غنیمت داری از اسب فرود آی و به دین خود سوگند یاد کن که دست به سلاح نبری و با من کشتی بگیری. اگر تو بر من چیره شوی مرا بر اسب خویش بنشان و این کنیزکان نیز بگیر که همه غنیمت تو هستیم و اگر من بر تو غالب آیم آنچه که دانم بکنم. ولی سوگند یاد کن که من از مکر تو ایمن باشم و بدان سوی نهر بگذرم و به نزد تو بیایم. ملک زاده شرکان طمع به گرفتن او کرد و با خود گفت: او مرا نمی شناسد که من دلیر و شجاع هستم. پس با ماهروی گفت: به هر چیز که تو اعتماد داری سوگند یاد کنم. اگر تو بر من چیره شوی مرا چندان مال هست که خویشتن بخرم و اگر من بر تو غلبه کنم غنیمتی بزرگ هستی. دختر گفت: من در سر این پیمان هستم، تو سوگند یاد کن بر کسی که روان بر تن بیافرید و شریعتها به ما بیاموخت. شرکان بدان سان سوگند یاد کرد. دخترک سوگند او بپذیرفت و از آن سوی نهر بدین سوی جست و خندان با شرکان گفت که: دوری تو به یارانت دشوار است تا زود است به نزد یاران خود شو، بیم آن دارم که بامداد شود و دلیران بیایند و ترا طعمه سنان و نیزه کنند. این بگفت و روی از شرکان بتافت. شرکان گفت: ای خاتون، آیا مرا غریب و دل شکسته گذاشته همی روی؟ آن لعبت چین بازگشت و بخندید و گفت: حاجت خود با من بگو. شرکان گفت: چگونه به سرزمین تو آمده خوردنی نخورم و بازگردم. من اکنون از جمله خادمان تو هستم. دخترک گفت: لئیمان ابا کنند و از مهمان بگریزند. تو بر اسب بنشین. من از آن سوی نهر و تو از این سوی برویم تا مهمان من شوی. شرکان فرحناک شد و زود بر اسب بنشست.
بدیع الجمال از آن سوی نهر و ملک زاده از این سوی همی رفتند تا اینکه پلی دیدند چوبین که چوبهای آن را با زنجیرهای آهنین به هم بسته بودند. شرکان ایستاده بر پل نظاره می کرد. دید کنیزکانی که کشتی می گرفتند و بازوانشان بسته بود بدانجای ایستاده اند. آن زهره جبین با یکی از ایشان به زبان رومیان گفت که: لجام اسب بگیر و به دیر اندر آر. پس کنیزک از پیش و شرکان به دنبال، از پل چوبین بگذشتند. شرکان به وحشت و حیرت اندر بود و با خود می گفت که: کاش وزیر دندان با من بودی و این کنیزکان بدیدی. پس ملک زاده با آن صنم فتان گفت: من اکنون مهمان توام و بر تو حق صحبت و حق ضیافت دارم و عهد ترا پذیرفته ام. باید بر من ببخشایی و با من نکویی کنی و با من به شهر اسلام روی و شجاعان و دلیران را تفرج کنی و مرا نیز بشناسی. چون آن بدیع الجمال سخن شرکان بشنید در خشم شد و گفت: به حق مسیح که من ترا خردمند می دانستم. اکنون از فساد رای تو باخبر شدم. چگونه از تو پسند آید که این سخنان گویی و خویشتن به تهمت اندازی و من نیز چگونه این کار بکنم با اینکه میدانم که اگر من به نزد ملک نعمان حاضر آیم دیگر خلاص نیابم که او به قصر اندر مانند من همسر ندارد. اگرچه او را سیصد و شصت قصر و به هر قصر همسری است چون رشک قمر، ولی چون مرا بیند رها نکند و به عقیدت اسلامیان که در فرقان می خوانند:
او ما ملکت ایمانکم»
(= یا کنیزی را به تصاحب خود درآورید )
گوید که این مملوک من است، پس از من تمتع بردارد. و اما اینکه گفتی تفرج شجاعان و دلیران بکنم، این سخن نیز درست نبود. به حق مسیح که من روز پیش سپاه اسلامیان را دیدم که به سرزمین روم می آمدند و نظم ایشان را نظم سپاهیان نیافتم، بلکه ایشان را گروهی دیدم هرجایی، که به یک جا گرد آمده اند و اینکه گفتی که: مرا بشناس من با تو نکویی نمی کنم از برای اینکه ترا بزرگ دانسته ام یا تو مرا بزرگ دانی و قصد من از این احسان تفاخر است. و نباید مثل تو با مثل من چنین سخن گوید اگر چه شرکان پسر ملک نعمان باشد که در این زمان به دلیری طاق است.
شرکان با خود گفت: شاید که آمدن سپاه را دانسته و شاید این را نیز دانسته که پدر من ما را به نصرت ملک قسطنطنیه فرستاده. پس او را به دین خود سوگند بداد و با او گفت: ای خاتون من، به راستی سخن گوی، پریروی گفت: به حق دین تو اگر نترسم که مردم آگاه شوند که از دختران روم هستم خود را به مهلکه انداخته با ده هزار تن مبارزت می کردم و بزرگ ایشان وزیر دندان را کشته سپهسالار ایشان شرکان را به اسیری می بردم. ای جوان، بدان که من خویشتن را به شجاعت نمی ستایم ولکن اگر شرکان امشب به جای تو بودی با او می گفتم: از این نهر بایدت جست. او نمی توانست و به عجز اعتراف می کرد. از مسیح سؤال می کنم که شرکان را به سوی این دیر بیندازد و من در جامه مردان به مبارزت او بیرون شوم و او را به اسیری به زنجیر اندر کنم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sat, 03 Jul 2021 - 10min - 40 - شب چهل و یکم
🌙شب چهل و یکم
ادامه حکایت "ایوب و فرزندان"
گوینده: شقایقچون شب چهل و یکم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، خلیفه تا یک ماه در کنار گور همی گریست. پس از آن در دیوان بنشست. امرا و وزرا حاضر آمدند. پس از ساعتی باریافتگان را مرخص فرموده خود به حرمسرا بازگشت. کنیزکی در بالین و کنیزکی در زیر پای خویشتن بنشاند و بخسبید. پس از زمانی بیدار شد و شنید که کنیزکی که در بالین خلیفه نشسته به آن یکی می گوید: ای خیزران، وای بر تو. خیزران جواب داد: اى قضیب، این سخن چرا گفتی؟ خیزران گفت: سید ما از چگونگی خبردار نیست، وگرنه چرا در سر گوری همی نشیند و همی گرید که بدان گور اندر جز چوب خشکی که درودگرش تراشیده چیزی نیست. قضیب گفت: ای خیزران، راست گو که قوت القلوب کجا شد و بر او چه گذشت؟ خیزران گفت: به فرمان سیده زبیده کنیزکی بنگ بر وی خورانید. چون بیهوش شد به صندوق اندرش نهاده به صواب و کافور گفت که: به مقبره اش برده در خاکش کنند. کنیزک از آن یکی پرسید: اکنون قوت القلوب مرده است یا نه؟ خیزران گفت: خدا نکناد. من از سیده شنیدم که قوت القلوب در نزد بازرگان دمشقی، غانم بن ایوب است.
کنیزکان به گفتگو اندر بودند و خلیفه گوش می داد. چون کنیزکان حدیث به انجام رسانیدند و خلیفه از چگونگی آگاه شد، دانست که گور را به تزویر ساخته اند. بسی خشمگین شد. در حال برخاسته به ایوان نشست و امرای دولت حاضر کرد و رو به جعفر برمکی کرده با او گفت: جمعی با خویشتن بردار و به خانه غانم بازرگان رو و کنیز من، قوت القلوب را بیاور. جعفر برمکی خادمان برداشت و شحنه و تابعان او را نیز خبر کرد و همی رفتند تا به خانه غانم بازرگان رسیدند. غانم در آن ساعت از بازار بره ای بریان آورده با قوت القلوب همی خوردند. و قوت القلوب لقمه گرفته به دهان غانم می برد که وزیر و شحنه و خادمان چهار سوی خانه غانم را گرفتند. قوت القلوب دانست که خلیفه از قضیه او آگاه گشته. گونه اش زرد شد و دلش تپیدن گرفت و مرگ را عیان بدید و با غانم گفت: تو خویشتن برهان. غانم گفت: بدین سان که به خانه گرد آمده اند چگونه توانم گریخت و کجا توانم رفت که مال من در این خانه است؟ قوت القلوب گفت: اگر نروی مال و جان هر دو تلف خواهد شد. اکنون تو برخیز و جامه کهنه در بر کن و دیگ گوشت بر سر بنه و نانهای ته سفره بر دامن بریز و بدین حیله بیرون شو و با من کار مدار.
پس غانم به اشارت قوت القلوب دیگ بر سر نهاده بیرون رفت و خدا نیز پرده بر کار او کشیده نجات یافت.
خادمان چون به خانه گرد آمدند، جعفر از اسب به زیر آمد و به خانه اندر شد. و قوت القلوب زر نقد و عقدهای مرصع و زرینه و گوهرهای قیمتی به صندوق اندر محکم کرده بود. چون جعفر را دید بر پای خاست و زمین ببوسید و گفت: ای وزیر بی نظیر، بر آنچه خدا خواسته بود قلم برفت. جعفر با او گفت: یا سیدتی، خلیفه مرا به گرفتن غانم فرمان داد. قوت القلوب گفت: او بار بسته به دمشق روان شد و تو این صندوق از برای من نگاهدار و به قصر خلیفه اش برسان. جعفر برمکی صندوق به خادمان بداد و اموال غانم را به غارت بردند و قوت القلوب را برداشته به قصر خلیفه آوردند. جعفر ماجرا به خلیفه باز گفت. خلیفه فرمان داد که قوت القلوب را به خانه تاریکی بنشانند و پیرزنی را به خدمتگزاری او بگماشت. و گمان خلیفه این بود که غانم از او تمتع گرفته. پس کتابی به سلطان محمد بن سلیمان زینی که نایب دمشق بود بنوشت و مضمون این بود که در آن ساعت که نوشته مرا بخوانی غانم بن ایوب را گرفته بدینجا بفرست.
چون منشور خلیفه به سلطان محمد برسید آن را ببوسید و در اسواق ندا بدادند که هر کس غارت همی خواهد به خانه غانم بن ایوب رود. مردمان گروه گروه روی به خانه غانم گذاشتند و مادر و خواهر غانم را دیدند که صورت قبری ساخته بر سر آن نشسته اند و گریان اند. ایشان را بگرفتند و خانه به یغما بردند و کسی نمی دانست که سبب چیست. چون مادر و خواهر غانم را پیش سلطان حاضر کردند، احوال غانم را از ایشان باز پرسید. گفتند: یک سال است که از او باخبر نیستیم. پس ایشان را به خانه بازگرداندند. کار مادر و خواهر غانم بدین گونه گذشت.
و اما غانم چون مال او را به غارت بردند حیران و گریان از شهر به در شد و تا هنگام شام برفت. مانده و گرسنه به شهری رسید. در مسجدی بر روی بوریا بنشست و پشت بر دیوار مسجد، رنجور و گرسنه بود. تا بامداد در همان جا بنشست و از گرسنگی به هلاکت نزدیک بود.
على الصباح مردم شهر از بهر نماز صبح به مسجد آمده غانم را دیدند که افتاده و ضعف گرسنگی بر او غالب آمده ولی آثار بزرگی و سعادتمندی از جبین وی پدیدار است. پیش رفته گفتند: ای جوان، از کجایی و چنین رنجور چرایی؟ غانم چشم بگشود و بر ایشان نظاره کرده بگریست و جواب باز نگفت. یکی از مردم شهر دانست که او از گرسنگی رنجور است. بیرون رفته دو قرصه نان با عسل باز آورد. غانم نان و عسل بخورد و مردم به پیش او نشسته بودند تا آفتاب بر آمد. هر یک به کار خویش رفتند و غانم تا یک ماه بدان سان در آن شهر به مسجد اندر بماند. هر روز رنجورتر و نزارتر می شد. مردمان شهر او را مهربانی می کردند تا اینکه چنان مصلحت دیدند که او را به بیمارستان بغداد برند. مردم در نزد غانم به مشاوره گرد آمده بودند، دیدند که دو زن به دریوزگی نزد ایشان آمدند.
همانا آن دو زن مادر و خواهر غانم بوده اند. چون غانم ایشان را دید قرصه نانی که در زیر بالین داشت به ایشان بداد و ایشان نیز آن شب در نزد او بسر بردند. ولی هیچ یک دیگری را نشناخت.
چون بامداد شد، مردم شتربانی بیاوردند و غانم را بر شتر بسته شتربان را گفتند که: این را به بیمارستان بغداد برسان شاید بهبودی یابد. و مادر و خواهر غانم نیز در میان مردم ایستاده بودند و با هم همی گفتند که این جوان به غانم بسیار شبیه است. و غانم به فراز اشتر گریان بود و مادر و خواهرش بر احوال او و به جدایی غانم همی گریستند. پس شتربان اشتر براند و مادر و خواهر غانم نیز به بغداد سفر کردند. و اما شتربان غانم را به در بیمارستان رسانیده در همان جا بگذاشت و خود بازگشت. غانم آن شب را به در بیمارستان افتاده بود. چون روز برآمد، مردمان به نظاره غانم گرد آمدند و به رنجوری و نزاری او دلسوزی می کردند. در آن حال شیخ سوق بیامد و مردم را از او به یک سو کرد و گفت: باید من به سبب این مسکین، بهشت را بخرم. اگر او را به بیمارستان برند در یک روز خواهند کشت. پس خادمان را گفت که غانم را دوش گرفته به خانه بردند.
شیخ منزل جداگانه از بهر او ترتیب داد و فرش فاخر بگسترد و خوابگاه بگشود و با زن خود گفت که او را پرستاری کند. زن شیخ برخاسته آب گرم کرد و دست و پا و تن او را بشست و جامه نو بر او پوشانید و قدحی شرابش بنوشانید و با گلابش معطر ساخت. غانم اندکی به هوش آمد و از قوت القلوب یاد کرده بگریست.و اما قوت القلوب چون خلیفه بر او خشم آورد...
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
*تزویر: دروغ، ظاهرسازی
*تمتع گرفتن: کنایه از نزدیکی کردن
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sat, 03 Jul 2021 - 8min - 39 - شب چهل و دوم
🌙شب چهل و دوم
ادامه حکایت "ایوب و فرزندان"
گوینده: شقایق
موسیقی: کیوان ساکت
چون شب چهل و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون خلیفه به قوت القلوب خشم آورد و به خانه تاریکش جای داد، هشتاد روز در آنجا بماند. قضا را روزی خلیفه از آنجا بگذشت. شنید که قوت القلوب اشعار همی خواند. چون اشعار به انجام رسانید گفت: ای دوستدار من، و ای یار وفادار، چه خوب خصال و دامن پاک بودی، نکویی کردی به آن کس که بدی با تو کرد و از ناموس کسی پاس داشتی که او پرده ترا بدرید و از پیوندان کسی نگاهداری کردی که او پیوندان ترا اسیر کرد. روزی که پاداش دهنده ای جز خدا و گواهانی جز ملائکه نیستند داوری تو و خلیفه با خداست و انتقام ترا خداوند از او خواهد کشید.
چون خلیفه سخنان قوت القلوب بشنید به قصر خود بازگشت و قوت القلوب را حاضر آورد. قوت القلوب سر به زیر انداخته میگریست. خلیفه گفت: ای قوت القلوب، گویا از من شکایت داری و مرا ستمگر همی شمری و گمان تو این است که من بدی کردم با آن که با من نکویی کرده. کیست آن که پاس ناموس من داشته و من پرده او را دریده ام و کیست آن که پیوندان مرا نگاه داشته و من پیوندان او را اسیر کرده ام؟ قوت القلوب گفت: او غانم بن ایوب است که به نعمتهای خلیفه سوگند، او با من به خیانت نظر نکرد. خلیفه گفت: ای قوت القلوب هر تمنا که داری بخواه به جا آورم. قوت القلوب گفت: بجز غانم بن ایوب تمتا ندارم. خلیفه چون این بشنید گفت: انشاءالله او را حاضر کنم و گرامی اش بدارم. قوت القلوب گفت: ای خلیفه، چون حاضر آوری مرا به او ببخش. خلیفه گفت: ترا بدو ببخشم، چون بخشش کریمان که عطایشان رد نمی شود. قوت القلوب گفت: اجازت فرما که سراغ او نمایم شاید خدا او را به من برساند.
خلیفه جواز داد. قوت القلوب فرحناک شد. در حال برخاسته هزار دینار بگرفت و نزد مشایخ رفته زرها را به فقرا و مساکین داد.
روز دوم قدری مال فرستاد که به غریبان بخش کنند و هفته دیگر نیز هزار دینار برداشته به بازار گوهریان شد. شیخ سوق را بخواست و زرها بدو داده گفت: اینها را به غریبان بخش کن. شیخ سوق با او گفت: اگر توانی در خانه من عیادت غریب مه سیمایی کن و گمان دارم که او بسی وام دارد و مال او را به غارت برده اند و یا اینکه از معشوقه اش دور گشته. چون قوت القلوب این را بشنید رنگش بپرید و دلش تپیدن گرفت و با شیخ گفت: یکی را بگو که خانه را به من بشناساند. شیخ سوق کودکی را گفت که با او به خانه برود. چون قوت القلوب به خانه شیخ رسید و درون خانه شده به زن شیخ سلام کرد. زن شیخ او را شناخته بر پای خاست و زمین ببوسید. قوت القلوب با او گفت: بیماری را که در خانه شماست به من بنما. زن شیخ گفت: ای خاتون، او در همین خوابگاه است. قوت القلوب پیش رفته نیک نظر کرد دید که به غانم بن ایوب همی ماند ولکن گونه اش زرد و تنش نزار است. در کار او حیران بود و به یقین نمی دانست که او غانم است. ولی قوت القلوب را مهر به او بجنبید و گریان شد و گفت: غریبان اگر به شهر خویش امیر باشند در غربت به ذلت اندرند و مردم ایشان را خوار همی شمرند. پس شراب و دارو ترتیب داده ساعتی به بالین او بنشست. پس از آن سوار شده به قصر بازگشت و هر روز از قصر بیرون شدی و جستجوی غانم کردی.
قضا را مادر و خواهر غانم نیز به بغداد رسیده به نزد شیخ سوق آمدند. شیخ ایشان را پیش قوت القلوب آورد و با قوت القلوب گفت: ای خاتون، امروز زنی با دختری آمده اند که از ایشان آثار بزرگی و دولت پدید است ولکن جامه های پشمین پوشیده اند و هر یک همیان گدایی از گردن آویخته و پیوسته گریان اند. من ایشان را به نزد تو آوردم که ایشان را از مذلت سؤال برهانی. امیدوارم که بدین سبب به بهشت روی. قوت القلوب گفت: ایهاالشیخ، به خدا سوگند که مرا بدیشان آرزومند کردی. زودتر ایشان را نزد من حاضر آور. شیخ سوق ایشان را نزد قوت القلوب حاضر آورد. قوت القلوب چو دید که خداوندان حسن و جمال هستند بر ایشان بگریست و گفت: اینها در دولت بزرگ شده اند و آثار بزرگی از جبینشان هویداست. شیخ گفت: ای خاتون، دلداری فقرا و مساکین اجر جزیل و ثواب جمیل دارد، خاصه این دو غریب که مالهای ایشان را به غارت برده و خانه ایشان را ویران ساخته اند.
مادر و خواهر غانم چون سخن شیخ بشنیدند گریان شدند و غانم را یاد آورده ناله و خروش کردند و قوت القلوب نیز از گریه ایشان گریان شد. پس از آن مادر غانم گفت که: از خدا می خواهم که مرا به فرزندم غانم بن ایوب برساند. قوت القلوب چون این سخن بشنید دانست که او مادر معشوقش غانم بن ایوب است و آن دیگری خواهر وی است. پس چندان بگریست که از خویش برفت. چون به خود آمد روی بدیشان کرده گفت: غمین مباشید که امروز آغاز نیکبختی و انجام حزن و اندوه شماست.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sat, 03 Jul 2021 - 6min - 38 - شب چهل و سوم
🌙شب چهل و سوم
ادامه حکایت "ایوب و فرزندان"
گوینده: شقایق
چون شب چهل و سوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، قوت القلوب گفت: پس از این غمین مباشید. آنگاه با شیخ گفت: ایشان را در خانه خویش جای ده و زن خود را بگو که ایشان را به گرمابه برده جامه های نکو و شایسته بدیشان بپوشاند. مشتی زر نیز به شیخ سوق داد. روز دیگر قوت القلوب سوار شده به خانه شیخ سوق رفت و زن شیخ را سلام کرد. زن شیخ بر پای خاست و دست او را ببوسید. قوت القلوب دید که زن شیخ مادر و خواهر غانم را به گرمابه برده و جامه نکو بدیشان پوشانیده. ساعتی با ایشان به حدیث نشست. پس از آن از زن شیخ حالت بیمار باز پرسید. زن شیخ گفت: هنوز به حالت نخست است. قوت القلوب با ایشان گفت: برخیزید که به عیادت رویم. مادر و خواهر غانم و زن شیخ سوق با قوت القلوب برخاسته به نزد غانم بیامدند و در بالین او بنشستند. غانم از ایشان شنید که نام قوت القلوب همی برند. با تن نزار و روان کاسته سر از بالین برداشته گفت: یا قوت القلوب. پس قوت القلوب به سوی او نظاره کرده او را بشناخت و به آواز بلند گفت: لبیک یا حبیبی. غانم گفت: نزدیک من آی. قوت القلوب گفت: مگر تو غانم بن ایوبى؟ گفت: آری غانم بن ایوبم. قوت القلوب چون این بشنید بیهوش شد و مادر و خواهر غانم نیز چون این سخنان بشنیدند فریاد کشیده بیخود بیفتادند. چون به خود آمدند قوت القلوب گفت: منت خدای را که پراکندگی ما را جمع آورد. پس نزدیکتر به غانم بنشست و ماجرای خود و خلیفه را بیان کرد و گفت: من نیکوییهای ترا با خلیفه گفته ام و او سخن مرا صدق دانسته و از تو خشنود شده و بسی آرزومند دیدار تو است و مرا به تو هدیه داده، غانم از این بشارت خرسند شد. قوت القلوب گفت: هیچ یک از جای خویشتن برنخیزید تا من بازگردم.
در حال برخاسته به قصر خود رفت و از آن صندوق که در خانه غانم، به جعفر برمکی سپرده بود مشتی زر بر گرفته بیاورد و به شیخ سوق داده گفت: با این زرها به هر یکی از ایشان جامه حریر و دیبا مهیا کن.
آنگاه قوت القلوب مادر و خواهر خانم را به گرمابه فرستاد و شربت و شراب آماده کرد. چون از گرمابه به در آمدند جامه پوشیده خوردنی بخوردند. سه روز قوت القلوب در آنجا بماند و خوردنیهای مقوی به ایشان بخورانید و شرابشان بنوشانید تا اینکه مزاجشان صحت یافت و روانشان قوت گرفت. بار دیگر ایشان را به گرمابه فرستاد. چون بیرون آمدند جامه های جداگانه بهتر از نخستین بپوشانید و خود به نزد خلیفه بازگشته زمین ببوسید و خلیفه را از پدید آوردن غانم و مادر و خواهر او آگاه کرد. خلیفه، جعفر برمکی را با خادمان به آوردن غانم بفرستاد و قوت القلوب پیش از آنکه جعفر برمکی به نزد غانم آید بدانجا رفته با غانم گفت: خلیفه ترا خواسته است. باید با زبان فصیح سخن گویی و دل قوی داری. آنگاه جامه فاخر بر وی بپوشانید و بسی زر بدو داد و گفت: اینها را به حاجبان و خواجه سرایان خلیفه بذل کن. در این گفتگو بودند که جعفر برمکی بیامد. غانم برخاسته زمین ببوسید و جعفر او را برداشته همی رفتند تا به بارگاه خلیفه رسیدند. خلیفه او را به پیشگاه بخواست. غانم در پیش خلیفه سه بار زمین بوسید و با زبان فصیح و گفتار خوش نیازمندی آغاز کرده خلیفه را ثنا گفت و این ابیات بر خواند:
ایا ملک تو از این آفتاب رادتری
زبان هر که نیارد دلیل بادا لال
به عالم از ملکان، مالک الملوک تویی
جلالشان همه از توست گاه جود و جمال
ثواب کرد که پیدا نکرد هر دو جهان
یگانه ایزد دادار بی نظیر و همال
وگرنه هر دو جهان را کف تو بخشیدی
امید بنده نماندی به ایزد متعال
خلیفه از فصاحت زبان و سلامت بیان غانم در عجب شد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sat, 03 Jul 2021 - 5min - 37 - شب چهل و چهارم
🌙شب چهل و چهارم
آغاز حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب چهل و چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، خلیفه از فصاحت غانم بن ایوب شگفت ماند و با غانم گفت: نزدیکتر آی. چون نزدیکتر رفت خلیفه گفت: ماجرا بیان کن و از خبر خویش مرا آگاه کن. غانم ماجرا بی کم و کاست باز گفت. خلیفه دانست که او راست همیگوید. پس خلعت فاخر بدو داده گفت: ای غانم، ذمت من بری کن. غانم گفت:
«العبد و ما ملکت یداه لسیده »
(= بنده و دار و ندار او از آن آقای اوست).
خلیفه را این سخن پسند افتاد و غانم را از نزدیکان خود گزید و قصر جداگانه بهر او بداد و ضیاع و عقار بر او عطا فرمود. غانم مادر و خواهر را به قصر خویشتن آورد. چون خلیفه شنید که فتنه خواهر غانم، فتنه روزگار است، او را به خود خواستگاری کرد. غانم گفت: او از کنیزکان خلیفه و من نیز از مملوکانم. پس خلیفه صدهزار دینار زر بدو داد و قاضی و شهود حاضر آورده کابین ببستند. به یک روز خلیفه از فتنه و غانم از قوت القلوب تمتع برگرفتند. پس از آن خلیفه فرمود که حکایت را بنویسند تا آیندگان آگاه گشته از قضا و قدر نگریزند و کارها به خداوند زمین و زمان بسپارند.
چون شهرزاد سخن بدینجا رسانید گفت: ای ملک جوانبخت. این حکایت عجیبتر از حکایت ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان نیست و آن این بوده که:
حکایت ملک نعمان و فرزندان او، شرکان و ضوءالمکان
[حکایت نزهت الزمان، ملکه ابریزه، ملک افریدون، ملک حردوب، عجوز ذات الدواهی، غضبان،قضی فکان، کان ما کان ]
در شهر دمشق، پیش از خلافت عبدالملک بن مروان، پادشاهی بود که ملک نعمانش گفتندی. ملکی بود بس دلیر و شجاع که به پادشاهان اکاسره و قیاصره غلبه کرد و جهان را فراگرفته بود. و ممالک شرق و غرب و هند و سند و چین و یمن و حجاز و حبشه و جزایر و بحار در زیر حکم داشت. و رعیت و سپاه از داد و دهش او خرسند و شادمان بودند. و ملک را پسری بود شرکان نام. بس شجاع و دلیر که نام آوران را غلبه کردی و از اماثل و اقران، گوی بربودی. ملک او را ولیعهد خود گردانیده بود. چون شرکان بیست ساله شد، تمامت رعیت و سپاه فرمان او بپذیرفتند. و ملک سیصد و شصت همسر داشت و بجز مادر شرکان هیچ کدام از ایشان فرزند نزاده بود. و هر یک از کنیزان و زنان ملک قصری جداگانه داشتند و ملک هر شب به قصری همی غنود. قضا را کنیزی از همسران ملک آبستن شد و آبستنی او به گوش ملک رسید. ملک را فرح بی اندازه روی داد و تاریخ آبستنی کنیز بنوشت و هر روز با او نیکویی و احسان می کرد. چون شرکان از این واقعه خبردار شد، ملول گردید و این کار به او ناهموار شد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.*ذمت من بری کن: گناه من را ببخش
*اکاسره: جمع "کسرا"، خسروان، پادشاهان ایران ساسانی
*قیاصره: جمع "قیصر"، پادشاهان روم
*اماثل و اقران: مثالها و قرینهها، مشابه ها
🌕نکته:
نام کامل ملک نُعمان، در نسخه عربی عمر بن النُعمان آمده است. نام شَرکان نیز نامی ایرانی-عربی است که در اصل شرُ کانَ "Sharrun kána" بوده است. جزء نخست این نام "َشر" به معنای پلیدی و جزء دوم که عربی است به معنای بودن و جود داشتن است. در اصل به معنای شری است که پدیدار گشته است.
حکایتی که امشب آغاز میشود، طولانیترین حکایت هزار و یک شب است که حدود یک از هشت کتاب را در برمیگیرد. نکته جالب این داستان در زمان حدوث آن است که به پیش از اسلام و دوران هماوردی ایران و روم باز میگردد. همچنین، به گونهای با پاگرفتن مسیحیت در روم و رشد این دین در ناحیه آسیای صغیر و بیزانس میتوان گفت که در ارتباط است. همچنین این داستان بهرههایی از داستانهای حماسی دارد که تنه به تنه برخی صفحات از شاهنامه فردوسی میزند که در شبهای بعد به این شباهتها اشاره خواهد شد.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sat, 03 Jul 2021 - 4min - 36 - شب چهل و پنجم
🌙شب چهل و پنجم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب چهل و پنجم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون شرکان دانست که یکی از کنیزان پدر آبستن گشته ملول شد و گفت: در مملکت من شریک پیدا شد و سلطنتم را انباز به هم رسید و شرکان را پیوسته به خاطر اندر مکنون بود که اگر کنیز پسر بزاید او را بکشد. و اما کنیز از کنیزان رومی بود و ملک روم او را با هدیه ای گرانبها فرستاده بود و آن کنیز صفیه نام داشت و از سایر کنیزان در خرد و حسن آواز بهتر و فزونتر و خوشتر بود. و هر شب که ملک را نوبت همخوابگی آن کنیز می شد، او کمر خدمت ملک را به میان می بست و با ملک میگفت که: از خدای آسمان همی خواهم که پسری به من دهد تا رسوم خدمتگزاری بدو بیاموزم و در ادب و دانش او بسی بکوشم. ملک از این سخنان شاد گشتی و در عجب شد تا اینکه مدت آبستنی به انجام رسید و بر کرسی زادن بنشست و از خدا خواست که زادن بر او آسان گرداند و پسر بدو عطا فرماید. خداوند رئوف دعوتش را اجابت نمود و به سهولت بزاد.
قابلگان دیدند که دختری است زهره جبین و آفتاب روی. حاضران را آگاه کردند و ملک نعمان خادم گذاشته بود که اگر فرزند نرینه باشد ملک را بشارت برد. و ملک زاده شرکان گماشته ای جداگانه در آنجا داشت. چون گماشتگان آگاه شدند، ملک نعمان و ملک زاده شرکان را باخبر کردند. ملک زاده فرحناک شد. و اما صفیه با قابله گفت: ساعتی به من مهلت دهید که مرا در شکم چیز دیگر نیز همی جنبد. پس دوباره درد زادنش گرفت و به سهولت فرزند دیگر بزاد. قابلگان بدو نگریستند دیدند که پسری است قم منظر و سیم بر. حاضران خرسند شدند و نشاط و شادی کردند و سایر همسران ملک از شنیدن این خبر ملول و محزون گشتند و به صفیه رشک بردند. پس از آن خبر به ملک نعمان رسید. ملک خشنود شد و برخاسته به قصر صفیه آمده به پیشانی صفیه بوسه داد و پسر را ببوسید. کنیزکان دفها بزدند و عیشها کردند. ملک فرمود که پسر را ضوءالمکان و خواهر او را نزهت الزمان نام نهادند. ملک به هر یک دایه ای جداگانه و کنیزان و خادمان بگماشت و از برای ایشان شکر و شربت و سایر چیزها مرتب ساخت و مردم نیز آگاه شدند که خدای یگانه ملک را اولاد عطا فرموده. شهر را بیاراستند و به نشاط و شادی مشغول گشتند و وزرا و امرا و نزدیکان حضرت به تهنیت گویی برآمدند. ملک ایشان را خلعت بداد و به اکرام و انعامشان بیفزود و به خاص و عام بذل مال کرد و تا چهار سال همه روزه ملک نعمان نزد صفیه رفته از او و فرزندانش پرسش میکرد.
چون سال پنجم درآمد، ملک فرمان داد که زر و مال بسیار به نزد صفیه بردند و پیغام داد که در تربیت فرزندانش بکوشد و پیوسته ملک ایشان را تفقد می کرد. اما ملک زاده شرکان نمی دانست که پدرش را خدا فرزند نرینه عطا فرمود و او را گمان این بود که صفیه جز یک دختر، فرزند دیگر نزاده و خود به مبارزت شجاعان و گشودن قلعه ها مشغول بود. سالها بر این بگذشت.
روزی ملک نعمان نشسته بود. حاجبان درگاه زمین بوسیدند و گفتند: ملک روم، خداوند قسطنطنیه، رسولان فرستاده و رسولان جواز می خواهند که در پیش ملک حاضر شوند. ملک اجازت داده رسولان حاضر آمدند. ملک بر ایشان مهربانی کرد و سبب آمدن ایشان بازپرسید. رسولان زمین بوسیده گفتند: ای ملک جهان، ما را ملک افریدون، خداوند یونان زمین و پادشاه سپاه نصارا فرستاده که او را با سلطان قساریه جنگ و جدال اندر میان است و سبب محاربت این است که ملکی از ملوک عرب را گنجی از گنجهای عهد اسکندر به دست آمد که در آن گنج مال وافر بود و از جمله آن مال سه گوهر سپید است که هیچ کدام مانند ندارند و بر آنها به قلم یونانی اسراری چند نقش گشته که بسی سود در آنها هست و از جمله سود آن این است که اگر یکی از آنها با کودکی باشد به آن کودک المی نرسد و تب نکند و بیمار نشود.
چون ملک عرب گنج بگشود و آن گوهر به دست آورد آنها را با پاره ای از مال هدیه ملک افریدون کرد و هدیه ها به کشتی بگذاشت و کشتی دیگر سپاه بر آن مال بگماشت و خود چنان می دانست که کس نتواند بدان کشتی متعرض شود. خاصه اینکه به دریایی است که آن دریا در مملکت ملک افریدون است و هدایا نیز بهر او همی برند و در سواحل نیز جز رعیتهای ملک افریدون کس نیست. پس کشتیها تا نزدیک شهر افریدون بیامدند. قطاع الطریق با جمعی از سپاه قساریه به کشتیها بتاختند و تمامیت آنچه در کشتیها بود بردند و سپاهی را که به کشتی گماشته بودند کشتند. چون ملک فریدون از این حادثه آگاه شد، جهان به چشمش سیاه گردیده سپاه بر سر ایشان فرستاد. ایشان سپاه ملک بکشتند. سپاهی فزونتر و قویتر از نخست فرستاد، باز سپاه ملک را شکست آمد. ملک در خشم شد و سوگند یاد کرد که تمامت سپاه را برداشته خود به جنگ رود و تا قساریه را خراب نکند بازنگردد. و از پادشاه زمان ملک نعمان نیز متمنی است که جمعی از سپاه به معاونت او بفرستی که در میان ملوک نام نیکت مذکور شود و پاره ای هدایا نیز فرستاده است. اگر آنها را بپذیری از تو منت پذیر است. پس از آن رسولان زمین ببوسیدند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
*انباز: شریک
*مکنون: پنهان
*قسطنطنیه: کنستانتینوپول، استانبول
*آفریدون: فریدون
*نصاری: مسیحی
*قیساریه: شهری در فلسطین، قیصریه
*الم: درد و رنج
*قطاع الطریق: راهزن ها
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sat, 03 Jul 2021 - 7min - 35 - شب سی و یکم
🌙شب سی و یکم
ادامه حکایت "دلاک و عاشق" در ادامه حکایت "خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی"
چون شب سی و یکم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، دلاک گفت: برادرم جامه از تن کنده عریان بایستاد. دختر با او گفت: من از پیش و تو در دنبال همی دویم، چون به من برسی به مراد خواهی رسید.
پس دختر به این سو و آن سو همی دوید و برادرم نیز در دنبال او همی دوید تا آلتش راست شد و به دیوانگان همی مانست و به هر سو که دختر می رفت او نیز از عقب او دوان بود که ناگاه خود را به همان حالت در بازار دباغان یافت. چون مردم او را دیدند بر وی گرد آمدند و بر او بخندیدند و چرم و تپانچه بر تن عریانش همی زدند تا اینکه بیهوش شد، او را به درازگوشی نشانده به خانه شحنه اش بردند. شحنه ماجرا باز پرسید. گفتند: به همین حالت از خانه وزیر به بازار افتاد. شحنه گفت: صد تازیانه بر او زده از شهر بیرونش کردند. من خبردار گشته از پی او رفتم و او را پنهانی به خانه آوردم و نان و آبش همیدهم.
ای خلیفه، اگر من جوانمرد نبودم چگونه بر این مشقت تحمل میکردم.
حکایت کور
و اما برادر سیمین من که قفه نام دارد، به دریوزگی به در خانه ای رفته در بکوفت. خداوند خانه به آواز بلند گفت: کیست که در همی کوبد؟ برادرم جواب نگفت تا اینکه خداوند خانه آمده در بگشود و گفت: چه می خواهی؟ برادرم گفت: از بهر خدا چیزی دهید. خداوند خانه گفت: تو نابینا هستی؟ گفت: آری. خداوند خانه دست برادرم گرفته به خانه برد و از پله به فرازش برد.
برادرم را گمان این بود که خوردنی یا چیز دیگرش خواهد داد. چون به فراز خانه برشدند خداوند خانه گفت: ای نابینا، چه می خواهی؟ برادرم گفت: چیزی در راه خدا می خواهم. خداوند خانه گفت: خدا بدهد. برادرم گفت: چرا این سخن نخست نگفتی؟ آن شخص گفت: ای پست ترین گدایان، وقتی که تو در بکوفتی و من آواز دادم چرا جواب ندادی و در همی کوفتی؟ برادرم گفت: اکنون چه خواهی کرد؟ گفت: چیزی در اینجا ندارم که به تو دهم. برادرم گفت: مرا از پله ها به زیر کن. گفت: راه بر تو نگرفته ام. برادرم خواست که از پله ها به زیر آید، بیست پله به زمین مانده بود که پایش بلغزید و از پله ها همی غلتید تا سرش بشکست. چون از خانه بیرون شد نمی دانست به کدام سو رود. در آن هنگام جمعی از یاران نابینای او برسیدند و گفتند: امروز چه عاید تو گشته؟
او ماجرا بیان کرد و گفت: می خواهم که امروز از درمهایی که ذخیره کرده ام صرف کنم. و خداوند خانه از پی او روان بود، سخن او را بشنید. برادرم نمی دانست که آن مرد از پی او روان است و همی رفت تا به مکان خود برسید. آن مرد نیز در آن مکان شد و به انتظار یاران نشسته بود.
چون یارانش بیامدند گفت: در ببندید و خانه را جستجو کنید که بیگانه اندر خانه نباشد. چون آن شخص سخن برادرم بشنید، ریسمانی از سقف آویخته آن ریسمان بگرفت و در هوا بایستاد. ایشان در ببستند و خانه بگردیدند، کس نیافتند. پس از آن پیش برادرم آمده بنشستند و درمها بیرون آوردند. چون بشمردند ده هزار درم بیش بود. ده هزار درم به زیر خاک پنهان کردند و زیادتی را هر یک بخشی برداشتند. پس از آن خوردنی گذاشته همی خوردند که برادرم صدای بیگانه احساس کرد و دست به این سو و آن سو دراز کرد. دست آن مرد به دستش آمد. بانگ بر یاران زد که پیش ما بیگانه هست. پس همگی بر او گرد آمده او را همی زدند و فریاد می آوردند که: ایها الناس دزد آمده. آنگاه خلقی بسیار بر ایشان گرد آمدند. آن مرد نیز خویشتن به نابینایی زد و چشمان خود بر هم نهاد، بدان سان که هیچ کس در نابینایی او شک نمی کرد و فریاد همی زد که: ایها الناس به خاطر خدا مرا پیش والی برید که سخنی دارم. ناگاه خادمان والی این ندا شنیده همه را بگرفتند و پیش والی بردند. والی حکایت ایشان باز پرسید. آن مرد گفت: ای والی، تا ما را عقوبت نکنی و نیازاری از حقیقت کار آگاه نخواهی شد، اگر بخواهی نخست مرا آزار کن. والی گفت: او را بر زمین انداخته تازیانه چند بزدند. آنگاه یک چشم خود را باز کرد. و چند تازیانه دیگر بزدند، چشم دیگر باز کرد. والی گفت: این کارها بهر چیست؟ گفت: ای والی، مرا امان ده تا خبر باز گویم. والى امانش داد. گفت: ما خویشتن را نابینا کرده به خانه مردم رویم و به زنانشان نگاه کنیم و با حیلتی زنان مردم را از راه به در بریم و مال از ایشان به دزدی و گدایی گرد آوریم و تا اکنون ده هزار درم از این کار گرد آورده ایم. من دو هزار و پانصد درم نصیبه خود را از ایشان خواستم، ایشان مرا بزدند و مال مرا بگرفتند. من از خدا و از تو پناه خواسته ام، تو بر نصیبه ما سزاوارتری از یاران من. اگر خواهی راستی سخنم بر تو آشکار شود، هر یک را بفرما بیش از آنکه مرا بزدند، بزنند تا چشم باز کنند.
پس شحنه امر کرد که ایشان را عقوبت کنند. نخستین کسی را که بستند برادر من بود. چندان بزدند که از هلاکش چیزی نماند. شحنه با ایشان می گفت: ای کافر نعمتان، چرا نعمت خدا را پنهان می دارید و خویشتن را نابینا می نمایید؟ برادرم فریاد می زد و استغاثه می نمود و به والی می گفت: به حق رسول الله که ما چشم نداریم و نابینا هستیم. چون او را بگشودند یاران او را بستند و دگر بار نیز برادرم را بستند و چندانش بردند که بیهوش شد. شحنه گفت: بگشایید، چون به هوش آید بازش ببندید.
پس هر یک از ایشان را بیش از سیصد تازیانه بزدند و آن شخص چشم دار که خداوند خانه بود ایشان را ملامت میکرد و می گفت: چشم باز کنید وگرنه دگر بار خواهند زد. و به شحنه گفت: خادمی با من بفرست که درمها بیاوریم، اینها از بیم رسوایی چشم باز نخواهند کرد. شحنه خادمی با او فرستاده ده هزار درم بیاوردند. دو هزار و پانصد درم به آن شخص نصیبه داد و ایشان را پس از گوشمال از شهر بیرون کرد.
ای خلیفه، چون من این حکایت شنیدم از شهر به در شده برادر را جستم و پنهانی به شهرش آوردم و مصارف او را به ذمت خویش گرفتم.
پس خلیفه از حکایت من بخندید و فرمود که مرا جایزه دهند و روانه ام سازند. من گفتم: به خدا سوگند که هیچ نگیرم و تا حکایت برادران نگویم و بر خلیفه آشکار نکنم که من کم سخن هستم، نخواهم رفت. خلیفه گفت که: مزخرفات خویشتن بازگو. گفتم:
حکایت اعور
اما اعور برادر چهارمین من در بغداد قصاب بود. بزرگان شهر گوشت از او می خریدند و مال بسیار از کسب خود فراهم آورد و رمه و چهارپایان بیندوخت و خانه بخرید. چند سالی او را حال بدین منوال بود.
روزی در دکه خود ایستاده بود که مرد پیری بیامد و چند درم بدو داده گوشت خرید. برادرم درمهای او را ملاحظه کرد. دید که بسیار سفید است. جداگانه اش بگذاشت و آن پیر تا پنج ماه هر روزه درمی چند آورده گوشت همی خرید و برادرم درمهای او را به صندوقی جداگانه می گذاشت. پس از آن صندوق بگشود که درمها به قیمت گوسپند دهد، دید که آنچه درم به صندوق اندر بود کاغذ است که به صورت درمش بریده اند.
در حال، تپانچه بر روی خود زد و فریاد برکشید. مردم بر او جمع آمده ماجرای خویش با مردم بازگفت. ایشان را عجب آمد و برادرم به دکان بازگشته گوسپندی را بکشت و در درون دکان بیاویخت و پاره ای از او بریده به قناره زد و با خود می گفت: امید هست که بار دیگر پیر به خریدن گوشت باز آید و من او را گرفته غرامت درمها بستانم. ساعتی نرفت که همان پیر پدید شد. برادرم بدو آویخته فریاد زد که ای مسلمانان، مرا دریابید و از کار من و این نابکار خبردار شوید.
چون پیر این سخنان از برادرم بشنید با او گفت که: دست از من کوتاه کن وگرنه ترا رسوا کنم. برادرم گفت: چگونه مرا رسوا کنی؟ پیر گفت: تو گوشت آدمیان به جای گوشت گوسپندان همی فروشی. برادرم گفت: ای پلیدک، اینکه تو می گویی دروغ است. پیر گفت: ای پلید، تو گوشت آدمی درون دکان آویخته ای. برادرم گفت: اگر آنچه تو گفتی راست باشد، مال و جانم بر تو حلال است. پیر گفت: ای مردم، این قصاب آدمیان همیکشد و گوشتشان به جای گوشت گوسپندان همی فروشد. اگر بخواهید که صدق مقالم بدانید به دکان اندر شوید.
مردم به دکان برادرم گرد آمدند و به جای قوچ آدمی را دیدند. آنگاه برادرم را گرفته بانگ بر وی زدند که ای کافر، این چه کار است؛ هر کس که می رسید مشت و تپانچه به برادرم می زد و همان پیر مشتی به چشم او زد. برادرم نابینا شد و مردم قوچ را که به صورت آدمی بود برداشته پیش شحنه بردند. پیر گفت: ای امیر، این مرد آدمیان کشته به جای گوسفندان می فروشد، ما او را نزد تو آورده ایم. برادرم گفت: « هذا بهتان عظیم»، من از این گناه بری هستم. شحنه سخن برادرم نپذیرفت و حکم کرد پانصد تازیانه اش بزدند و آنچه که مال داشت همه را بگرفتند و از شهر بیرونش کردند. او حیران مانده نمی دانست که به کدام سو رود تا اینکه به شهری رسید و در آنجا دکان پاره دوزی گشود. روزی از برای شغلی از دکان به در آمد، صدای شیهه اسبان بشنید. سبب باز پرسید. گفتند: ملک این شهر به نخجیر روان است. برادرم از شهر بیرون شد تا به موکب ملک تفرج کند. قضا را ملک اول نظری که به مردم انداخت، چشمش به چشم نابینای برادرم افتاد. ساعتی سر به زیر افکنده به فکر فرو رفت و گفت:
«اعوذ بالله من شر هذا الیوم» (= پناه بر خدا از بدی امروز).
آنگاه اسب بازگردانید و سپاه نیز بازگشتند. ملک به خادمان فرمود که برادرم را بزنند و دور کنند. خادمان او را چندان بزدند که به مرگ نزدیک شد. او سبب این حادثه نمی دانست، پس رنجور و فگار به دکان خویش بازگشت و به یکی از مردم شهر ماجرا بازگفت. آن شخص چندان خندید که بر پشت افتاد و گفت: ای برادر، بدان که ملک، آدم یک چشم نتواند دید، خاصه اگر چشم راست او نابینا باشد، که از کشتن او در نمی گذرد.
برادرم چون این بشنید از آن شهر به شهر دیگر بگریخت و آن شهر پادشاه نداشت. مدتها در آن شهر بسر برد. روزی از دور شیهه اسبی شنید. گمان کرد که از خادمان پادشاه است. بترسید و بگریخت و مکانی همی خواست که در آنجا پنهان شود. دری بدید. از آن در به خانه اندر شد. در دهلیز همی رفت که دو تن بدو درآویختند و گفتند: حمد خدا را که به دزد خود دست یافتیم. سه شب است که تو راحت از ما برده ای و آرام بریده ای و نگذاشته ای که بخسبیم. برادرم از این سخن حیران شد.
پس از آن گفتند که: آن کاردی که تو هر شب ما را به آن می ترسانیدی کجاست؟ گفت: به خدا سوگند من کارد ندارم و کس را نترسانیده ام. او را جستجو کردند و کاردی که پینه کفش به آن بریدی در کمرش یافتند. برادرم گفت: ای قوم، از خدا بترسید و بدانید که مرا حکایتی است شگفت. گفتند: حکایت بازگو. پس او به طمع اینکه خلاص شود حدیث خویشتن باز گفت. سخنش را نپذیرفتند و او را همی زدند و جامه های وی همی دریدند. چون جامه اش را بدریدند، تن او پدید شد و جای زخم تازیانه اندر تنش آشکار گردید. گفتند: ای پلیدک، اثر زخمها گواهی میدهد که تو گناهکار و دزدی. پس از آن برادرم را به نزد والی بردند.
والی گفت: ای فاجر، چه کرده ای که با تازیانه ات بدین سان کرده اند؟ آنگاه حکم کرد صد تازیانه به برادرم بردند و بر اشترش بنشاندند و به هر کوی و محله می گردانیدند و ندا در می دادند که این است پاداش آن که به خانه مردم داخل شود. چون من این ماجرا شنیدم، رفته او را پنهانی به شهر در آوردم و در خانه خویش جای داده کفیل نان و جامه اش هستم.
حکایت بی گوش
و اما برادر پنجمینم که هر دو گوشش را بریده اند[1]. ای خلیفه، او مردی بی چیز بود. شبها از مردم سؤال کرده و آنچه عاید میشد به روز صرف مینمود و پدر ما پیر سالخورده بود. چون بمرد، هفتصد درم به میراث گذاشت که هر یک از برادران صد درم بر داشتیم و این برادر پنجمین چون حصه خویشتن بگرفت، ندانست چه کند و حیران بود تا اینکه به خاطرش افتاد که صد درم را شیشه بخرد و بفروشد و سودی از آن بردارد. پس صد درم را شیشه خرید و بر طبقی بزرگ نهاده در پای دیواری بنشست که شیشه بفروشد.
پس پشت بر دیوار داده در کار خویش فکر می کرد که سرمایه من در این شیشه ها صد درم است، به دویست درم بفروشم و دویست درم را باز شیشه بخرم و به چهار صد درم بفروشم و پیوسته بیع و شرا همیکنم تا بسی مال گرد آورم. آن گاه همه گونه کالا بخرم و زینهای زرین مرصع ترتیب دهم و از هرگونه خوردنیها و نوشیدنیها فراهم آورم و مغنیان شهر را در خانه جمع کنم و دختر وزیر را خواستگاری نمایم و کسانی را که شایسته مجلس ملک و وزیر هستند جمع آورم و هزار دینار مهر به دختر وزیر بدهم. اگر پدرش راضی شود به مقصود دست یابم وگرنه قصر را به قهر و غلبه از وزیر بگیرم. چون به خانه بیاورم ده تن خادمان خردسال از برای او بخرم. پس از آن جامه های ملوکانه بپوشم و اسبان را با زین مرصع زین کرده سوار شوم و غلامان و خادمان از پس و پیش و چپ و راست روان شوند. چون وزیر مرا ببیند به من تعظیم کند و بر پای خیزد و مرا به جای خویش بنشاند و خود چون پدرزن من است زیر دست من نشیند و دو خادم با من باشند که هر یک همیانی را که هزار دینار داشته باشد در دست گرفته باشند. من یکی از آن همیانها را به مهر دختر وزیر بدو دهم و همیانی دیگر نیز بدو هدیه کنم، تا اینکه جوانمردی و کرم خود بر وی آشکار سازم. پس از آن به خانه خود بازگردم. اگر از نزد زن من کسی بیاید درم بسیار بدو دهم و خلعت بر وی بپوشانم و هرگاه وزیر هدیه فرستاده باشد، رد کنم اگر چه گران قیمت باشد تا بدانند که من با همت و بزرگ منش هستم. پس از آن به تهیه بزم عیش حکم کنم و خانه را چنانچه در خور ملوک باشد بیارایم. هنگام دامادی جامه های فاخر بپوشم و در فراز کرسی بنشینم، به چپ و راست نگاه نکنم یعنی که مردی باخرد هستم. چون عروس را به حجله آورند من از غایت کبر و عجب بر او نظر نکنم تا همه حاضران بگویند، آقای ما این عروس از تو است و از کنیزکان تو می باشد که در برابر تو ایستاده التفاتی به سوی او کن که بسیار وقت است بر پای ایستاده و از ایستادن به تعب اندر است. پس بارها زمین آستانه ام ببوسند، آنگاه سر بر کنم و یک بار روی او ببینم. باز سر به زیر افکنم. بارها از من خواهش کنند که نظر به سوی او کنم من یک بار دیگر بر او نگاه کنم. باز سر به زیر افکنم و بدین سان همیکنم تا آرایش او را به انجام رسانند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- «حکایت بی گوش» تا حدودی شبیه «حکایت نماز فروش» است که در شب نهصد و دوم می آید]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 24 Jun 2021 - 19min - 34 - شب سی و ششم
🌙شب سی و ششم
پایان حکایت "انیس الجلیس"
موسیقی از استاد جلیل شهناز و منیر بشیر
چون شب سی و ششم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون خلیفه گفت من خطی به سلطان محمد بن سلیمان زینی نویسم علی نورالدین گفت: چگونه می شود که صیادی به ملوک خطی نویسد؟ هرگز این نخواهد شد. خلیفه گفت: راست گفتی ولکن من سبب را با تو باز گویم که من و او در یک دبستان پیش یک آموزگار بودیم. او را بخت یاری کرده سلطان بصره شد و خدا مرا صیاد کرد. اما او بسیار وفادار و حق شناس است. من هیچ تمنا از او نکرده ام مگر اینکه حاجت من برآورده. على خاقان چون این بشنید گفت: بنویس. خلیفه قلم و دوات گرفته پس از نوشتن بسم الله بنوشت که: این کتاب از هارون الرشید بن مهدی است به سوی سلطان محمد بن سلیمان زنی که پرورده نعمت من است و او را به پاره ای از مملکت خود نایب کرده ام. باید در همان ساعت که این کتاب زیارت کند و این خطاب بنیوشد خویشتن از نیابت معزول دانسته على بن خاقان را بر جای خود بنشاند و فرمان را مخالفت نکند والسلام.
پس نوشته را به علی بن خاقان داد. علی بن خاقان کتاب گرفته در حال از ایوان به زیر برآمد و به بصره روان شد. آن گاه شیخ ابراهیم با خلیفه گفت: ای پست ترین صیادان، دو ماهی از برای ما بیاوردی که به نیم درم ارزش نداشتند سه دینار از ما بگرفتی، اکنون می خواهی کنیز را نیز از دست ما بگیری. خلیفه چون سخن باغبان بشنید بانگ بر وی زد و به مسرور سیاف اشارت رفت که خود را آشکار کند و به شیخ حمله آورد.
و اما جعفر وزیر در همان ساعت که خلیفه جامه به صیاد داده بود، کسی را به دارالخلافه فرستاده بود که جامه از برای خلیفه بیاورد و از قضا جامه حاضر آورده بودند. در حال خلیفه جبه و دستار کریم صیاد برکند و بدان شخص که جامه آورده بود بداد و خود جامه های خلافت در بر گرد و پیش ابراهیم بایستاد. شیخ ابراهیم چون خلیفه را دید بشناخت. مبهوت شد و از شرمساری انگشتان همی خایید و با خود می گفت که: من به خواب اندرم و یا بیدار؟! خلیفه گفت: ایها الشیخ، این چه حالت است؟ شیخ را مستی از سر برفت و خویشتن از کرسی به زیر انداخته زمین ببوسید و این دو بیت بخواند:
این دو چیزم بر گناه انگیختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام
گر عقوبت میکنی مستوجبم
ور ببخشی، عفو، بهتر کانتقام
پس خلیفه از او درگذشت و کنیز را فرمود که باید به دارالخلافه روی. چون کنیز به دارالخلافه رسید، خلیفه از برای او منزلى جداگانه داد و خادمان و کنیزان از برای او بگماشت و با او گفت: بدان که خواجه ترا به سلطنت بصره فرستادم، انشاءالله تعالی خلعت از برای او خواهم فرستاد، ترا نیز با خلعت روانه سازم. کنیز در منزل خود بنشست.
و اما علی بن خاقان همی رفت تا به بصره رسید و به قصر سلطان برفت و فریادی بلند برکشید که سلطان فریاد وی بشنید و او را بخواست. چون در پیش سلطان حاضر شد، کتاب خلیفه بدو داد. چون خط خلیفه بدید بر پای خاست و سه کرت کتاب ببوسید و گفت: به جان و دل، فرمان خلیفه پذیرفتم. پس چهار قاضی و وزیر و امیران را بخواست که خویشتن معزول کرده ولایت به نورالدین بسپارد. در حال ابن ساوی وزیر حاضر شد. سلطان کتاب خلیفه بدو داد. چون کتاب بخواند بدرید و بر دهان نهاده
بخایید. سلطان محمد در خشم شده گفت: این چه کار است که کردی؟ معین بن ساوی گفت: علی بن خاقان خلیفه را ندیده و با وزیر او نیز ملاقات نکرده بلکه ورقه ای به دستش افتاده که از خلیفه توقیعی در آن ورقه بوده است و از مکاری هر چه خواسته نوشته است. چرا تو فریب تزویر او خورده خویشتن را معزول می کنی؟! نه از خلیفه توقیعی رسیده و نه خلیفه کس فرستاده. اگر او را سخن راست بودی حاجبی با خویشتن بیاوردی. تو اکنون او را به من بسپار که من او را به زندان کرده حاجبی به شهر بغداد بفرستم و چگونگی معلوم کنم. سلطان محمد را تدبیر او پسند افتاد و به خادمان گفت: علی بن خاقان را بر زمین افکندند و چندان بزدند که بیهوش شد. پس از آن به حکم سلطان بند بر پایش نهادند و به زندانبانی که قطیط نام داشت فرمان رفت که نورالدین را در زندان کرده شب و روز بیازارد. و زندانبان علی بن خاقان را به زندان برد و مصطبه را رفته و آب زده فرش بگسترد و متکا بنهاد. علی بن خاقان را بدانجا نشاند و بند از او برداشت و نکویی به او همی کرد.
و اما سلطان همه روزه زندانبان حاضر آورده به آزردن علی نورالدین تاکید می کرد و زندانبان چنان می نمود که آزارش همیکنم. ولی مهربانی می کرد تا اینکه چهل روز بر این بگذشت. روز چهل و یکم هدایا از جانب خلیفه آوردند. سلطان محمد را شگفت آمد و با نزدیکانش مشورت کرد که این هدایا چیست و از بهر کیست؟ همگی گفتند: هدایا از بهر سلطان جدید است. مگر معین بن ساوی که گفت: می بایست روز نخست او را بکشی. سلطان گفت: کشتن او را خوب به خاطرم آوردی. اکنون به زندان رو و او را بیاور تا بکشم. ابن ساوی گفت: همی خواهم که منادی در شهر ندا دهد که هر کس قصد تماشای کشته شدن علی بن خاقان دارد، پای قصر حاضر آید تا اینکه مردم شهر جمع آیند و دشمن مرا بدین حالت ببینند. سلطان گفت: هر چه خواهی بکن. پس وزیر از نزد سلطان بر آمد و با شحنه گفت که: منادی بفرستد و بدان گونه ندا دهد. چون منادی ندا در داد مردم محزون و گریان شدند و کودکان نیز در دبستانها از شنیدن آن ندا بگریستند و گروهی از مردم به پای قصر شتافتند و گروهی با وزیر به سوی زندان رفتند که نورالدین را بیاورند. چون وزیر با خادمان به زندان رسید، بانگ بر قطیط زندانبان زد که آن ناپاکزاده را بیاورید. قطیط گفت: ایها الوزیر، بس که او را آزرده ام، نزار گشته و از هلاکش چیزی نمانده. پس قطیط به زندان اندر شد و جامه های نورالدین برکند و جامه ای کهن بر وی بپوشانید و به نزد وزیرش آورد. نورالدین دشمن خود را دید که به انتظارش ایستاده و به کشتن او آماده است. گریان شد و گفت: از مکافات دهر ایمنی؟! ابن ساوی گفت: ای پسر فضل، مرا با این سخن می ترسانی؟ امروز ترا بکشم و دماغ مردم بصره بر خاک مالم و سخن ترا ننیوشم و گوش به سخن شاعر همیکنم که گفته است:
دمی آب خوردن پس از بد سگال
به از عمر هفتاد و هشتاد سال
پس ابن ساوی گفت: علی بن خاقان را بر استری بنشاندند و بر کوچه و بازار ندا همی دادند که این است پاداش آن که بر خلیفه دروغ بسته و در فرمان خلیفه تزویر کند. چون به شهر اندر بسی گردانیدند. آنگاه به پای قصر بیاوردند و به جلادش سپردند. جلاد به نورالدین گفت: المامور معذور. اگر حاجتی داری با من بگو که از زندگی تو ساعتی بیش نمانده و چون سلطان در منظره ایوان نشیند تو کشته خواهی شد. علی بن خاقان به چپ و راست نگاه کرده گریان شد. مردم نیز بر احوال او بگریستند. جلاد برخاسته قدحی آب به او داد. ابن ساوی چون این بدید از جا برخاسته قدح بشکست و آب بریخت و بر جلاد خشمگین شد و به کشتن نورالدین فرمان داد.
مردم بصره این گونه رفتارهای ابن ساوی را به خویشتن هموار نکرده و او را دشنام دادند و نفرین همی کردند که گردی برخاست. چون سلطان گرد را بدید گفت که: از سبب گرد مرا خبر دهید. وزیر گفت: بفرما نخست علی را بکشند. سلطان گفت: تا سبب گرد ندانم نخواهم کشت. قضا را آن گرد از جعفر برمکی وزیر و سواران او بوده است و سبب آمدنش اینکه خلیفه سی روز پس از فرستادن علی بن خاقان بنشست و حکایت او را فراموش کرد، تا آنکه شبی به قصری که انیس الجلیس در آنجا بود برفت. آواز انیس الجلیس را شنید که غمین و حزین همی گریست. پس خلیفه در بگشود. انیس الجلیس را نظر بر خلیفه افتاد برخاسته سه کرت زمین ببوسید. خلیفه گفت: کیستی و بهر چه گریانی؟
انیس الجلیس گفت: من هدیه على بن خاقانم و همی خواهم که به وعده خویشتن وفا کنی و مرا با خلعت به سوی او فرستی. خلیفه را دل بر وی بسوخت. جعفر برمکی را خواسته بگفت: اکنون سی روز است که از على بن خاقان خبری نرسیده، گمان دارم که سلطان او را کشته باشد ولکن ای جعفر، به تربت پاک پدرانم سوگند که اگر با او بد کرده باشند به پاداش کردار بد، ایشان را هلاک سازم و همین ساعت تو باید به بصره سفر کنی و از کار سلطان محمد سلیمان با علی بن خاقان آگاه گشته مرا خبر دهی. جعفر برمکی فرمان پذیرفت و روان گردید. چون جعفر به بصره رسید و هجوم مردم را بدید، از سبب جمع آمدن مردم باز پرسید. سبب را بیان کردند که علی بن خاقان را همی خواهند بکشند و مردم به تماشای او گرد آمده اند.
چون جعفر این را بشنید تند براند و زودتر به نزد سلطان رسید و با هم سلام کردند. جعفر وزیر، فرمان خلیفه با سلطان محمد باز گفت و سلطان را با وزیرش معین بن ساوی بگرفت و علی بن خاقان را بر جای وی به سلطنت بنشاند و سه روز در بصره بماندند. بامداد روز چهارم علی بن خاقان با جعفر برمکی گفت که: زیارت خلیفه را بسی آرزومندم. پس جعفر با سلطان محمد و معین بن ساوی و علی بن خاقان به بغداد روان گشتند. چون به بغداد رسیدند، به بارگاه خلیفه حاضر آمدند و خلیفه را از ماجرای علی نورالدین آگاه ساختند. خلیفه به خشم اندر شده با نورالدین گفت: شمشیر بگیر و ابن ساوی را بکش. علی بن خاقان شمشیر گرفته پیش رفت. ابن ساوی نیازمندانه نظری کرد و گفت: اگر من به مقتضای فطرت خویش بد کردم تو به مقتضای سجیت نیک خود پاداش بد مده. على بن خاقان شمشیر بینداخت. خلیفه گفت: ای نورالدین، او ترا فریب می دهد. پس خلیفه با مسرور گفت: تیغ بردار و این ناپاک را بکش. مسرور وی را بکشت. خلیفه با علی نورالدین گفت: آنچه آرزو داری از من بخواه. على بن خاقان گفت: خدا خلیفه را مؤید بدارد، مرا به مملکت بصره حاجتی نیست. من حضور خلیفه را بیش از همه چیز آرزومندم. آنگاه خلیفه انیس الجلیس را حاضر کرده به نورالدین بذل نمود و قصری از قصرهای عالی بنیان بدیشان داد و ضیاع و عقار و سایر مرتبات بهر او ترتیب داد و او را از ندیمان خود گرفت و نورالدین با عزت و رفاهیت همی زیست تا مرگش در رسید.
شهرزاد قصه به انجام رسانیده گفت: ای ملک این خوشتر از حدیث فرزندان ایوب بازرگان نیست و آن این بوده که:
حکایت ایوب و فرزندان
[ غانم بن ایوب و قوت القلوب]
در عهد گذشته، بازرگانی بود توانگر و پسری داشت چون آفتاب درخشنده که غانم بن ایوبش گفتندی و این پسر را خواهری بود که از بسیاری حسن و نیکویی فتنه اش می نامیدند. چون پدر ایشان بمرد، بسی مال به میراث بگذاشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 24 Jun 2021 - 15min - 33 - شب سی و هفتم
🌙شب سی و هفتم
حکایت "ایوب و فرزندان"
چون شب سی و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت. چون بازرگان درگذشت بسی مالی به میراث گذاشت و از جمله آن مال صد بار کالای قیمتی از خز و دیبا و مشک بود که آن بارها را به قصد بغداد بسته و نام بغداد بر آنها نوشته بود. چون مدتی از وفات او برفت، پسرش همان بارها برداشته به بغداد روان شد و بی مضرت و آفت به بغداد رسید و در آن اوقات ایام خلافت هارون الرشید بود. چون خانه ای وسیع و عالی اجاره کرده و فرشهای رنگین در آنجا بگسترد و وساده های (= بالش، نازبالش) دیبا نهاد و پرده های حریر زرین طراز بیاویخت و بارها در آنجا فرو چید، چند روز به راحت بنشست. بزرگان بغداد و بازرگانان به دیدن او همی آمدند. پس از آن بقچه به خادم داده به بازار برد. بازرگانان بدو گرد آمده سلام کردند و اکرامش نمودند و شیخ دلالان را حاضر ساخته متاع خویش بفروخت. یک بر دو سود کرد و از آن سود فرحناک شد و تا یک سال مال می فروخت. چون روز نخستین سال نو شد، به بازار آمده دید که در قیصریه را بسته اند. سبب را جویان شد. گفتند: یکی از بازرگانان وفات کرده بازرگانان به جنازه او حاضر شده اند. اگر تو نیز ثواب همی خواهی در آنجا حاضر شو.
غانم محله و خانه آن شخص جویان شد. او را به خانه بازرگان درگذشته دلالت کردند. به جنازه حاضر شد و با تجار به مصلی رفتند و نماز میت گزاردند و جنازه به گورستان بردند. دیدند که پیوندان میت خیمه بر مدفن زده و شمعها و قندیلها افروخته، عود به مجمر انداخته اند. چون مرده را به خاک سپردند، قاریان به تلاوت مشغول شدند و بازرگانان نیز نشسته بودند. غانم بن ایوب را شرم آمد که از میان جمع برخاسته بازگردد، با ایشان تا هنگام شب بنشست. آنگاه خوردنی حاضر آمد، بخوردند و دست بشستند ولی غانم بن ایوب را خاطر به خویشتن مشغول بود و بر مال خود از دزدان همی ترسید.
آنگاه برخاسته از حاضران اجازت خواست و بیرون آمده همی رفت تا به دروازه شهر برسید. دروازه را بسته یافت و هیچ کس را در آنجا از آینده و رونده ندید و جز آواز سگان و فریاد گرگان چیزی نشنید. گفت: سبحان الله، من بر مال خود ترسان بودم که از آنجا به در آمدم اکنون بر جان خویش ترسانم. پس مأمنی را همی خواست که تا صبح در آنجا بخسبد. مقبره ای دید که چهار سوی او دیوارهای بلند داشت و درختی به میان مقبره اندر بود و دری داشت گشاده. بدانجا رفته خواست بخسبد. از ترس نتوانست خسبیده و به دهشت اندر شد.
آنگاه بر پای خاست و راست بایستاد و چشم بر در مقبره دوخته بود که از دور روشنایی بدید. از مقبره بیرون رفته اندکی به طرف روشنایی برفت. دید که روشنایی در راه مقبره است و به سوی مقبره همی آید. بترسید و بازگشت و زودتر در مقبره را ببست و به فراز درخت بر شد و با تشویش خاطر چشم به روشنایی داشت و روشنایی همه آن، نزدیک می شد تا نزدیک مقبره برسید. غانم دید که سه تن غلامان سیاه اند. دو تن از ایشان صندوقی بر دوش دارند و یکی از ایشان تیشه و فانوسی در دست دارد. چون به مقبره رسیدند یکی از حاملان صندوق گفت: ای صواب، چرا به مقبره اندر نمی شوی؟ او جواب داد که: ای کافور، ما هنگام شام در اینجا بودیم، در مقبره باز گذاشته برفتیم. غلام سیمین که الماس نام داشت گفت: شما نمی دانید که پاره ای از مردم بغداد به تفرج بیرون آمده تفرج همیکنند. چون شامگاه شود نتوانند بازگردند. آن گاه بدین مکان آمده در ببندند و از ما زنگیان همی ترسند که مبادا ایشان را گرفته بریان کنیم و بخوریم. صواب و کافور گفتند که: ای الماس، راست گفتی. تو از ما خردمندتر هستی. الماس گفت: شما مرا تصدیق نخواهید نمود تا به مقبره اندر شویم و کسی را در اینجا بیابیم و گمان من این است که اگر کسی در اینجا بوده است، چون پرتو چراغ ببیند بگریزد و به فراز درخت بر شود. غانم چون گفتگوی غلامان بشنید گفت: هزاران نفرین و لعنت به الماس باد که بس عیار و مکار است و با خود گفت که: من چگونه از این ورطه خلاص خواهم شد.
پس حاملان صندوق با آن یکی گفتند که سنگینی صندوق ما را آزرده است، تو از دیوار بالا رو و در به روی ما بگشا، ما نیز به پاداش آن، یکی از ایشان را که در مقبره هستند بهر تو بریان کنیم و نگذاریم که از روغن او قطره ای به زمین چکد. او گفت: مرا بیم آن است که دزدان دزدی کرده باشند و چون شب بر آمده داخل مقبره شده اند. ایشان گفتند: هیج کس یارای آن ندارد که بدین مکان آید. پس هر سه تن صندوق را از دیوار بالا برده به مقبره اندر شدند و در بگشودند. یکی از ایشان گفت که: امشب ما از بار کشیدن و راه رفتن و در گشودن و در بستن مانده شدیم و اکنون نیمه شب است، دیگر به گشودن سردابه و خاک کردن صندوق قدرت نداریم، همان به که سه ساعت بنشینیم و راحت یابیم پس از آن برخاسته به کار خویشتن پردازیم. آنگاه در ببستند و بنشستند.
یکی از ایشان گفت: باید هر یک سرگذشت خویش بیان کنیم و سبب بریده شدن آلت مردی خود باز گوییم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 24 Jun 2021 - 7min - 32 - شب سی و هشتم
🌙شب سی و هشتم
ادامه حکایت "ایوب و فرزندان"
گوینده: شقایق
موسیقی متن از استاد جلیل شهناز
چون شب سی و هشتم برآمد
حکایت صواب، غلام اول
گفت: ای ملک جوانبخت، چون غلامان با یکدیگر گفتند باید که هر یک سرگذشت خویش بیان کنیم نخست آن که فانوس در دست داشت حکایت آغاز کرد و گفت: مرا در پنج سالگی از دیار خویش به در آوردند و به چاوشی بفروختند. او را دختری بود سه ساله. من با آن دختر همبازی بودم و از برای دختر می خواندم و میرقصیدم تا اینکه من دوازده ساله شدم و دختر ده ساله گردید و دختر را از من منع نمی کردند و پوشیده اش نمی داشتند.
روزی من نزد دختر رفته دیدم که در جای خلوت نشسته. گویا از گرمابه به در آمده بود که مانند ستاره می درخشید و بوی عبیر و مشک از وی همی آمد. پس با هم ملاعبه کردیم آلت من راست شد و در حین ملاعبه پرده بکارتش بدرید. چون من این را دیدم بیرون گریختم. مادر دختر نزد وی آمد و آن حالت دیده حیران شد و به فکرت فرو رفت. پس از ساعتی به کار دختر تدارکی کرد و راز را از پدر دختر پوشیده داشت و با من نیز ملاطفت و مهربانی همی کرد تا اینکه دو ماه بر این بگذشت. آن گاه مادر دختر او را به جوانی دلاک که سر پدر دختر تراشیدی کابین کرد و مهر را از مال خود بداد و جهیز فراهم آورد. ولی با همه اینها پدر را بر حال دختر آگاهی نبود و در فراهم آوردن جهیز دختر شتاب می کردند تا روزی مرا غافل کرده بگرفتند و آلت مردی مرا ببریدند.
چون هنگام عروسی شد. مرا به آن دختر خواجه سرا کرده با او بفرستادند. هر وقت که دختر به خانه پدر آمدی و یا به گرمابه رفتی من نیز با او می رفتم و کار او را پوشیده داشتند و در شب زفاف کبوتری کشتند و خون او را به جای خون بکارت به زنان بنمودند. دختر دیرگاهی به خانه آن دلاک بماند و من از بوس و کنار او بهره مند می شدم. پس از آن دختر و شوهر و مادرش بمردند و من بی خداوند ماندم و بدینجا آمده با شما یار گشتم. سبب بریده شدن آلت مردی من این بود و السلام.
حکایت کافور، غلام دوم
پس غلام دوم گفت: من هشت ساله بودم که مرا از ولایت خویش به بازرگانی بفروختند و من در سالی یک دفعه دروغ به آن بازرگان می گفتم و به سبب آن دروغ او را با یارانش به جنگ می انداختم. بازرگان ناگزیر مانده مرا به دلال سپرد که مشتری از برای من بجوید. دلال مرا بازار برده ندا در داد که: این غلام را به شرط عیب که می خرد؟ بازرگانی پیش آمد و از عیب من جویان شد. دلال گفت که: سالی یک بار دروغ می گوید. بازرگان گفت: با عیبی که دارد به چند درم خواهی فروخت؟ دلال گفت: به ششصد درم. پس بایع و مشتری با هم ساز گشتند. بازرگان درمها شمرده مرا به حجره برد و جامه ای مناسب به من بپوشانید. چندی پیش او بماندم تا سال نو برآمد و آن سال مبارکی بود و بهاری خرم داشت. بازرگانان هر روز یکی ضیافت می کرد تا نوبت ضیافت به خواجه من افتاد. با بازرگانان به باغی که خارج شهر بود برفتند. خوردنی و نوشیدنی بخوردند و نوشیدند و صحبت و منادمت همی کردند تا هنگام ظهر شد. خواجه ام را به چیزی حاجت افتاد با من گفت: بر استر بنشین و به خانه رو و از خاتون فلان چیز بستان و زود بازگرد. من فرمان برده، چون به خانه نزدیک شدم، فریاد زدم و گریان گشتم. مردم محله بر من گرد آمدند. چون آواز مرا خاتون و دختران خواجه بشنیدند در بگشودند و از سبب آن حالت باز پرسیدند. گفتم: خواجه ام با یاران خود به پای دیوار کهنه ای نشسته بودند و دیوار بر ایشان بیفتاد. من چون این حالت بدیدم سوار استر گشته زود بیامدم که شما را بیاگاهانم. زن و فرزند خواجه چون این بشنیدند گریبانها چاک زدند و همسایگان بدیشان گرد آمدند و زن خواجه ام به خانه اندر شد. طاقهای خانه را در هم شکست و ظرفهای چینی بیرون انداخت و تصویرهای خانه را گل اندود کرد و تیشه به من داده گفت: این فواره ها بشکن و این درها و منظره ها برکن. من پیش رفته با او یار گشتم خانه را خراب کرده چیزها را تلف می ساختیم تا اینکه آنچه به خانه اندر شکستنی بود بشکستیم و کندنیها برکندیم و طاق و سقف غرفه ها از هم فرو ریختیم و من فریاد یا سیدا همی زدم. پس خاتون و دختران خواجه با روی گشاده به در آمدند و گفتند: ای کافور، ما را به مکان خواجه دلالت کن تا او را از زیر خاک به در آورده به تابوتش بگذاریم. من پیش افتاده وا سیدا گویان و آنها به دنبال من با روی گشاده خروشان و گریان روان شدم و هیچ مرد و زن و کودک در شهر نماند که همه بر ما جمع آمدند و ایشان را کوچه به کوچه همی گردانیدم. هرکس نشنیده بود باخبر می شد تا اینکه خبر به والی رسید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 24 Jun 2021 - 6min - 31 - شب سی و نهم
🌙شب سی و نهم
ادامه حکایت "ایوب و فرزندان"
گوینده: شقایق
چون شب سی و نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون خبر به والی رسید والی سوار شد و بیل داران با خود برداشته در پی من روان شد و من خاک بر سر کنان فریاد واسیدا می زدم تا اینکه به باغ اندر شدم. خواجه ام چون دید که من بر سر و سینه همی زنم و واسیدتی همیگویم، مبهوت شد و گونه اش زرد گردید و گفت: ای کافور، این چه حالت است؟ گفتم: چون به خانه رفتم، دیدم که دیوار خانه خراب شده و خاتون و فرزندانش در زیر خاک مانده اند. خواجه گفت: خاتون خلاص شد؟ گفتم: نخست خاتون بمرد. خواجه گفت: دختر کوچک من خلاص نگشت؟ گفتم: لا والله. خواجه گفت: استر سواری من چون شد؟ گفتم: دیوار خانه و طویله همه از هم فرو ریختند و هر چیز که به خانه و طویله بود به زیر خاک اندر بماندند و از آدمیان و گوسفندان و مرغان چیزی زنده نماندند و همگی پاره گوشت شده اند. اکنون از خانه و خانگیان هیچ بر جا نمانده و گوسفندان و مرغان و چهارپایان را گربه ها و سگان پاک خورده اند.
خواجه چون سخنان من بشنید جهان به چشمش سیاه شده خودداری نتوانست کرد و بر پای خاستن نتوانست. جامه های خویشتن بدرید و ریش بکند و دستار بینداخت و تپانچه بر سر و روی خویشتن همی زد تا اینکه خون از سر و رویش بر فت و فریاد وا ولدا و وا زوجتا برکشیده گفت: ای یاران، تا اکنون چنین مصیبت را جز من که دیده؟ بازرگانان نیز که یاران او بودند، فریاد برکشیدند و گریستند و خواجه ام از باغ به در آمد و از بس که تپانچه بر سر و روی خود زده بود راه رفتن نمی توانست
چون بازرگانان از باغ بر اثر خواجه بیرون شدند، گردی بدیدند و فریادها بشنیدند. چون نیک نگریستند گروهی دیدند که همی آیند و والی شهر در میان ایشان سوار است و پیوندان بازرگان خروشان و گریان با روهای گشاده همی آیند.
چون نزدیک شدند، نخستین کس که خواجه او را دید خاتون و فرزندان خواجه بودند. از دیدن ایشان شگفت مانده بخندید و حالت باز پرسید و ایشان نیز چون خواجه را بدیدند گفتند: شکر خدا را که ترا زنده دیدیم. پس فرزندان بازرگان خویشتن را در پای پدر بینداختند و در دامنش آویختند و گفتند: بر تو و یاران تو از افتادن دیوار چه رسید؟ خواجه با ایشان گفت: از خرابی خانه بر شما چه رفت؟ ایشان گفتند: حمد خدای را، تندرست هستیم و به خانه ما نیز آسیبی نرسیده ولکن غلام تو کافور سر برهنه و جامه دریده به خانه آمد و وا سیدا همی گفت. ما از سبب باز پرسیدیم، گفت: خواجه در باغ به پای دیواری نشسته بود، دیوار بیفتاد و بمرد. خواجه گفت: سبحان الله، کافور همین ساعت خروشان و فریاد کنان و وا سیدتا گویان آمد، من از سبب باز پرسیدم گفت: خاتون و فرزندانش جملگی بمردند. آنگاه خواجه نگاه کرد دید که دستار در سر ندارم و گریان و خروشان خاک بر سر میکنم. بانگ بر من زد و گفت: ای ناپاک، و ای پلیدک سیاه، این چه حادثه است بر پا کرده ای؟ به خدا سوگند پوست از تو بازگیرم و گوشت از استخوان تو جدا سازم. گفتم: به خدا سوگند هیچ کار به من نتوانی کرد که تو مرا با همین عیب خریده ای و جمعی گواه من هستند که تو دانسته ای که من در سالی یک بار دروغ می گویم و اینکه گفتم نیمه دروغ بود، چون سال به آخر رسد نیمه دیگر بخواهم گفت.
خواجه بانگ بر من زد که: ای بدترین غلامان، این همه آشوب که کردی هنوز نیمه دروغ است و نیمه دیگر هم خواهی گفت، از من دور شو که ترا آزاد کردم. گفتم: اگر تو آزادم کنی نخواهم رفت تا سال به انجام رسد و نیمه دروغ بگویم، چون دروغ تمام گویم آنگاه مرا به بازار برده به هر قیمتی که خریده ای و هر عیب که شرط کرده ای باز به همان قیمت و همان شرط بفروش و مرا آزاد مکن که صنعتی ندارم تا معاش بگذرانم و این مسئله شرعیه بود که با تو گفتم و فقیهان نیز در باب آزادی بندگان این را یاد کرده اند.
القصه، ما به گفتگو اندر بودیم که والی با جماعت بسیار گروه گروه برسیدند. خواجه ام نزد والی رفته ماجرا را بیان کرد و گفت: این پلیدک می گوید اینکه گفته ام نیمه دروغ است. چون مردم این را بشنیدند از این دروغ در عجب ماندند و دشنام به من داده نفرین همی کردند، ولی من ایستاده خندان بودم و می گفتم که: خواجه مرا چگونه تواند کشت که مرا با این عیب خریده است؟ چون خواجه به خانه باز آمد سرای خود ویران یافت و بیشتر آن خانه را من خراب کرده و بس چیزهای قیمتی که شکسته بودم. زن خواجه با او گفت که: فلان ظرف و فلان چینی را کافور شکسته. خواجه خشمناک شد و گفت: تاکنون چنین تخمه ناپاک ندیده بودم و هنوز نیمی دروغ گفته. اگر نیمه دیگر نیز بگوید چگونه خواهد شدن! یقین است در آن نیمه دیگر جنگ میان مردم شهر و یا جنگ میانه دو شهر خواهد بود. پس از آن خواجه از غایت خشم شکایت پیش والی برد و او مرا شکنجه کرد و چندان تازیانه به من زد که از خویش برفتم. آنگاه مرا پیش دلاک برد و هنوز به خود نیامده بودم که آلت مردی من ببریدند و داغها بر تن نهادند. چون به خود آمدم خواجه با من گفت: چنان که تو بهترین سالهای مرا تلف کردی، من نیز به گمان تو بهترین اعضای ترا ببریدم. آنگاه مرا به دلال داده به قیمت گران بفروخت و من پیوسته فتنه ها بر پا می کردم و به هر جایی که می رفتم آشوب همی انداختم و این خواجه به آن خواجه ام همی فروخت تا اینکه خلیفه مرا بخرید. پس از آن دروغ نگفته و آشوب نکرده م و خلیفه از من راضی است.
[ باقی حکایت غانم بن ایوب و قوت القلوب]
آن دو غلام به سخن کافور بخندیدند و گفتند: تو پلید بن پلید هستی. آنگاه غلام سیمین را گفتند تو نیز حکایت خویش بیان کن.
گفت: ای عموزادگان، اینکه شما گفتید طرفه حدیثی نبود. سبب بریده شدن آلت مردی من بس طرفه و عجیب است و حکایت من بس دراز است و اکنون وقت حدیث گفتن نیست که بامداد نزدیک است و چنین صندوق به دزدی آورده ایم. بسا هست صبح بدمد و ما به سبب این صندوق در میان مردم رسوا شویم و به کشتن رویم. شما همین ساعت برخیزید تا کارها به انجام رسانیم و از شغل خویشتن فارغ شویم. آنگاه سبب بریده شدن آلت خود بازگویم. پس شمع پیش گرفته به میان چهار گور اندر جایی از بهر صندوق بکندند و صندوق گذاشته خاک بر وی ریختند و از مقبره بیرون رفتند و از چشم غانم بن ایوب ناپدید گشتند.
چون مقام از ایشان خالی شد و غانم تنها ماند، خاطرش بدانچه در
صندوق بود مشغول شد و با خود می گفت: آیا به صندوق اندر چیست؟ پس صبر کرد تا فجر بدمید و جهان روشن گردید. غانم از درخت به زیر آمد و خاک از روی صندوق دور همی کرد تا صندوق پدیدار شد. پس صندوق به در آورد و سنگی گرفته قفل آن را بشکست و صندوق باز کرد. دختری ماهروی به صندوق اندر بیهوش افتاده دید که جامه فاخر و زیورهای زرین و قلاده های مرصع داشت و گوهرهای چند به قلاده اندر بود که یکی از آنها در قیمت برابر گنج خسروانی بود. پس غانم آن زیباصنم را از صندوق به در آورد و بر پشت بخوابانید. چون نسیم بر او بوزید و هوا به مغزش فرو شد، عطسه زد و پاره ای بنگ از گلویش به در آمد. ولی چنان بنگ بود که اگر پیل آن را بخوردی دو شبانه روز بیخود افتادی.
چون آن زهره جبین چشم باز کرد گفت: وای بر من، مرا از میان قصرها و غرفه ها و باغها بدینجا که آورد و به میان چهار گور چرا بگذاشت؟ غانم بن ایوب گفت: ای خاتون، نه قصرها دیده ام و نه غرفه ها و نه ترا به میان گورها آورده ام، ولکن خدای تعالی مرا بدینجا آورد تا ترا نجات دهم. آن ماهروی گفت: که مرا بدینجا آورد؟ غانم گفت: ای خاتون، سه تن خواجه سرایان سیاه ترا به صندوق اندر بیاوردند. پس ماجرا بیان کرد و از حکایت پری پیکر باز پرسید. دخترک گفت: ای جوان، شکر خدای را که مرا به چون تو نیکوخصال برسانید. اکنون برخیز و مرا در صندوق نه و در سر راه بایست و چهارپایی کرایه کرده صندوق بر آن بار کن و به منزل خویش برسان که این کار بر تو سودها بخشد و عاقبت نیکو خواهد بود و چون به خانه تو برسم حکایت خود باز گویم. غانم بن ایوب شادمان شد و از مقبره به در آمده از مردی استری کرایه کرد و به مقبره اش بیاورد. دختر به صندوق گذاشته صندوق بر استر بنهاد. چون دختر بسی خداوند حسن بود و زر و گوهر بی اندازه داشت، غانم شادان و فرحناک می رفت و صندوق همی برد تا به خانه خویش برسید. صندوق برآورده بگشود.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 24 Jun 2021 - 11min - 30 - شب چهلم
🌙شب چهلم
ادامه حکایت "ایوب و فرزندان"
گوینده مهمان: شقایق
چون شب چهلم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون غانم بن ایوب صندوق به خانه برد بگشود، پری پیکر را به در آورد. آن ماهروی دید که منزل غانم جایی است خرم و مکانی است نیکو و فرشهای حریر در آنجا گسترده و بقچه بقچه دیباها گذاشته اند. دانست که غانم بازرگان است. چون غانم پسری بود قمر منظر، آن نازنین بدو مفتون گشت و بسته کمند محبتش شد و گفت: خوردنی بیاور. غانم به بازار رفت. بره ای بریان و حلوا و می و شمع و نقل خریده بیاورد. دختر چون او را بدید بخندید و در آغوشش گرفته ببوسید و مهربانی کرد. پس از آن خوردنی بخوردند و به حدیث گفتن بنشستند. چون هنگام شام شد، غانم برخاست و شمعها و قندیلها بیفروخت. مکان روشن شد و نشاط انگیز گشت. در خانه فرو بستند و می بنهادند. غانم قدحی خود بنوشید و قدحی بدو داد و زیباصنم نیز قدحی خود نوشیده قدحی به غانم بپیمود و با هم ملاعبه میکردند و می خندیدند و غزل همی خواندند و تا نزدیک صباح در عیش و نوش بنشستند.
آن گاه خواب بر ایشان غالب شد. هر یک در جای خود بخسبیدند تا اینکه آفتاب بر آمد. غانم برخاسته به بازار شد و گوشت و شراب و نقل و شمع بخرید و به خانه بازگشته با هم بنشستند و خوردنی بخوردند. پس از آن به باده گساری و ملاعبه مشغول شدند تا اینکه گونه شان سرخ شد و شرم کمتر گردید. غانم بن ایوب آرزوی بوسه و خیال هم آغوشی کرده گفت: ای خاتون اجازت ده که دهان ترا ببوسم، شاید آتش دلم فرو نشیند. پریروی گفت: ای غانم، صبر کن که من مست شوم و بیهوش افتم آنگاه مرا ببوس تا من ندانم. پس از آن مه روی سروقامت بر پای خاست و پاره ای از جامه های خود کنده با یک پیراهن بلند بنشست. غانم را نفس طالب و شهوت غالب گشته گفت: ای خاتون
شب قدری چنین عزیز و شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانه ای بدین خوبی
در شب تار سفتنم هوس است
ماهروی گفت: این کار نخواهد شدن از آنکه به بند شلوار من کلمه ای دشوار نوشته اند. غانم شکسته خاطر شد و بدان سان همی بود تا شب دیگر بر آمد. غانم برخاسته قندیلها و شمعها بیفروخت. منزل نشاط انگیز شد. غانم به پای صنم افتاد و پای او را ببوسید و گفت: ای سیمین تن، اسیر عشقت را رحمت کن و بر او ببخشای. فرشته لقا گفت: آقای من، به خدا سوگند من بر تو عاشقترم و بیش از تو بسته کمند محبت تو هستم ولکن می دانم که به وصل من نتوانی رسید. غانم گفت: سبب را بیان کن. دخترک گفت: به زودی سبب باز گویم که عذر من بپذیری.
پس از آن، لعبت چین خویشتن در آغوش غانم بینداخت و دستها به گردنش افکنده او را می بوسید و مهربانی همی کرد و وعده وصالش همی داد تا هنگام خواب رسید. در یک خوابگاه بخفتند و هر وقت غانم آرزوی وصل می کرد دلارام معذرت میخواست. تا یک ماه بدین سان گذشت. هر دو را عشق افزون گشت و هیچ کدام را مجال صبر نماند تا اینکه شبی هر دو سرمست به یک خوابگاه اندر بخسبیدند.
غانم دست به سینه آن سیمین بدن برد و همی مالید تا دست بر شکمش نهاد و از آنجا دست بر ناف او برد. در حال گلعذار بیدار گشته بنشست و بند شلوار خویشتن استوار یافت. دوباره بخسبید. غانم را خواب نمی برد و دست بر تن او همی مالید تا دست به بند شلوارش برده قصد گشودنش کرد. زهره جبین بیدار گشته، بنشست و غانم نیز در پهلوی او نشسته بود.
دخترک قمر سیما گفت: چه قصد داری؟ غانم گفت: با تو خفتن و تمتع گرفتن هوس دارم. دخترک گفت: اکنون راز خویشتن آشکار کنم تا رتبت من بدانی و عذر من بپذیری. در حال دست برده دامن پیراهن بدرید و بند شلوار خویش بگرفت و با غانم گفت: این خط که به بند شلوار من نوشته اند برخوان. غانم دید که به آب زر نوشته اند: ای پسر عم پیغمبر، تو از برای منی و من از برای تو هستم. غانم چون آن را بخواند دستش بلرزیده با او گفت: حدیث خود بازگو.
دختر گفت: من از خاصگان خلیفه هستم و مرا نام قوت القلوب است. از پروردگان دارالخلافه ام. چون بزرگ شدم، خلیفه حسن خداداد من بدید. مرا به کنیزی قبول نمود و به خود کابین کرد و در قصری مرا جای داد و ده تن از کنیزان به خدمت من بگماشت و این زیورهای زرین و این عقد مرصع که می بینی به من داد. پس از آن خلیفه به شهر دیگر سفر کرد. زبیده خاتون، به کنیزانی که خدمتگزار من بودند بسپرد که چون قوت القلوب بخسبد، پارهای بنگ در بینی او بنهید و یا در شرایش کنید. کنیزکان به فرمان سیده زبیده بنگ بر من بخوراندند. من از خویش برفتم. سیده را باخبر کردند. سیده زبیده مرا به
صندوق اندر کرده به خواجه سرایان فرمان داد که مرا در جایی پنهان کنند. ایشان نیز همان شب که تو به فراز درخت بودی صندوق به مقبره آورده اند و چنان کرده اند که دیدی، و خدا ترا سبب خلاص من کرده بود که مرا رهاندی و بدینجایم بیاوردی و با من احسان کردی. حکایت من این بود.
چون غانم بن ایوب این سخنان بشنید و دانست که قوت القلوب از آن خلیفه است، از بیم خلیفه به بستر رفت و در گوشه منزل تنها بنشست و خویشتن را ملامت کرده در کار خویشتن به فکرت اندر بود و در عشق آن لعبت پریروی میگریست. آن گاه قوت القلوب برخاسته غانم را در آغوش کشید و او را همی بوسید. ولی غانم دورتر می نشست و او را از خود دور می کرد و هر دو غرق دریای محبت یکدیگر بودند. چون روز برآمد، غانم برخاسته جامه بپوشید و به عادت هر روز به بازار رفت و خوردنی بخرید و به خانه آورد. دید که قوت القلوب گریان است. چون غانم را دید از گریستن باز ایستاد و تبسم کرد و با غانم گفت: این یک ساعت جدایی تو مرا سالی نمود. چگونه من به دوری تو شکیبا توانم بود. سخنان پیش یک سو نه، و برخیز تمتع از من بگیر.
غانم گفت: العیاذ بالله، این کار نخواهد شدن. چگونه سگان بر جای شیران نشینند. چیزی که از آن خلیفه باشد بر من حرام است. پس غانم خویشتن از وی دور همی داشت و در گوشه منزل تنها همی نشست. قوت القلوب را از خودداری غانم عشق افزونتر گشته، برخاسته در پهلوی غانم نشست و ملاعبت آغاز نمود و قدح بر وی همی پیمود تا هنگام خواب شد. غانم برخاست و دو خوابگاه بگسترد. قوت القلوب گفت: این خوابگاه دویمین از بهر کیست؟ غانم گفت: یکی از برای تو و یکی از برای من است. پس از این بدین گونه خواهیم خفت. آنچه که از مال خواجگان باشد مملوکان را حرام است. قوت القلوب گفت: این سخنان بگذار که از تقدیر سر نتوان پیچید. غانم خواهش او نپذیرفت و جداگانه بخسبید. قوت القلوب را میل و شوق افزونتر گردید. سه ماه بدین سان گذشت. آنچه که قوت القلوب نزدیک آمدی، غانم دوری کردی و گفتی که خاصه خواجگان، مملوکان را حرام است. پریروی را محنت و حزن غالب آمد و اندوهش افزون شد و این ابیات بر خواند:
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول
کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که اگر به عنف برانی کجا رود مغلول
قوت القلوب را با غانم بن ایوب کار بدین گونه بود. اما سیده زبیده چون با قوت القلوب چنان کید باخت از کرده پشیمان شد و حیران همی بود که اگر خلیفه بیاید و از قوت القلوب جویا شود چه جواب گویم. عجوزی را نزد خود خواند و راز با او بگفت و از او علاج خواست. عجوز گفت: ای خاتون، نجاری را بخواه و فرمان ده که از چوب، صورت مرده بسازد و در قصر، گوری کنده او را به گور نهند و به گرد آن گور، شمعها و قندیلها بیفروزند و هر که به قصر اندر است سیاه بپوشند و کنیزکان را بفرما مانند ماتم زدگان و سوگواران بنشینند. خلیفه چون به قصر درآید و از حادثه بازپرسد بگویند که: قوت القلوب زندگانی به خلیفه داد و سیده زبیده او را در قصر به خاک سپرد. چون خلیفه این سخنان بشنود گریان شود و به ماتم داری نشیند و قاریان آورده بر آن گور بنشاند. اگر خیال کند که: دختر عمم زبیده بر او رشک آورده و هلاکش ساخته، حکم کند که گور را بشکافتد. ای خاتون، تو بیم مدار که اگر گور بشکافند و آن صورت آدمی را به میان کفنهای حریر یمانی ببیند، آرام گیرد و اگر بخواهد کفن از او دور کند تو و دیگران منعش کنید و بگویید که عورت مرده گشادن حرام است. چون اینها را بشنود باور کند که او مرده است. پس صورت آدمی را باز در گور کند و نیکوییها و دلسوزیهای ترا شکر گوید و تو خلاص شوی.
زبیده کلام عجوز بپسندید و خلعت و مال به عجوز بداد و با او گفت که: همین کار بکن. عجوز درودگر آورده صورت آدمی بساخت و به نزد سیده آورد و کفنها بر وی پیچید و به گور اندرش کرده شمعها و قندیلها در سر گور روشن کرد و فرشها به گرد گور بگسترد و زبیده خاتون، سیاه پوشید و کنیزکان را به سیاهپوشی فرمان داد و در قصر مشهور شد که قوت القلوب مرده است.
چندی بر این بگذشت که خلیفه از سفر بازگشت و خاطرش به قوت القلوب مشغول بود و به خیال او عشق همی باخت. چون به قصر آمد غلامان و کنیزان را سیاهپوش دید. از سبب حادثه باز پرسید. سبب بیان کردند. فریاد برکشید و از خود برفت. چون به خود آمد از مقبره قوت القلوب باز پرسید. زبیده گفت: او نزد من بس عزیز بود. در قصر به خاکش سپردم. خلیفه با لباس سفر به زیارت قبر او رفت. دید که فرشها گسترده و شمعها و قندیلها افروخته اند. چون اینها را دید زبیده را سپاس گفت و شکر گزارد ولی در این کار حیران بود. گاهی راست می پنداشت و گاهی دروغ می انگاشت. چون عشق بر او غالب بود، به شکافتن گور فرمان داد. چون قبر بشکافتند و صورت آدمی بیرون آوردند، خواست که کفن از وی دور کند. از خدا هراس کرده گفت: به گورش بازگرداندند و قاریان حاضر کردند و خود نیز به یک سوی قبر بنشست و همی گریست تا بیهوش شد و تا یک ماه از کنار گور دور نمی شد و پیوسته گریان بود.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 24 Jun 2021 - 12min - 29 - شب سی و چهارم
🌙شب سی و چهارم
ادامه حکایت "انیس الجلیس"
موسیقی از استاد جلیل شهناز
چون شب سی و چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون رئیس کشتی پاسخ داد که به بغداد همی روم نورالدین با انیس الجلیس به کشتی نشستند و ناخدا کشتی براند که کشتی چون مرغ پریدن گرفت و باد مراد به وزیدن آمد. نورالدین و انیس الجلیس را کار بدین گونه شد.
و اما غلامان سلطان به خانه نورالدین آمده درها بکندند و غرفه ها بشکستند. از نورالدین اثری نیافتند. خانه را ویران کرده خبر پیش سلطان بردند که نورالدین پدید نگشت. سلطان را خشم فرو گرفت گفت: در هر جا که هست بایدش به دست آورید. ابن ساوی گفت: کس چون من نتواند که او را پاداش دهد. پس ملک بفرمود که ندا در شهر بدادند که هر کسی نورالدین را پدید آورد هزار دینار زر و خلعت گرانبها از ملک جایزه دارد و آن کس که او را پنهان دارد و یا جای او دانسته نگوید مستوجب عقوبت ملک خواهد بود.
خادمان و مردم شهر نورالدین را جستجو همی کردند ولکن نورالدین با انیس الجلیس سلامت به ساحل رسیدند. پنج دینار به ناخدا داده از کشتی به در آمدند و همی رفتند که پیشرو قضا ایشان را به باغهای بغداد رهنمون شد. به کوچه ای رسیده دیدند که آب زده و رفته اند و این سو و آن سوی کوچه مصطبه هاست و در چندین جا حوضهای سنگ، پر از آب صاف است و آن کوچه سرپوشیده بود و در بنگاه کوچه دری بود بسته. نورالدین با انیس الجلیس گفت: خوب جای آسایش است. در حال به فراز مصطبه نشسته روی از گرد راه بشستند و خوردنی خورده بخسبیدند.
قضا را اندر آنجا در باغی بود که باغ تنزه اش می گفتند و به باغ اندر قصری بود که قصر تفرج اش می نامیدند و خلیفه هارون الرشید هرگاه که ملول و دلتنگ گشتی به آن باغ و آن قصر درآمدی و در آن قصر خلیفه ایوان چهل دری داشت و هشتاد قندیل بلور بدانجا آویخته و هشتاد شمعدان زرین با شمعهای کافوری گذاشته بودند، چون خلیفه بر ایوان برنشستی درها می گشودند و شمعها می افروختند و اسحاق موصلی و کنیزان نغمه پرداز نغمه همی پرداختند و خلیفه را نشاط و انبساط روی می داد.
در آن باغ مرد پیری باغبان بود که شیخ ابراهیم نام داشت و از خلیفه به شیخ ابراهیم باغبان فرمان رفته بود که اگر بیگانگان به باغ اندر آیند یا به گرد باغ بگردند. باغبان ایشان را بیازارد. در آن حال باغبان به سوی باغ آمد و دو تن به زیر یک چادر در فراز مصطبه خفته یافت. گفت: مگر اینها ندانسته اند که خلیفه مرا امر فرموده که هر کسی را در اینجا ببینم بکشم. آنگاه پیش رفته دبوسی را که در دست داشت بلند کرد که ایشان را بزند. با خود گفت: شاید اینان غریب باشند و فرمان خلیفه را ندانند، همان بهتر که چادر برداشته بدانم که ایشان غریب اند یا نه.
پس چادر به یک سو کرده آن ماه طلعتان را بدید. با خود گفت که این هر دو زیبا منظر را آزردن نشاید. باز چادر بر ایشان بینداخت و در زیر پای نورالدین نشسته پای او همی مالید که نورالدین چشم باز کرد. مرد سالخورده ای را دید که پای او همی مالد. شرمگین گشته پای خویشتن جمع کرد و راست بنشست و دست شیخ ابراهیم را گرفته ببوسید. شیخ ابراهیم گفت: ای فرزند، از کجایید؟ نورالدین گفت: ای شیخ، غریب هستیم. این بگفت و گریان شد. شیخ ابراهیم گفت: ای فرزند، پیغمبر علیه السلام به گرامی داشتن غریبان وصیت فرموده. برخیزید و به باغ اندر تفرج کنید. نورالدین گفت: ای شیخ، باغ از آن کیست؟ شیخ ابراهیم خواست که ایشان بیم نکنند و به خاطر آسوده به باغ اندر آیند گفت که این باغ از پدران من میراث مانده. علی نورالدین چون این بشنید او را پاس گفت. آن گاه شیخ از پیش و ایشان بر اثر او به باغ اندر شدند. باغی دیدند خرم بدان سان که شاعر گفته:
درخشان لاله در وی چون چراغی
ولیک از دود او بر جانش داغی
شقایق بر یکی پای ایستاده
چو بر شاخ زمرد جام باده
پس باغبان ایشان را به قصر آورد. على نورالدین در منظره بنشست و شیخ ابراهیم خوردنی همه گونه میوه ها حاضر آورد. ایشان خوردنی خورده دست بشستند. علی نورالدین با شیخ ابراهیم گفت که: احسان بر ما تمام کردی و آنگاه تمامتر است که شراب نیز بهر ما بیاوری. شیخ ابراهیم قدحی آب شیرین و صافی بیاورد. نورالدین گفت: این را نخواستم. شیخ ابراهیم گفت: مگر می همی خواهی؟ نورالدین گفت: آری.
جامی که شراب ارغوانی ست در او
آبی ست که آب زندگانی ست در او
زآن باده که جانهای نهانیست در او
پیری ست که آتش جوانی ست در او
شیخ ابراهیم گفت: اعوذبالله، سیزده سال است که من چنین کارها نکرده ام؛ پیغمبر علیه السلام فرموده که نفرین خدا بر گسارنده و فشارنده و بردارنده شراب باد. نورالدین گفت: با تو سخنی گویم اگر تو می نگساری و نفشاری و برنداری از این سه نفرین بر تو هیچ یک خواهد رسید؟ شیخ گفت: لا والله. نورالدین گفت: این دو دینار بستان و این دو درهم نیز بگیر به درازگوش نشسته به سوی میخانه رو و از دور بایست. چون بینی که کسی شراب همی خرد او را آواز ده و بگو این دو درم مزد تو و بدین دو دینار می بخر و بر درازگوش بار کن. چون چنین کنی نه گسارنده باشی و نه فشارنده و نه بردارنده و نه مشتری و از نفرین نبی چیزی بر تو نخواهد رسید. شیخ ابراهیم بخندید و گفت: کس از تو ظریفتر و خوش حدیث تر ندیده بودم. نورالدین گفت: یا سیدی، ما امروز ترا مهمانیم باید خواهش ما به جا آوری. شیخ ابراهیم گفت: ای فرزند، به سردابه اندر خمهای شراب است که بهر خلیفه مهیا کرده اند، تو به سردابه شو و آنچه که خواهی بردار.
نورالدین به سردابه اندر شد. دید که خمهای شراب به یکدیگر پیوسته اند و قنینه ها (= ظرف شیشه ای می) و قرابه ها و ساتگین ها (= جام های بزرگ میخواری) به هر سو فرو چیده اند. پس قرابه ای چند پر از شراب کرده با انیس الجلیس به باده گساری بنشستند و شیخ ابراهیم دور از آن دو ماهروی نشسته همینگریست، چون شراب بر ایشان چیره شد و چهره ایشان سرخ و چشمان ایشان مست گردید، شیخ ابراهیم با خود گفت: چرا من از ایشان دور باشم، کی خواهد بود که دولت وصل چنین دو ماهروی دست دهد. پس نزدیک آمده به یک سوی ایوان بنشست. نورالدین گفت: ای شیخ، به جان منت سوگند می دهم که نزدیک آی و پیشتر بنشین. شیخ ابراهیم پیش آمد و نزد ایشان بنشست. نورالدین قدحی پر کرده بدو داد. شیخ ابراهیم گفت: اعوذ بالله، من سیزده سال است که چنین کار نکرده ام. نورالدین قدح را خود بنوشید و بیفتاد و چنان بنمود که مستی به من غلبه کرده. پس انیس الجلیس به شیخ ابراهیم نگاه کرده گفت: یا شیخ، کار این پیوسته با من همین است که ساعتی با من باده گسارد پس از آن بخسبد و مرا تنها گذارد. آنگاه نه کسی هست که قدح از من بستاند و یا قدح به من دهد و یا نغمه های مرا بنیوشد. شیخ ابراهیم را دل از دست رفته به سخن گفتن او مایل شد و گفت:
از پس پنجاه سال عشق ز من کرد یاد
از بر من رفته بود روی به من چون نهاد
پس با خود گفت: چنین ندیم کی دست خواهند داد. آن گاه انیس الجلیس قدحی پیش شیخ ابراهیم آورد و او را سوگند داده گفت: به خاطر این غریب، دل شکسته من بنواز و این قدح بنوش. شیخ ابراهیم قدح بگرفت و بنوشید و گفت:
بودم میان خلق یکی مرد پارسا
قلاش کرد نرگس جمال تو مرا
پرهیز کرده بوده و سوگند خورده نیز
کز بهر کام دل نشوم فتنه بلا
از بس که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی
پرهیز من هدر شد و سوگند من هبا
انیس الجلیس قدح دیگر پیمود. شیخ ابراهیم قدح گرفته بنوشید و گفت:
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
زاهدان را همه در شرب مدام اندازد
پس قدح سیم به شیخ ابراهیم داد. شیخ چون خواست بنوشد نورالدین برخاست و راست بنشست.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 24 Jun 2021 - 11min - 28 - شب سی و سوم
🌙شب سی و سوم
ادامه حکایت "انیس الجلیس"
موسیقی از استاد جلیل شهناز
چون شب سی و سوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، وزیر با زنش گفت: معین بن ساوی دشمن جان من است چون این حادثه بشنود ملک را آگاه کرده بگوید: وزیری که ترا گمان این است که خیانتکار نیست، ده هزار دینار از تو گرفته کنیزکی بخرید که کس چنان کنیزک ندیده بود. چون کنیز را بپسندید با پسر خود گفت: تو بر این کنیز از ملک سزاوارتری. آن گاه پسر او بکارت از کنیزک برداشت و اکنون همان کنیز در خانه وزیر است. ملک از اعتمادی که به من دارد خواهد گفت: دروغ همی گویی. او از ملک اجازت گرفته به خانه من آید و کنیز را نزد سلطان برد. کنیز ناچار ماجرا بر ملک بیان کند. آن گاه معین بن ساوی فرصت یافته با ملک بگوید که: من پندگوی مهربان توام ولی پیش تو عزت نداشتم. ملک او را بپذیرد و به کشتن من فرمان دهد. زن وزیر گفت: همه کس از داستان کنیز آگاه نیست، تو کس را آگاه مکن و کار خود را به خدا بسپار. وزیر اندک آرام گرفت و خاطر آسوده داشت.
و اما على نور الدین پسر وزیر از عاقبت کار ترسان بود. روزها در باغها بسر می برد و نیمه شب آمده به نزد مادر می غنود. باز پیش از صباح چنان که کس نبیند به در می شد. تا یک ماه پیوسته کارش همین بود. روزی مادرش با وزیر می گفت: اگر کار بدین سان گذرد، دختر و پسر هر دو بمیرند. وزیر گفت: چگونه باید کرد؟ زن گفت: امشب بیدار باش. چون پسرت بیاید او را بگیر و با وی صلح کن و کنیز را به او ده که هر دو همدیگر را دوست می دارند و من قیمت کنیز را به تو بدهم. وزیر آن شب را بیدار بود. چون پسرش بیامد، او را بگرفت. خواست بکشد، مادرش گفت: چه خواهی کرد؟ وزیر گفت: خواهمش کشت. پسر وزیر چشمان پر از اشک کرده گفت: ای پدر، « مشتاب به کشتنم که در دست توام ». آنگاه پدر از سینه پسر برخاست و گفت: ای پسر، انیس الجلیس را به تو می بخشم به شرط آنکه او را نفروشی و شوهرش مدهی. پس سوگند یاد کرد و با پدر پیمان بست که او را نفروشد و به شوهرش ندهد. آن گاه وزیر کنیزک را بر وی ببخشید. علی نورالدین با کنیز به عیش و نوش همی زیست و خدای تعالی حدیث کنیز از یاد ملک بیرون برد تا اینکه سالی بدین منوال گذشت و معین بن ساوی نیز از ترس فضل بن خاقان با ملک سخن نمی توانست گفت.
پس از یک سال روزی فضل بن خاقان از گرمابه با تن خوی کرده به در آمد. هوا در وی گرفته رنجور گشت و به بستر افتاد تا همه روزه رنجوری اش فزونتر می شد. تا اینکه روزی نورالدین را حاضر آورد و گفت: ای فرزند، از روز رسیده نتوان گریخت و از روزی نارسیده نتوان خورد. همه کس جام مرگ خواهد نوشید. ای فرزند، وصیت من بر تو این است که پرهیزگار شو و عاقبت بین باش. پس شهادتین گفته مرغ روحش در فردوس، آشیان گرفت، و از قصر فریاد کنیزان و غلامان و خانگیان بلند شد. ملک و اهل مملکت با خبر شدند. امرا و وزرا و مردم شهر همگی حاضر آمدند و از جمله حاضران معین بن ساوی وزیر بود. پس فضل بن خاقان را به خاک سپردند و بقعه سر خاکش ساختند و قاریان بنشاندند و نورالدین به حزن و ماتم بنشست و دیرگاهی ملالت داشت.
روزی نشسته بود که یکی از دوستان پدرش در بکوفت. چون بگشودند آن شخص دست نورالدین ببوسید و گفت: آقای من، کیست که او را پدر نمرده باشد. این جهان گذرگاه سید اولین و آخرین است. تو حزن و اندوه به یک سو نه و خاطر از کدورت پاک کن. پس نورالدین را از این سخنان ملالت کم شد و غرفه را فرش گستردند و در آنجا بنشست و ده تن از فرزندان بزرگان بدو گرد آمدند و به عیش و نوش مشغول گشتند و همه روزه خوردی و خوراندی و بخشیدی تا اینکه روزی وکیل خرج به نزد وی آمد و گفت: ای خواجه، این گونه بخششها مال را فانی کند. مگر نشنیده ای که گفته اند: هر که خرج کند و دخل نشمارد بزودی فقیر شود. نورالدین چون این بشنید با گوشه چشم به سوی وکیل نگاه کرده گفت: نه کسی را بخل بی نیاز کند و نه کسی را بذل محتاج سازد. و این سخنان به گوش من فرو نرود.
وکیل از پیش نورالدین بیرون آمد و نورالدین همچنان بذل و بخشش پیش گرفت و هر یک از یارانش که میگفت فلان چیز یا فلان خانه خوب است، نورالدین می گفت: آن را به تو بخشیدم و پیوسته در صبح و شام، خوان به یاران همی گسترد تا یک سال بدین منوال گذشت. پس از یک سال روزی نورالدین با یاران نشسته بود که وکیل نزد وی آمده به سر گوشی گفت: یا سیدی، از آنچه بر حذر بودم پیش آمد، اکنون مساوی یک درم نقد و جنس ندارم. چون نورالدین این سخن بشنید سر به زیر افکند و به حزن و ملالت اندر شد. یاران این معنی دریافتند. یکی از ایشان برخاسته اجازت رفتن خواست. نورالدین سبب پرسید. پاسخ داد که: زن من امشب بخواهد زایید، تنها نتوانمش گذاشت. نورالدین جواز داده او برفت و دیگری برخاسته گفت: یا سیدی، امروز برادرم پسر خود عقیقه خواهد کرد، من باید بروم. پس یک یک اجازت گرفته به بهانه ای برفتند. نورالدین تنها مانده، انیس الجلیس را نزد خود خواند و با او گفت: دانی که چه بر سر من رسید؟ آنچه از وکیل شنیده بود با او باز گفت. انیس الجلیس گفت: آقای من، چندی پیش خواستم که این حالت با تو باز گویم. شنیدم که تو این دو بیت همی خوانی:
بیا ساقی آن راح ریحان نسیم
به من ده که نه زر بماند نه سیم
زری را که بی شک تلف در پی است
به می ده که درمان دلها می است
آنگاه سکوت کردم و سخنی نگفتم. نورالدین گفت: یا انیس الجلیس، تو می دانی که من مال به یاران صرف کرده ام و گمان ندارم که مرا به چنین روز ترک کنند و پاداش نیکوییهای من به جا نیارند، اکنون من برخاسته نزد ایشان روم، شاید سرمایه از ایشان گرفته به بیع و شرا بنشینم و لهو و لعب ترک کنم. انیس الجلیس گفت: از ایشان سودی نخواهی دید. نورالدین سخن او نپذیرفته برخاست و بیرون شد و کوچه ها همیگشت تا به محلتی رسید که ده تن یارانش در آنجا بودند. آنگاه به در خانه یکی از یاران بایستاد و در بکوفت. کنیزی به در آمد. نورالدین گفت که: به خواجه ات بگو که علی نورالدین بر در ایستاده و چشمش به راه فضل و احسان تو باز است. کنیز رفته خواجه را باخبر کرد. خواجه بانگ بر کنیز زد و گفت: باز گرد و بگو که خواجه به خانه اندر نیست. کنیز برگشت و سخن خواجه به نورالدین گفت. نورالدین با خود گفت: اگر این یکی حق نعمت ندانست و پاس صحبت نگاه نداشت، شاید دیگران چنین نباشند. پس به در خانه رفیق دیگر رفت. او نیز چنان گفت که رفیق نخستین گفته بود. نورالدین با خود گفت: ناچار همه یاران بر محک امتحان زنم، شاید در آن میان یکی ثابت قدم باشد. پس در خانه یاران، یکان یکان رفته در بکوفت و ایشان خویشتن را بر او آشکار نکردند. علی نورالدین به نزد انیس الجلیس رفته به او گفت. گفت: آقای من، نگفتمت که دوستی ایشان سودی ندارد. نورالدین گفت که: هیچ کدام ایشان روی به من ننمودند. انیس الجلیس گفت: آقای من، متاع خانه را بفروش و صرف کن. نورالدین همه روزه چیز همی فروخت تا در خانه چیزی نماند و با انیس الجلیس گفت: اکنون چه باید کرد؟ انیس الجلیس گفت: تدبیر این است که مرا به بازار بُرده بفروشی. تو می دانی که پدرت مرا به ده هزار دینار خریده. شاید خدا گشایشی کرامت فرماید و اگر خدا بخواهد باز ما را به یکدیگر خواهد رسانید. گفت: ای انیس الجلیس، جدایی تو بر من آسان نیست و من از تو شکیبا نتوانم بود. انیس الجلیس گفت: به من بسی دشوار است، ولی چاره نیست. پس نورالدین دست انیس الجلیس را گرفته اشک از چشمانش همی ریخت.
آنگاه، انیس الجلیس را نزد دلال برده گفت: به هر قیمتی که خود می دانی ارزش دارد بفروش. دلال گفت: یا نورالدین مگر این انیس الجلیس است که پدر تو او را از من به ده هزار دینار بخرید؟ نورالدین گفت: آری. پس دلال صبر کرد تا بازاریان از هر سو گرد آمدند. دلال برخاسته ندا همی داد و مدحت انیس الجلیس همی کرد تا اینکه یکی از بازرگانان چهار هزار و پانصد دینار قیمت داد و به گفتگو اندر بودند که معین بن ساوی وزیر از آنجا بگذشت.
نورالدین را دید که ایستاده است و با خود گفت: از بهر چه ایستاده است؟ او را بضاعت کنیز خریدن نمانده است. شاید تهیدست گشته کنیز همی خواهد بفروشد. اگر چنین باشد دل من آرام خواهد گرفت.
پس دلال را آواز داد. دلال زمین ببوسید. وزیر گفت: این کنیز را که مدحت همیکنی من مشتری هستم. دلال کنیزک را نزد وزیر آورد. وزیر شمایل نیکوی وی را بدیده، بسته کمندش گردید و از قیمتش باز پرسید. دلال گفت: تا چهار هزار و پانصد دینار رسیده. بازرگانان چون وزیر را مشتری دیدند و ستمگری او را می دانستند پراکنده شدند و قیمت افزون نتوانستند کرد. پس وزیر به دلال گفت: دیگر ایستادنت از بهر چیست؟ من کنیز را به چهار هزار و پانصد دینار خریدم. دلال نزد على نورالدین رفته گفت: کنیز را بی بها بردند. نورالدین سبب باز پرسید. دلال گفت: ما همی خواستیم که در قیمت بگشاییم. نخستین بازرگانی که قیمت داد چهار هزار و پانصد دینار بود و نوبت افزون کردن به دیگری نرسیده بود که این ستمکار به بازار آمد و کنیزک را بدید و به همان قیمت قبول کرد. گمان دارم که کنیزک را بشناخت. اگر همان قیمت را بدهد از فضل پروردگار خواهد بود. مرا بیم آن است که براتی نوشته به دیگری حواله کند، و او را در غیبت تو بسپارد که چیزی مده و تو همه روزه مطالبه کنی و او مسامحه و مماطله کرده به فردا و فردای دیگر بیفکند. پس آنگه ترا برنجانند، برات از تو بگیرند و آن را بدرند. آنگاه تمامت قیمت کنیز را زیان خواهی کرد.
نورالدین چون این سخنان بشنید گفت: تدبیر چیست؟ دلال گفت: من راهی بنمایم که اگر آن راه پیش گیری بسی سود خواهی کرد و آن این است که همین ساعت بیا کنیز را از دست من بگیر و تپانچه بزن و با او بگو که به سوگند خویش وفا کرده ترا به بازار آوردم و به دلالت دادم که بفروشد، اکنون بیا تا به خانه رویم. ای نورالدین، اگر تو بدین سان کنی وزیر چنان داند که از بهر سوگندی که یاد کرده ای او را به بازار آورده ای. نورالدین گفت: تدبیر همین است. پس دلال پیش رفته دست کنیز بگرفت و با وزیر گفت: صاحب کنیز این جوان است که همی آید. چون نورالدین نزد دلال رسید، کنیز از دست دلال بگرفت و تپانچه بر او زد و گفت: من از بهر سوگندی که یاد کرده بودم ترا به بازار آوردم، اکنون به خانه باز گرد و از این پس مخالفت مکن وگرنه من به قیمت تو محتاج نیستم که ترا بفروشم. من اگر از چیزهای خانه بارها بفروشم هر بار به قیمت تو چیز خواهم فروخت.
معین بن ساوی به نورالدین خشم آورده گفت: ای تخمه حرام. هنوز ترا چیز مانده که بفروشی!؟ نورالدین جوانی دلیر و مردانه بود. این سخن بر خود هموار نکرد و کمر ابن ساوی را گرفته از زین به زمین انداخت. ابن ساوی در میان خاک و گل بغلتید و على بن خاقان مشت بر وی همی زد تا آنکه مشتی بر دهانش آمده دندانهای او فرو ریخت و خون دهانش زنخ او رنگین کرد. و ده تن از خادمان ابن ساوی با او بودند. چون کردار علی نور ندین را با خواجه خویش بدیدند دست به خنجر و شمشیر بردند.
بازرگانان و مردم شهر از آنجا که علی نورالدین را دوست می داشتند به خادمان گفتند: اگر ابن ساوی وزیر است. علی بن فضل وزیرزاده است. گاهی با هم به صلح و گاهی به جنگ اندرند. اگر شما به علی نورالدین هجوم آورید شاید از شما ضربتی به او رسد، آنگاه به کشتن خواهید رفت. صواب این است که شما در میان ایشان داخل نشوید و ایشان را به حال خود گذارید. خادمان سخن مردم بپذیرفتند. علی بن فضل چندان که خواست ابن ساوی را بزد و در گل و خاکسترش فرو برد. آنگاه کنیزک را گرفته به سوی خانه آمد.
و اما ابن ساوی به خون و گل و خاکستر آغشته پیش ملک رفت. ملک گفت: این چه حالت است؟ گفت: ای ملک، امروز از بازار میگذشتم، خواستم کنیزک طباخ بخرم. در میان کنیزکان کنیزی دیدم که به آن خوبی کس ندیده بود. دلال گفت: این از آن علی بن خاقان است که ملک ده هزار دینار به پدر او داده بود که کنیزی بخرد، چون این کنیز را بخرید و نیکویی او را بدید به پسرش بخشید. چون فضل بن خاقان بمرد پسرش راه تبذیر و زیاده روی پیش گرفت تا کارش به فقیری کشید. کنیز را به دلال داده که بفروشد و بازرگانان او را قیمت داده اندک اندک افزوده اند تا به چهار هزار و پانصد دینار رسیده. من با خود گفتم: بهتر این است که او را از بهر ملک شرا کنم. آن گاه با على بن خاقان گفتم: قیمت کنیز از من بستان. گفت: من کنیز به یهود و نصارا میفروشم و به تو نمی فروشم. گفتم: از برای خود نمی خواهم، از بهر ملک می خواهم. چون این سخن بشنید خشمگین گشته مرا از خانه زین فرو کشید. چون من پیر و ناتوان بودم مرا بدین سان کرد که می بینی. این بگفت و گریان شد.
چون ملک آن حالت بدید و مقالت بشنید به خشم اندر شد و چهل تن شمشیرزن را گفت که به خانه علی بن خاقان رفته غارت کنند و خانه اش را ویران سازند و او را با کنیزک گرفته، بازوان ببندند و پیش ملک آورند.
خادمان قصد خانه على بن خاقان کردند. سنجر نامی از ایشان که پرورده احسان فضل بن خاقان بود بر خود هموار نکرد که ولی نعمت زاده او را با خواری و مذلت دستگیر کنند. خود را زودتر از دیگران به خانه علی بن خاقان رسانید و گفت: ابن ساوی دام بر تو نهاده. اگر ترا به دست آورد جان در نخواهی برد. عنقریب است که چهل تن از خادمان رسیده ترا دستگیر سازند. همین ساعت کنیزک را برداشته بگریز. پس سنجر دست بر جیب برده چهل دینار به در آورد و به نورالدین داده گفت: یا سیدی، اگر زیاده بر این زر میداشتم مضایقه نمی رفت. نورالدین زرها بستد و انیس الجلیس را آگاه کرده، در حال از شهر به در شدند و می رفتند تا به کنار دریا رسیدند. دیدند که کشتی را همی خواهند برانند و ناخدا به کنار کشتی ایستاده می گوید: هر کس توشه فراموش کرده و یا چیزی بر جا گذاشته زودتر کار انجام داده بیاید. مردم کشتی گفتند: هیچ کاری نداریم. ناخدا گفت: طنابها باز کردند و بادبان بیفراشتند. در حال نورالدین برسید و گفت: ای ناخدا، به کدام شهر خواهی رفت؟ ناخدا گفت: به دارالسلام بغداد خواهم رفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 24 Jun 2021 - 19min - 27 - شب سی و دوم
🌙شب سی و دوم
پایان حکایت "خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی" و آغاز حکایت "انیس الجلیس"
گوینده مهمان: رضا پزشکی
موسیقی از آلبوم ناز و نوازش استاد جلال ذولفنون
چون شب سی و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، برادر پنجم دلاک با خود می گفت که: بدین سان همیکنم تا آرایش او را به انجام رسانند. آنگاه به یکی از خادمان گویم که پانصد دینار زر به مشاطگان دهند. مشاطگان چون زرها بگیرند دختر را به نزد من آرند و دستش را در دست می گذارند. من او را بسیار پست شمارم و با او سخن نگویم و به سوی او نگاه نکنم تا خود را عزیز نداند و بزرگ نشمارد. آن گاه مادر او بیاید و سر و دست مرا بوسه دهد و بگوید آقای من به کنیز خود نگاه کن و دل او را به دست آور و با او سخن بگو. من جواب نگویم و او پیوسته گرد سر من بگردد و مهربانی کند و دست و پای مرا مکرر ببوسد و بگوید آقای من، دختر من خردسال است و تا اکنون شوهر ندیده، چون از تو این گونه ترشرویی بیند دل شکسته شود، تو با وی سخن بگو و مهربانی کن. پس از آن قدحی شراب بیاورد و به دختر خویش دهد. دخترک قدح پیش من آورد. من تکیه بر بالش داده بنشینم و بر وی نگاه نکنم و او را بر پای ایستاده بدارم تا گمان نکند که او را رتبتی هست. آنگاه مرا به گرفتن قدح سوگند دهد و بگوید که از دست کنیزک قدح بستان و قدح پیشتر آورده نزدیک دهان من بدارد. من دست برده قدح از دهان به کنار کنم. دختر را با پای خویشتن، بدین سان از خود دور سازم.
پس پای خویش را پیش برد و پایش بر طبق شیشه برآمد. طبق در جایی بود بلند، به زمین بیفتاد و آنچه که شیشه بر طبق اندر بود بشکست. برادرم جامه بدرید و بر سر و روی خویش زد.
مردم را کار او عجب آمد و نمی دانستند که سرمایه و سود او به زیان رفته. پس برادرم با آن حالت عجیب ایستاده همیگریست که زنی بدیع الجمال که بر استری سوار بود پدید آمد و بوی عبیر و مشک او کوی و محله را معطر ساخت و چون آن زن شیشه های شکسته بدید دلش به حالت برادرم بسوخت و به وی رحمت آورده از حالتش باز پرسید. گفتند: طبقی شیشه بر نهاده بود که معاش از آن بگذراند، شیشه های او بدین سان که می بینی بشکستند. در حال زن به یکی از خادمان گفت: هرچه زر با تو هست بدین مسکین بده. خادم بدره بدو داد. چون بدره بگشود، پانصد دینار زر در بدره یافت. نزدیک شد که از فرح و شادی بمیرد. آن زن را ثنا گفت و شکر نعمت به جا آورد.
آن گاه برخاسته به منزل خود باز آمد. چون بنشست در بکوفتند. در بگشود. عجوزی را دید که هرگز ندیده بود. عجوز با برادرم گفت: هنگام نماز است و من وضو ندارم، مرا به منزل خود راه ده که وضو بگیرم. برادرم او را اجازت داد. هر دو به خانه اندر آمدند، ولی برادرم از غایت فرح پای از سر نمی شناخت. چون عجوز وضو گرفت به همان جا که برادرم نشسته بود رفته نماز کرد و برادرم را دعا گفت و شکر احسان به جای آورد. برادرم دو دینار زر بدو داد. عجوز دینارها به او رد کرد و گفت: اینها را بستان، اگر خود محتاج نیستی به همان زنی که بر تو رحمت آورده و زرها به تو داد، باز پس ده. برادرم گفت: ای مادر، آن زن را در کجا توان دید؟ عجوز گفت: ای فرزند، من او را می شناسم، او ترا دوست می دارد و زن مردی است خداوند مال. تو همه مال با خود بردار، چون او را ببینی بسی ملاطفت با او بکن و سخنان نیکو با وی بگو و بدان که چون بدین سان کنی از مال و جمال او هر آنچه خواهی به تو رسد.
در حال برادرم بدره زر برداشت. عجوز از پیش و برادرم از پی او همی رفتند تا به خانه بلندکریاسی رسیدند. چون داخل شدند برادرم مجلسی دید که فرشهای حریر در آنجا گسترده و پرده های دیبا آویخته اند. در صدر مجلس بنشست و بدره زر در برابر خود بر زمین بگذاشت و دستار از سر گرفته به زانوی خویش نهاد که ناگاه دخترک خوبرو در آمد و جامه های فاخر در بر داشت. برادرم بر پای خاست و گفت:
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
دخترک به روی او بخندید و بازگشته در خانه را ببست و نزد برادرم آمده دست برادرم بگرفت و به غرفه ای جداگانه برد که فرشهای دیبا در آنجا گسترده بودند. برادرم بنشست. دختر نیز در پهلوی او بنشست. ساعتی ملاعبت کردند، پس از آن دخترک بیرون رفت و برادرم در آنجا نشسته بود که غلامی سیاه و زشت روی با تیغ برکشیده به غرفه اندر آمد و با برادرم گفت: ای پست ترین آدمیان و ای پرورده کنار روسپی ها، چگونه به این مکان راه یافتی؟ برادرم چون این سخنان بشنید یارای جواب گفتنش نماند. پس غلام جامه های او را بر کند و با شمشیر او را همی زد تا اینکه برادرم بیهوش شد.
غلام گمان کرد که او بمرد. پس بانگ بر زد که یا ملیحه! در حال، کنیزکی طبقی نمک در دست پدید شد و نمک بر زخمهای برادرم پراکنید. برادرم از بیم اینکه مبادا زنده اش بدانند و او را بکشند از جای نمی جنبید تا اینکه کنیزک برفت و غلام فریادی چون فریاد نخستین برکشید. عجوز برآمد و پای برادر مرا گرفته به سردابه تاریکی بکشید و در میان کشتگانی که در آنجا بودند بینداخت. برادرم دو شبانه روز در آنجا بماند. قضا را نمک، خون زخمها بریده، سبب زندگی برادرم گشته بود.
چون برادرم دید که قوت جنبش دارد برخاست و دریچه ای از دیوار سردابه گشوده بیرون رفت. آن شب خود را در دهلیز تاریک پنهان داشت. چون بامداد شد عجوز از بهر صید دیگر از خانه به در آمد. برادرم نیز از عقب او روان شد و عجوز نمی دانست تا اینکه برادرم به منزل خود رسید و معالجت همی کرد تا زخمهای او به شد و همیشه عجوز را می دید که مردم را یک یک فریب داده به آن خانه می برد، ولی برادرم سخن نمی گفت تا آنکه خوب قوت گرفت و تندرست شد. قدری همیان دوخت و از سفال و شیشه شکسته پر ساخت و همیان بر کمر بسته و جامه عجمی پوشید و شمشیری در زیر جامه پنهان داشت و از خانه به در آمد.
چون عجوز را دید به زبان عجمی گفت: ای عجوز، نزد تو ترازو هست که نهصد دینار زر توان سنجید؟ عجوز گفت: مرا پسری است صراف که هرگونه میزانها دارد، با من بیا تا به نزد او رویم که زرهای تو بسنجد. پس عجوز از پیش و برادرم از عقب روان شدند تا به در خانه رسیدند. در بکوفتند. دخترک به در آمد و به روی برادرم بخندید. عجوز گفت: لقمه ای فربه آورده ام. دختر دست برادرم گرفته به همان غرفه نخستین برد. ساعتی با هم بنشستند. آنگاه دختر برخاست و با برادرم گفت: در همین جا بنشین تا من باز گردم. چون دختر برفت، همان غلامک سیاه با تیغ برکشیده بیامد گفت: ای میشوم، برخیز. برادرم برخاست. غلام پیش افتاد و برادرم در عقب او بود. دست برده شمشیر از غلاف بر کشید و به گردن غلام زد. در حال سر غلام چون گوی بر زمین غلتید. پای او را گرفته به سردابه ش بینداخت و بانگ بر زد که ملیحه کجاست؟ کنیزک طبقی نمک در دست درآمد. چون برادر مرا با تیغ برکشیده بدید بگریخت. برادرم خود را به وی رساند و او را نیز بکشت. پس از آن بانگ زد که عجوز کجاست؟ عجوز حاضر آمد. برادرم گفت: مرا می شناسی یا نه؟ عجوز گفت: نمی شناسم. برادرم گفت: من خداوند پانصد دینار زر هستم که به خانه من آمده وضو گرفتی و نماز کردی و به حیلت مرا بدینجا آوردی. آنگاه او را نیز دو نیمه کرد و از برای دخترک همیگشت.
چون او را دریافت دختر از او امان خواست. امانش بداد و گفت: ای دختر، از بهر چه نزد این غلام هستی و ترا که بدینجا آورد؟ دختر گفت: من دختر بازرگانی بودم و این پیرزن با من آمد و شد می کرد، روزی با من گفت که به همسایگی ما زنان بساط عیشی فرو چیده اند، دوست دارم که تو بدانجا آمده تفریح کنی. من برخاسته جامه فاخر پوشیدم و بدره ای که صد دینار زر در آن بود برداشتم و با عجوز بدین خانه آمدم. چون بدینجا رسیدم غلامک سیاه را در اینجا یافتم و سه سال است که با یکدیگر بسر می بریم. برادرم گفت: اگر در خانه چیزی هست به من بنما. دختر گفت: بسی مال به خانه اندر است. برادرم برخاسته صندوقها بگشودند و بدره بدره زرها در صندوقها یافتند. دختر گفت: مرا در اینجا بگذار و خود بیرون شو و حمال آورده صندوقها ببر.
برادرم بیرون آمده ده تن مرد با خود برد. چون به در خانه رسید دید که در باز است، نه دختر برجاست و نه صندوق و اندکی اسباب خانه و پارچه های حریر بر جا مانده. دانست که دختر او را فریب داده. آنگاه هرچه به خانه اندر مانده بود، برداشته بیاورد و آن شب را با شادی بخسبید.
چون بامداد شد، دید که بیست تن از خادمان والی پیش در ایستاده اند. چون او را دیدند بگرفتند و به نزد والی بردند. والی گفت: این متاعهای حریر از کجا آوردی؟ برادرم ماجرا بیان کرد.
پس والی مال از برادرم بگرفت و از بیم آنکه ملک آگاه شود از شهر بیرونش کرد و اندکی مال به وی داد. برادرم قصد شهرهای دیگر کرد. دزدان سر راه بر وی گرفته برهنه اش کردند و گوشهای او را ببریدند.
من چون ماجرا بشنیدم به نزد او رفته جامه اش پوشاندم و پنهانی به شهرش آوردم و تاکنون کفیل او هستم.
حکایت لب بریده
و اما برادر ششمین که هر دو لب او بریده است. ای خلیفه، او مردی بود فقیر و از مال دنیا هیج نداشت. روزی بیرون رفت که چیزی به دست آورده سد رمق کند. به راه اندر خانه ای دید بسی بلند که آن را دهلیزی بود وسیع و خادمان به در خانه ایستاده بودند. برادرم از یکی پرسید که: این خانه از آن کیست؟ جواب گفت که: این خانه یکی از اولاد ملوک است. برادرم پیش رفته به دریوزگی چیزی خواست. خادمان گفتند: به خانه درآی و آنچه که خواهی از خداوند خانه بستان.
پس داخل دهلیز شد. ساعتی در دهلیز همی رفت تا به ساحت خانه رسید. خانه ای دید وسیع و خوب و در میان خانه باغی یافت خرم. نمی دانست که به کدام سو رود، تا اینکه در صدر خانه مردی نیکو شمایل و خوش صورت دید. آن مرد برخاست و برادرم را مرحبایی گفت و از حالتش باز پرسید. برادرم بی چیزی آشکار کرد. آن مرد چون سخن برادرم بشنید، ملول و غمین شد و از غایت اندوه جامه خویش بدرید و گفت: چگونه تواند بود که من در شهری باشم و در آنجا گرسنگان به هم رسند و چگونه من شکیبا شوم که مردمان گرسنه بخسبند.
القصه، بسی وعده های نیکو به برادرم داد و با او گفت: صبر کن تا طعام حاضر آورند. آنگاه فرمود: طشت و ابریق بیاورید. خادمان چنان می نمودند که طشت و ابریق آوردند، ولی چیزی نیاورده بودند. خداوند خانه دست پیش برده چنان نمود که دست همیشویم و با برادرم گفت: ای مهمان عزیز، دست بشوی. پس از آن به خادمان گفت: خوان بگسترید. خادمان می آمدند و می رفتند، گویا که سفره همی گسترند ولی سفره در میان نبود. پس از آن برادرم را بدان خوان ناپدید بنشاند. خداوند خانه دست می برد و می آورد و لبان همی جنبانید، گویا که چیز می خورد و به برادرم می گفت: شرم مکن و بخور که بسیار گرسنه ای. و برادرم نیز دست می برد و لب می جنبانید و چنان می نمود که چیز می خورد و آن مرد به برادرم می گفت: این نان بستان و سفیدی آن را ببین. برادرم چیزی نمی دید و با خود می گفت: این مرد مرا استهزاء می کند و با خداوند خانه گفت: ای خواجه، در تمامت عمر از این سفیدتر و لذیذتر نان ندیده بودم. آن شخص گفت: این نان را کنیز من پخته و آن کنیز به پانصد دینار خریده ام. پس از آن خداوند خانه خادمان را آواز داد که فلان طعام بیاورید که در نزد ملوک یافت نمی شود و به برادرم می گفت: ای مهمان، بخور که بسیار گرسنه ای. برادرم دهان می جنبانید و میخایید، گویا که چیزی همی خورد. و خداوند خانه هر لحظه یک گونه خوردنی می خواست، ولی چیزی نمی آوردند و پیوسته برادرم را به چیز خوردن بفرمودی. پس از آن دگر بار بانگ بر خادمان زد که مرغان کباب شده و بره های بریان گشته بیاورید و با برادرم گفت که: از این چیزهای لذیذ بخور. برادرم می گفت: یا سیدی، بدین لذت خوردنیها نخورده بودم. و خداوند خانه دست به نزدیک دهان برادرم همی آورد. گویا لقمه به دهانش می نهد و لحظه لحظه نام خوردنیها بر می شمرد و برادر مرا گرسنگی بیشتر می شد و قرص جوین آرزو می کرد. خداوند خانه می گفت که: شرم مکن و بسیار بخور. برادرم گفت: آنچه خوردیم بس است. آن مرد به خادمان گفت: حلوا حاضر کنید. خادمان دستها در هوا می جنبانیدند، گویا که حلوا حاضر می کردند. آن گاه خداوند خانه به برادرم گفت که: از این حلوای خوب و این نقلهای مشک آلود بخور. برادرم به فراوانی مشک نقلها ثنا می گفت و مدحت همی کرد. خداوند خانه می گفت: این را در خانه من کنیزکان ترتیب داده اند و بسی مشک به اینها ریخته اند و همواره او از این سخنان می گفت و برادرم دهان خویش همی جنبانید و می گفت: یا سیدی، دیگر قدرت خوردن چیزی ندارم و او مکرر می گفت که: شرم مدار، از این خوردنیهای خوب بخور. برادرم با خود می گفت که: این مرد از استهزاء چیزی فرو نگذاشت، من هم کاری با او بکنم که این گونه کارها را توبه کند. پس از آن خداوند خانه شراب خواست. خادمان دست به جنبش آوردند، گویا که شراب آوردند. آن شخص به برادرم اشارت کرد، یعنی که قدح شراب بستان و بنوش. برادرم نیز به اشارت چنان نمود که شراب همی خورد. خداوند خانه پرسید که: چگونه شرابی است؟ برادرم گفت: گواراتر از این شراب ننوشیده ام خداوند خانه به اشارت قدحی به دهان خود برد و قدحی دیگر به برادرم بداد. برادرم چنان کرد که گویا شراب مینوشد.
پس از آن برادرم مستی آشکار کرد و دست بلند کرده تپانچه ای بر قفای خداوند خانه زد که آواز به خانه فرو پیچید و باز دست بلند کرده به قوتی هر چه تمامتر سیلی دیگر بر قفای او زد. خداوند خانه گفت: ای پست ترین گدایان، این چه کار بود که کردی؟ برادرم گفت: ای خواجه، تو بر من احسان کرده ای و غلام خود را به خانه آورده بسی نعمت بدو داده ای و او اکنون از این شراب کهنه مست گشته، عربده می کند. مقام تو از آن برتر است که از چنان نادان مؤاخذه کنی. و چون خداوند خانه این سخن بشنید بخندید و گفت که: من مدتهاست که مردم را مسخره می کنم، چون تو کسی ندیده بودم که طاقت این همه سخریه داشته باشد. من از تو درگذشته و ترا ندیم خود کردم، باید از من جدا نشوی. پس گفت: گونه گونه خوردنیها آوردند، با برادرم بخوردند و شراب حاضر کردند و مغنیان خوش الحان و کنیزان ماهرو حاضر آورده به لهو و لعب بنشستند و شراب بنوشیدند. آن شخص با برادرم چنان الفت گرفت که گویی سالها آشنا بودند. آنگاه خلعتی فاخر به برادرم بپوشانید و به عیش و نوش بنشستند.
تا بیست سالی بدین منوال بودند تا آن شخص مرد و سلطان مال او ضبط کرد و برادرم از شهر بیرون شد و بگریخت.
اعراب بر وی تاخته اسیرش کردند و آن که اسیرش کرده بود همه روزه برادرم را شکنجه میکرد و می گفت: مال ده و جان خود خلاص کن وگرنه کشته می شوی. برادرم می گریست و می گفت: یا شیخ العرب، من هیچ ندارم و جایی را نشناسم. من اسیر و زیر دست توام. عرب ستمگر عذر نپذیرفت و کارد تندی که به یک ضربتش اشتر دو نیمه میکرد به در آورد و لبان او را ببرید.
قضا را آن بدوی زن جمیله ای داشت. چون بدوی بیرون می رفت آن زن برادرم را به خویشتن دعوت می کرد و برادرم شرم از خدا کرده دعوتش را نمی پذیرفت. روزی زن پیش برادرم آمده به ملاعبت در کنار او بنشسته بود که ناگاه بدوی پدید آمد و با برادرم گفت: ای پلیدک، زن مرا می خواهی که از راه به در بری؟! پس کاردی گرفته آلت مردی او را برید و بر اشتری سوارش کرده به کوهی رها نمود. کاروانیان وی را دیده بشناختند. نان و آبش داده به خارج شهر بیاوردند و مرا از قضیه آگاه کردند. من برفتم و او را به پنهانی به شهر آوردم و تاکنون کفیل او هستم.
ای خلیفه، چون من بدینجا آمده بودم، غلط بود که این حدیثها با تو نگفته به خانه خویش بازگردم. چون خلیفه حکایت مرا بشنید و داستان برادران با وی گفتم. بخندید و گفت: ای شیخ خاموش، راست گفتی، تو کم سخنی و پرگوی نیستی ولکن از این شهر بیرون شو و به شهر دیگر جای بگیر. پس مرا از شهر بغداد بیرون کرد و من شهرها همیگشتم. چون شنیدم که خلیفه درگذشته و خلیفه ای دیگر به جای او نشسته به بغداد بازگشتم و با این جوان نیکوییها کردم و اگر من نبودم کشته می شد و آنچه از پرگویی و ناجوانمردی به من نسبت داد باطل است و همه اینها بهتان و افتراست.
[ باقی حکایت خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی]
پس خیاط به ملک چین گفت: چون ما حکایت دلاک بشنیدیم و دانستیم که او پرگو ست و جوان را آزرده است، دلاک را گرفته در زندان کردیم و آسوده با جوان نشسته خوردنی بخوردیم و تا اذان عصر به حدیث اندر بودیم. آنگاه من به خانه آمدم. زن من گفت که: تو همه روز به عیش و نوش میگذاری و من در خانه تنها و ملول نشسته ام، اگر مرا همین ساعت به تفریح نبری از تو طلاق ستانم. در حال برخاسته با او به تفریح رفتیم و هنگام شام باز می گشتیم که به این احدب رسیدیم. دیدیم که مست افتاده و این اشعار همی خواند:
که برد به حضرت شه ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
بروید پارسایان که برفت پارسایی
می ناب در کشیدیم و نماند ننگ و نامی
آنگاه او را دعوت کردیم. او نیز اجابت نمود. من بازار رفته ماهی بریان خریده بیاوردم. زن من لقمه بزرگی از گوشت ماهی به دهان احدب گذاشت و دهان او را با دست بگرفت و احدب گلوگیر گشته بمرد. او را برداشته به خانه طبیب یهودی اش بردیم.
چون خیاط حال دلاک را از آغاز تا انجام با ملک چین حکایت کرد، ملک چین گفت: طرفه حکایتی گفتی ولکن باید دلاک را حاضر سازید که من او را دیده سخن وی بشنوم تا خلاص شوید و احدب را نیز به خاک بسپاریم. در حال خیاط با خادمان ملک رفته، دلاک را بیاوردند. پیری بود که سالش از نود گذشته، چهره ای سیاه و زنخدان سفید و دماغ بلند و گوشهای پهن داشت. ملک از دیدن او در خنده شده گفت: ای شیخ خاموش، از حکایات خویش حکایتی با من بازگو. دلاک گفت: ای ملک جهان، این نصرانی و یهودی و مسلم کیستند؟ و این گوژپشت مرده چیست؟ و مردم از بهر چه گرد آمده اند؟ ملک گفت: سبب پرسش از اینها چه بود؟ دلاک گفت: تا ملک بداند من کم سخنم، سخن دراز نکنم و از چیزهایی که به من سود ندارد نپرسم و از نام خود در من نشانی هست که از کم سخنی، مرا خاموش لقب نهاده اند. ملک گفت: حدیث احدب را به شیخ خاموش شرح دهید. داستان احدب و ماجرای او و نصرانی و یهودی و مباشر و خیاط بازگفتند. دلاک سر بجنباند و گفت: طرفه حکایتی است. اکنون روی احدب باز کنید تا من او را ببینم. روی احدب را باز کردند.
دلاک به نزدیک سر او نشسته، سرش را در کنار گرفت و بر روی او نگاه کرده چندان بخندید که بر پشت بیفتاد و گفت: هر مرگ سببی دارد و مرگ این احدب را سببی است عجیب. باید آن را در دفترها بنگارند که عبرت آیندگان گردد. ملک گفت: ای شیخ خاموش، این سخن از بهر چه گفتی و چرا خندیدی؟ گفت: ای ملک، به نعمتهای تو سوگند که احدب را هنوز روان اندر تن است.
پس دلاک مکحله به در آورد و با روغنی که در مکحله داشت گلوی احدب را چرب کرد و او را پوشانید تا اینکه عرق کرد.
آنگاه منقاشی در آورده بر گلوی احدب فرو برد و استخوان ماهی را به در آورد. در حال احدب برخاست و عطسه کرد و گفت: لااله الا الله محمد رسول الله. حاضران از دیدن این حالت شگفت ماندند و ملک چین بسی بخندید و گفت: من عجبتر از این حکایت ندیده و نشنیده بودم و از حاضران پرسید که: شما دیده بودید که کسی بمیرد پس از آن باز زنده شود؟ اگر خدا این دلاک را نمی رسانید احدب امروز به زیر خاک اندر میشد.
پس از آن فرمود که این حکایتها نوشته در خزانه نگاه دارند و یهودی و مباشر و نصرانی را خلعت بداد و خیاط را خلعت پوشانده به خیاطت خویش مخصوص داشت و احدب را نیز خلعت داده و به منصب ندیمی سرافرازش کرد و دلاک را خلعت پوشانده وظیفه ای از بهر او معین فرمود و کدخدایی دلاکان بدو سپرد و به عیش و نوش بزیستند تا هادم لذات بر ایشان بتاخت.
« فسبحان من لا یموت » (= منزه است آن که هرگز نمی میرد)
و ای ملک، این حکایت طرفه تر نیست از داستان دو وزیر که حکایت انیس الجلیس هم در آنجا گفته اند. ملک شهریار گفت: چون است حکایت ایشان؟
حکایت دو وزیر
[ علی نورالدین بن خاقان و انیس الجلیس]
شهرزاد گفت: ای ملک، به بصره اندر پادشاهی بود که فقرا دوست داشتی و همت به رفاه رعیت گماشتی و پیوسته مال به دوستاران محمد علیه السلام بذل می فرمود و آن ملک محمد بن سلیمان زینی نام داشت و او را دو وزیر بود: یکی معین بن ساوی و دیگری فضل بن خاقان. اما فضل بن خاقان کریم الطبع و نیکو سیرت بود. مردم بسی میل بدو داشتند و پیوسته ثنای او گفتندی و او در سخا و کرم چنان بود که شاعر گفته:
پیش از این بارخدایان و بزرگان عجم
گر همی بنده خریدند به دینار و درم
اندر این نوبت صدری به وزارت بنشست
که همه ساله خَرَد بنده به احسان و کرم
و اما معین بن ساوی را ناخوش همی داشتند که او طالب خیر نبود و با مردم بدی کردی و بدین خطاب سزاوار بود:
از بخل به هیچ خلق چیزی ندهی
ور جان بشود به کس پشیزی ندهی
سنگی که بدو در آسیا آس کنند
گر بر شکمت نهند تیزی ندهی
اتفاقا روزی ملک بر تخت نشسته و امرا و سپاهیان را بار داده بود. فضل بن خاقان را خطاب کرده گفت: کنیزی می خواهم که ماهروی و مشکین موی و نکوسیرت و زیبا صورت و صاحب اخلاق پسندیده باشد. حاضران گفتند که: چنین کسی به دست نیاید مگر به ده هزار دینار. در حال ملک خازن را بخواست و گفت: ده هزار دینار به خانه فضل بن خاقان بر. خازن زرها نزد فضل بن خاقان برد. همه روزه وزیر بر دلالان سپردی که کنیزی را نفروشند مگر اینکه وزیر نخست او را ببیند. دلالان هر کنیزی را که به بازار می آوردند، نخست او را به وزیر عرضه می داشتند و دیرگاهی ایشان را کار همین بود. ولی کنیزکی وزیر را پسند نمی افتاد.
اتفاقا روزی از روزها یکی از دلالان رو به خانه فضل بن خاقان گذاشته او را دید که سواره به سوی قصر ملک همی رود. رکاب وزیر بگرفت و گفت: ای وزیر، کنیزی را که به جستجوی او فرمان رفته بود، پدید آمده. وزیر کنیزک را بخواست. دلال ساعتی غایب شد. پس از ساعتی کنیزکی ماهرو، سروقد،
سیاه چشم، باریک میان و فربه سرین که جامه ای فاخر در بر داشت حاضر آورد و کنیزک در خوبرویی چنان بود که شاعر گفته:
ماند به نارون قد آن ماه سیم تن
گر آفتاب و ماه بود بار نارون
آن آفتاب و ماه پر از توده توده مشک
وآن توده توده مشک پر از حلقه و شکن
وآن حلقه و شکن همه پر بند و تاب و چین
وآن بند و تاب و چین همگی دام مرد و زن
چون وزیر او را بدید بپسندید. روی به دلال کرده قیمت باز پرسید. دلال گفت: ده هزار دینار او را قیمت داده اند، ولی خواجه او سوگند یاد میکند که ده هزار دینار قیمت کبکان و مرغان نمی شود که او خورده و بهای خلعت و اجرت آموزگار او نیست که او را خط و نحو و لغت و تفسیر و اصول فقه و طب و تقویم آموخته و ضرب آلات طربش یاد داده. وزیر گفت: خواجه کنیزک نزد من آورید. دلال، خواجه کنیزک حاضر آورد. مردی بود عجم و کهنسال که از غایت پیری، پوستی و استخوانی گشته بود. وزیر با او گفت: راضی هستی که ده هزار دینار قیمت این کنیزک از سلطان محمد بن سلیمان زینی بستانی؟ آن مرد گفت: چون مشتری سلطان است، مرا فرض است که کنیز به هدیه دهم. در آن هنگام وزیر به حاضر آوردن مال فرمان داد. چون مال حاضر آوردند، وزیر زرها به خواجه کنیزک بشمرد. پس از آن دلال گفت: اگر وزیر دستوری دهد. سخنی گویم. وزیر گفت: بازگو. دلال گفت: ای وزیر، مرا رای این است که این کنیزک را امروز خدمت سلطان مبر که او از راه دراز آمده و از رنج سفر نیاسوده، حالتش دگرگون است، تا ده روز او را در قصر نگاهدار تا اینکه راحت یابد و بر حسن او بیفزاید. پس از آن به گرمابه برده جامه های نکویش در بر کن و در پیشگاه سلطانش حاضر آور.
وزیر رای دلال صواب یافت. کنیزک را به قصر خود در خلوتی جداگانه جای داد و تمامت مایحتاج از بهر او آماده کرد و خدمتگزاران بر وی بگماشت و دیرگاهی حال بدین منوال بود. از قضا فضل بن خاقان پسری قمرمنظر و سیم اندام و عنبرین موی داشت بدان سان که شاعر گفته:
به ابروان چو کمان و به گیسوان چو کمند
لبانش سوده عقیق و رخانش ساده پرند
پرند لاله فروش و عقیق لؤلؤ پوش
کمان غالیه توز و کمند مشکین بند
و آن پسر سیم بر از قضیت دختر آگاه نبود و پدرش به کنیزک گفته بود که: ترا از بهر ملک محمد سلیمان زینی خریده ام و مرا پسری هست که اگر زنی را در برزنی یابد، با او درآمیزد. تو خویشتن از او نگاهدار و زنهار که رخ بر وی منما. کنیزک گفت:
«سمعا و طاعه» (= شنیدم و فرمانبردارم).
تا اینکه کنیزک روزی از روزها به گرمابه اندر شد و پاره ای از کنیزکان به خدمتش قیام کردند. چون از گرمابه به در آمد جامه های فاخر بپوشید و به نیکویی اش بیفزود و به نزد زن وزیر آمد و دست او را ببوسید. زن وزیر گفت: ای انیس الجلیس، در گرمابه بر تو چه گذشت؟ گفت: ای خاتون، جز غیبت تو منقصتی نبود. خاتون با کنیزکان گفت: برخیزید تا به گرمابه شویم. کنیزکان برخاسته با خاتون به گرمابه رفتند و خاتون دو کنیز خردسال بر در قصری که انیس الجلیس در آنجا بود بگماشت و با ایشان گفت: کس نگذارید که نزد انیس الجلیس رود، کنیزکان گفتند: سمعا و طاعه۔
پس از ساعتی، پسر وزیر که علی نورالدین نام داشت در آمد و از مادر خویش جویان گشت. کنیزکان گفتند: به گرمابه اندر است. انیس الجلیس از درون قصر آواز على نورالدین را بشنید، با خود گفت: کاش می دانستم که این پسر چه کاره است که وزیر با من می گفت که اگر او در برزنی، زنی را ببیند با او درآمیزد. به خدا سوگند من آرزو دارم که او را ببینم. آن گاه بر پای خاسته پیش رفت و به سوی علی نورالدین نظاره کرد. دید پسری است ماهروی. شیفته جمال او گشته گفت:
عاشق آنم که عنابش همیدارد شکر
فتنه آنم که سنجابش همی پوشد حجر
سوی من بنگر، چو خواهی عاشق سیمین سرشک
سوی او بنگر، چو خواهی دلبر زرین کمر
و پسر را نیز چشم بر وی افتاد. فریفته آن پریروی گشته گفت:
ای تازه تر از برگ گلی تازه به بر بر
پرورده ترا خازن فردوس به بر بر
در سیم حجر داری و در ماه چلیپا
ماه تو به زیر اندر و سیمت به زبر بر
زین روی همی سجده برد ای بت مهروی
ترسا به چلیپا بر و حاجی به حجر بر [1]
چون پسر و دختر هر دو به دام عشق یکدیگر گرفتار شدند، پسر روی به کنیزکان کرده بانگ بر ایشان زد. کنیزکان بگریختند و دور از ایشان بایستادند.
آن گاه پسر به قصر اندر شد و با انیس الجلیس گفت که: تویی که پدرم ترا از بهر من خریده است؟ انیس الجلیس گفت: آری.
در حال پسر از نشئه باده و شور عشق بی محابا پیش رفته دستها به میان دختر کمر کرد و دختر نیز او را در آغوش کشیده ببوسید. و پسر زبان او همی مکید تا اینکه بکارت از او برداشت.
چون کنیزکان دیدند که خواجه زاده ایشان با انیس الجلیس درآمیخت فریاد برکشیدند. على نورالدین به هراس اندر گشته بگریخت. چون زن وزیر فریاد کنیزکان بشنید، از گرمابه به در آمد. از کنیزکان خبر باز پرسید. گفتند: ای خاتون، چون تو به گرمابه رفتی خواجه کهتر ما علی نورالدین باز آمد و خواست که ما را بیازارد. ما از او بگریختیم. او به نزد انیس الجلیس رفته با او هم آغوش شد. دیگر ندانستیم که چه کردند.
زن وزیر چون این سخن بشنید نزد انیس الجلیس شد و ماجرا باز پرسید. انیس الجلیس گفت: ای خاتون، من نشسته بودم که کودکی زیباروی در آمد و با من گفت: تو همانی که پدرم ترا از برای من خریده؟ گفتم: آری. به خدا سوگند ای خاتون، من سخن او را راست پنداشتم. آنگاه پیش من آمده مرا در آغوش گرفت. زن وزیر پرسید: بجز این هم کاری کرد؟ انیس الجلیس گفت: آری سه بوسه از من بربود. زن وزیر گفت: بکارت از تو برداشت یا نه؟ انیس الجلیس گریان شد و زن وزیر نیز با کنیزکان بگریستند و سیلی بر روی خویشتن همی زدند و بیم از علی نورالدین داشتند که مبادا پدرش او را بکشد.
پس در آن حال وزیر از در آمد و سبب گریستن باز پرسید. زن وزیر ناچار او را از کار آگاه کرد. وزیر جامه ها بدرید و زنخدان فرو کند. زن وزیر گفت: خود را مکش، من ده هزار دینار قیمت کنیز را از مال خود بدهم. وزیر گفت: مرا حاجت به قیمت کنیز نیست ولکن بیم آن دارم که جان و مالم هر دو برود. زن گفت: یا سیدی سبب چیست؟ گفت: مگر تو ندانی که این دشمن جان من که معین بن ساوی نام دارد در آن ساعت که این حادثه بشنود سلطان را آگاه کند و با او گوید...
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- اصل شعر از امیر معزی است، بدین شکل:
ای تازه تر از برگ گل تازه به بر بر
پرورده تو را خازن فردوس به بر بر
عناب شکربار تو هرگه که بخندد
شاید که بخندند به عناب و شکر بر
در سیم حَجَر داری و بر ماه چلیپا
ماه تو به زیر اندر و سیمت به زبر بر
زین روی همه بوسه دهند ای بت مهروی
رهبان به چلیپا بر و حاجی به حجر بر]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 24 Jun 2021 - 35min - 26 - شب سی و پنجم
🌙شب سی و پنجم
ادامه حکایت "انیس الجلیس"
موسیقی از استاد جلیل شهناز و منیر بشیر
چون شب سی و پنجم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، علی بن خاقان چون بنشست گفت: ایها الشیخ، این چه کار بود کردی؟ من بسی ترا سوگند دادم نپذیرفتی و گفتی سیزده سال است که من این گونه کارها نکرده ام. شیخ ابراهیم شرمگین گشته گفت: گناه از من نیست، مرا بسی سوگند داد و به من الحاح نمود، ناگزیر شدم. نورالدین بخندید و به منادمت و باده گساری بنشستند.
آنگاه انیس الجلیس پوشیده با نورالدین گفت: دیگر قدح به شیخ مپیما و اصرارش مکن. پس نورالدین قدحی خود بنوشید و قدحی به انیس الجلیس داد. انیس الجلیس قدحی خود بنوشید و قدحی به نورالدین پیمود. شیخ ابراهیم بر ایشان نگاه کرده گفت: این چگونه منادمت است. چرا قدح به من نمی دهید. من اکنون ندیم شما هستم. ایشان از سخن او خندیدند. پس از آن هر یک قدحی مینوشیدند و قدحی به شیخ ابراهیم می پیمودند تا اینکه سه پاس از شب برفت. انیس الجلیس با شیخ ابراهیم باغبان گفت: اگر اجازت دهی یکی از این شمعها بر افروزم. شیخ ابراهیم گفت: برخیز و بجز یک شمع میفروز. چون بر پای خاست همه شمعها برافروخت و بنشست. آنگاه نورالدین با شیخ ابراهیم گفت: من از منادمت تو چه بهره دارم که هیچ سخن من نپذیری؟ اگر اجازت دهی من هم قندیلی برافروزم. ابراهیم گفت: برخیز و یک قندیل بیش میفروز و تو بدان سان مکن که رفیق تو کرد. پس نورالدین برخاسته تمامت قندیلها برافروخت و در و دیوار ایوان درخشیدن گرفت. شیخ ابراهیم گفت: شما از من دیوانه تر هستید. و خود از غلبه مستی برخاسته درهای ایوان بگشود و بنشست و غزل همی خواندند و باده همی نوشیدند.
قضا را در همان ساعت خلیفه در منظره ای که به دجله نگریستی نشسته تفرج می کرد. دید عکس قندیلها و شمعها به دجله اندر همینماید. پس نظر به سوی باغ کرد. دید که دود از شمعها و قندیلها بلند گشته پرتو آنها باغ و قصر را فرو گرفته. پس جعفر برمکی وزیر را بخواست و گفت: ای وزیر بی تدبیر، تو وزیر منی و مرا از آنچه در بغداد روی می دهد آگاه نمی کنی؟ جعفر برمکی گفت: چه روی داده؟ خلیفه گفت: اگر شهر بغداد از من نگرفته اند چگونه در و دیوار قصر تفرج و باغ تنزه از پرتو شمعها و قندیلها درخشان و درهای ایوان باز است. اگر خلافت را از من نگرفته اند که یارای این دارد که چنین کارها تواند کرد؟ جعفر را گونه زرد شد و اندامش بلرزید و سر بر کرده باغ و قصر را دید که خرمن آتش است و پرتو آن به نور ماه غالب آمده. جعفر خواست که شیخ ابراهیم باغبان را دست آویز کرده معذرت گوید. گفت: ای خلیفه، هفته گذشته شیخ ابراهیم با من گفت که می خواهم در زندگانی تو و خلیفه بزمی از برای ختنه سوران پسران خود فرو چینم. گفتم: قصد تو چیست؟ گفت: قصد من این است که از خلیفه اجازت خواهی که من با فرزندان و پیوندان خود در قصر تنزه بگراییم. من با او گفتم: انشاءالله خلیفه را آگاه سازم و فراموش کردم که خلیفه را آگاه سازم. خلیفه گفت: گناه تو یکی بود و اکنون دو شد. نخستین گناه آنکه مرا آگاه نکردی و گناه دوم اینکه قصد شیخ ابراهیم این بوده است که زر و مالی بدو داده شود تا اسباب شادی فراهم آورد. تو خود چیزی ندادی و مرا نیز آگاه نکردی. جعفر گفت: ای خلیفه فراموش کردم. خلیفه گفت: به روح نیاکانم که باید بقیت شب را در پیش او به روز آورم که او مردی است نکوکار و با فقرا همنشین است و مسکینان دوست دارد و بر مشایخ ارادت می ورزد. گمان دارم که امشب از همه طوایف جمعی در نزد او باشند. ناچار به سوی او باید رفت شاید که یکی در آنجا حاجت از من بخواهد که سود دنیا و آخرت من در آن باشد و شاید که بودن من در آنجا سودی به شیخ ابراهیم داشته باشد و او با دوستانش از بودن من شادان شوند. جعفر گفت: ای خلیفه، از شب بسیار گذشته و چیزی نمانده و ایشان در این ساعت پراکنده خواهند شد. خلیفه گفت: ناچار باید رفت. جعفر خاموش شد و حیران بایستاد.
آنگاه خلیفه برخاست و با جعفر برمکی و مسرور خادم از دارالخلافه بیرون شد و در لباس بازرگانان، کوچه ها همی نوردیدند تا به در باغ برسیدند. خلیفه دید که در باغ باز است. با جعفر گفت: ببین که شیخ ابراهیم در باغ را تا این وقت شب باز گذاشته و او را عادت چنین نبود. پس داخل باغ شدند و همی رفتند تا به قصر برسیدند و به پای بایستادند. خلیفه با جعفر گفت: من همی خواهم که پیش از آنکه خویشتن بر ایشان بنمایم از جایی بر ایشان نگاه کنم و از واردات و کرامات مشایخ آگاه شوم که ایشان را در خلوت جداگانه شوقی هست. پس خلیفه دید که درخت ضخیم بلندی در آنجا هست. با جعفر گفت: همی خواهم که به فراز این درخت شوم که شاخه های آن به منظره های ایوان نزدیک است تا به حالت ایشان نظاره کنم.
پس خلیفه به فراز درخت بر شد و از شاخی به شاخی همی آویخت تا به شاخی برسید که به منظره ایوان نزدیک بود و چشم به منظره گذاشته همینگریست که دید پسری و دختری چون مهر و ماه نشسته اند و شیخ ابراهیم قدحی شراب اندر کف گرفته با انیس الجلیس می گوید که: ای شمسه خوبان، باده گساران را بی نغمه طرب انگیز ساغر گرفتن نشاید که شاعر گفته:
اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب
نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است
خلیفه چون حالت شیخ ابراهیم باغبان بدید از درخت فرود آمده با جعفر گفت: آنچه که امشب از کرامات مشایخ دیدم تا اکنون ندیده بودم. تو نیز به فراز درخت شو تا آنچه من دیدم، ببینی و از برکات صالحان بهره مند شوی. جعفر چون این بشنید به حیرت اندر ماند و به فراز درخت بر شد. علی بن خاقان و انیس الجلیس را دید که نشسته اند و شیخ ابراهیم قدح اندر کف ایستاده. چون این قسمت بدید هلاک خویشتن را یقین کرد و از درخت به زیر آمده در پیش خلیفه بایستاد. خلیفه گفت: ای جعفر، منت خدای را که ما را از پیروان ظاهر شریعت پاک کرده و از تلبیس اهل طریقت که عامیان بفریبند نگاه داشته. جعفر برمکی از غایت شرمساری پاسخ گفتن نتوانست
خلیفه گفت: ای جعفر، این پسر و دختر را در این قصر که آورده که من بدین زیبایی دختر و پسر ندیده بودم و گفت: ای جعفر، بیا تا هر دو به فراز همان شاخ که رو به روی ایشان است برویم و تفرج بکنیم. پس هر دو در فراز درخت به همان شاخ جای گرفتند و چشم بر ایشان دوختند. شنیدند که شیخ ابراهیم با ایشان می گوید: ای خواجگان، من از زهد و پرهیز درگذشتم و سبحه افکنده ساغر بگرفتم و باده گساران را بی چنگ و عود عیش بسی ناتمام است. انیس الجلیس گفت: ایها الشیخ، اگر آلت طرب می داشتیم عیش ما بی تمام بود. شیخ ابراهیم چون این بشنید بر پای خاست. خلیفه با جعفر گفت: این شیخ چه خواهد کردن؟ جعفر گفت: نمی دانم. شیخ ساعتی غایب شد. چون بازگشت عودی با خود بیاورد. خلیفه عود را نیک نظر کرد. دید که عود از آن اسحق ندیم است. خلیفه گفت: به خدا سوگند اگر نغمه این کنیز دلپسند نباشد همه را بکشم و اگر دلپذیر باشد از ایشان درگذرم و تنها ترا بکشم. جعفر گفت: خدایا چنان کن که دلپذیر نباشد. خلیفه گفت: سبب این سخن چه بود؟ جعفر برمکی گفت: تا همه را بکشی و ما با هم انیس باشیم. خلیفه بخندید.
پس انیس الجلیس عود بگرفت و تارهای آن محکم کرده چنانش بنواخت که آهن همیگداخت. پس از آن این دو بیت بر خواند:
توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوش است خاصه کسی را که بشنود به صبوح
ز چنگ نغمه زیر و ز مرغ ناله زار
آنگاه خلیفه گفت: ای جعفر، در تمامت عمر چنین آواز طرب انگیز نشنیده بودم. جعفر برمکی گفت: انشاءالله خشم خلیفه فرو نشست. خلیفه گفت: آری خشم نماند ولی همی خواهم که به ایوان رفته نزد ایشان بنشینم تا آواز دختر رو به رو بشنوم. جعفر برمکی گفت: ای خلیفه، اگر تو به ایوان روی، عیش بر ایشان حرام خواهی کرد، خاصه شیخ ابراهیم که از بیم هلاک خواهد شد. خلیفه گفت: ای جعفر، باید حیلتی به من بیاموزی که من بدان حیلت درون رفته از حقیقت این کار آگاه شوم و ایشان نیز آگاهی من دانند.
پس خلیفه با جعفر از درخت به زیر آمده به سوی دجله رفتند و در این کار شگفت مانده بودند. دیدند که مردی صیاد در پای منظره های قصر صید می کند. قضا را خلیفه چند وقت پیش از آن به شیخ ابراهیم باغبان فرمان داده بود که صیادان را مگذار که در پای منظره های قصر صید ماهی کنند و شیخ نیز صیادان را منع کرده بود. ولکن آن شب صیادی کریم نام به قصد صید به کنار دجله می رفت. دید که در باغ باز است. با خود گفت که: شاید شیخ باغبان به غفلت اندر باشد، همان بهتر که از ماهیان پای قصر غنیمتی به دست آرم.
در حال به پای قصر آمده صید ماهیان همی کرد که خلیفه برسید و او را بشناخت گفت: ای کریم. کریم صیاد نگاه کرده خلیفه را بشناخت و زانوهای او سست شد و گفت: ای خلیفه، نه من از فرمان خلیفه سرپیچ گشته ماهیان قصر صید همیکنم بلکه بی چیزی و فاقه مرا بر این خلاف داشته است. خلیفه گفت: اکنون به اقبال من صید کن. صیاد پیش رفته فرحناک و شادان، دام بر دجله انداخت. پس از ساعتی دام بیرون کشید و دید همه گونه ماهیان به دام اندرند. خلیفه فرحناک شد و گفت: ای کریم، جامه های خود برکن. کریم جامه برکند. جبه ای داشت پشمین وصله دار و شپش و کک در آن چندان بودند که آدمی را از جایی به جایی توانستند کشید. و دستار از سر بر گرفت و او را سه سال میشد که نگشوده بود و هر ژنده که به دست افتادی بر سر یکدیگر فرو پیچیدی. پس خلیفه نیز جامه های حریر بکند و به صیاد گفت: اینها را بپوش. خلیفه جبه صیاد پوشیده دستار بر سر نهاده و دهان بندی بر دهان بست و به صیاد گفت: تو از پی کار خویش رو. صیاد پای خلیفه ببوسید و شکر گزارد. شپشها در تن خلیفه دویدن گرفتند. خلیفه با دست راست و دست چپ شپش از گردن خود ربوده دور می انداخت و با صیاد می گفت که: چندین شپش به جامه اندر چیست؟ صیاد گفت: ایها الخلیفه، آنها هفته ای بیش ترا نیازارند، چون یک هفته بگذرد عادت کنی و گزیدنشان ندانی. خلیفه بخندید و گفت: وای بر تو! تا یک هفته این جبه چون توانم پوشید؟ صیاد گفت: سخنی با تو خواهم گفت ولی می ترسم. خلیفه گفت: بگو و باک مدار. صیاد گفت: گویا که خلیفه می خواهد صنعت صیادی بیاموزد و از آن صنعت منفعت بردارد، اگر قصد خلیفه این است همین جبه بسیار مناسب است، خلیفه از سخن صیاد بخندید. صیاد راه پیش گرفته برفت و خلیفه ماهیان بر سبدی گذاشته پاره ای گیاه سبز بر روی آنها ریخت و سبد برداشته نزد جعفر برمکی آمد. جعفر گمان کرد که کریم صیاد است. گفت: ای کریم، چرا بدینجا آمده ای؟ زودتر از اینجا برو و خویشتن از هلاک برهان که خلیفه امشب در اینجاست. خلیفه چون سخن جعفر بشنید چندان بخندید که بر پشت بیفتاد. جعفر گفت: شاید تو خلیفه هستی؟! خلیفه گفت: آری خلیفه ام و تو جعفر برمکی وزیر من هستی. من و تو با هم بدینجا آمدیم. جایی که تو مرا نشناسی شیخ ابراهیم در مستی چگونه تواند شناخت، تو همین جا بایست تا من باز گردم.
پس خلیفه به در قصر بیامد و در بکوفت. شیخ ابراهیم گفت: کیست؟ خلیفه گفت: منم. شیخ گفت: تو کیستی؟ خلیفه گفت: کریم صیاد هستم، چون شنیدم تو مهمان داری بهر تو ماهی آورده ام. و على بن خاقان و انیس الجلیس ماهی دوست می داشتند، از آن آواز خرسند گشتند و با شیخ ابراهیم گفتند: در بگشا و صیاد را با ماهیان بیاور. شیخ در بگشوده خلیفه به صورت صیاد داخل قصر شد و سلام کرد. شیخ ابراهیم گفت: مرحبا به دزد حیله باز که با حیله بدینجا آمده ای. اگر راست می گویی ماهیان به ما بنما. پس ماهیان را خلیفه به ایشان بنمود که هنوز زنده بودند. انیس الجلیس گفت که: خوب ماهیان اند، کاش سرخشان کرده بودی. شیخ ابراهیم با خلیفه گفت: ای صیاد، برخیز و ماهیان سرخ کن و زودتر بیاور. خلیفه به فرمان بشتافت و پیش جعفر برمکی رسیده گفت: ای جعفر، ماهیان را سرخ کرده می خواهند. جعفر گفت: بیاور تا من سرخشان کنم. خلیفه گفت: به روح پدرانم سوگند که جز من کس نباید ماهیان بریان کند. پس خلیفه به منزل باغبان رفت و در آنجا همه اسباب ماهی بریان کردن پدید آورد. آن گاه آتش بیفروخت و تابه بر آتش نهاد و ماهیان را بسی خوب بریان کرد و در روی برگ انجیر در طبقی نهاد و لیمو نیز از باغ چیده بر طبق فرو چید و به پیش ایشان بیاورد. دختر و پسر با شیخ ابراهیم ماهیان بخوردند و دست بشستند. علی نورالدین گفت: ای صیاد، به ما احسان کردی و نیکوییها به جا آوردی. در حال دست به جیب کرده سه دینار زر از آن زرها که سنجر غلام داده بود به در آورد و گفت: ای صیاد، معذورم دار که اگر پیش از آنکه به چنین روز گرفتار شوم پیش من آمده بودی، تلخی فقر از مذاق تو دور می کردم و ترا از مال دنیا بی نیاز می ساختم ولکن به اقتضای وقت اینها را بگیر. پس دینارها به خلیفه انداخت. خلیفه آنها را برداشته ببوسید و بر جیب گذاشت. چون مراد خلیفه همه آن بود که نغمه های انیس الجلیس بنیوشد با على بن خاقان گفت: بیش از حد احسان کردی ولیکن قصد من این است که احسان تو بر من شامل گردد، این کنیزک بخواند تا من نغمه او بنیوشم. على نورالدین گفت: ای انیس الجلیس، به جان منت سوگند می دهم که از برای این صیاد بخوان که آرزومند آواز توست.
انیس الجلیس چون سخن خواجه بشنید عود به چنگ آورده بنواخت و این دو بیت بر خواند:
ای صنم چنگ زن، چنگ سبکتر بزن
پرده مستان بساز، راه قلندر بزن
خوش بود اینک صبوح، خاصه به وقت بهار
لشکر صبح آمده، میکده را در بزن
خلیفه از شنیدن آن نغمات در وجد شد و از غایت طرب خودداری نتوانست کرد. گفت: آفرین خدای بر جانت. علی بن خاقان گفت: ای صیاد، همی بینم که از این کنیز و خواندن و عود نواختن او در طرب شدی. خلیفه گفت: آری به خدا سوگند. علی نورالدین گفت: اگر ترا پسند افتاد، کنیز بر تو هدیه کردم. هدیت خداوندان کرم که از بخششهای خود پشیمان نشوند.
پس على بن خاقان بر پای خاست و کنیزک را گرفته به خلیفه که به صورت صیاد بود بداد و گفت: هدیه از من بپذیر. انیس الجلیس نظر به سوی علی بن خاقان کرد و گفت: یا سیدی،
دوری زبرت سخت بود سوختگان را
سخت است جدایی به هم آموختگان را
علی نورالدین چون این بشنید گفت:
در هجر تو مرگ همنشینم بادا
منظور دو دیده آستینم بادا
گر بی تو به کام دل برآرم نفسی
یارب نفس بازپسینم بادا
خلیفه چون سخن ایشان بشنید از هم جدا کردن ایشان او را سخت دشوار شد و رو به علی بن خاقان کرده گفت: ای خواجه، مگر تو جنایتی کرده و یا غرامتی بر ذمه تو است و بدان سبب گریخته ای؟ علی نورالدین گفت: ای صیاد، ماجرایی که بر من و این کنیز رفته اگر گفته آید در عجب خواهی شدن. خلیفه سوگند داد که حدیث بازگو، امید هست که خلاص یابی. علی نورالدین گفت: حدیث خود را نثر گویم یا نظم. خلیفه گفته: کلام نثر سخن گفتن است و کلام نظم دُر سفتن. پس نورالدین سر به زیر افکنده و این ابیات انشا نمود:
به شهر بصره مرا بود مهربان پدری
که داشت در تن و چشمش مرا چو جان بصیر
یکی کنیزک بهر نشاط من بخرید
بدیع چهره و مجلس فروز و رامشگر
ز رنگ چهره او خانه ام پر از گلبرگ
ز بوی طره او کلبه ام پر از عنبر
پدر نماند و تمامی به کار او کردم
بمانده بود مرا آنچه سیم و زر ز پدر
مرا کنیزک من گفت: رو مرا بفروش
چو دید دست من بینوا تهی از زر
گرفته دست نگارین شدم سوی بازار
که جان خویش فروشم بها بیار و ببر
هزار مشتری از بهر او پدید آمد
که داشت رویی چون روی زهره ازهر
در آن میانه یکی پیر بدگهر برخاست
شمرد سیم ببرد آن نگار سیمین بر
چو یار خویش بدیدم شده روان با غیر
زدند گفتی اندر روان من آذر
به هر دو دست برآویختم بدو از رشک
که عشق و رشک اند آمیخته به یکدیگر
بکوفتم به زمین پیر دیو گوهر را
گرفتم از وی آن لعبت پری پیکر
شدم به خانه بر اندیشه عدو، کآمد
غلامی از پدرم نام نیک او سنجر
چه گفت؟ گفت که آن پیر ناسپاس کنون
بر امیر بیامد ز تو شکایت گر
امیر شهر به حبس تو نیز فرمان داد
ببند رخت از اینجا که نیست جای مقر
نماز شام برون آمدیم از بصره
من و کنیزک من با هزار گونه خطر
همان کنیزک دلبند دلفریب است این
که دارم او را مانند جان همی در بر
به هدیه دادمش اینک ترا ایا صیاد
کدام هدیه؟ که از جان بود گرامی تر
چون ابیات به انجام رسانید خلیفه گفت: اکنون قصد کدام شهر داری؟ على بن خاقان گفت: شهرهای خدا بسیار است. خلیفه گفت: من به سلطان محمد بن سلیمان زینی خط نویسم، چون آن خط بخواند ترا آسیبی نرساند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Thu, 24 Jun 2021 - 24min - 25 - دیباچۀ هزارویکشب
آغاز داستان
حکایت شهریار و برادرش شاهزمان
چنین گویند که ملکی از ملوک آل ساسان، سلطان جزایر هند و چین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت: یکی را شهریار و دیگری را شاهزمان گفتندی. شهریار که برادر مهتر بود، به داد و دلیری جهان بگرفت و شاهزمان پادشاهی سمرقند داشت و هر دو بیست سال در مقر سلطنت خود به شادی گذاشتند. پس از آن شهریار آرزوی دیدار برادر کرده وزیر خود را به احضار او فرمان داد. وزیر برفت و پیغام بگذارد.
شاهزمان همان روز خرگاه بیرون فرستاده، روز دیگر مملکت به وزیر خود سپرد و با وزیر برادر از شهر بیرون شد و در لشکرگاه فرود آمد. شبانگاه یاد آمدش گوهری که به هدیه برادر برگزیده بود بر جای مانده، با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته اند. ستاره به چشم اندرش تیره شد. در حال تیغ برکشیده هر دو را بکشت و به لشکرگاه بازگشت. بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین می رفت تا به دارالملک برادر رسید.
شهریار به ملاقات او بشتافت و به دیدارش شاد گشته از هر سوی سخن می راند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر به در نمیرفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار درکشید و به حال خویشتنش گذاشت. پس از چند روز گفت: ای برادر، چون است که تنت نزار و گونه ات زرد می شود؟ شاهزمان گفت:
گر من ز غمم حکایت آغاز کنم
با خود دل خلقی به غم انباز کنم
خون در دل من فسرده بینی ده توی
چون غنچه اگر من سر دل باز کنم
شهریار گفت: همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط پدید آید. شاهزمان گفت:
گر روی زمین تمام شادی گیرد
ما را نبود به نیم جو بهره از آن
شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظره ای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همیگشتند، تا در کنار حوض کمرها گشوده جامه ها بکندند.
خاتون آواز داد که: یا مسعود! غلامی آمد گران پیکر و سیاه. خاتون با او هم آغوش گشت
) پس از آن خاتون در زیر غلام بخفت چنانچه گفتی
حوریست به زیر اندر و دیوی به زبر بر (
و هر یکی از آن غلامان نیز با کنیزی بیامیختند) و تا پسین در آمیزش و بوس و کنار بودند (.
زنگی گهران میان گلزار اندر
لب بر لب لعبتان فرخار اندر
گفتی که به گلشن اندرون زاغانند
برگ گل سرخشان به منقار اندر
چون شاهزمان حالت ایشان بدید با خود گفت که: محنت من پیش محنت برادر هیچ ننماید. نشاید که از این پس ملول شوم. پس از آن ملالتش نماند و به عیش و نوش و خور و خواب گرایید. چون برادر از نخجیر بازگشت دید که گونه زرد شاهزمان ارغوانی و تن نزارش توانا گشته. شهریار شگفت مانده گفت: مرا از حال خویش آگاهی ده که چرا پیش از این تنت کاسته و گونه ات زرد می شد و اکنون برخلاف پیش تندرست و شادانی؟ شاهزمان گفت: سبب اندوه بازگویم، ولی سبب شادی نیارم گفت. پس ماجرای زن خویش و غلام زنگی و کشتن آن هر دو باز گفت. شهریار سبب شادی را مبالغت کرده سوگندش داد. شاهزمان ناگزیر حکایت زن برادر و کنیزکان و غلامان حدیث کرد. شهریار گفت: مرا بسی اعتماد بر خاتون است تا عیان نبینم باور نکنم.
تا هست عیان تکیه نشاید به خبر بر.
شاهزمان گفت: به نخجیر ده روز فرمان ده و چنان بازنمای که به نخجیر همی روم. چون لشکریان به نخجیر شوند تو باز ایست که آنچه من دیدم تو نیز ببینی. شهریار چنان کرد. پس هردو برادر در منظره ای نهفته بنشستند. ساعتی نرفته بود که خاتون و کنیزکان و غلامان به باغ اندر شدند و در کنار حوض بنشستند. شهریار آنچه از برادر شنیده بود به عیان بدید و با برادر گفت: پس از این ما را شهریاری نشاید. آنگاه سر خویش گرفتند و راه بیابان در پیش. چند شبانه روز همی رفتند تا در ساحل عمان زیر درختی که در پیش چشمه ای بود لختی بر آسودند. پس از آن عفریتی بلند و تناور، صندوق آهنین بر سر از دریا به در آمد.
ملک زادگان از بیم به فراز درخت شدند. عفریت به کنار چشمه فرود آمده صندوق باز کرد و دختری ماهروی به در آورده با او گفت:
ای پری روی آدمی پیکر
رنج نقاش و آفت بتگر
که ترا شب زفاف از کنار داماد برده و دل به مهرت سپرده ام، اکنون تو پاس دار که مرا هنگام خواب است. پس سر اندر کنار دختر نهاده بخفت و دختر را بر فراز درخت به ملک زادگان نظر افتاد.
سر عفریت را نرمک به زمین گذاشت و ملک زادگان را به فرود آمدن اشارت کرد و از عفریتشان بترسانید. ملک زادگان فرود آمدند. ماهروی ایشان را به خود دعوت کرد و از عفریت همی ترسانید تا اینکه از بیم جان دعوتش را اجابت کردند.
پس از آن دختر، بندی ابریشمین به در آورد که پانصد و هفتاد انگشتری در آن بود. گفت: میدانید که این انگشترها چیستند؟ ملک زادگان گفتند: لا والله. دخترک گفت: خداوندان اینها در پیش این عفریت با من آنچه شما کردید کرده، انگشتری به یادگار سپرده اند. شما نیز انگشتری به من بسپارید و بدانید که عفریت مرا در شب نخستین از بر داماد ربوده و در صندوق آهنین کرده و در میان این دریای بی پایان پاس از من همی دارد. غافل است از اینکه:
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت
در خانه دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
ملک زادگان از دیدن این حالت و شنیدن این مقالت شگفت ماندند و گفتند: داستان عفریت از قصه ما عجیب تر و محنتش بیشتر است و این حادثه ما را سبب شکیبایی تواند بود.
پس به شهر خویش بازگشتند. شاهزمان تجرد گزیده از علایق و خلایق دور همی زیست. اما شهریار، خاتون و کنیزکان و غلامان را عرضه شمشیر و طعمه سگان کرد. پس از آن هر شب باکره ای را به زنی آورده بامدادانش همیکشت و تا سه سال حال بدین منوال گذشت. مردم به ستوه آمده دختران خود را برداشته هر یک به سویی رفتند و در شهر دختری نماند. روزی ملک شهریار با وزیر گفت: دختر شایسته ای برای من پدید آور. وزیر آنچه جستجو کرد دختری نیافت. از هلاک اندیشناک گشت و به سرای خویش رفته ملول و غمین بنشست و او را در خانه دو دختر بود: یکی شهرزاد و دیگری دنیازاد نام داشت.
شهرزاد دختر مهین، دانا و پیش بین و از احوال شعرا و ادبا و ظرفا و ملوک پیشین آگاه بود. چون ملالت و حزن پدر بدید از سبب آن باز پرسید و گفت:
بر دل، غم روزگار تا کی داری؟
بگذار جهان و هر چه در وی داری
با یار شرابی طلب و پای گلی
در دست کنون که جرعه می داری
وزیر قصه بر وی فرو خواند. دختر گفت:
ای مبارک رای دستور، ای مبارک پی وزیر
ملک خسرو را عمید و دولت او را مجیر
مرا بر ملک کابین کن. یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم و بلا از دختران مردم بگردانم.
وزیر گفت: خود را به چنین مهلکه انداختن دور از صواب و خلاف رای اولوالالباب است و مرا بیم از آن است که بر تو رسد آنچه به زن دهقان رسید. دختر گفت: چون است حکایت زن دهقان؟
حکایت دهقانی و خرش
وزیر گفت: شنیده ام که دهقانی مال و رمه فراوان داشت و زبان جانوران دانستی.
روزی به طویله رفت. گاو را دید که نزدیک آخور خر ایستاده و پا کش نهاده به خوابگاه خشکش رشک می برد و می گوید که: گوارا باد بر تو این نعمت و راحت که من روز و شب در رنج و تعب، گاهی به شیار و گاهی به آسیاب گرداندن میگزارم و ترا کاری نیست جز اینکه خواجه ساعتی ترا سوار شود و باز به سوی آخور باز گرداند.
ترا شب به عیش و طرب می رود
ندانی که بر ما چه شب می رود
درازگوش به پاسخ گفت: فردا چون شیارافزار به گردنت نهند بخسب و هر چه زنندت بر مخیز و آنچه پیشت آورند مخور. چون روزی دو بدین سان کنی از مشقت و رنج خلاص یابی. اینها در گفتگو بودند و خواجه گوش همی داد. چون بامداد شد خادم طویله آمده گاو را دید که قوتی نخورده و قوتی ندارد. سستی گاو را به خواجه باز نمود. خواجه گفت: درازگوش را کار فرما و شیارافزار به گردن او بنه. خادم چنان کرد.
به هنگام شام که درازگوش بازگشت، گاو پیش آمده به نیکیهای او سپاس گفت. خر پاسخی نداد و از گفته خود پشیمان بود. روز دیگر باز خر را به شیار بستند. وقت شام خر با تن فرسوده و گردن سوده بازگشت. گاو به شکرگزاری پیش آمد. درازگوش با گاو گفت: دانی که من ناصح مشفق توام؟ از خواجه شنیدم که به خادم گفت: فردا گاو را به صحرا ببر. اگر سستی نماید، به قصابش ده. من به دلسوزی پندی گفتمت والسلام. چون گاو این را بشنید رضامندی کرد. گفت: فردا ناچار به شیار روم. اینها در سخن بودند و خواجه گوش همی داد.
بامداد خواجه با خاتون به طویله آمده به خادم گفت: امروز گاو را کار فرما. چون گاو خواجه را بدید دم راست کرده بانگی زد و برجستن گرفت. خواجه در خنده شد و چندان بخندید که بر پشت افتاد. خاتون سبب خنده باز پرسید. خواجه گفت که: سری در این است که فاش کردن نتوانم. خاتون گفت: ترا خنده بر من است! چون خواجه خاتون را بسیار دوست می داشت گفت: ای مونس جان، از بهر خاطر تو من سر خود را فاش کنم ولی پس از آن زنده نخواهم بود. آن گاه خواجه فرزندان و پیوندان خود حاضر آورده وصیت بگزارد و از بهر وضو به باغ اندر شد که سگی و خروسی و مرغان خانگی در آن باغ بودند. خواجه شنید که سگ با خروس می گوید: وای بر تو، خداوند ما به سوی مرگ روان است و تو شادانی؟
خروس پاسخ داد که: خداوند ما کم خرد است. از آنکه من پنجاه زن دارم و با هر کدام گاهی به نرمی و گاهی به درشتی مدارا میکنم، خداوند ما یک زن بیش ندارد و نمی داند با او چگونه رفتار کند. چرا شاخی چند از این درخت برنمی گیرد و خاتون را چندان نمی زند که یا بمیرد یا توبه کند که رازهای خواجه را باز نپرسد. در حال، خواجه شاخی چند از درخت بگرفت و خاتون را چندان بزد که بیخود گشت. چون به خود آمد معذرت خواسته استغفار کرد و پای خواجه را می بوسید تا بر وی ببخشود.
اکنون ای شهرزاد، همی ترسم که بر تو از ملک آن رود که از دهقان بدین زن رفت. شهرزاد گفت:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید.
وزیر چون مبالغت او را بدین پایه دید، برخاسته به بارگاه ملک رفت و پایه سریر بوسیده از داستان دختر خویش آگاهش کرد.
اما شهرزاد خواهر کهتر خود، دنیازاد را به نزد خود خوانده با او گفت که: چون مرا پیش ملک برند من از او درخواست کنم که ترا بخواهد. چون حاضر آیی از من تمنای حدیث کن تا من حدیثی گویم شاید که بدان سبب از هلاک برهم. پس چون شب بر آمد دختر وزیر را بیاراستند و به قصر ملکش بردند. ملک شادان به حجله آمد و خواست که نقاب از روی دختر برکشد.
شهرزاد گریستن آغاز کرد و گفت: ای ملک، خواهر کهتری دارم که همواره مرا یار و غمگسار بوده، اکنون همی خواهم که او را بخواهی که با او وداع بازپسین کنم.
ملک، دنیازاد را بخواست و با شهرزاد به خوابگاه اندر شد و بکارت از او برداشت.
پس از آن شهرزاد از تخت به زیر آمده، در کنار خواهر بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر من از بی خوابی به رنج اندرم، طرفه حدیثی برگو تا رنج بی خوابی از من ببرد. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد باز گویم. ملک را نیز خواب نمی برد و به شنودن حکایات رغبتی تمام داشت؛ شهرزاد را اجازت حدیث گفتن داد.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Mon, 15 Apr 2019 - 23min - 24 - شب اول و شب دوم
شب اول و دومشهرزاد در شب نخستین گفت:
حکایت بازرگان و عفریت
ای ملک جوانبخت، شنیده ام بازرگانی سرد و گرم جهان دیده و تلخ و شیرین روزگار چشیده، سفر به شهرهای دور و دریاهای پرشور می کرد. وقتی او را سفری پیش آمد. از خانه بیرون شد و همی رفت تا از گرمی هوا مانده گشته، به سایه درختی پناه برد که لختی بر آساید. چون بر آسود، قرصه نانی و چند دانه خرما از خورجینی که با خود داشت به در آورده بخورد و تخم خرما بینداخت.
در حال عفریتی با تیغ برکشیده نمودار شد و گفت: چون تخم خرما بینداختی بر سینه فرزند من آمد و همان لحظه بیجان شد، اکنون ترا به قصاص او بایدم کشت. بازرگان گفت: ای جوانمرد عفریتان، من مالی بی مر [= بی شمار] و چند پسر دارم؛ اکنون که قصد کشتن من داری مهلت ده که به خانه باز گردم و مال به فرزندان بخش کرده وصیتهای خود بگزارم و پس از سالی نزد تو آیم.
عفریت خواهش او را پذیرفت. بازرگان به خانه بازگشت. مال به فرزندان بخش کرده ماجرای خویش را چنان که با عفریت رفته بود با فرزندان و پیوندان بیان کرد. چون سال به پایان آمد به همان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته بر حال خود همی گریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت.
به بازرگان سلام داده پرسید که: کیستی و تنها در مقام عفریتان از بهر چیستی؟ بازرگان ماجرا باز گفت. پیر را عجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت: از این خطر نخواهی رستن. پس در پهلوی بازرگان بنشست و گفت: از اینجا برنخیزم تا ببینم که انجام کار تو چون خواهد شد.
بازرگان به خویشتن مشغول بود و همی گریست که پیری دیگر با دو سگ سیاه در رسید و سلام داده پرسید که: در این مقام چرا نشسته اید و به مکان عفریتان از بهر چه دل بسته اید؟ ایشان ماجرا باز گفتند. هنوز پیر دیگر ننشسته بود که پیر استرسواری در رسید. سلام کرده سبب بودن در آن مقام باز پرسید. ایشان ماجرا بیان نمودند. ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت با تیغ کشیده پدیدار شد، دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد.
بازرگان بگریست و آن هرسه پیر نیز بر حال او گریان شدند. پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت، برخاست و بر دست عفریت بوسه داده گفت: ای امیر عفریتان، مرا با این غزال طرفه حکایتی است؛ آن را بازگویم اگر ترا خوش آید از سه یک خون او درگذر. عفریت گفت: بازگوی.
حکایت پیر و غزال پیر
گفت: ای امیر عفریتان، این غزال مرا دختر عم و سی سال با من همدم بود، فرزندی نیاورد. کنیزکی گرفتم. آن کنیز پسری بزاد. چون پسر پانزده ساله شد مرا سفری پیش آمد. از بهر تجارت به شهر دیگر سفر کردم و دخترعم من که همین غزال است، در خردسالی ساحری آموخته بود. پس کنیز و پسر مرا با جادو، گاو و گوساله کرده به شبان سپرده بود.
پس از چندی که من از سفر آمدم، از کنیز و پسر جویان شدم. گفت: کنیز بمرد و پسر بگریخت. من از این سخن گریان شدم و سالی اندوهگین بنشستم تا عید قربان در رسید. به پیش شبان فرستادم و گاوی فربه خواستم که قربانی کنم. شبان گاوی فربه بیاورد که کنیز من بود. من آستین بر زده، دامن به میان محکم کردم و کاردی گرفتم که آن را قربان کنم. گاو بنالید و بگریست. بر او رحمت آوردم و خود نکشتم. شبان را گفتم او را بکشت و پوست از او برگرفت. استخوانی دیدم بی گوشت. از کشتن آن پشیمان شدم ولی پشیمانی من سود نداشت. پس آن را به شبان داده گفتم: گوساله ای فربه از برای من بیاور. شبان گوساله ای آورد که آن پسر من بود. چون گوساله مرا دید، رسن پاره کرده پیش من آمد. بر خاک غلتیده خروش کنان همی گریست. من بدو رحمت آوردم و به شبان گفتم: این را رها کن و گاو دیگر بیاور.
چون قصه بدینجا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
دنیازاد گفت: ای خواهر، چه خوش حدیث گفتی. شهرزاد گفت: اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیث گویم. ملک با خود گفت: این را نمی کشم تا باقی داستان بشنوم.
چون روز شد ملک به دیوان برنشست آن روز تا پسین به کار مملکت مشغول بود. وزیر همه روز منتظر کشته شدن دختر ایستاده هیچ خبر نشنود. در عجب شد. پس ملک از دیوان برخاسته به حرمسرای شد و با دختر وزیر به حدیث گفتن بنشست.
چون شب دویم برآمد
در خوابگاه شدند و شهریار از دختر وزیر تمتع برداشت. پس از آن دختر وزیر از تخت به زیر آمده در پای تخت بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر حدیث بازرگان و عفریت را تمام کن. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد بازگویم. ملک جواز داد.
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، خداوند غزال به عفریت گفت: ای امیر عفریتان، چون گوساله بگریست و روی به خاک بمالید مرا بر وی رحمت آمد. با شبان گفتم که: این گوساله رها کن. همین غزال که دختر عم من است، به پیش من ایستاده نظر می کرد و در کشتن گوساله همی کوشید و می گفت: همین گوساله را بکش که گوساله ای است فربه. ولی من کشتن گوساله را به خود هموار نکردم، به شبانش دادم. شبان گوساله گرفته برفت.
روز دیگر شبان پیش من آمد و بشارت داده گفت: مرا دختری است که در خردسالی از پیر زالی ساحری آموخته بود. چون من گوساله به خانه بردم آن دختر روی خود پوشیده بگریست. پس از آن بخندید و گفت: ای پدر، چون است که مرد بیگانه به خانه همی آوری؟ گفتم: مرد کدام است و گریه و خنده تو از بهر چه بود؟ گفت: این گوساله بازرگان زاده است که زن پدرش او را با مادر او به جادو گاو و گوساله کرده است و سبب خنده همین بود. اما گریستنم از برای این بود که مادر او را پدرش سر بریده.
ای امیر عفریتان، چون این را از شبان بشنیدم از خانه به در آمدم و از نشاط پای از سر نمی دانستم و همی رفتم تا به خانه شبان رسیدم. دختر شبان بر من سلام داد و دست مرا ببوسید و به کناری ایستاد.
پس از آن همان گوساله پیش آمد و روی بر زمین مالیده بر خاک غلتید. من با دختر شبان گفتم: آنچه از این گوساله گفته ای راست است؟ گفت: آری، این فرزند تو است. گفتم: اگر او را از این رنج خلاص کنی چندان مال بر تو بذل کنم که بی نیاز شوی. دختر تبسمی کرده گفت: مرا به مال حاجتی نیست. اما با من عهد کن که اگر من از این گوساله سحر بر دارم مرا بدو کابین کنی و اجازت دهی که به جادو کننده او جادو کنم وگرنه از بد او ایمن نخواهم بود. گفتم: خون دختر عم خود را بر تو حلال کردم، آنچه دانی بکن.
پس طاسی پر از آب کرده و افسونی بر آن خوانده بر گوساله پاشید. فی الحال گوساله به صورت انسان برآمد. من او را در آغوش کشیده به چشمش بوسه دادم و دختر شبان را به زنی او در آوردم. او نیز دختر عم مرا به جادو غزالی کرد. او همین غزال است. به هر سو که می روم آن را با خود می برم. چون به اینجا رسیدم بازرگان را در همین مکان دیده حکایت او را شنیدم؛ بایستادم تا از انجام کار او آگهی یابم. ای امیر عفریتان، این است حکایت من و این غزال. عفریت گفت: طرفه حدیثی است، از سه یک خون او درگذشتم.
حکایت پیر دوم و دو سگش
در آن دم پیر دوم، خداوند سگان شکاری، پیش آمد و گفت: ای امیر عفریتان، این دو سگ برادران من بودند. چون پدر من سپری شد، سه هزار دینار زر به میراث گذاشت. من در دکانی به بیع و شرا [= خرید و فروش] نشستم و برادر دیگرم به سفر رفت. پس از سالی تهیدست باز آمد. من او را به دکان برده، هزار دینار سرمایه بدو دادم. چند روزی با هم بودیم. پس از آن هر دو برادر عزم سفر کردند و از من همراهی خواستند. من به سفر مایل نبودم عازم سفر نشدم. رنج و زیان سفر را به ایشان بنمودم. ایشان نیز ترک سفر کردند.
شش سال بدان منوال، هر یک جداگانه، در دکانی بنشستیم. پس از آن من نیز با ایشان موافقت کرده مایه برشمردیم؛ شش هزار دینار بود. من گفتم: نیمه ای از این به زیر خاک اندر پنهان داریم که اگر به بضاعت ما آسیبی روی دهد آن را سرمایه کنیم و نیمه دیگر را از بهر تجارت برداریم. تدبیر من ایشان را پسند افتاد. بدان سان کردند که من بگفتم. آنگاه سفر کرده به کشتی بر نشستیم. یک ماه کشتی همی راندیم، تا به شهری برسیدیم. متاع خود را به بهای گران فروختیم یک بر ده سود کردیم. پس از آن به قصد سفر به کنار دریا شدیم. دختری در آنجا دیدیم که جامه ای کهن در بر داشت و با من گفت: توانی با من نکویی کنی و پاداش نیکو یابی؟ گفتم: آری، با تو نیکویی کنم. گفت: مرا کابین کن و به شهر خود ببر. مرا بر او رحمت آمد. او را برگرفته به کشتی آوردم. جامه های گرانبها بر وی پوشانده، در محل نیکو جایش دادم و دل به مهرش بنهادم و از برادران برکنار شده، شب و روز با او بسر می بردم. برادران بر من رشک بردند و در مالم طمع کردند و به کشتنم پیمان بستند. هنگامی که من با دختر خفته بودم، مرا با او به دریا انداختند.
آن دختر در حال عفریتی شد و مرا برداشته به جزیره ای برد و ساعتی از من پنهان گشته، پس از آن پیش من آمد و گفت: من از پریانم که ایمان به رسول خدا آورده ام. چون مهر تو اندر دلم جای گرفته بود به صورت آدمیان پیش تو آمدم. اکنون بدان که برادرانت را به مکافات بدکرداری بخواهم کشتن. مرا حدیث او عجب آمد. او را از کشتن برادران منع کرده سوگندش دادم و گفتم: ایشان در هر حال برادر من هستند. پس از آن پری مرا در ربوده و در هوا شد و به یک چشم بر هم نهادن مرا به فراز خانه خود گذاشت. من در بگشودم و آن سه هزار دینار را که در زیر خاک پنهان بود برگرفته به دکان بنشستم.
هنگام شام که از دکان به خانه آمدم، این دو سگ را به زنجیر دیدم. چون اینها را چشم به من افتاد بر دامنم بیاویختند و اشک از چشم فرو ریختند و من از حقیقت حال آگاه نبودم. ناگاه آن دختر پیش آمده گفت: اینان برادران تو هستند و تا ده سال بر این صورت خواهند بود.
پس من این دو سگ را برداشته می گردانیدم که ده سال به انجام برسد و ایشان خلاص شوند. چون بدین مقام رسیدم ماجرای این جوان را شنیدم. از اینجا در نگذشتم تا ببینم انجام کار او به کجا خواهد رسید.
چون پیر سخن را بدینجا رسانید، عفریت گفت: خوش حدیثی گفتی، از سه یک خون او در گذشتم.
[ 1- بیع= خریدن؛ شرا= فروختن؛ بیع و شرا= خرید و فروش]
حکایت پیر و استر
چون حدیث پیر دوم تمام شد پیر سیم، خداوند استر، به عفریت گفت: مرا نیز حکایتی است طرفه تر از حکایت هر دو. اجازت ده تا حدیث کنم. اگر ترا پسند افتد از باقی خون جوان در گذر. عفریت گفت: بازگو! پیر گفت: ای امیر عفریتان، این استر زن من بود. مرا سفری افتاد. یک سال در شهرها سفر کردم. پس از یک سال بازگشته نیمه شب بود که به خانه خویش در آمدم. زن خود را دیدم که با غلامکی سیاه خفته است. چون زن را چشم بر من افتاد برخاسته کوزه آبی گرفت و افسونی بر او دمیده به من بپاشید. من در حال سگی شدم، مرا از خانه براند.
من از در به در آمده، در کوچه و بازار می رفتم تا به دکان قصابی رسیده استخوان خوردن گرفتم. چون قصاب خواست به خانه رود من نیز بر اثر او بشتافتم. چون به خانه رسیدم دختر قصاب مرا بدید. روی از من نهان کرده گفت: ای پدر، چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟ قصاب گفت: مرد بیگانه کدام است؟ دختر گفت: همین سگ مردی است که زنش به جادویی او را بدین صورت کرده و من می توانم او را به صورت نخست باز گردانم. قصاب متمنی خلاصی من گشته سوگندش داد. دختر کوزه آبی خواسته فسونی بر او دمید و بر من پاشید. من به صورت اصلی خویش بر آمدم و دست و پای دختر را ببوسیدم و درخواست کردم که زن مرا به جادویی استری کند. از آن آب اندکی به من داده گفت: چون زن خود را در خواب بینی این آب بر وی بپاش. هر آنچه که خواهی، همان گردد. پس من آب را گرفته بر او پاشیدم و خواستم که استری شود. در حال استر گردید و آن استر این است.
عفریت را حدیث او عجب آمد و از استر پرسید که: این حدیث راست است؟ استر سر بجنبانید و به اشارت بر صدق کلام او گواهی داد. عفریت از غایت تعجب در طرب آمد و از باقی خون بازرگان درگذشت.
چون شهرزاد قصه بدینجا رسانید، بامداد شد و لب از داستان فرو بست.
خواهر کهترش، دنیازاد، گفت: ای خواهر، طرفه حکایتی گفتی. شهرزاد گفت: اگر از هلاک برهم و ملک مرا نکشد، در شب آینده حکایت صیاد، که بسی خوشتر از این حکایت است، گویم. ملک با خود گفت که: طرفه حکایت می گوید. این را نکشم تا باقی داستان بشنوم.
چون روز برآمد ملک به دیوان نشست و کار مملکت بگذرانید. وقت پسین از دیوان برخاسته به حرمسرای شد.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Mon, 15 Apr 2019 - 18min - 23 - شب سوم و شب چهارم
شب سوم و چهارمچون شب سوم برآمد
حکایت صیاد
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، صیادی سالخورده. زنی سه پسر (1) داشت و بی چیز و پریشان روزگار بود. همه روزه دام برگرفته به کنار دریا می رفت و چهار دفعه بیشتر دام در دریا نمی انداخت.
روزی دام برداشته به کنار دریا شد. دام در آب انداخته، ساعتی بایستاد. پس از آن خواست که دام را بیرون آورد دید که سنگین است. آنچه زور زد به در آوردن نتوانست. در کنار دریا میخی کوفته دام فرو بست و خود در آب افتاده غوطه خورد. با توانایی تمام دام از آب به در آورد دید که به دام اندر خری است مرده.
محزون گردید و گفت: سبحان الله، امروز عجب رزقی نصیب من شد. پس دوباره دام در آب انداخت زمانی بایستاد. چون خواست بیرون آورد دید که سنگین تر از نخست است. گمان کرد که ماهی بزرگ است. خود در آب فرو رفت. به مشقت تمام بیرونش آورد دید که خمره ای بزرگ است، پر از ریگ و گل. چون این را بدید به حزن اندر پیوسته گفت:
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
پس خمره را بشکست و دام فشرده به دریا انداخت. پس از زمانی دام بیرون کشیده دید که سفالی و شیشه شکسته ای به دام اندر است. این بیت بر خواند:
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
پس از آن سر به سوی آسمان کرده گفت: خداوندا من بیش از چهار دفعه دام در آب نمی اندازم و همین دفعه چهارم است. پس نام خدا بر زبان رانده دام در آب انداخت. پس از زمانی خواست بیرون آورد، دید که بسی سنگین است. بند دام را به میخ فروبسته خود را به دریا انداخت. به زور و توانایی دام را بیرون آورده دید که خمره ای است رویین که ارزیز بر سر آن ریخته، به خاتم حضرت سلیمان علیه السلام مهرش کرده اند. چون صیاد این را بدید انبساط و نشاطش روی داد و با خود گفت که سر این باید گشود. پس کارد گرفته ارزیز از سر آن رویین خمره دور ساخت و آن را سرنگون کرده بجنبانید که اگر چیزی در میان داشته باشد فرو ریزد.
دودی از آن خمره بیرون آمده به سوی آسمان رفت.
صیاد را عجب آمد و حیران همی بود تا آنکه دود در یک جا جمع شد و از میان دود عفریتی به در آمد که سر به ابر میسود.
چون صیاد او را بدید از غایت بیم بلرزید و آب اندر دهانش بخشکید. اما عفریت چون صیاد را بدید به یگانگی خدا و پیغمبری سلیمان زبان گشوده گفت: ای پیغمبر خدا، مرا مکش پس از این سر از فرمان تو نپیچم.
صیاد گفت: ای عفریت، اکنون آخرالزمان است و سلیمان هزار و هشتصد سال است سپری شده. حکایت خویش بازگوی.
چون عفریت سخن صیاد بشنید گفت: ای مرد، آماده مرگ باش. صیاد گفت: سزای من که ترا از چنین زندان رها کردم این خواهد بود؟ عفریت گفت: آری ترا از مرگ چاره نیست. اکنون در خواه که ترا چگونه بکشم؟ صیاد گفت: گناه من چیست که باید ناچار کشته شوم؟ عفریت گفت: حکایت مرا بشنو. صیاد گفت: بازگوی ولکن سخن دراز مکن که نزدیک است از بیم، جان از تنم جدا شود.
عفریت گفت که: من و صخرالجن عصیان سلیمان کرده به خدای او ایمان نیاوردیم. او وزیر خود آصف بن برخیا را نزد من فرستاد. او مرا پیش سلیمان برد.
از من پرستش و فرمانبرداری خواستند. من سرپیچی نمودم. همین خمره رویین را بخواست و مرا در اینجا به زندان اندر کرده با ارزیز سر آن را بیندود و مهر کرده فرمود مرا بدین دریا انداختند.
هفتصد سال در قعر دریا بماندم و در دل داشتم که هر که مرا خلاص کند او را تا ابد از مال دنیا بی نیاز گردانم. کسی مرا از آن ورطه خلاص نکرد. هفتصد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر که مرا رها کند گنجهای زمین را از بهر او بگشایم. کسی مرا نرهاند. چهارصد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر کس مرا برهاند او را به هر گونه که خود خواهد بکشم. در این مقال بودم که تو مرا بیرون آورده مهر از خمره برداشتی، اکنون بازگو که ترا چگونه بکشم؟
چون صیاد این را بشنید به حیرت اندر شد و بگریست و او را سوگند داده بخشایش تمنا کرد. عفریت گفت: بجز کشته شدن چاره نداری. چون صیاد مرگ را عیان بدید گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
در شرط ما نبود که با من تو این کنی
بر دوستی تو چو مرا بود اعتماد
هرگز گمان نبردم بر تو که دشمنی
عفریت گفت: در حیات طمع مبند که بجز مرگ چاره نداری. صیاد با خود گفت: تو آدمیزاده هستی و این از جنیان است. تو باید در هلاک این تدبیری کنی. پس به عفریت گفت: اکنون که مرا خواهی کشت، ترا به نام خدای بزرگ سوگند می دهم که راست بگو که تو با این هیکل بزرگ در این خمره چطور جا گرفته بودی؟ عفریت گفت: مگر ترا گمان این است که من به خمره اندر نبودم؟ صیاد گفت: تا عیان نبینم باور نکنم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- در متن عربی «ثلاثه اولاد» به معنی سه فرزند و نه سه پسر آمده و در پایان داستان چنان که خواهید دید صیاد یک پسر و دو دختر دارد.)
چون شب چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون صیاد به عفریت گفت تا عیان نبینم باور نکنم عفریت دودی گشته بر هوا بلند شد و به خمره اندر فرود آمد. فی الحال صیاد مهر بر سر خمره گذاشته بانگ بر عفریت زد که بازگوی اکنون با تو چه کار کنم؟
عفریت خواست که بیرون آید، به در آمدن نتوانست و دانست که صیاد او را در زندان کرده و مهر سلیمان نبی بر آن نهاده است.
پس صیاد رویین خمره را برگرفته به کنار دریا شد. عفریت گفت: چه خواهی کردن؟ گفت: ترا به دریا خواهم افکند که تا ابد در آنجا بمانی. عفریت بنالید و گفت: مهر از سر خمره بردار و مرا رها کن که به پاداش نیکو خواهی رسید. صیاد گفت: دروغ می گویی و مثل من و تو مثل وزیر ملک یونان و حکیم رویان است و آن این بوده که:
حکایت ملک یونان و حکیم رویان
در زمین فرس و رویان ملکی بود، ملک یونانش گفتندی و در تن آن ملک ناخوشی برص بود که اطبا از معالجت آن عجز داشتند. روزی حکیمی سالخورده به آن شهر آمد که حکیم رویان نام داشت و لغت یونانی و فارسی و رومی و عربی، و سود و زیان گیاهها و برگ درختان نیک بدانستی.
پس حکیم چند روزی در آنجا بماند و شنید که تن ملک برص دارد و اطبا در علاج آن عاجز شده اند برخاسته به پیش ملک یونان شد و زمین بوسیده طبیبی خود را بر ملک عرضه نمود و گفت: ای ملک، شنیده ام که تنت را ناخوشی فرو گرفته و تاکنون علاج پذیر نگشته. من می خواهم که معالجت کنم بی آنکه ترا شربتی بخورانم و روغنی بمالم.
ملک یونان در عجب شد و گفت: چگونه می توانی بی دارو و شربت معالجت نمودن؟ و اگر چنین کنی ترا بی نیاز گردانم و آنچه که آرزو داری برآورم. اما چه روز و چه هنگام معالجه خواهی کرد؟ ای حکیم در این کار بشتاب! حکیم رویان زمین بوسیده به منزل بازگشت و به معالجت آماده شد.
روز دیگر به پیش ملک آمده گفت: امروز با گوی و چوگان به میدان همی رو.
چون ملک با گوی و چوگان به میدان شد، حکیم رویان پیش آمد و چوگان برگرفته به ملک داد و گفت: چنین بگیر و به قوت بازو بر گوی بزن تا دست و تنت خوی کند و دارو بر دست تو نفوذ کرده تنت را فرو خواهد گرفت. آنگاه به خانه بازگشته به گرمابه شو و پس از گرمابه زمانی بخواب که بهبودی یابی والسلام.
در حال ملک یونان سوار گشته، چوگان به کف گرفت و بر گوی همی زد تا دست و تنش خوی کرد. حکیم رویان دانست که دارو بر تن او نفوذ کرده گفت: اکنون به خانه بازگرد و به گرمابه شو.
ملک به خانه رفته به گرمابه شد. پس از شست و شوی از گرمابه بیرون آمده بخسبید. چون از خواب برخاست دید تنش از ناخوشی پاک گشته، به سیم سفید همی ماند. شادمان و خرسند گردید.
روز دیگر حکیم به بارگاه شد و زمین ببوسید و به طرف بساط ایستاده، گفت:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ حادثه شخص تو دردمند مباد
حکیم شعر به انجام رسانید. ملک بر پا خاسته او را در آغوش گرفت و در پهلوی خویشتن بنشاند. پس از آن خوانهای طعام بنهادند و خوردنی بخوردند و تا پسین به صحبت و منادمت بنشستند. آنگاه ملک دو هزار دینار زر و هدیه های گرانبها به حکیم داد. حکیم به خانه بازگشت و ملک خرسند نشسته، به کردار نیک حکیم سپاس همیگفت.
چون روز دیگر شد، ملک به دیوان برنشست و حکیم نیز به بارگاه آمده زمین ببوسید، ملک او را در پهلوی خود جای داد. چون حکیم خواست بازگردد ملک هزار دینار زر با خلعتها و هدیه ها بدو داد. ملک را با حکیم کار بدینجا رسید.
و اما وزیر ملک مردی بخیل و بدخواه بود. چون بخششهای ملک یونان را به حکیم رویان بدید بدو رشک آورد و بدخواهی او در دل گرفت و به پیشگاه ملک یونان رفته زمین نیاز بوسه داد و گفت: ای ملک، بندگان درگاه را فرض است که ملک را از آنچه بینند آگاه کنند و پندی را که سودمند است. بازگویند. ملک گفت: پند بازگوی. وزیر گفت: پیشینیان گفته اند هر که در عاقبت کارها اندیشه نکند به رنج اندر افتد. من ملک را در طریق ناصواب می بینم که بر دشمن و بدخواه خویش چندین عطا و بخشش می کند و از این کار بس هراس دارم. ملک چون این بشنید به هم برآمد و رنگش پریدن گرفت. از وزیر پرسید که: بدخواه کیست؟ وزیر گفت: حکیم رویان دشمن جان ملک است. ملک گفت: چگونه بدخواه است که بی زحمت معالجت مرا از رنج چنان ناخوشی خلاص کرد؟ اگر من او را انباز مملکت و پادشاهی خود کنم هنوز پاداش صد یک نیکویی او نخواهد بود. گمان دارم که تو این سخن را از رشک گفتی و همی خواهی که من او را کشته، پشیمان شوم. بدان سان که ملک سندباد پشیمان شد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Mon, 15 Apr 2019 - 18min - 22 - شب پنجم و شب ششم
شب پنجم و ششم
چون شب پنجم برآمد
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، وزیر گفت: چون است حکایت ملک سندباد؟
حکایت ملک سندباد
گفت: شنیده ام که ملکی از ملوک پارس همیشه به نخجیر رفتی و تفرج دوست داشتی و شاهینی داشت که دست پرورد بود و شب و روز آن را از خود دور نکردی و طاسکی زرین از برای آن شاهین ساخته و در گردنش آویخته بود که هنگام تشنگی آب از آن طاسک می خورد.
روزی ملک، شاهین به دست گرفته با غلامان به نخجیرگاه شد و دام بگستردند. غزالی به دام افتاد. ملک گفت: هر کس که غزال از پیش او رد شود بخواهم کشت. سپاهیان به غزال گرد آمدند. غزال به سوی ملک بیامد و از بالای سر ملک بجست. غلامان به یکدیگر نگاه کردند. ملک با وزیر گفت: چه می گویند؟ گفت: ای ملک، تو گفته بودی که غزال از پیش هر کس بجهد او را بکشی. اکنون غزال از پیش تو جسته. ملک گفت: از پی غزال خواهم رفت تا آن را به دست آورم. پس ملک از پی غزال بتاخت و شاهین بر سر غزال نشسته به چشمانش همی زد تا آنکه غزال کور گشت و گریختن نتوانست. آنگاه ملک رسیده غزال را ذبح کرد و از فتراکش بیاویخت ولیکن بسیار تشنه شد. به سایه درختی آمده دید که آبی قطره قطره از درخت همی چکد.
طاس از گردن شاهین بگرفت پر از آب کرده خواست بخورد. شاهین پری بر طاسک زد و آب ریخت. ملک دوباره طاس پر از آب کرد. چنان یافت که شاهین تشنه است. آب به پیش شاهین گذاشت. شاهین پر بر طاسک زده آب بریخت. ملک باز آن را پر از آب کرده به پیش اسب گذاشت. شاهین پر زده آب بریخت. ملک در خشم شد و گفت: نه خود آب خوردی و نه من و نه اسب را گذاشتی که آب بخورد. پس تیغ برکشیده پرهای شاهین را بینداخت. شاهین به اشارت بر ملک بنمود که بر فراز درخت نگاه کند. ملک به فراز درخت نگاه کرده ماری دید که زهر از آن مار قطره قطره می چکید. آنگاه از بریدن پرهای شاهین پشیمان گشته و شاهین به دست گرفته به مقر خود بازگشته. غزال را به خوانسالار سپرده خود بر تخت نشست و شاهین در دست داشت. پس شاهین فریادی برکشیده، بمرد. ملک پشیمان و محزون شد.
[دنباله حکایت ملک یونان و حکیم رویان]
چون ملک یونان حکایت بدینجا رسانید، وزیر گفت: ای ملک، اگر نصیحت بپذیری برهی وگرنه هلاک شوی، چنان که وزیر به پسر پادشاه حیلت کرده خود هلاک شد. ملک گفت: کدام است آن حکایت؟
حکایت وزیر و پسر پادشاه
وزیر گفت: شنیده ام که ملکی از ملوک، پسری داشت. پسر خواست که به نخجیر شود ملک وزیر را با او بفرستاد. ایشان شکار همی کردند تا اینکه به غزالی برسیدند. وزیر گفت: این غزال را بگیر. ملک زاده اسب بتاخت. او و غزال از دید سپاهیان ناپدید شدند.
ملک زاده در بیابان به حیرت اندر بود. نمی دانست کجا رود. آنگاه دختری بدید گریان. با او گفت: کیستی و از بهر چه گریانی؟ دختر گفت: من دختر ملک هند بودم. سوار گشته به نخجیر شدم مرا خواب در ربود. از اسب به زیر افتادم و راه به جایی ندانستم.
ملک زاده بدو رحمت آورد و او را برداشته به خانه زین گذاشت و همی رفت تا به جزیره ای برسید. دختر از ملک زاده درخواست کرد که او را از زین فرود آورد. چون فرود آورد دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود می خواند و می گوید که: آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام.
ملک زاده چون این بشنید دل به مرگ نهاد و از بیم جان بر خود بلرزید. غول گفت: چرا ترسانی؟ آخر نه تو ملک زاده ای؟ چرا به مال پدر از چنگ دشمن به در نمی روی؟ ملک زاده گفت: دشمن من از من جان همی خواهد نه زر. غول گفت: چرا پناه از خدا نمی خواهی؟ ملک زاده سر به آسمان کرده گفت:
«اَمّن یجیب المضطر اذا دعاه، اصرفه عنی انک على ما تشاء قدیر»
(= ای کسی که هرگاه درمانده ای ترا بخواند به دعای او پاسخ می دهی، او را از من بر کنار دار که تو بر هر چه خواهی توانایی).
غول چون این بشنید از ملک زاده به کناری رفت.
ملک زاده به پیش پدر بازگشت و حدیث وزیر با پدر بیان کرد.
[دنباله حکایت ملک یونان و حکیم رویان]
تو نیز ای ملک، اگر به گفته حکیم رویان دل بنهی، در کشتن تو تدبیری کند و به زودی کشته شوی، چنان که در بهبودی تو تدبیر کرد. ملک یونان گفت: راست گفتی که او چنان که به آسانی مرا از برص خلاص کرد. تواند که دسته گلی به من دهد که من آن را بوییده هلاک شوم. اکنون بازگوی که رای صواب کدام است؟ وزیر گفت: او را بکش و از شر او به راحت اندر باش و پیش از آنکه او با تو کید کند تو حیلت بر او تمام کن. در حال ملک یونان حکیم رویان را بخواست. حکیم رویان حاضر آمد و آستان ملک را بوسه داد و گفت:
خدایگان جهانا خدای یار تو باد
سعادت ابدی جفت روزگار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد
به هر کجا که نهی پای کار کار تو باد
و باز بر خواند:
فخر کن بر همه شاهان که ترا شاید فخر
ناز کن بر همه میران که ترا زیبد ناز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد
چون دل محمود اندر خم زلفین ناز
و باز گفت:
اندیشه به رفتن سمندت ماند
آتش به سنان دیو بندت ماند
خورشید به همت بلندت ماند
پیچیدن افعی به کمندت ماند
چون حکیم رویان ابیات به انجام رسانید ملک گفت: دانی که از بهر چه خواستمت؟ حکیم گفت:
«لا یعلم الغیب الا الله »
(= کسی جز خدا از نهان آگاه نیست).
ملک گفت: ترا از بهر کشتن آورده ام! حکیم از این سخن در عجب شد و حیران مانده، گفت: به کدام گناه مرا خواهی کشت؟ ملک گفت: تو جاسوسی و به قصد کشتن من آمده ای؛ پیش از آنکه تو مرا بکشی، من ترا بکشم. آنگاه ملک سیاف خواست و به کشتن حکیم اشارت فرمود. حکیم گفت: مرا مکش که خدا ترا نکشد. ملک گفت: تا ترا نکشم ایمن نتوانم زیست و همی ترسم که با اندک چیزی مرا بکشی، چنان که چوگان به دست من داده مرا از برص خلاص کردی. حکیم گفت: ای ملک، پاداش نیکویی من نه این است. ملک گفت: ناچار باید کشته شوی، حکیم رویان هلاک خویشتن یقین کرده محزون شد و بگریست و از نیکوییها که با ملک کرده بود، پشیمان گشت و گفت:
قحط وفاست در بنه آخرالزمان
هان ای حکیم پرده عزلت بساز هان
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان
آنگاه سیاف پیش رفته شمشیر برکشید و کشتن را دستوری خواست. حکیم رویان بگریست و با ملک گفت:
ای بر سر خلق سایه عدل خدای
بخشودنی ام بر من مسکین بخشای
پس از آن بگریست و گفت: ای ملک، پاداش من نه این بود. تو مرا پاداش همیدهی چنان که نهنگ صیاد را. ملک گفت: چون است حکایت نهنگ با صیاد؟ حکیم گفت: ای ملک، در زیر تیغ چگونه توانم حدیث گفت؟ تو از من درگذر و به غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید. پس در آن هنگام یکی از خاصان، پایه سریر ملک را بوسه داده گفت: ای ملک، از او درگذر که ما گناهی از او ندیده ایم. ملک گفت: اگر من او را نکشم خود کشته شوم. از آنکه کسی که تواند چوگانی به دست من داده از ناخوشی برص نجاتم دهد، این نیز می تواند که دسته گلی به من دهد که من او را بوییده هلاک شوم. مرا گمان این است که او جاسوسی است که به کشتن من آمده به ناچار او را باید کشت.
چون حکیم دانست که ناچار کشته خواهد شد گفت: ای ملک، اکنون که به کشتنم آستین بر زده ای مرا دستوری ده که به خانه خویش روم و وصیت بگزارم و مرا کتابی است برگزیده، او را آورده بر تو هدیه کنم. ملک گفت: چگونه کتابی است؟ حکیم گفت: آن کتاب سودهای بسیار دارد. کمتر سودش این است که پس از آنکه سر بریده شود، ملک آن کتاب را بگشاید و از صفحه دست چپ سه سطر بخواند، آنگاه سر من در سخن آید و آنچه را ملک سؤال کند، پاسخ دهد. ملک را این سخن عجب آمد و حکیم را به پاسبان سپرده جواز رفتنش داد.
حکیم به خانه خویش رفته دو روز در خانه همی بود. روز سیم در پیشگاه ملک حاضر گشت. کتابی کهن با مکحله ای در دست داشت. طبقی خواسته از آن مکحله اندکی دارو به طبق فرو ریخت و گفت: ای ملک، این کتاب بگیر چون سر مرا ببرند بفرمای که در همین طبق نهاده بدین دارو بیالایند که خونش بازایستد. آن گاه کتاب گشوده بدان سان که گفتم سه سطر بخوان و از سر من آنچه خواهی سؤال کن. ملک کتاب بستد و خواست که آن را بگشاید. ورقهای کتاب را به هم پیوسته یافت. انگشت به آب دهن تر کرده ورقی چند بگشود و به آسانی گشوده نمی شد. چون شش ورق بگشود به کتاب اندر خطی نیافت. گفت: ای حکیم، خطی در کتاب ندیدم. حکیم گفت: ورقی چند نیز بگردان. ملک اوراق همی گشود تا اینکه زهری که حکیم در کتاب به کار برده بود بر ملک کارگر آمد و فریادی بلند برآورد. حکیم رویان چون حالت ملک بدید، گفت: ای ملک، نگفتمت:
حذر کن ز درد درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سر کند
به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند
و هنوز حکیم ابیات به انجام نرسانیده بود که ملک درگذشت.
باقی حکایت صیاد
چون صیاد سخن بدینجا رسانید گفت: ای عفریت، بدان که اگر ملک یونان قصد کشتن حکیم رویان نمی کرد خدای تعالی او را نمی کشت. تو نیز ای عفریت، اگر نمی خواستی که مرا بکشی خدای تعالی ترا نمی کشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب ششم برآمد
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، صیاد با عفریت گفت که: چون تو قصد کشتن من کرده بودی اکنون من ترا در این رویین خمره به زندان اندر کنم و به دریا بیفکنم. عفریت چون این بشنید فریاد بر آورده بنالید و صیاد را به نام بزرگ خدا سوگند داد و گفت: تو بدکرداری مرا پاداش بد مده و چنان مکن که امامه با عاتکه کرد. صیاد گفت: چگونه بوده است حکایت ایشان؟ عفریت گفت: من چون توانم که به زندان اندر حدیث کنم، اگر مرا بیرون بیاوری حکایت بازگویم. صیاد گفت: ناچار ترا به دریا افکنم که دیگر راه بیرون شدن ندانی. من پیش تو بسی بنالیدم و زاری کردم. تو بر من رحمت نیاوردی و همی خواستی که بیگناهم بکشی و به پاداش اینکه من ترا از زندان به در آوردم تو در هلاک من همی کوشیدی. اکنون بدان که ترا بدین دریا درافکنم و بدینجا خانه کنم و همه کس را از کردار بد تو بیاگاهانم و نگذارم که دیگر کسی ترا به در آورد که تا ابد در همین جا بمانی و گونه گونه رنجها ببری. عفریت گفت: اکنون وقت جوانمردی و مروت است. مرا رها کن، من نیز با تو پیمان بر بندم که هرگز با تو بدی نکنم و ترا از مردم بی نیاز گردانم.
پس صیاد از عفریت پیمان بگرفت و به نام بزرگ خدا سوگندش داده، مهر از بر رویین خمره برداشت. در حال دودی از خمره بیرون آمده بر آسمان رفت. پس از آن در یکجا جمع آمده عفریتی شد زشت منظر و پا به رویین خمره بزد و آن را به دریا انداخت.
چون صیاد دید که عفریت خمره به دریا افکند، مرگ را آماده گشته با خود گفت که: این علامت نیک نبود. پس از آن پیش عفریت بیامد و گفت: ای امیر عفریتان، تو پیمان بستی و سوگند یاد کردی که با من بدی نکنی که خدای تعالی ترا پاداش بد دهد. آنگاه عفریت بخندید و گفت: ای صیاد، از پی من بیا. و صیاد دل به مرگ نهاده همی رفت تا به کوهی برسیدند، به فراز کوه بر شده از آنجا به بیابان بی پایانی فرود آمدند و در آن بیابان برکه آبی بود. عفریت بر آن برکه بایستاد و صیاد را گفت: دام به این برکه بینداز و ماهیان بگیر. صیاد دید که در برکه ماهیان سرخ و سفید و زرد و کبود هستند. او را عجب آمد و دام به برکه بینداخت. پس از زمانی دام بیرون آورد. چهار ماهی به چهار رنگ در دام یافت.
پس عفریت به او گفت که: ماهیان را به نزد سلطان ببر که او ترا بی نیاز سازد و اگر گناهی از من رفت ببخشای و عذر مرا بپذیر که من هزار و هشتصد سال به دریا اندر بوده ام و روی زمین را ندیده ام. تو همه روز از این برکه یک دفعه ماهی بگیر والسلام.
پس زمین شکافته شد و عفریت به زمین فرو رفت و صیاد به شهر آمد و از سرگذشت خود با عفریت در عجب بود. پس به خانه بیامد. ظرفی پر از آب کرده ماهیان در آن بینداخت و آن را چنان که عفریت آموخته بود برداشته به بارگاه ملک آمد و ماهیان را به پیشگاه ملک برد.
ملک چون بدان سان ماهیان ندیده بود از آن ماهیان در عجب مانده گفت: این ماهیان به کنیز طباخ بسپارید و آن کنیز را سه روز پیش، ملک روم به هدیه فرستاده و هنوز چیزی نپخته بود. چون ماهیان به کنیز سپردند وزیر به فرمان ملک چهارصد دینار زر به صیاد بداد. صیاد زرها به دامن کرده شادان و خرم به خانه خویش بازگشت.
اما کنیز طباخ ماهیان را به تابه انداخته بر آتش بگذاشت تا یک سوی آنها سرخ گردید و آتش در زیر تابه همی سوزاند که دید دیوار مطبخ شکافته شد و دختری ماهروی به مطبخ در آمد که در خوبی چنان بود که شاعر گفته:
شاه را مانند که اندر صدره دیبا بود
هرکه اندر صدره دیبا بود، زیبا بود
عاشقان را دل به دام عنبرین کرده است صید
صید، دل باید چو دام از عنبر سارا بود
هست دریای ملاحت روی او، از بهر آنک
عنبر و مرجان و لؤلؤ هرسه در دریا بود
گر به حکم طبع، یغما رسم باشد ترک را
آن صنم ترک است و دل در دست او یغما بود
و در دست آن دختر شاخه خیزرانی بود. آن شاخه را بر تابه زد و گفت: ای ماهی آیا در عهد قدیم و پیمان درست خود هستی؟
چون طباخ این بدید بیهوش افتاد و دختر همان سخن مکرر می کرد تا اینکه ماهی سر برداشته گفت: آری، آری. پس از آن همه ماهیان سر برداشته گفتند:
اگر یگانه شوی با تو دل یگانه کنیم
ز مهر و دوستی دیگران کرانه کنیم
دخترک چون این بشنید تابه را سرنگون کرده از همان جا که در آمده بود به در شد و شکاف دیوار به هم پیوست. چون کنیز به هوش آمد دید که ماهیان سوخته و تباه شده اند. کنیز ملول نشسته به بخت خویشتن گریان بود و می گفت: شکست خوردن در جنگ نخست مبارک نباشد. کنیز با خود گفتگو همی کرد که وزیر در رسید و ماهیان بخواست. کنیز گریان شد و چگونگی باز گفت. وزیر را عجب آمد و صیاد را بخواست و گفت: از آن ماهیان چهار دیگر بیاور. صیاد به سوی برکه شتافت و دام بینداخت. پس از زمانی دام بیرون کشید، دید که چهار ماهی مانند همان ماهیان به دام اندرند. ماهیان را پیش وزیر آورد. وزیر آنها را به کنیزک بداد.
کنیز ماهیان به مطبخ آورده به تابه بینداخت. در حال دیوار مطبخ شکافته همان دختر آفتاب روی به مطبخ اندر آمد و شاخه خیزران بر تابه زد و گفت: ای ماهی در عهد قدیم و پیمان درست خود هستی؟ ماهیان سر برداشتند و همان بیت پیشین بخواندند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Mon, 15 Apr 2019 - 29min - 21 - شب هفتم و شب هشتم
شب هفتم و هشتم
چون شب هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون ماهیان آن بیت بخواندند، دختر تابه را سرنگون کرده از همان جا که در آمده بود بیرون گشت.
وزیر گفت: این کاری است شگفت. از ملک نتوان پنهان داشت. در حال برخاسته پیش ملک آمد و ملک را از ماجرا آگاه گردانید. ملک گفت: من نیز باید ببینم. پس صیاد را حاضر آورده به برکه اش روان ساختند. صیاد به سوی برکه شتافته، در حال چهار ماهی بیاورد و ملک گفت چهار صد دینار زر به صیاد بدادند. پس ملک با وزیر گفت که: در همین جا ماهیان بریان کن تا به عیان ببینم. وزیر گفت تابه حاضر کردند و ماهیان به تابه انداختند. هنوز یک روی آنها سرخ نشده بود که دیوار بشکافت. غلامکی بیامد سیاه و چوبی اندر کف داشت. با زبان فصیح گفت: ای ماهی به عهد قدیم و پیمان محکم هستی؟ ماهی سر برداشته گفت: آری آری. و همان بیت پیشین بر خواند. پس از آن غلامک تابه را با همان چوب سرنگون کرد و ماهیان هر چهار بسوختند و غلامک از همان جا که درآمده بود، بیرون شد.
ملک گفت: باید این راز بدانم. در حال صیاد را بخواست و از مکان ماهیان جویان شد. صیاد گفت: از برکه ای است در پشت این کوه. ملک گفت: چند روزه مسافت است؟ صیاد گفت: ای ملک، نیم ساعت بدانجا توان رفتن. ملک را عجب آمد و همان ساعت سپاهیان و صیاد بیرون رفتند. صیاد به عفریت لعنت همی کرد و همی گفت:
ز بداصل چشم بهی داشتن
بود خاک بر دیده انباشتن
پس به فراز کوهی بر شدند و در بیابان بی پایان که در میان چهار کوه بود فرود آمدند که ملک و سپاهیان در تمامت عمر آنجا را ندیده بودند. پس به کنار برکه رفته چهار رنگ ماهی در آنجا دیدند. ملک به حیرت اندر ایستاده از سپاهیان پرسید که: تا اکنون این برکه را دیده بودید یا نه؟ گفتند: لا والله. ملک گفت: دیگر به شهر بازنگردم تا چگونگی این برکه و ماهیان بدانم.
آنگاه سپاهیان را گفت فرود آمدند و وزیر را بخواست. وزیر، مرد دانشمند هشیار بود. پیش ملک آمده زمین ببوسید. ملک گفت: من همی خواهم که تنها نشسته از چگونگی این برکه و ماهیان آن جویان شوم. تو امیران سپاه را بسپار که پیش من نیایند تا کسی به قصد من آگاه نشود. وزیر چنان کرد که ملک بفرمود.
چون شب در آمد ملک با تیغ برکشیده به هر سو می گشت. ناگاه از دور یکی سیاهی بدید. خرسند گردید.
نزدیک رفته قصری یافت از رخام و مرمر که دو در آهنین داشت. یکی از آن دو بسته و دیگری گشوده بود. خرم و شادان به نزدیک در ایستاده به نرمی در بکوفت. آوازی نشنید. بار دوم و سیم در بکوفت. جوابی نرسید. در چهارمین کرت به درشتی در بکوبید. آوازی برنیامد. دلیرانه به دهلیز اندر شد. فریادی برکشید که: ای ساکنان قصر، مرد راهگذر فقیرم. توشه به من دهید. دو بار و سه بار سخن اعاده کرد، جوابی نشنید. دل قوی داشته به میان قصر در آمد. در آنجا نیز کسی نیافت ولکن دید که فرشها بدانجا گسترده و در آن میان حوضی است از بلور و به چهار گوشه آن حوض شیرها از زر سرخ است که از دهانشان در و گوهر به جای آب همی ریزد. ملک را بسی عجب آمد ولی افسوس می خورد که کسی نیافت از برکه و ماهی آن باز پرسد. پس در گوشه ای نشسته سر به گریبان فکرت برد و انگشت حیرت به دندان گرفت. ناگاه آوازی حزین شنید که به این شعر مترنم بود:
نه بر خلاص حبس ز بختم عنایتی
نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی
از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی است
وز حال من به هر جا اکنون روایتی
تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه و ز دشمن شکایتی
ملک چون این آواز بشنید از جای برخاست و بدان سوی رفت. پرده ای دید آویخته. چون پرده برداشت در پشت پرده پسری دید ماهروی که به فراز تختی، که یک ذراع جدا از زمین بر هوا ایستاده بود، نشسته و آن پسر در حسن و ملاحت چنان بود که شاعر گفته:
چو آفتاب و مه است آن نگار سیمین بر
گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر
نهفته در گل و سنبل شکفته عارض او
مه است در زره و آفتاب در چنبر
شکوفه را شکن زلف او شده است حجاب
ستاره را گره جعد او شده است سپر
به زیر هر گرهی توده توده از سنبل
به زیر هر شکنی حلقه حلقه از عنبر
ملک را از دیدن آن جوان خرمی و انبساط روی داد و اما جوان ملول و محزون بود. ملک سلام کرد. او جواب بازگفت و از جای خویشتن برنخاست و از برنخاستن عذر خواست. ملک گفت: ای جوان، از این برکه و ماهیان رنگین و از این چهار کوه و این قصر و تنهایی خویشتن مرا آگاه گردان و بازگو که چرا بدین سان گریانی.
جوان چون این بشنید گریان شد و دامن خود را به یک سو کرد. ملک دید که از ناف تا به پای سنگ و از ناف تا به سر به صورت بشر است.
[ حکایت برکه ماهیان]
پس جوان گفت: ماهیان این برکه حکایتی غریب دارند و آن این است که پدرم پادشاه این شهر و نامش محمود صاحب جزایرالسود بود. هفتاد سال در ملک داری بزیست. پس از آن بمرد و مملکت به من رسید. دختر عم خود را به زنی آوردم و او مرا بسی دوست داشتی و بی من سفره نگستردی و خوردنی نخوردی.
پنج سال بدین منوال گذشت. روزی به گرمابه اندر شد و به خوانسالار گفت که خوردنی از برای شام آماده کند. پس من به فراز تخت برشده خواستم بخسبم.
با دو کنیز گفتم که باد به من بزنید. یکی به زیر پا و دیگری به بالین من بنشستند و باد به من همی زدند ولی مرا خواب نمی برد و چشم بر هم نهاده. بیدار بودم.
پس کنیزی که به بالین من نشسته بود با آن یکی گفت: افسوس از جوانی خواجه که به زن بدکردار دچار گشته و آن دیگری گفت: الحق چنین زن نه شایسته خواجه ماست که هر شب به خوابگاه دیگران اندر است. آن یکی گفت: چرا خواجه از او هیچ نمی پرسد؟ دیگری گفت: خواجه از کردار او آگهی ندارد که او هر شب پاره ای بنگ به ساغر شراب اندر کرده خواجه را بیهوش گرداند و خود به جای دیگر رود. بامدادان باز آمده، خواجه را به هوش آورد.
چون من سخن کنیزکان بشنیدم، باور نکردم تا دخترعمم از گرمابه به در آمد، سفره گستردند. خوردنی بخوردیم و زمانی به حدیث اندر شدیم. پس از آن شراب حاضر آوردند.
دخترعمم قدحی خورده قدحی دیگر به من داد. من چنان بنمودم که باده همی خورم. اما به پنهانی ساغر بریختم و بخسبیدم. شنیدم که میگفت: بخسب که برنخیزی. پس برخاسته جامه حریر و زرین بپوشید و خویشتن بیاراست و در گشوده برفت.
من نیز از اثر او روان شدم و همی رفتم تا به دروازه شهر برسیدم. سخنی گفت و فسونی خواند که من ندانستم. در حال دروازه شهر گشوده شد و از شهر به در شدیم و همی رفتیم تا به حصاری برسیدیم. دختر به خانه گلینی که در میان حصار بود برفت و من به فراز خانه بر شدم و دیده بر روزنه بنهادم دیدم که دخترک به غلام سیاهی سلام کرد و زمین ببوسید. غلامک سر برداشته به او تندی کرده گفت: تا اکنون چرا دیر کردی که زنگیان در اینجا بودند و هر کدام معشوقه در کنار داشتند و باده همی گساردند؟ چون تو در اینجا نبودی من باده ننوشیدم. دختر گفت: ای خواجه، خود میدانی که مرا شوهری است. او را بسی ناخوش دارم و اگر پاس خاطر تو نبود من این شهر را زیر و زبر می کردم. غلامک گفت: ای روسپی، دروغ می گویی. به جان زنگیان سوگند که دیگر به سوی تو نگاه نکنم و دست بر تنت ننهم. آمدن تو نزد من از روی میل نیست. اگر ترا شهوت نجنبد پیش من نخواهی آمد.
الغرض، غلامک از این سخنان می گفت و دختر بر پای ایستاده می گریست و می گفت: ای سرور دل و روشنایی دیده، مرا بجز تو کسی نیست. « اگر برانی ام از در، درآیم از در دیگر ».
القصه، دختر چندان بگریست که غلامک بر او رحمت آورد و به نشستن جواز داد. دختر خرم بنشست و با غلام گفت: ای خواجه، خوردنی و نوشیدنی همی خواهم. غلامک گفت: در آن کاسه گلین پاره گوشت موشی هست و در آن کوزه سفالین درد شرابی مانده. آنها را بخور. دختر برخاسته آنها را پیش نهاده بخورد و بنوشید و جامه بر کند و بر روی بوریا و زیر کپنک در پهلوی غلام بخسبید.
من از روزنه خانه ایشان را می دیدم و سخن ایشان می شنیدم. آنگاه از فراز خانه به زیر آمده تیغ برکشیدم و خواستم هر دو را به یک بار بکشم. تیغ به گردن غلامک بیامد. من گمان کردم که کشته شد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب هشتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، جوان جادوگشته با ملک گفت: مرا گمان این بود که غلامک کشته شد. پس من از خانه بیرون آمده به قصر بشتافتم و در خوابگاه خویش بخسبیدم. چون بامداد شد، دخترعم خود را دیدم که گیسوان بریده و جامه ماتم پوشیده پیش من آمد گفت: دوش شنیدم که یک برادرم را مار گزیده و برادر دیگرم از فراز بام به زیر افتاده و پدرم به جنگ دشمنان رفته، هر سه مرده اند. اکنون سزاست که من به عزا بنشینم و گریان و ملول باشم. من گفتم: هر آنچه خواهی بکن.
سالی به ماتم داری و اندوه بنشست پس از سالی گفت: باید به قصر اندر خانه ای بنا کنم و صورت قبری در آنجا بسازم و آنجا را بیت الاحزان نامیده به ماتم داری بنشینم. گفتم: هر آنچه خواهی بکن. پس خانه و صندوقی بساخت و غلامک را بدانجا بیاورد که او نمرده بود ولی از آن زخم، به رنجوری همی زیست و سخن گفتن نمی توانست. پس دختر همه روزه بامداد و شام به بیت الاحزان اندر شده به زخم غلامک مرهم می نهاد و شربت و شراب به او همی خوراند. تا اینکه روزی دختر بدان مکان رفت و من نیز از پی او برفتم. دیدم که می خروشد و سینه و روی خود می خراشد و این اپیات همی خواند:
مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال
خوشا پیام وصال تو در زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا
به روز بیم فراق و به شب امید وصال
ترا گرامی چون دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال
چون این ابیات بر خواند من با تیغ برکشیده پیش رفتم و به او گفتم: ای روسپی، گفتار تو به گفتار آن زنان ماند که با مردان بیگانه عشق ورزند و با ایشان درآمیزند.
چون مرا دید که به قصد کشتن او تیغ بلند کرده ام، دانست که غلامک را نیز من بدان روز انداخته ام. آنگاه سخنانی چند بگفت که من آنها را ندانستم و با من گفت: افسون من نیمه ترا سنگ کند.
در حال من بدین سان شدم. پس از آن به شهر و مردم شهر جادوی کرد. چون به شهر اندر چهار گونه مردم بودند مسلم و نصارا[1]و یهود و مجوس، چهارگونه ماهیان شدند و شهر نیز برکه آبی شد و چهار جزیره، چهار کوه شدند. پس از آن همه روزه دختر به پیش من آمده مرا برهنه می سازد و با تازیانه چندان زند که خون از تن من برود. آن گاه جامه پشمین بر من بپوشاند.
[ 1- نصارا شیوه نگارش فارسی برای نصاری می باشد و نصاری جمع نصرانی است به معنی مسیحیان؛ اما در فارسی گاهی، نصارا (= نصاری) به معنی مفرد یعنی یک مسیحی به کار می رود]
[تتمه حکایت صیاد]
چون جوان این سخنان بگفت، گریان شد و این دو بیت برخواند:
گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد
آری دهد ولیک به خون جگر دهد
ما عمر خویش را به صبوری گذاشتیم
عمری دگر بباید تا صبر بر دهد
چون جوان ابیات به انجام رسانید، ملک گفت: ای جوان، به اندوه من بیفزودی. بازگو که آن دختر کجاست؟ جوان گفت: بامداد و شامگاه به کنار صورت قبری که غلامک در آنجاست بیاید و هنگام رفتن پیش من آمده تن مرا بدان سان که گفتم از تازیانه نیلگون کند. ملک چون سخنان او را بشنید گفت: ای جوان، به تو نیکیها و خوبیها کنم که پس از من به دفترها نگاشته در زبانها بگویند. پس ملک برخاست و به مقر خویش بازگشت. روز دیگر هنگام شام تیغ بر گرفته بدان جایی که غلامک بود بیامد. دید که قندیلها آویخته و شمعها افروخته و عود سوخته اند و زنگی به خوابگاه اندر خسبیده بود.
در حال تیغ برکشیده غلامک را بکشت و به چاهش درافکند و جامه های او را پوشیده در خوابگاه او بخسبید و تیغ برکشیده در پهلوی خویشتن بگذاشت. چون ساعتی بگذشت دختر به قصر درآمد و پسر عم خود را برهنه کرد تازیانه بر او همی زد و او همینالید و می گفت: به من رحمت آور. این حالتی که من دارم مرا کافی است. دخترک گفت: چرا تو رحم نکردی و معشوق مرا به آن روز نشاندی؟ پس از آن دخترک جامه پشمین بر او پوشانده جامه حریر از روی او بپوشانید و به نزد غلام آمده ساغر شرابی پیش آورد و گریان گریان گفت: ای خواجه، از این شراب جرعه ای بنوش و با من سخن بگو. آنگاه این دو بیت بر خواند:
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی
خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو
لیکن ای جانا تو هم خاطر ز ما برداشتی
پس از آن بگریست و گفت: یا سیدی، با من سخن بگو. پس ملک شبیه زبان زنگیان و مانند سخن گفتن حبشیان گفت: آه، آه، سبحان الله. چون دختر آواز او بشنید از فرح و شادی بیهوش شد. چون به هوش آمد گفت: ای خواجه، مرا امیدوار کردی. آنگاه ملک به آواز حزین گفت: ای روسپی، با تو سخن گفتن نشاید. دختر گفت: سبب چیست؟ گفت: از برای اینکه همه روزه شوهر خود را تازیانه می زنی و او را شکنجه می کنی. فریاد و ناله او خواب بر من حرام کرده وگرنه من صدباره از بیماری خلاص میشدم. دختر گفت: اگر تو اجازت دهی، او را رها کنم. ملک گفت: او را رها کن و مرا راحت بخش.
در حال دختر نزد پسر عم رفته، طاسکی پر از آب کرد و افسونی بر او دمیده به آن جوان بپاشید. آن جوان به صورت نخست بر آمد. دختر او را از قصر بیرون کرد و گفت: دیگر باز مگرد وگرنه کشته می شوی. آنگاه دختر به بیت الاحزان در آمد و گفت: ای خواجه، با من سخن بگو که پسر عم خود را از جادو خلاص کردم. ملک گفت: آنچه بایست کرد هنوز نکرده ای. دختر گفت: ای خواجه، آن کدام است که نکرده ام؟ ملک گفت: این شهر و مردم این شهر را به صورت نخستین بازگردان که هر نیمه شب سر بر کرده مرا نفرین همی کنند و بدین سبب من از بیماری خلاص نمیشوم. دختر سخنان ملک میشنید و گمان می کرد که غلام با او سخن می گوید. آن گاه برخاسته به نزدیک برکه آمد، پاره ای از آب برکه برداشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Mon, 15 Apr 2019 - 21min - 20 - شب نهم و دهم
شب نهم و دهم
چون شب نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت. دختر پاره ای از آب برکه برداشته فسونی بر او بدمید و آب به برکه برفشاند. در حال ماهیان به صورت آدمیان بر آمدند و بازارها به صورت نخستین بازگشتند و کوهها جزیره ها شدند. پس از آن دختر به بیت الاحزان برآمد و کردار خویش به ملک باز نمود. ملک آهسته گفت: نزدیکتر آی. دختر نزدیک آمده گفت: ای خواجه،
پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمی دهد در آغوش
در حال ملک تیغ بر سینه دختر زد، دختر دو نیمه بیفتاد.
ملک برخاسته از خانه بیرون شد. جوان را دید که به انتظار ملک ایستاده. چون چشمش بر ملک افتاد شکر به جا آورد و دست و پای او را بوسه داد. ملک نیز خلاصی او را تهنیت گفت و از او سؤال کرد که: اکنون در شهر خویش بسر می بری یا با من همی آیی؟ جوان پاسخ داد: تا جان دارم از تو جدا نخواهم شد.
پس جوان گفت: ای ملک، از اینجا تا به شهر تو چقدر مسافت است؟ ملک گفت: دو روز راه است. جوان گفت: از اینجا تا به شهر تو یک سال راه است. ملک را تعجب زیاده شد. ملک زاده بسیج راه سفر کرده با وزیر خود گفت که: من قصد زیارت مکه معظمه دارم.
پس ملک زاده در موکب ملک یک سال همی رفتند تا به شهر ملک برسیدند و سپاه و رعیت به استقبال ملک شتافته سم سمند ملک بوسیدند و به سلامت او شادان شدند
ملک به قصر اندر آمده بر تخت بنشست و صیاد را بخواست. خلعتش داده شماره فرزندانش باز پرسید. صیاد گفت: پسری با دو دختر دارم. ملک یکی از دختران او را برای خود و دیگری را از برای ملک زاده جادوگشته تزویج کرد و امارت لشکر به پسر او سپرد و حکومت شهر ملک زاده و جزایرالسود را به صیاد تفویض کرد و به کامرانی بسر بردند تا مرگ بدیشان در رسید و این حکایت عجبتر و خوشتر از حکایت حمال نیست و آن این بود که:
حکایت حمال با دختران
در بغداد، مرد عزبی بود. حمالی می کرد. روزی از روزها در بازار ایستاده بود که دختری، خداوند حسن و جمال، پدید شد؛ بدان سان که شاعر گفته:
مشک با زلف سیاهش نه سیاه است و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلند است و نه راست
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست
و با حمال گفت: سبد برداشته با من بیا. حمال سبد بگرفت و با دخترک همی رفتند تا به دکانی برسیدند. دختر یک دینار در آورده مقداری زیتون خرید و به حمال گفت: این را در سبد بنه و با من بیا. حمال زیتون در سبد گذاشت و سبد برداشته می رفتند تا به دکانی دیگر برسیدند و آنجا سیب شامی و به عمانی و انگور حلبی و شفتالوی دمشقی و لیموی مصری و ترنج سلطانی، از هر یکی یک من، بخرید و به حمال گفت: اینها را برداشته با من بیا.
حمال آنها را نیز برداشته همی رفتند تا به دکان دیگر برسیدند. دخترک قدری ریحان و اقحوان و یاسمین و شقایق خریده با حمال گفت: اینها را بردار و با من بیا. حمال آنها را نیز در سبد نهاده با دخترک همی رفت تا به دکان قصابی برسیدند. دخترک ده رطل گوشت خریده به حمال سپرد و همی رفتند تا به حلوایی رسیدند. دخترک همه گونه حلوا بخرید و با حمال گفت: اینها را در سبد بنه. حمال گفت: اگر با من گفته بودی، خری با خود آوردمی که این همه بار گران بکشد. دختر تبسمی کرده روان شد. همی رفتند تا به بازار عطاران رسیدند. از عطریات از هر یکی یک شیشه خریده به حمال سپرد. بعد از آن به دکان شماع برسیدند. ده رطل شمع کافوری خریده به حمال بداد. حمال همه آنها را در سبد گذاشته دلاله از پیش و حمال به دنبال همی رفتند تا به خانه محکم اساس بلندکریاسی رسیدند. دلاله در بکوفت.
دختری نکوروی در بگشود. حمال دید که دربان، دختر ماه منظر سیمین بری است چنان که شاعر گفته:
پرداخته از شیر دو گلنار سمن بوی
انگیخته از قیر دو ثعبان سیه سار
جعدش چو یکی هندوی عاشق که به رویش
حلقه زده از کفر و شکیبا شده زنار
حمال از دیدن او سست گشت و نزدیک شد که سبد از دوشش بر زمین افتد. با خود گفت: « امروز مبارک است فالم ». پس به خانه اندر شد. دید که خداوند خانه دختری است از هر دو نیکوتر، به فراز تختی برنشسته و در خوبرویی چنان است که شاعر گفته:
نگار قندلب کو را بود در زلف سیصد چین
چو او یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لاله زار اندر
بود جانم بر آن هندو دو زلف پرشکن خرسند
برد هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
دختر از تخت به زیر آمد و گفت: چرا این بیچاره را زیر بار گران داشته اید؟! پس دخترکان با هم یار گشته بار از دوش حمال به زیر آوردند و سبد را خالی کرده هر چیزی را به جای خود گذاشتند و دو دینار به حمال داده گفتند: بیرون شو.
حمال به حسن و جمال دخترکان نظر کرد و از اینکه مردی به خانه اندر نبود و همه گونه خوردنی و می و نقل آماده داشتند دل به بیرون نمی نهاد. دختران گفتند: چرا نمیروی؟ اگر مزد کم گرفته ای یک دینار دیگر بستان. حمال گفت: نه والله، ده برابر مزد خود گرفته ام ولکن در کار شما به حیرت اندرم که شما بدین سان چرا نشسته اید و در میان شما از چه سبب مردی نیست تا با شما انس گیرد؟ و زنان را بی مرد عیش بسی ناتمام است و گفته اند که سقف را چهار پایه باید تا دیر پاید. اکنون شما سه تن هستید و از چهارمین تن ناچار است که مرد آزاده عاقل و سخن دان و رازپوش باشد.
دختران گفتند که: ما را بیم است از اینکه راز خویشتن به هر کس فاش کنیم و ما از گفته شاعر سر نپیچیم که گفته است:
نخست موعظه پیر مجلس این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
حمال گفت: به جان شما سوگند که من بسی امینم، نیکیها بگویم و بدیها بپوشانم:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
چون دختران سخن گفتن فصیح او را بدیدند به او گفتند: تو میدانی مالی بسیار به این مجلس صرف کرده ایم اگر ترا زر نباشد نخواهیم گذاشت که در اینجا بنشینی و بر جمال صبیح و ملیح ما نظاره کنی. مگر نشنیده ای محبت بی زر دردسر است و به عاشق بی مال اقبال نکند. حمال گفت: به خدا سوگند جز درمهایی که از شما گرفتم چیزی ندارم.آن گاه دلاله گفت: ای خواهران، هر وقت نوبت بدو رسد من به جای او غرامت کشم،
پس ایشان سخن دلاله پذیرفتند و حمال را به ندیمی برگزیده، به باده گساری بنشستند. آنگاه دلاله قرابه پیش آورده پیاله بگرفت. ساغری خود بنوشید و دو پیمانه به دربان و خداوند خانه و پیمانه ای به حمال بداد. حمال ساغر بگرفت و این شعر بخواند:
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان، جمال اینان بین
و این بیت نیز بخواند:
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
پس از خواندن شعر، دست دخترکان ببوسید و قدح بنوشید، قدحی دیگر پر کرده در برابر خداوند خانه ایستاد و گفت: ای خاتون، من ترا مملوک و خادمم،
من ایستاده ام اینک به خدمتت مشغول
مرا از این چه که طاعت قبول یا نه قبول
خداوند خانه گفت: بنوش که ترا گوارا باد. حمال دست او را بوسه داد و گفت:
نعیم روضه جنت به ذوق آن نرسد
که یار نوش کند باده و تو گویی نوش
الغرض، به می کشیدن و غزل خواندن و رقص کردن همی گذراندند تا اینکه مست شدند. دلاله برخاسته جامه برکنده و خود را به حوضی که به میان قصر اندر بود درافکند و در آب شنا می کرد تا اینکه شسته بیرون آمد و در کنار حمال نشست و بعد دربان خود را شسته آمده پهلوی حمال نشست و در آخر صاحب خانه خود را شسته و پهلوی او نشست و به شوخی و لهو مشغول شدند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب دهم برآمد
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، حمال دخترکان را پهلوی خود نشسته دید با ایشان به شوخی و لهو مشغول شد. ایشان بخندیدند و به مزاح او را همی زدند و چنگل همی گرفتند تا هنگام شام شد. دخترکان گفتند: اکنون وقت آن است که از خانه بیرون روی و زحمت بر ما کم کنی. حمال گفت: بیرون شدن جان از تن، آسانتر است که خود از اینجا به در شوم. یک امشب نیز بگذارید در اینجا بمانم چون بامداد شود از پی کار خویش خواهم رفت. دلاله گفت: سهل باشد که یک امشب این را نگاه داریم. دو دختر دیگر گفتند: به شرط آنکه هرچه بیند از سبب آن باز نپرسد و نپرسیده سخن نگوید. حمال شرط بپذیرفت. پس گفتند که: برخیز و آنچه بر طاق در نوشته اند برخوان. حمال برخاسته دید که نوشته اند: از هرچه بینی سؤال مکن و تا نپرسند پاسخ مگو. حمال با ایشان پیمان بسته بنشستند.
آن گاه دلاله برخاسته شمع برافروخت و عود بسوخت و خوان گسترده خوردنی بیاورد. آنگاه در قصر کوفته شد. دلاله برخاسته به در آمد. سه تن گدای یک چشم زنخ تراشیده بر در یافت.
بازگشته با خواهران گفت که: کوبندگان در [1]سه تن اند که چشم چپ هر کدام نابینا و زنخشان تراشیده و هر یکی به صورتی هستند، اگر به خانه اندر آیند حالتی دارند که مضحکه توانند بود. پس آن دو دختر جواز دادند به شرط آنکه از هرچه بینند سؤال نکنند و ناپرسیده سخن نگویند. دلاله بیرون آمده با ایشان پیمان بست و ایشان را به خانه درآورد. ایشان سلام کردند و به اجازت دختران بنشستند. چون حمال را دیدند با هم گفتند که این هم به صورت ماست. حمال این بشنید. برآشفت و به تندی گفت: لب از یاوه بربندید و هیچ مگویید. مگر آنچه بر طاق در نوشته بودند نخواندید؟ دختران از این سخن بخندیدند و گفتند که حمال با این سه تن گدا اسباب خنده و طرب امشب خواهند بود. پس خوردنی بخوردند و به صحبت بنشستند و بعد از زمانی شراب حاضر آورده همی خوردند تا مست شدند. حمال به گدایان گفت: ما را دمی مشغول کنید. گدایان را شور درگرفت و آلت طرب بطلبیدند. دلاله دف موصلی و عود عراقی و چنگ عجمی پیش آورد.
هر سه گدا بر پا خاستند هر یکی یک گونه آلت طرب به کف گرفته بنواختند و دختران نغمه همی پرداختند و آوازهای مستانه و آواز چنگ و چغانه از خانه بلند می شد که ناگه دگر بار در کوفتند. دلاله پشت در آمده در بگشود. دید که سه تن بازرگان اند و ایشان خلیفه هارون الرشید و جعفر برمکی و مسرور خادم بودند که به صورت بازرگانان همی گذشتند. چون به در خانه رسیدند و آواز چنگ و چغانه بشنیدند خلیفه گفت: همی خواهم که سبب این حالت بدانم. آنگاه مسرور را کوفتن در فرمود. چون در گشوده شد جعفر گفت: ما سه تن از بازرگانان طبرستانیم. در پیش رفیقی مهمان بودیم. اکنون که از مهمانی بازگشته ایم راه به منزل ندانیم و رفتن به سویی نتوانیم. یک امشب به ما جا دهید و منتی بر جان ما نهید. چون دلاله ایشان را به صورت بازرگانان دید بازگشته خواهران را از ماجرا آگاه کرد و اجازت گرفته بازرگانان را به خانه اندر آورد. چون بیامدند دختران برخاسته ایشان را در جایی نیکو بنشاندند و گفتند به شرط اینکه از هر چه ببینید سؤال مکنید و نپرسیده سخن مگویید. چون ایشان بنشستند دلاله برخاسته دور شراب از سر گرفت. پیمانه پیش خلیفه آورد. خلیفه گفت: ما حاجی هستیم. آنگاه دربان ظرفی از لیمو به شکر گداخته آمیخته پاره ای یخ بر آن ریخته پیش خلیفه آورد. خلیفه با خود گفت: فردا پاداش نیکو به این دختر خواهم داد. چون یاران به باده گساری بنشستند و دور از هفت بگذشت باده گساران از شراب ناب مست شدند.
دخترکان از خانه به در آمده در کنار حوض بایستادند و حمال را پیش خود بخواندند[2]. حمال به نزد ایشان رفت دید که دو سگ سیاه در زنجیرند. پس خداوند خانه برخاسته تازیانه بگرفت و به حمال گفت که یکی از این دو سگ را پیش من آور.
حمال زنجیر یکی از آن دو برگرفته پیش برد و دختر تازیانه بر آن سگ می زد و سگ همی خروشید و همی گریست تا آنکه بازوان دختر برنجید و تازیانه بینداخت. آنگاه سگ را در آغوش کشیده اشک از چشمانش پاک کرد و به رخسار و جبینش بوسه داد. پس از آن به حمال گفت: این را به جای خود بازگردان و سگ دیگر را بیاور. حمال چنان کرد. دختر بار دیگر تازیانه بگرفت و با این سگ نیز چنان کرد که با آن یکی کرده بود.
خلیفه از دیدن اینها در عجب شد و به جعفر اشارت کرد که چگونگی باز پرس. جعفر به اشاره گفت: سخن مگو. پس از آن خداوند خانه بیامد و به فراز تختی بنشست و دربان بر تخت جداگانه نشست و دلاله بر پستو رفته همیانی حریر که بندهای ابریشمین سبز داشت به در آورده و در پیش خداوند خانه ایستاده همیان بگشود و عودی از همیان به در آورده تارهای آن استوار کرد و آن را بنواخت و این ابیات بر خواند:
اگر ز کوی تو بویی به من رساند باد
به مژده جان جهان را به باد خواهم داد
اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد
تو تا به روی من ای نور دیده در بستی
دگر جهان در شادی به روی من نگشاد
خیال روی توام دیده می کند پرخون
هوای زلف توام عمر میدهد بر باد
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد می کنی از من نه میروی از یاد
و این ابیات نیز برخواند:
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
چون دختر این ابیات بشنید جامه بر تن دریده بیهوش افتاد و جامه از تن او به یک سو رفته تنش نمودار شد. اثر ضربت تازیانه در تن او پدید گشت. خلیفه چون جای تازیانه در تن او بدید شگفت ماند و خیره خیره بر او همینگریست. دربان برخاسته گلاب بر او بفشاند و او را به هوش آورده جامه بر او پوشانید.
خلیفه به جعفر گفت: من تاب ندارم که لب از پرسش ببندم و تا کار این دختر و سبب جای تازیانه در تن او ندانم و از حقیقت این دو سگ آگاه نشوم آرام نخواهم گرفت. جعفر گفت: خدا خلیفه را مؤید بدارد، با ما پیمان بسته اند که از آنچه ببینیم باز نپرسیم.
پس از آن دلاله برخاسته عود بنواخت و این ابیات برخواند:
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشتاق کمان خانه ابروی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
چون دربان ابیات بشنید مانند دختر نخستین جامه بدرید و از خود برفت.
دلاله برخاسته گلابش بفشاند و حله اش بپوشانید. پس از آن دختر نخستین با دلاله گفت: بخوان که یک آوازه ای بیش نمانده. دلاله تارهای عود راست کرده این ابیات برخواند:
خجسته حال آن عاشق که معشوقش به بر باشد
نه چون من مانده تنها از رخ آن خوش پسر باشد
الا یا باد مشکین بو بدان معشوق مشکین مو
بگو از من ترا گر بر سر کویش گذر باشد
ندانم در فراقت چند باشم جفت نومیدی
شب نومیدی عاشق همانا بی سحر باشد
چون دختر ابیات بشنید فریاد بزد و جامه دریده بیخود افتاد و در تن او اثر ضربت تازیانه پدیده شد. گدایان گفتند که: کاش ما به خرابه اندر خفته بدینجا نمیگذشتیم. خلیفه گفت: مگر شما از اهل این خانه نیستید!؟ گفتند: گمان هم نداشتیم که بدین مکان بیاییم. گویا خانه از این مرد است و اشاره به حمال کردند. حمال گفت: به خدا سوگند من نیز این خانه را جز امشب ندیده بودم.
آنگاه گفتند که: ما هفت تن مردیم و اینان سه تن زن بیش نیستند. ما از حالت ایشان باز پرسیم، اگر به رضا پاسخ ندهند به قهر جواب از ایشان بگیریم و همگی بر این شدند مگر جعفر که او گفت: این رای ناصواب است. ایشان را به حال خود بگذارید که ما در نزد ایشان مهمانیم و با ما پیمان بسته اند که سخن نگوییم. اکنون از شب ساعتی بیش نمانده، هر کس از ما به مقام خویش باز خواهد گشت. چون فردا شود قصه باز پرسیم.
خلیفه سخن جعفر نپذیرفته گفت: بیش از این مجال صبر ندارم اکنون باید پرسید و هیچ کدام یارای پرسیدن نداشتند. قرعه به نام حمال زدند. حمال برخاسته با خداوند خانه گفت: ای خاتون، ترا به خدا سوگند می دهم که ما را از حالت این دو سگ خبر ده که عقوبت ایشان را سبب چیست و پس از عقوبت چرا ایشان را بوسیده گریان همی شوی و بازگو که اثر ضربت تازه بر تن خواهرت چه سبب دارد و ما را از تو سؤال همین است والسلام. دختر گفت: ای جماعت، سخنی که این مرد گفت صحیح است یا نه؟ همگی گفتند: آری صحیح است، مگر جعفر وزیر که او سخن نگفت.
چون دختر این بشنید گفت: ای مهمانان بدعهد، ما را رنجانیدید و ندانستید که هر کس سخن نسنجیده گوید به رنج اندر افتد. پس دختر بانگی زد در حال هفت تن غلام با تیغ برکشیده به در آمدند. دختر گفت که: این مهمانان پرگو را دست ببندید. غلامان دست ایشان را بسته گفتند: ای خاتون، جواز ده که اینها را بکشیم. دختر گفت: بگذارید تا حدیث ایشان باز پرسم، آنگاه به کشتن جواز دهم.
حمال گفت: ای خاتون، مرا به گناه دیگران مکشید این جمع گناهکاران اند که سرزده بدین مکان آمدند ما شبی داشتیم خوش و عیشی داشتیم تمام. عیش بر ما حرام کردند. پس حمال این بیت بر خواند:
امروز یار با ما در بند انتقام است
جرم نکرده، ای کاش دانستمی کدام است
چون حمال این بیت بر خواند دختر بخندید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- در نسخه مرجع، « کوبندگان دو سه تن اند » آمده اما به نظر می رسد « کوبندگان در، سه تن اند » درست باشد.]
[ 2- ماجرایی که در اینجا بین دختران و دو سگ و در ادامه آن، در شب شانزدهم گفته میشود همانند ماجرایی است که در شب نهصد و هفتاد و نهم در حکایت عبدالله فاضل پیش می آید]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Mon, 15 Apr 2019 - 25min - 19 - شب یازدهم و شب دوازدهم
شب یازدهم و دوازدهم
چون شب یازدهم برآمد
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، دختر با آن همه خشم از گفته حمال بخندید و با آن جماعت گفت: از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام حکایت خود باز گویید. پس از آن رو به گدایان کرده از ایشان سؤال کرد که شما سه تن با هم برادرید؟ گفتند: نه به خدا، ما فقیرانیم که جز امشب، یکدیگر را ندیده بودیم. آن گاه با یکی از آن سه تن گدایان گفت: آیا تو از مادر به یک چشم بزادی؟ گفت: نه، من چشم داشتم و نابینایی من طرفه حکایتی دارد. پس دختر از آن دو گدای دیگر حدیث باز پرسید. ایشان نیز مانند گدای نخستین جواب دادند و گفتند: ما هر کدام از شهری هستیم و خوش حدیثی داریم.
دختر گفت: ای جماعت، یک یک حکایت باز گویید و سبب آمدن بدین مقام بیان سازید.
نخست حمال پیش آمده گفت: ای خاتون، من مردی بودم حمال این دلاله مرا بدین مکان آورد. امروز در پیش شما بودم و با شما در میان گذشت، آنچه گذشت مرا حدیث همین است والسلام.
دختر گفت بند از او بر داشتند و جواز رفتنش بداد. حمال گفت: تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت.
حکایت گدای اول
[سردابه و گورستان]
پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت: ای خاتون، بدان که سبب تراشیده شدن زنخ و نابینایی چشم من این است که پدرم پادشاه شهری و عمم پادشاه شهر دیگر بود. روزی که مادر مرا بزاد. زن عمم نیز پسری بزاد. سالها بر این بگذشت هر دو بزرگ شدیم. من به زیارت عم رفتم. پسر عمم همه روزه میزبانی کردی و گونه گونه مهربانی به جا آوردی. روزی با هم نشسته باده خوردیم و مست گشتیم. پسر عمم گفت: حاجتی به تو دارم باید مخالفت نکنی. من سوگندها یاد کردم که مخالفت نکنم. در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد. چون باز آمد دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که: این دختر را در فلان گورستان و فلان مکان به سردابه اندر برده به انتظار من بنشینید. من نتوانستم که مخالفت کنم دختر را برداشتم و به همان جا بردم.
هنوز ننشسته بودیم که پسر عمم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و طاسک آبی بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یک سو ریخت. تخته سنگی پیدا گشت و به زیر اندر دریچه نردبانی پدید شد. پسر عمم به آن دختر اشارتی کرد. در حال، آن دختر از نردبان به زیر شد. پسر عمم روی به من آورده گفت: احسان بر من تمام کن. گفتم: هرچه گویی چنان کنم. گفت: چون من از نردبان به زیر شوم سنگ بر دریچه بینداز و خاک بر آن بریز. پس از آن گچ را با آب عجین کرده گور را گچ اندود گردان. بدان سان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یک سال است من در این مکان زحمت می برم تا این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود. این بگفت و از نردبان به زیر رفت.
من سنگ به دریچه باز گرداندم بدان سان کردم که سپرده بود. آن گاه به قصر عم بازگشتم و عمم در نخجیرگاه بود. آن شب را به محنت و رنج به روز آوردم. بامدادان با هزار پشیمانی از قصر به در آمده به گورستان رفتم. سر به گریبان حیرت به هر سو بگشتم از سردابه اثری نیافتم. تا هفت روز همه روزه به جستجوی سردابه و گور به گورستان رفته به سردابه راه نمی بردم. از دوری پسرعم فرسوده گشتم و حزن بر من چیره شد. ناچار از شهر به در آمده به سوی پدر بازگشتم.
چون به دروازه شهر پدر رسیدم جمعی بر من گرد آمده مرا بگرفتند و بازوانم را ببستند. من از این حادثه حیران بودم. یکی از ایشان به پدرم خدمت کرده و از من نعمت برده بود سر فرا گوشم آورده گفت: وزیر و سپاهیان پدرت یاغی گشته او را کشته اند. من از شنیدن آن، قالب بیجان گشتم. پس مرا به پیش وزیر بردند. مرا با او کینه دیرینه در میان بود، از اینکه مرا به کودکی به تیر و کمان رغبتی تمام بود. روزی تیری بینداختم از قضا تیر بر چشم وزیر آمد و نابینا شد ولی از بیم پدرم دم زدن نتوانست.
القصه وزیر چون مرا دست بسته دید به کشتنم اشارت کرد. من گفتم: جهت بی سبب کشتن من چیست؟ گفت: گناه تو از همه بیشتر است و اشارت بر چشم خویش کرد. من گفتم که: این کار نه به عمد کردم. گفت: من به عمد خواهم کرد.
پس مرا پیش طلبید و به انگشت خویش چشم چپ من درآورد و مرا به غلامی سپرد که بیرون شهر برده بکشد. با غلام بیرون رفتیم. دست و پای من به بند اندر بود خواست که چشمان مرا نیز بسته مرا بکشد، من گریان گشته گفتم:
هرگز نبود از تو گمان جفا مرا
دیگر به کس نماند امید وفا مرا
چون غلام این بیت بشنید پاس احسان دیرین من بداشت و دست و پای مرا گشود و گفت: از این سرزمین برو و مرا و خود را به هلاکت مینداز که شاعر گفته:
به هر دیار که در چشم خلق خوار شدی
سبک سفر کن از آنجا برو به جای دگر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور اره کشیدی و نی جفای تبر
چون از غلام این بشنیدم فرحناک شدم و نابینایی را سهل انگاشتم و به شهر عم پی سپر شدم. به پیش عم رسیده ماجرای پدر را بیان کردم و آنچه بر من رفته بود باز گفتم. عمم گریان شد و گفت: به محنتم بیفزودی. چندی است که پسرعمت ناپدید گشته. پس چندان بگریست که بیهوش شد. چون به هوشش آوردم ماجرای پسر عم را نهفتن نتوانسته راز به او آشکار کردم. عمم را از شنیدن حکایت انبساطی روی داد و گفت: سردابه به من بازنما.
در حال برخاسته به سوی گورستان رفتیم و سردابه را جستجو کرده بیافتیم. آن گاه قبری را که به سردابه اندر بود شکافته خاک به یک سو می کردم تا اینکه سنگ پدید شد. سنگ از دریچه برداشته از نردبان پنجاه پله به زیر رفتیم. به فراخنایی برسیدیم که در آنجا خانه هایی چند بنا کرده و به هر خانه یک گونه خوردنی گرد آورده بودند و در آن مکان تختی دیدیم که پرده بر آن تخت فرو آویخته بودند. به کنار تخت برفتیم. عمم پرده برداشته پسر را با همان دختر به فراز تخت دیدیم که در آغوش هم خسبیده و چنان سوخته بودند که گویا به چاه اندر آتش زدند. پس عمم خیو بر پسر بینداخت و لگد بر او بزد و گفت: ای ناپاک، مستوجب این و بیش از اینی. این مکافات دنیاست،
« و لعذاب الاخره اشد و ابقى »
(= عذاب آخرت، شدیدتر و ماندگارتر است).
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب دوازدهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، گدای نابینا گفت: چون پسر عمم را با دختر بدان سان یافتیم محزون شدیم و مرا از گفتار و کردار عمم بس عجب آمد. با او گفتم: ای عم، مگر سوختن ایشان بس نبود که تو نیز نفرین همیکنی و طعنه همی زنی. عمم گفت: ای فرزند، این پسر در خردسالی خواهر خود را دوست میداشت و من او را همیشه نهی می کردم و با خود می گفتم که: هنوز طفل است. چون برادر و خواهر هر دو بزرگ شدند با هم در آمیختند. چون این را بشنیدم پسر را بیازردم و گفتم: از این کارها بر حذر باش و کاری مکن که ننگ و بدنامی آورد و تا ابد به سرزنش مردمان گرفتار شویم. پس دختر را از او دور و مستور داشتم ولی دختر نیز دوستدار او بود. چون دیدند که من ایشان را از یکدیگر نهان همی دارم به رهنمونی ابلیس این مکان را ساخته و همه گونه خوردنی در این مکان جمع آورده اند و در آن روزها که من به نخجیر رفته بودم فرصت یافته بدین مکان آمده اند. اما خدای تعالی از کردار ایشان در خشم شده و ایشان را بدین سان که دیدی سوخته است. پس هر دو گریان از نردبان به فراز آمده سنگ بر دریچه بنهادیم و خاک بر آن ریختیم و محزون و غمین همی رفتیم که صدای طبل سپاهیان بلند شد و گرد سم اسبان جهان را فرا گرفت. عمم از حادثه باز پرسید. گفتند: وزیر برادرت او را کشته اکنون بدین شهر آمده. چون عمم تاب مقاومت نداشت به مطاوعت پذیره شد. من با خود گفتم: اگر بار دیگر دستگیر شوم از دست وزیر جان نخواهم برد. ناچار زنخ بتراشیدم و جامه ای کهن در بر کرده به قصد دارالسلام از شهر به در شدم که شاید کسی مرا به خلیفه برساند. امشب بدین شهر رسیدم؛ به جایی راه نبردم و به حیرت ایستاده بودم که این گدای یک چشم پدید شد. من غریبی خود به او بنمودم. او گفت: من نیز غریبم. در این سخن بودیم که آن گدای دیگر برسید و گفت: من نیز غریبم. پس با هم یار گشته هر سه تن حیران همیگشتیم تا اینکه شب تاریک شد و پیشرونده مرا بدین جای پرخطر رهنمون گشت. دختر گفت از او بند برداشتند و اجازت رفتن بداد. او گفت: تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت.
حکایت گدای دوم
[خارکن]
گدای دویم پیش آمده گفت: ای خاتون، من از مادر نابینا نزادم ولی نابینایی من طرفه حکایتی است و آن این است که من پادشاه و پادشاهزاده ام. در ده سالگی، قرآن به هفت قرائت خواندم و همه علوم نیک دانستم و کلام ادبا و شعرا یاد گرفتم و به این سبب تربیتم از همه کس افزونتر گردید و نام نیکم به زبانها افتاد و آوازه ادیبی و دبیری ام گوشزد ملوک اقالیم شد. پس ملک هند مرا بخواست که دختر خود را به من تجویز[1] کند. پدرم کشتی کشتی هدیه های ملوکانه آماده ساخته مرا با تنی چند به کشتی برنشاند. یک ماه کشتی همی راندیم تا به ساحل برسیدیم. خود بر اسب نشسته بار بر هیونان بستیم و همی رفتیم تا اینکه گردی برخاست. پس از زمانی گرد بنشست و چند سوار پدیدار شدند. چون نیک بدیدیم از راهزنان قبایل عرب بودند که اسبان ختنی در زیر و نیزه های ختایی در کف داشتند. به ایشان معلوم کردیم که هدایا از سلطان هند و ما نیز سفیریم. گفتند که: ما نه در فرمان ملک هند و نه در مملکت او هستیم. پس سواران به ما حمله کردند جمعی را بکشتند و بقیه السیف بگریختند. من نیز زخمی منکر برداشته بگریختم و راه به جایی نمی دانستم. به فراز کوهی بر شده در غاری جا گرفتم تا بامداد در آنجا بسر بردم. پس به زیر آمده همی رفتم تا به شهری آباد رسیدم. از بس پیاده روی کرده سخت مانده بودم و گونه ام زرد شده بود. به دکان خیاطی رسیده سلام گفتم. با جبین گشاده سلام گفت و از مقصدم بازپرسید. ماجرا بیان کردم. غمین و محزون شد و گفت: ای فرزند، حکایت خویشتن با کسی مگو، مبادا از این قضیه باخبر گردد کسی که با پدرت کینه دیرینه داشته باشد. پس خوردنی بیاورد و آن شب را با هم بسر بردیم و تا سه روز بدین سان گذشت. پس از آن خیاط از من پرسید که چه صنعت داری؟ گفتم: مردی حکیمم و همه علوم را نیک دانم. گفت: کالای تو در این شهر نارواست و به علم و کتابت کسی مایل نیست. تیشه و ریسمانی به دست آور و با خارکنان به خارکنی مشغول شو و خویشتن به کسی نشناسان که کشته می شوی. پس تیشه و ریسمان از برای من آماده ساخت و مرا با خارکنان به صحرا فرستاد.
من همه روزه پشته هیزم آورده به نیم دینار میفروختم. سالی بدین سان گذشت. روزی به صحرا رفته به جایی برسیدم که درختان کهن داشت و هیزم فراوان. من تیشه برگرفته پای درختی را همیکندم تا اینکه حلقه مسینه ای پدید شد. خاک بر کنار کرده دیدم که حلقه بر تخته ای استوار است.
پس حلقه بگرفتم و تخته برداشتم. نردبانی پدید آمد. از نردبان به زیر رفتم و از آن در به اندرون رفته دیدم قصری است محکم اساس و در قصر دختری است ماهروی. چنان که شاعر گفته:
بتی که حور بهشتی بدو شود مفتون
عقیق او به رحیق بهشت شد معجون
چو آهو است دو زلفش به دام ماند راست
که دید آهوی سیمین و دام غالیه گون؟
چون دختر را بر من نظر افتاد گفت: تو از جنیانی یا از آدمیان؟ گفتم: از آدمیان گفت: بدین مقام چگونه آمدی که من بیش از پنج سال است در این مکان هستم روی آدمیزاد ندیده ام؟ گفتم: ای پریروی، منت خدای را که مرا بدینجا رسانید تا به دیدار تو اندوه من ببرد.
هر کجا تو با منی من خوشدلم
گر بود در قعر چاهی منزلم
پس ماجرای خویش بیان کردم. بر احوال من گریان شد و گفت: من نیز دختر پادشاه جزیره آبنوسم. مرا به پسر عمم به زنی بدادند. در شب زفاف عفریتی مرا از کنار داماد بربود و بدین مکان بیاورد و فرش لطیف در خانه و همه گونه خوردنی در اینجا آماده ساخت و به هر ده روزی یک شب بدین مقام آمده در کنار من می خسبد و به من آموخته است که اگر کاری روی دهد به این دو سطری که به قبه(گنبد، هر چیزی به شکل گنبد) نوشته اند دست بنهم. چون دست بز آن خط نهم در حال عفریت پدید آید و اکنون چهار روز است که عفریت رفته پس از شش روز خواهد آمد. آیا سر آن داری که پنج روز نزد من بسر بری و یک روز پیش از آمدن عفریت بیرون روی؟ گفتم: آری منت پذیر هستم.
پس پریروی فرحناک گشته بر پای خاست و مرا به گرمابه برده جامه بر کند. من نیز جامه برکندم. شربتی آورده به من بنوشانید. پس از آن طعام حاضر آورده بخوردیم و به حدیث در پیوستیم. پس از آن با من گفت: زمانی بخسب و من بخفتم و چون بیدار شدم دیدم پای من همی مالد. پس بنشستیم و به حدیث اندر شدیم. گفت: من بسی از تنهایی خویشتن ملول بودم. متت خدای را که ترا بدینجا رسانید،
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمه سلطنت آنگاه و فضای درویش
چون ابیات بشنیدم بر او سپاس گفتم و مهرش اندر دلم جای گرفت. آن روز به عیش و طرب بسر بردیم و شب با هم بغنودیم.
شبی که اول آن شب سماع بود و سرور
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
بامداد گفتم: ای شمسه خوبان، می خواهم که ترا از اینجا بیرون برم و ترا از آن عفریت برهانم. تبسمی کرده گفت: عفریت در هر ده شب، شبی نزد من آید و با من می خسبد و نه شب از آن تو خواهم بود. گفتم: همین ساعت این قبه بشکنم و این خطی که نوشته اند از هم فرو ریزم شاید که عفریت بیاید و من او را بکشم. چون این بشنید گفت:
چه حاجت است که بدنام خون ما گردی
زمانه ای و سپهری و روزگاری هست
من به سخن او گوش نداشتم و قبه را بشکستم...
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- به جای «تجویز» باید «تزویج» بیاید و واژه «تزویج» به معنای «ازدواج» در ترجمه این کتاب بسیار آمده است]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Mon, 15 Apr 2019 - 20min - 18 - شب سیزدهم
شب سیزدهمچون شب سیزدهم برآمد
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، آن ماهروی گفت: ای پسر بیرون شو و برحذر باش که اینک عفریت در رسید. من از غایت بیم کفش و تیشه را فراموش کرده از نردبان به فراز شدم.
چون نگاه کردم دیدم که عفریتی کریه المنظر به در آمد و با دخترک گفت: چه حادثه روی داده که مرا بدین سان هراسان کردی؟ دختر گفت: جز اینکه آرزومند تو بودم چیزی روی نداده. عفریت گفت: ای روسپی، دروغ همیگویی. پس به چپ و راست نگاه کرده کفش و تیشه بدید. گفت: این هر دو از آدمیان است. دختر گفت که: من تا اکنون آنها را ندیده بودم شاید که تو از بیرون با خود آورده ای. عفریت گفت: ای مکاره، همی خواهی که با من کید کنی؟ پس او را به چهار میخ بسته تازیانه اش همی زد که من ترسان و هراسان بیرون آمدم و از کرده پشیمان بودم و سر اندر گریبان حیرت داشتم. چون پیش خیاط آمدم گفت: دیشب کجا بودی که به انتظار تو نخفتم؟ من به مهربانی او شکر گزارده و به منزل خود در گوشه ای حیران نشسته بودم که خیاط نزد من آمد و گفت: مرد عجمی در دکه نشسته کفش و تیشه تو با اوست و ترا همی خواهد و می گوید از برای نماز بامداد از خانه بیرون شدم و این کفش و شیشه در راه مسجد یافتم و ندانستم از کیست. کسی مرا به بازار خیاطان رهنمون گشت و خیاطانم سوی تو راه نمودند. اکنون عجمی در دکان نشسته ترا همی خواهد. چون این سخن بشنیدم گونه ام زرد گشت و دلم تپیدن گرفت، ناگاه زمین بشکافت، عجمی پدیدار شد. دیدم. که همان عفریت است که کفش و تیشه مرا برداشته از پی من روان گشته است. چون مرا بدید در حال مرا بربود و بر هوا شد.
پس از ساعتی بر زمین فرو رفت و از همان قصر به در آمد. دختر را دیدم برهنه و خون از تنش جاری است. عفریت گفت: ای روسپی، این است عاشق تو؟ دختر گفت: من او را بجز این دم ندیده بودم. عفریت گفت: پس از چندین عقوبت باز دروغ گفتی؟ اگر تو او را نمی شناسی این تیغ را بگیر و او را بکش. او تیغ برگرفته نزد من آمد؛ دید که خونابه از دیده ام همی چکد، بر من رحمت آورده مرا نکشت و تیغ بینداخت.
عفریت تیغ به من داده گفت: تو او را بکش تا خلاص شوی. من تیغ گرفته نزدیک رفتم، دختر اشک از دیدگان بریخت گفت: این همه رنج و محنت از تو به من رسید چون است ترا به حال من رحمت نمی آید؟ من نیز تیغ بینداختم گفتم: ای عفریت،« چه مردی بود کز زنی کم بود ». به جایی که زن کشتن من روا نداند چگونه من او را بکشم. هرگز نخواهمش کشت. عفریت گفت: محبت و دوستی شما نه چندان است که یکدیگر را توانید کشت.
پس خود تیغ بر گرفت و دست و پای او را از تن جدا کرد. آنگاه رو به من کرده گفت: ای آدمیزاد، در شرع ما زن روسپی را بباید کشت. من این دخترک را شب زفاف ربوده بودم و جز من کسی را نمی شناخت. اکنون بدانستم که جز من دیگری را شناخته او را کشتم. اما از تو خیانتی به من پدید نگشته ترا نخواهم کشت و تندرست نیز نخواهی رفت. خود بازگو که ترا به چه صورت کنم؟ من بسی لابه کردم و گفتم: بر من ببخشای که خدا بر تو ببخشاید. گفت: سخن دراز مکن. از کشتنت درگذشتم اما ناچار باید به جادویی به دیگر صورتت کنم. آنگاه مرا در ربوده به هوا شد و بر قله کوهی فرود آمد. مشتی خاک برداشت و فسونی بر آن دمیده بر من بپاشید. در حال بوزینه شدم.
چون خود را بدان صورت یافتم گریان و نالان از کوه به زیر آمده یک ماه راه رفتم تا به کنار دریایی رسیدم. جمعی دیدم که بر کشتی نشسته و آهنگ راندن کشتی دارند. من خود را به حیلتی چنان که مردم ندیدند به کشتی برافکندم.
یک روز خویشتن پنهان داشتم. چون مرا بدیدند یکی گفت که: این میشوم را به دریا بیفکنید و دیگری شمشیری به دست ناخدا داده گفت: او را بکش. من با دو دست در شمشیر آویخته سرشک از دیده بریختم. ناخدا را بر من دل بسوخت و گفت: ای بازرگانان، این بوزینه به من پناه آورده، کسی او را نیازارد. پس من در پیش ناخدا بماندم. هرچه میگفت میدانستم و خدمت به جا می آوردم. او نیز با من نیکی و احسان می کرد تا از کشتی به در آمده به شهر بزرگی رسیدیم. همان ساعت خادمان سلطان آن شهر به پیش بازرگانان لوحی آورده گفتند: هرکدام سطری در این لوح بنویسید. من برخاسته لوح از دست ایشان بگرفتم. ترسیدند که من لوح را بشکنم، مرا بزدند و خواستند که لوح را از من بستانند. من به اشارت بنمودم که خط خواهم نوشت. ناخدا گفت: بگذارید تا بنویسد که من او را به فرزندی پذیرفته ام. چنین بوزینه ای دانشمند ندیده بودم. من قلم گرفته به خط رقاع این ابیات بنوشتم:
ای قلم دست خواجه را شایی
که بدان دست نامدار شوی
جون ترا دست خواجه بردارد
با همه عز و افتخار شوی
خلق را از هنر پیاده کنی
چون بر انگشت او سوار شوی
و با خط ریحانی این ابیات نیز بنوشتم:
کلک از تو یافت مرتبت صد هزار تیغ
تا کرد بر بنان عمید اجل گذر
او را دو شاخ بینی پیوسته بر یکی
یک شاخ بر قضا و دگر شاخ بر قدر
یک شاخ بر ولى و دگر شاخ بر عدو
زین بر ولی سعادت و زان بر عدو ضرر
و با خط ثلث این دو بیت بنوشتم:
بر زائران تو به سخا کیسه های سیم
بر شاعران تو به عطا بدره های زر
شاعرنواز و شعرشناسی و شعرخواه
آری چنین بوند بزرگان مشتهر
و با خط نستعلیق این شعر نوشتم:
ای خداوندی که دیدار ترا عالم همی
از سعادت هر زمانی مژده دیگر دهد
جز به عدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا
مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد
در صلاح دین و دنیا آفرین و شکر تو
بهتر از پندی که عالم بر سر منبر دهد
آن گاه لوح به خادمان دادم. ایشان لوح به نزد سلطان بردند. سلطان جز خط من خط هیچ کدام نپسندید و فرمود که: خداوند این خط را خلعت فاخر پوشانیده سواره پیش منش آورید. خادمان بخندیدند. ملک از خنده ایشان در خشم شد. گفتند: ما به خداوند خط میخندیم که او بوزینه ای معلم و حیوان لایعلم است. ملک را عجب آمد و گفت: این بوزینه را برای من بخرید و خلعت پوشانده سواره پیش منش آورید.
خادمان ملک آمده مرا از ناخدا بگرفتند و حله فاخر بر من پوشانیده پیش ملک بردند. من زمین ببوسیدم. جواز نشستنم داد. به دو زانو نشستم. حاضران از ادب من در عجب شدند. چون ملک باریافتگان را مرخص فرمود و بجز ملک و خواجه سرایان کسی نماند، [1] خوان بگستردند و همه گونه خوردنی بیاوردند. ملک مرا اجازت چیز خوردن داد. من برخاسته سه بار زمین بوسیدم و به قدر کفایت خوردنی بخوردم. چون خوان برداشتند من به کناری رفته دست شستم و قلم و قرطاس به دست گرفته این ابیات نوشتم:
هرگز که شنیده است چنین بزم و چنین سور
باریده بر او رحمت و افشانده بر او نور
از دولت سلطان جهان است چنین بزم
وز طلعت سلطان جهان است چنین سور
یا رب تو کنی جان و دل از دولت او شاد
یا رب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
پس دور از ملک بنشستم. ملک را عجب آمد و شطرنج خواسته گفت: بیا تا شطرنج ببازیم. من پیش رفته مهره فرو چیدم و از پیاده و سواره صفها بیاراستم.
بیدق براندم و اسبی تاخته فرزینی برداشتم. ملک در حال حیران شد و گفت که: اگر این بوزینه از صنف بشر بودی گوی از همگنان در ربودی. پس خواجه سرا را به احضار دختر خود بفرستاد. چون دختر بیامد روی خود بپوشید.
ملک گفت: روی از که پوشیدی؟ دختر گفت: این بوزینه ملک زاده ای است که جرجیس بن ابلیس این را به این صورت کرده. ملک از من پرسید: این سخن راست است یا نه؟ من به اشارت گفتم: آری راست می گوید. پس از آن بگریستم.
ملک از دختر خود پرسید که: تو جادو از که آموختی؟ دختر گفت: از پیر زال جادو صد و هفتاد گونه آموخته ام که پست ترین آنها این است که سنگهای شهر ترا پشت کوه قاف ریخته مردمانش را ماهیان گردانم. ملک گفت: این جوان را خلاص کن که وزیر خود گردانم. دخترک انگشت قبول بر دیده نهاد و کاردی به دست گرفته خطی به شکل دایره برکشید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- در نسخه مرجع « نمانده » آمده اما به نظر « نماند » درست باشد.]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Wed, 17 Apr 2019 - 11min - 17 - شب چهاردهم
شب چهاردهمچون شب چهاردهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، آن گدای یک چشم گفت: ای خاتون، چون دختر ملک با کارد دایره ای کشید طلسماتی بر آن نوشت و فسونی چند بخواند. دیدیم که قصر تاریک گردید و عفریت پدیدار شد. همگی هراسان گشتیم دختر ملک با او گفت:
«لا اهلا و لا سهلا» (= چه ناخوش و ناگوار آمدی).
عفریت به صورت شیری پاسخ داد که: ای خیانتکار، چگونه عهد فراموش کردی و پیمان بشکستی. آخر من و تو پیمان بر بسته بودیم که هیچ یک دیگری را نیازاریم. حال که تو خلاف کردی آماده باش. پس دهان باز کرده مانند شیر بغرید.
دختر مویی از گیسوان فرو گرفته فسونی بر او دمید. در حال شمشیر برنده شد و شیر را دو نیمه کرد. سر شیر به صورت کژدمی شد. دختر مار بزرگی گردید. با هم در آویختند. پس از آن کژدم به صورت عقابی شد. دختر به صورت کرکس بر آمد. زمانی بجنگیدند. عفریت گربه ای شد سیاه. دختر به صورت گرگ بر آمد. عفریت اناری شد و بر هوا بلند گشت و بر زمین آمد بشکست و دانه های آن بپاشید. زمین قصر از دانه نار پر شد. در حال دختر خروسی گردید و دانه ها را برچید. دانه ای از آن به سوی حوض رفت. خروس خروشی بر آورده بال و پر همی زد و به منقار خود اشارت همی کرد. ما قصد او را نمی دانستیم تا اینکه آن یک دانه را بدید. خواست که او را نیز برباید دانه به حوض اندر افتاده ماهی شد. دختر خویشتن در آب افکنده نهنگ گردید. با هم درآویختند و فریاد کردند تا عفریت به در آمده شعله آتشی شد و از دهان و چشمان و بینی او آتشی فرو می ریخت. دختر نیز خرمن آتش گردید. ما از بیم خواستیم که خود را به حوض درافکنیم. پس آنها با هم در آویختند و آتش به یکدیگر همی افشاندند و شراره ایشان به ما می رسید ولی شراره دختر بی آزار بود.
پس شرری از عفریت به یک چشم من برآمده چشم من نابینا شد و شرری به ملک برآمده زنخدانش بسوخت و دندانهایش فرو ریخت و شراره دیگر به سینه خواجه سرای برآمده در حال بمرد. ما به هلاک خویش، تن در دادیم و به تشویش اندر بودیم که گوینده گفت:
« خذل من کفر بدین سید البشر »
(= کسی که به دین سرور آدمیان کفر ورزد، خوار گردد).
دیدیم که دختر ملک از میان آتش به در آمده عفریت مشتی خاکستر گردید.
پس از آن دختر پیش من آمد و آب خواسته فسونی بر آن دمید و بر من بپاشید. به صورت نخست بر آمدم ولی یک چشم نداشتم.
پس دختر گفت: ای پدر، من نیز بخواهم مرد اگر آن یک دانه نار را پیش از آنکه به حوض اندر افتد ربوده بودم جان در میبردم ولکن از آن غفلت کردم. از حکم تقدیر گریزی نباشد. «چون قضا آید طبیب ابله شود». دختر به گفتگو اندر بود که شرری به سینه اش برآمد و بسوخت و در حال مشتی خاکستر شد. همگی به حیرت در ماندند و من با خود می گفتم که: کاش من می سوختم و چنین زیباصنمی را که با من این همه نیکویی کرد بدین سان نمی دیدم. چون ملک دختر خود را در آن حال بدید جامه بر تن بدرید. زنان و کنیزان گریان شدند و ناله و خروش از همگان بلند شد و هفت روز به ماتم بنشستیم. پس از آن ملک خاکستر عفریت بر باد داد و بر سر خاکستر دختر، قبه ای ساخت و همه روزه به قبه اندر شده همیگریست تا اینکه ملک را بیماری سخت روی داد. پس از یک ماه بهبودی پدید آمد. مرا پیش خود خوانده گفت: کاش روی نامبارک ترا ندیده بودم که مرا بدین روز نشاندی و سبب هلاک دختر من شدی، الحال از این شهر بیرون شو.
من به گرمابه رفته زنخ تراشیده و از شهر بیرون شدم و نمی دانستم که به کدام سوی روم و در کار خویش حیران و سرگردان بودم و به محنتهایی که روی داده بود همیگریستم و این ابیات همی خواندم:
فریاد من از این فلک آینه کردار
کآیینه بخت من از او دارد زنگار
آسیمه شدم هیچ ندانم چه کنم من
عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار
از گنبد دوار چنین خیره بمانم
بس کس که چنین خیره شد از گنبد دوار
پس کوه و هامون نوردیده به دارالسلام شتافتم که شاید خلیفه را از حالت خویش بیاگاهانم. چون بدینجا رسیدم گدای نخستین را دیدم که او نیز همان دم رسیده بود. در گفتگو بودیم که گدای سیم برسید، با یکدیگر یار گشته همی گشتیم که قدر ما را به این مقام پرخطر رهنمون شد. خداوند خانه گفت: از این هم بند بردارید. چون بند برداشتند گفت: تا حکایت یاران نشنوم نخواهم رفت.
حکایت گدای سوم
[کوه مغناطیس]
آن گاه گدای سیم پیش آمده گفت: ای خاتون، مرا حدیثی است عجبتر از حدیث هر دو و آن این است که من ملک زاده بودم. چون پدرم بمرد من در مملکت بنشستم. به عدل و داد، رعیت و سپاه خرسند داشتم ولی مرا به سفر دریا و تفرج جزیره ها رغبت تمام بود. روزی برای تفرج، ده کشتی ترتیب داده توشه یک ماهه به کشتیها بنهادم و به کشتی نشسته بیست روز در دریا تفرج کردیم تا به جزیره ای برسیدیم. دو روز در آنجا مانده باز به کشتی بنشستیم. بیست روز دیگر کشتی براندیم. شبی از شبها بادهای مخالف وزیدن گرفت و تا هنگام بامداد دریا به تلاطم بود. چون روز برآمد باد بنشست و کشتی آرام گرفت ولی دگرگونه آبها بدیدیم. ناخدا به فراز کشتی بر شد و با حالت دگرگون به زیر آمده دستار بر زمین انداخت و تپانچه بر روی خود زد و گریان شد. سبب آن سؤال کردیم. گفت که: آماده هلاک شوید. گفتیم: ای ناخدا، سبب بیان کن. گفت: ای ملک، چون به فراز کشتی بر شدم از دور سیاهی نمایان بود، گاهی سیاه و گاهی سپید مینمود. من دانستم که آن، کوه مغناطیس است و یازده روز است که کشتی به بیراهه آمده، کشتی ما دیگر ره به سلامت نخواهد برد و هنگام بامداد به کوه مغناطیس خواهیم رسید و آن کوه کشتی را به سوی خویش کشد و آنچه که میخ آهنی به کشتی اندر است از کشتی بپراکند و بر کوه بچسبد و ای ملک به فراز کوه قبه ای است مسین و به فراز قبه صورتی بر اسب مسین سوار است و نیزه ای مسینه در کف دارد و لوح ارزیز از گردن او آویخته و طلسماتی بر لوح نقش کرده اند. تا آن سوار بر آن اسب نشسته، هر کشتی که بدین مکان آید بشکند، چاره نیست جز اینکه سوار از اسب بیفتد. چون ناخدا این سخنان گفت گریان گشتیم و تن به هلاکت سپردیم. چون بامداد شد به کوه برسیدیم. میخهای کشتی پراکنده شد هر یک به سنگی بچسبید و تخته ها شکسته از هم پاشیدند. جمعی از ما غرق شدند و جمعی خلاص یافتند.
من هم بر تخته ای چسبیدم. موج مرا بدان کوه رسانید. به فراز کوه بر شدم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Wed, 17 Apr 2019 - 10min - 16 - شب پانزدهم
شب پانزدهم
چون شب پانزدهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، گدای سیم گفت: ای خاتون، من به فراز کوه بر شدم و به سلامت خویش شکر گزاردم و به میان قبه رفته در آنجا بخفتم. از هاتفی شنیدم که گفت: ای فلان، چون از خواب برخیزی خوابگاه خویش بکن و کمانی با سه تیر که طلسمها بر آن تیرها نوشته اند در آن مکان پدید آید، آنها را بیرون بیاور و آن سوار را که به فراز قبه است با تیر بزن تا از هم فرو ریزد و مردم از این بلیت برهند و چون سوار را بزنی او به دریا افتد. تو کمان را در جایی که بود در زیر خاک پنهان کن هر وقت که بدین سان کنی آب دریا بلند گشته با سر کوه یکسان شود. آن گاه زورقی پیش تو آید و در این زورق شخصی بینی، با او به زورق بنشین که به ده روز ترا به کنار دریا برساند. آنجا نیز کسی را خواهی یافت که ترا به شهر خود برساند ولی در این ده روز که به زورق نشسته ای نام خدا به زبان مبر.
پس من شادان از خواب برخاستم و بدان سان که هاتف گفته بود کردم و ده روز در زورق بودم که جزیره ای نمایان شد. من از غایت خرسندی تکبیر و تهلیل گفتم. در حال آن شخص مرا از زورق به دریا افکند. من شنا کرده خود را به جزیره ای رساندم.
آن شب را در همان جا بخسبیدم. بامداد برخاستم ولی راه به جایی نمی دانستم و حیران به هر سو می رفتم و گریان بودم و نجات از خدای تعالی همی خواستم که یکی کشتی پدید شد. از بیم به فراز درخت بر شدم.
چون کشتی به ساحل در رسید ده تن غلام از کشتی به در آمده در میان جزیره زمین را بکندند و خاک به کنار کردند. طبقی چوبین پدید شد، طبق برداشتند دری گشوده شد. آنگاه به کشتی بازگشته نان و خربزه و آرد و روغن و عسل و گوسفند از کشتی به در آورده بدانجا بردند. پس از آن غلامان به در آمدند و جامه های نیکو به در آوردند و در میان ایشان پیری بود سالخورده و بلند بالا که از غایت پیری نزار گشته و دست پسر ماهروی مشکین مویی در دست داشت و همی رفتند تا از دیده نهان گشتند. من از درخت به زیر آمده خاک از روی دریچه بر کنار کردم و طبق چوبین برداشتم. دریچه پدید آمد از آنجا به اندرون شدم و از نردبانی به زیر رفتم و به فراخنایی برسیدم که از آنجا دری به باغی گشوده می شد و از آن باغ دری به باغ دیگر گشوده می شد تا سی و سه باغ و در همه آنها درختان بارور و گلهای رنگین چندان بود که در وصف سخندان نمی آمد و در آخرین باغ دری دیگر یافتم بسته. چون در گشودم اسبی دیدم زین کرده. نزدیک رفته بر اسب نشستم. اسب بر هوا شد و مرا به فراز خانه ای گذاشته دم خویش بر یک چشم من بزد. در حال چشمم نابینا شد و اسب از من ناپدید گردید.
من از فراز خانه به زیر آمده ده تن جوان برهنه بدیدم. از ایشان اجازت نشستن خواستم مرا منع کردند. از پیش ایشان غمین و گریان به در آمده شبانه روز راه می سپردم تا به دارالسلام رسیدم و به گرمابه اندر شدم. زنخ بتراشیدم و به صورت گدایان بر آمده در شهر بغداد می گشتم که این دو گدا را دیدم. به ایشان سلام کردم و غریبی خویش بنمودم؛ ایشان گفتند: ما نیز غریبیم. پس سه تن یار گشته بدین مقام گذارمان افتاد و سبب نابینایی یک چشم من این بود.
[دنباله حکایت حمال با دختران]
دختر گفت: بند از این هم بردارید. پس از آن دختر روی به خلیفه و جعفر و مسرور آورده گفت: شما نیز سرگذشت خویش را بیان کنید.
جعفر گفت: در وقت آمدن گفتیم که ما بازرگانان طبرستانیم از مهمانی بازرگانی بازگشته راه منزل گم کرده بودیم. دختر چون سخن جعفر بشنید و ادب او بدید گفت: شما را به یکدیگر بخشیدم.
پس همگی بیرون آمدند. خلیفه گدایان را به جعفر سپرد که از آنها پذیرایی کند و خود به مقر خویش بازگشت. چون روز برآمد خلیفه بر تخت نشسته سه دختر و سه تن گدا و آن دو سگ را بخواست. چون ایشان را حاضر آوردند خلیفه به دختران فرمود: چون که از ما درگذشتید ما نیز به پاداش آن از شما درگذشتیم. اگر مرا نشناختید اکنون بشناسید که هارون الرشیدم و بجز راستی سخن نگویید. دختران گفتند: ای خلیفه، ما طرفه حدیثی داریم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Wed, 17 Apr 2019 - 6min - 15 - شب شانزدهم
شب شانزدهم
"حکایت بانو و دو سگش در ادامه حکایت حمال با دختران"
چون شب شانزدهم برآمد
حکایت بانو و دو سگش
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، بزرگترین دختران پیش آمده زمین ببوسید و گفت: من طرفه حکایتی دارم و آن این است که این دو سگ، خواهران پدری من اند و من مهتر خواهرانم. چون پدر ما بمرد پنج هزار دینار زر به میراث گذاشت. خواهران من جهیز گرفته هر کدام به شوهری رفتند. پس از چندی شوهران نقدینه ایشان بستدند و کالا خریده با زنان به بازرگانی برفتند. چهار سال به غربت اندر بسر بردند و سرمایه تلف کردند. شوهران از ایشان دست برداشته برفتند و ایشان به صورت دریوزگان پیش من آمدند.
از بس که بی سامان بودند من به زحمت ایشان را بشناختم و از حالت ایشان باز پرسیدم گفتند: قصه بازگفتن سودی ندارد، سرنوشت این بوده است. من ایشان را به گرمابه فرستاده جامه بپوشاندم و ایشان را به بزرگی برگزیدم. گفتم: من خواسته [= دارایی] بی شمر دارم همه مال از آن من و شماست. پس همه روزه در نیکی و احسان به ایشان می افزودم تا سالی بر این بگذشت.
ایشان از مال من مالی اندوخته گفتند که: ما را شوی باید. گفتم: مرد خوب به جهان اندر نایاب است، شما شوهر گرفتید و آزمودید، دیگر بار شوی کردن سودی ندارد. ایشان سخن نپذیرفتند. من از مال خویش جهیز گرفته ایشان را شوهر بدادم. هرکدام با شوهر برفتند. پس از چندی شوهرها ایشان را فریب داده آنچه که داشتند بستدند و ایشان را به سفر برده در میان راه از ایشان دست برداشته برفتند. ایشان برهنه بازگشته پیش من آمدند و عذر خواسته پیمان بستند که دیگر نام شوهر به زبان نیاورند. من عذر پذیرفته بیش از پیش به ایشان احسان می کردم تا اینکه سالی بر این بگذشت و من کالای فزون خریده به قصد بصره به کشتی نشستم و خانه به ایشان سپردم. ایشان گفتند: ما طاقت جدایی تو نداریم. من ایشان را نیز با خود به کشتی نشانده شبانه روز همی رفتیم تا اینکه ناخدا غفلت کرد و کشتی از راه به در شد. پس از چند روز شهری پدید گشت. از ناخدا پرسیدیم که: این کدام شهر است؟ گفت: نمی شناسم و تمامی عمر در دریا کشتی رانده ام و هرگز این شهر را ندیده بودم. اکنون که بدینجا آمده ایم شما کالای خویش به شهر برده بفروشید اگر خریدار نباشد دو روز برآسوده توشه بگیرید پس از آن کشتی به سوی مقصد برانیم. پس ناخدا برخاسته به شهر رفت، در حال بازگردیده گفت: برخیزید و به شهر آید و قدرت خدای تعالی را ببینید. آنگاه ما به شهر رفته دیدیم که مردم شهر همگی سنگ سیاه شده، زر و سیم و دیگر کالای مردم جا به جا مانده است. ما را عجب آمد. همه از یکدیگر جدا گشته از بهر تفرج شهر به هر کوی و برزن برفتیم و من به سوی قصر ملک بشتافتم. در آنجا دیدم که همه ظروف از زر و سیم است و ملک را به فراز تخت دیدم که وزرا و خادمان و سپاهیان به پیش او ایستاده همگی سنگ بودند و گوهرهای درخشنده بر آن تخت بود که چون ستارگان پرتو همی دادند. پس به حرمسرای رفته ملکه را دیدم که تاج مکلل و عقد مرصع و قلاده گوهرنشان و جامه های زرین او به حال خود بودند ولی ملکه سنگی سیاه شده بود. در آنجا دری یافتم از در به درون شدم و از نردبانی که در آنجا بود فراز رفته ایوانی دیدم که فرشهای حریر و استبرق [1] به آنجا گسترده بودند و تختی مرصع با در و گوهر در صدر ایوان دیدم که گوهرهای درخشنده تر از ماه تابان بر آن تخت بود. پس از آن به جای دیگر رفته عجایب بسیار دیدم که از دیدن آنها به دهشت اندر شدم و حیران همیگشتم تا شب در آمد. خواستم از قصر به در آیم راه نشناختم. در مکانی که تخت بر آن بود بخفتم. چون نیمی از شب برفت آواز تلاوت قرآن شنیدم. در حال برخاسته بدان سو رفتم.
عبادتگاهی یافتم که قندیل آویخته و شمعها سوخته و سجاده گسترده اند و جوانی نیکو شمایل در آنجا به تلاوت مشغول است.
مرا از آن جوان عجب آمد که چگونه مردم شهر بجز این جوان همگی سنگ سیاه اند. پس نزدیک آن جوان رفته سلامش دادم. رد سلام کرد. گفتم: پرسشی از تو خواهم کرد و بدین قرآن که همی خوانی سوگندت میدهم که براستی پاسخ ده. آن جوان تبسمی کرده گفت: نخست تو بازگو که بدین مقام چگونه آمدی؟ من ماجرای خویش بیان کردم و از احوال مردم شهر پرسیدم. مصحف بر هم نهاد و مرا پیش خود خوانده بنشاند. دیدم که آن پسر در نکویی چنان است که شاعر گفته:
پری چهره بتی عیار و دلبر گ
نگار سروقد ماه منظر
اگر آذر چو تو دانست کردن
درود از جان من بر جان آذر
اگر بتگر چو تو بت برنگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر
من تیر محبت او خورده دل به مهرش سپردم و از حکایت مردم شهر باز پرسیدم. گفت: پدر من ملک شهر بود و او همان است که به فراز تخت، سنگ شده و مادرم همان بود که به حرمسرای اندر بدیدی. پدر و مادرم و مردم شهر ستایش پروردگار نکردند و آتش همی پرستیدند و به ماه و هور سوگند یاد می کردند. ولکن در خانه ما پیرزنی بود خداپرست که دین خود آشکار نمی کرد و پدرم به امانت و پاکدامنی او اعتماد تمام داشت و مرا بدو سپرد که تربیت داده احکام دین مجوسم بیاموزد. او احکام دین اسلام و تلاوت قرآن به من بیاموخت. من نیز دین خود پوشیده می داشتم. تا اینکه مردم در کفر طغیان کردند.
روزی از هاتفی شنیدیم که گفت: ای مردمان این شهر، از پرستش آتش بازگردید و خدا را پرستید. مردم ترسیدند و به پیش ملک آمدند. پدرم گفت: از آواز هاتف نترسید و از دین پدران برنگردید. مردمان به سخن ملک اعتماد کردند. سالی به همین منوال آتش پرستیدند. چون سال دوم برآمد همان آواز نخستین بشنیدند و از کردار ناصواب خویش بازنگشتند. سال سیم باز آواز بشنیدند از کفر بازنگشتند. خشم خدای تعالی ایشان را فرو گرفت همه سنگ سیاه شدند و از آن روزی که این حادثه روی داده من به نماز و روزه و تلاوت عمر میگذارم و از تنهایی بس ملولم. من گفتم در بغداد حکیمان و دانشمندان هستند اگر تو بدانجا روی، علم بیندوزی و حکمت بیاموزی و من نیز از کنیزکان تو خواهم بودن، بدان که من هم بزرگ تبار و خداوند غلام و کنیزم و کشتی کشتی کالای قیمتی با خود آورده ام، قضا کشتی ما را بدین سوی کشانید تا من و تو یکدیگر را ببینیم.
پس من او را به بغداد ترغیب کردم او خواهش من بپذیرفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- حریر = ابریشم؛ دیبا = گونه ای پارچه ابریشمی رنگین؛
استبرق = معرب استبرک، پارچه ای که با زر و ابریشم بافته شود، دیبا، دیبای ستبر]
دریوزه:
بدبخت، گدا
*تاج مکلّل:
تاج آراسته شده
*عِقد مرصع:
زیب و زیوری چون حلقه و گردن آویز که به جواهرات منقوش باشد
*استبرق:
معرب استبرک، حریری که به زر بافته باشند
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 08 Mar 2020 - 10min - 14 - شب هفدهم
شب هفدهم
"باقی حکایت بانو و دو سگش ، و حکایت دختر تازیانه خورده در ادامه حکایت حمال با دختران"
چون شب هفدهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، دختر گفت: ملک زاده را به آمدن بغداد ترغیب کردم او سخن مرا بپذیرفت و آن شب را با ملک زاده بسر بردیم. چون بامداد شد هر دو پیش ناخدا آمدیم. اهل کشتی در جستجوی من بودند. چون مرا بدیدند شاد گشتند و سبب غیبت من باز پرسیدند. من ماجرا بازگفتم. چون خواهران من ملک زاده را با من بدیدند بر من رشک بردند و کینه مرا در دل گرفتند.
چون به کشتی بنشستیم باد مراد برآمد و کشتی براندیم، اما خواهران پیوسته از من می پرسیدند که: با این پسر چه خواهی کرد؟ گفتم که: او را به شوهری گزینم. و به خواهران گفتم که: ملک زاده از آن من و آنچه کالا در این کشتی دارم همه از آن شما، اما خواهران در هلاک من یک رای و یکدل بودند و من نمی دانستم. هنگام شام به بصره نزدیک شدیم. درختان و باغها نمودار گشت. در همان جا لنگر انداختند پس پاسی از شب رفت بخفتیم.
خواهران مرا با ملک زاده در روی بستر به دریا افکندند اما ملک زاده چون شناوری نمی دانست غرق شد و به نیکان پیوست ولی من به تخته ای نشسته شنا همی کردم تا به جزیره برسیدم و آن شب را در جزیره به روز آوردم. بامداد در جزیره به هر سو می رفتم. راهی پیدا شد و جای پای آدمیزادی در آن راه دیدم و آن راه از جزیره به بیابان می رفت.
من آن راه گرفته به سوی بیابان رفتم دیدم که ماری از پیش و اژدهایی از پس او همی دود. مرا بدان مار مهر بجنبید سنگی برگرفته اژدها را کشتم.
در حال مار بسان مرغ پریدن گرفت. من شگفت ماندم و از غایت رنجی که برده بودم در همان جا بخفتم. چون بیدار شدم دختری دیدم که پای من همی مالد. من از او شرمگین گشته راست نشستم و به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: ساعتی بیش نیست که تو دشمن مرا کشتی و با من نیکیها کردی من همان مارم که از اژدهایم برهاندی، بدان که من از جنیانم و اژدها نیز از جنیان بود. چون خلاصی مرا سبب شدی من نیز به کشتی رفتم و آنچه که به کشتی اندر مال داشتی همه را به خانه تو گرد آوردم و خواهرانت را به جادو، دو سگ سیاه کردم؛ آنگاه مرا در ربوده با آن دو سگ به فراز خانه فرود آورد. دیدم که آنچه در کشتی بود همه را آورده است. پس آن مار گفت: اگر همه روزه به هر یکی از این دو سگ سیصد تازیانه نزنی به نقش خاتم سلیمان علیه السلام سوگند که ترا نیز بدین صورت بکنم.
ای خلیفه، من از بیم آن جن تازیانه به خواهران خود می زنم و به مهر خواهری گریه میکنم. خلیفه از حکایت دختر شگفت ماند و به دختر دیگر گفت: تو بازگو که سبب زخم تازیانه در بدنت چه بوده است؟
حکایت دختر تازیانه خورده
دختر گفت: ای خلیفه، پدری داشتم. چون درگذشت بسی مال به میراث گذاشت. پس از چندی مردی از نیکبختان و محتشمان روزگار را به شوهری بگزیدم. یک سال رفت که او نیز مرد. هشتاد هزار دینار زر سرخ به میراث گذاشت. من همه روز یک گونه جامه گرانبها پوشیده به کامرانی همی گذراندم تا اینکه یک روز پیر زالی که گره در ابرو و چین اندر جبین داشت نزد من آمد و چنان بود که شاعر گفته:
زلف او چون روی او باریک و زرد
روی او چون زلف او پرچین و تاب
خردسالی نیک لکن وقت نوح
از تنورش خاسته توفان آب
القصه عجوز بر من سلام کرد و گفت: نزد من دختری هست یتیم که امشب بهر او بساط عیش فرو چیده ام، همی خواهم که دل او را به دست آورده امشب در آن بزم حاضر آیی. این بگفت و بسی لابه کرد و پای مرا بوسیده بگریست. مرا دل بر او سوخت. خویشتن را بیاراستم و با تنی چند از کنیزکان برفتیم تا به خانه ای بلند که سر به ابر میسود برسیدیم. چون از در به درون شدیم دیدم که فرشهای حریر گسترده و قندیلهای بلور آویخته و شمعهای کافوری افروخته اند و در صدر، تختی از مرمر که مرصع به در و گوهر بود گذاشته و پرده حریری بر آن تخت آویخته دختری زهره جبین که توده سنبل بر ارغوان شکسته بود از پرده به در شد و سلام کرد و این دو بیت بر خواند:
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از جنت به روی خلق بگشایی
ملامتگوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
پس از آن بنشست و مرا بنشاند، گفت: برادری دارم از من نکوتر که ترا در رهگذری دیده و دل به مهر تو سپرده است. این پیر زال به طمع مال پیش تو آمده که ترا به حیلتی پیش من آورد، اکنون بدان که برادرم می خواهد ترا به خود کابین کند. من بی مضایقه رضامندی آشکار نمودم و سخن او را بپذیرفتم. دختر شاد شد و در پشت پرده دری بود، آن در بگشود، پسری چون قمر به در آمد بدان سان که شاعر گفته:
نگاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
بهاری کز دو یاقوتش همی شهد و شکر ریزد [1]
هزار آشوب بنشاند هر آن گاهی که بنشیند
هزاران فتنه برخیزد هر آن گاهی که برخیزد
من چون پسر را دیدم بسته کمندش گشته دل به عشقش بنهادم. آن پسر بر کرسی که در صدر خانه بود بنشست. در حال قاضی و گواهان به خانه در آمدند و مرا بدو کابین بسته بازگشتند. آنگاه پسر با من گفت: باید سوگند یاد کنی و پیمان بربندی که دیگری بر من نگزینی و جز من به کسی دیگر ننشینی. من با او پیمان بستم و با یکدیگر لهو و لعب همی کردیم تا شب برآمد. خوان طعام بگستردند خوردنی بخوردیم و آن شب را با طرب و انبساط به روز آوردیم و در آغوش یکدیگر بخفتیم و تا یک ماه بدین سان در عیش و نوش بودیم که روزی از روزها به تفرج بازار دستوری خواستم. مرا جواز داد و عجوز را همراه من کرد. من و عجوز به بازار شدیم و در دکه جوانی که با عجوز سابقه الفت داشت بنشستیم. متاعی از آن جوان خریده قیمت بشمردم. آن جوان قیمت نستد و زرها به من باز پس داده گفت:
زر چه محل دارد و دینار چیست
مدعی ام گر نکنم جان نثار
من این کالای مختصر پیشکش آورده ام. من با عجوز گفتم: اگر قیمت نستاند کالا رد خواهم کرد. جوان گفت: هیچ کدام باز نستانم. یک بوسه تو نزد من بسی خوشتر از زر و مال است. عجوز با او گفت: از یک بوسه چه طرف خواهی بست و با من گفت: ای دخترک یک بوسه ترا چه زیان دارد؟ گفتم: می دانی که من پیمان بسته ام و سوگند خورده ام. گفت: اگر ترا ببوسد و تو هیچ سخن نگویی خلاف عهد و پیمان نخواهی کرد. پس آن عجوز مرا به بوسه دادن ترغیب همی کرد تا اینکه سخن او را بپذیرفتم و سر پیش برده چشم بر هم نهادم، جوان لب بر لبم گذاشت مرا ببوسید و لبم را چنان بگزید که فگار گشت و خون از او برفت؛ من بیهوش شدم.
عجوز مرا در آغوش کشیده به هوش آورد. دیدم که دکان بسته و عجوز محزون نشسته است. پس با من گفت: برخیز و به خانه رو و در بستر بیماری بخسب، من همه روزه به زخم تو مرهم مینهم تا بهبودی پدید آید. پس من و عجوز حیران همی رفتیم و بسی بیم داشتم. چون به خانه رسیدیم من به بستر افتاده بیماری آشکار کردم. چون شوهرم آمد گفت: چه بر تو رسیده؟ گفتم: بیمارم. پیش آمده جراحت دندان اندر لب من بدید گفت:
ای لعبت خندان لب لعلت که گزیده
در باغ لطافت گل روی تو که چیده
گفتم: کوچه تنگ بود و اشتران بار هیزم آوردند. چوبی نقاب من بدرید و روی مرا مجروح کرد. گفت: فردا شکایت به حاکم برم که همه هیزم فروشان بکشد. گفتم: وبال کسی به گردن مگیر که من سوار خری شدم خر برمید و من بیفتادم. چوبی روی من بخراشید. گفت: فردا به جعفر برمکی بگویم که همه صاحبان خر بکشد. من گفتم: قضایی بر من رفت. چرا تو با همه مردمان از بهر من کینه همی ورزی؟ چون این سخن بشنید در خشم شد و گفت: نگفتمت
رخ تو باغ من است و تو باغبان منی
به هیچ کس مده از باغ من گلی زنهار
و گفت:
بسیار توقف نکند میوه پربار
چون عام بدانند که شیرین و رسیده است
رفت آنکه فقاع [2] از تو گشاییم دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده است
پس از آن بانگ بر زد. غلامان سیاه از در در آمده مرا از بستر دور کرده به روی خاک انداختند. آنگاه به غلامی گفت بر سر من بنشست و دیگری را گفت پاهای من بگرفت و به دیگری گفت: این روسپی را دو نیمه کن و بر دجله اش بیفکن.
غلام تیغ برکشید. من به احوال خویش نگریسته بگریستم و گفتم:
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
چون شعر بشنید و گریستنم بدید خشمش فزون گشته گفت:
تا چه کردم که تو بر من بگزیدی دگری
اینت بی مهری و بی رحمی و بیدادگری
چه کنم گر تو به دو رخ چو شکفته سمنی
چه کنم گر تو به عارض چو دوهفته قمری
پس از آن با خود گفتم: به از این نیست که فروتنی کرده بنالم شاید از کشتنم بگذرد. پس این بیت بخواندم:
ز قتل چون منی گر خاطرت خشنود می گردد
به جان منت ولی تیغ تو خون آلود می گردد
چون شعر به انجام رساندم بگریستم. نگاهی به من کرده دشنامم داد و این دو بیت بر خواند:
خیز کاندر دلبری در بند پیمان نیستی
رو که اندر دوستی یکرو و یکسان نیستی
چون به ترک جان بباید گفتنم در عشق تو
هم به ترک تو بگویم خوشتر از جان نیستی
چون دو بیت به انجام رسانید بانگ به غلام زد که: این را بکش. من به مرگ آماده شدم و خویشتن به خدای تعالی سپردم. در حال همان عجوز در رسید و خود را به پای شوهر من بیفکند و گفت: ای فرزند، به پاداش خدمتهای دیرین من از این بیچاره درگذر که او گناهی نکرده که سزاوار چندین عقوبت تواند بود و تو نیز جوانی، از خون ناحق او بر تو همی ترسم،
جوانی جان من پند غلام پیر خود بشنو
مکن کاری که از دستت دل پیر و جوان لرزد
جوان گفت: به پاس خاطر تو از کشتنش درگذشتم ولی باید عقوبتی کنم که پیوسته اثر آن بر جای بماند. آنگاه غلام را گفت که جامه از من بکنَد و شاخها از درخت برچیند و بر پشت و پهلوی من چنان بزد که بیهوش شدم.
چون به هوش آمدم خود را در خانه خویشتن یافتم. به مرهم و دارو پرداخته تندرست شدم ولی اثر ضربت در تنم بر جای ماند بدان سان که خلیفه مشاهده کرد. پس چون چهار ماه بگذشت به آنجا که این حادثه آنجا رو داده بود برفتم دیدم که خانه ویران گشته، جز تل خاک اثری نمانده. سبب آن را ندانستم و به پیش همین خواهر بیامدم و این دو سگ را به نزد او دیدم و سرگذشت بدو باز گفتم، او نیز مرا از ماجرای خویش بیاگاهانید. پس هر دو با هم بنشستیم و تا اکنون هیچ کدام نام شوهر به زبان نبرده ایم و این دلاله از روی مهربانی همه روزه ضروریات زندگانی از بهر ما آماده میکند و دیرگاهی بود که بدین سان بسر می بردیم تا اینکه دی خواهر ما به عادت معهود به بازار رفته خریدنی بخرید و حمال بیاورد، چون شب شد آن گدایان بر آمدند و شما به صورت بازرگانان بیامدید، بامدادان خویشتن را در بارگاه خلیفه یافته ایم و حکایت ما همین بود.
[باقی حکایت حمال با دختران]
خلیفه از شنیدن این حدیث در عجب شد و فرمود که حکایات نبشته، پاینده بدارند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- در نسخه مرجع « خیزد » آمده اما به نظر « ریزد » درست باشد.]
[ 2- فقاع (عربی شده فوگان پارسی): آب جو؛ فقاع گشادن: شیشه می برای کسی باز کردن. ناز کسی کشیدن]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 08 Mar 2020 - 15min - 13 - شب هجدهم
شب هجدهم
"عاقبت حکایت حمال با دختران و آغاز حکایت غلام دروغ گو"
چون شب هیجدهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، خلیفه فرمود که این حکایات را بنویسند و به خزانه سپارند. پس از آن به دختر بزرگ گفت که: عفریت را پس از جادو کردن خواهرانت دیده ای یا نه؟ دختر گفت: ای خلیفه، ندیده ام ولیکن مویی از گیسوان خود فرو گرفته به من سپرده است که هر وقت آن موی بسوزانم حاضر شود. پس خلیفه موی عفریت را از دخترک بگرفت و بسوزاند.
در حال قصر به لرزه درآمد و عفریت پدید شد. چون مسلمان بود به خلیفه سلام کرد و گفت: ایدالله الخلیفه، این دختر با من احسان کرد و مرا از هلاک خلاص کرد و دشمن را بکشت من به پاداش نکویی او خواهرانش را که بر او ستم کرده بودند به جادوی دو سگ سیاه کردم، اگر خلیفه خلاصی ایشان را بخواهد من ایشان را خلاص کنم و به صورت نخستین بیاورم. خلیفه گفت: نخست ایشان را از جادو خلاص کن پس از آن من جستجوی آن ستمکار کنم که این دختر بیازرده و تنش را بدین سان کرده. عفریت گفت: من او را نیز بشناسم. بدان که او نزدیکترین مردم است به خلیفه. پس عفریت طاس آبی را فسونی بردمید و بر آن دو سگ بپاشید. در حال، به صورت نخستین برگشته، دو دختر آفتاب روی شدند. پس از آن عفریت گفت: ای خلیفه، آن که تن این دختر به این سان کرده پسر تو امین است. خلیفه را شگفت آمد و گفت: منت خدای را که این دو زیباصنم به اهتمام من خلاص گشتند. خلیفه فرمود قاضی آوردند آن دختر را که خداوند خانه بود با دو خواهر او که به صورت سگ بودند بر سه ملک زاده صعلوک نما کابین کرد و ملک زادگان را از خواص خود بگزید و دختری را که زن امین بود بدو داد و دلاله را خویشتن به زنی بیاورد.
حکایت غلام دروغگو
چون چندی بر آن بگذشت شبی از شبها خلیفه به جعفر گفت: می خواهم که امشب به شهر اندر بگردم و از احوال حکام آگاه شوم و هرکدام از ایشان به زیردستان ستم کرده باشند معزول گردانم. پس خلیفه با جعفر و مسرور برخاسته به شهر اندر همی گشتند تا به کوچه ای رسیدند. مرد سالخورده ای در آنجا دیدند که دامی بر دوش و سبدی بر سر نهاده عصایی به دست گرفته نرم نرم همی رود و ابیات همی خواند:
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
که هر یکی به دگرگونه داردم ناشاد
بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست
ز من مپرس که این عیب بر تو چون افتاد
تمتعى که من از فضل در جهان بردم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد
چون خلیفه ابیات بشنید با جعفر گفت: این ابیات گواهی میدهد که این مرد بسی بی چیز است. خلیفه پیش رفته پرسید که: ای مرد، حرفت تو چیست؟ گفت: صیادم عیالمند، از نیمه روز تا اکنون بسی بکوشیدم خدای تعالی روزی امروز به من نرسانید، نومید بازگشتم و از زندگی به تنگ آمده درخواست مرگ می کردم. خلیفه گفت: اگر به کنار دجله بازگردی و به اقبال من دام در دجله بیندازی هر آنچه که به دام اندر افتد به صد دینار زر از تو خواهم خرید. صیاد از این سخن شاد شد و با خلیفه به کنار دجله بازگشت و دام در دجله بینداخت.
پس از ساعتی دام بیرون کشید، صندوقی گران در دام به در آمد. خلیفه صد دینار به صیاد داده صندوق بگرفت و او را به دوش مسرور نهاده به قصر بیاورد. چون صندوق بشکستند گلیمی یافتند در هم پیچیده، چون گلیم گشودند چادری دیدند، چون چادر را برداشتند دختری کشته یافتند که تنش به نقره خام همی مانست؛ خلیفه چون او را بدید بگریست و گفت: ای وزیر بی تدبیر، چگونه من تحمل توانم کرد که به عهد من مردم را بکشند و به دجله بیندازند و بزه آن بر من بماند. ناچار باید کشنده دختر را بکشم. به روح عباس بن عبدالمطلب سوگند که اگر کشنده دختر پدید نیاوری همه آل برمک را بکشم. چون جعفر خشم خلیفه بدید مهلت خواست.
خلیفه سه روز مهلت داد. جعفر از بارگاه خلیفه به در آمده غمین و محزون همی رفت و به حیرت اندر بود که کشنده دختر چگونه به دست آورم و دیگری را بی گناه به جای وی چگونه به کشتن دهم. پس به خانه خویش رفته به تشویش اندر بنشست. روز چهارم خلیفه او را بخواست و از کشنده دختر باز پرسید. جعفر گفت: «لا یعلم الغیب الا الله». خلیفه در خشم شد و گفت: چون سوگند خورده ام امروز ترا بکشم. پس منادی را فرمود که در کوی و محلت ندا دهد که جعفر وزیر به دار کشیده خواهد شد، هر کس خواهد به تفرج بیاید. چون منادی ندا در داد مردمان گروه گروه قصد تماشا کردند ولی همه از شنیدن این خبر ملول و گریان بودند و سبب خشم خلیفه را به جعفر وزیر نمی دانستند. چون مردم گرد آمدند خادمان خلیفه چوب دار نشانده چشم بر حکم خلیفه و گوش بر فرمان داشتند که ناگاه جوانی نیکوشمایل را دیدند که جامه های نو پوشیده به شتاب همی آید. چون به میان جمع رسید خویشتن را به روی پای جعفر وزیر انداخته گفت: ای وزیر دانشمند، دختری را که به صندوق اندر یافته اید من کشته ام. به قصاص او مرا باید کشت. چون جعفر این را شنید به خلاص خویش شاد گشت و به گرفتاری جوان محزون بود که ناگاه پیر سالخورده ای را دیدند که مردم به کنار میکند و شتابان همی آید. چون به نزد جعفر رسید گفت: ای وزیر، این جوان تقصیری ندارد به خویشتن بهتان می زند دختر را من کشته ام، مرا به قصاص او باید کشت. جوان گفت: ای وزیر، این پیرمردی کم خرد است نمی داند که چه می گوید، دختر را من کشته ام به قصاص او مرا باید کشت. پیر روی به آن جوان کرده گفت: ای فرزند، تو هنوز از جوانی بر نخورده ای و در دل بسی آرزو داری، ترا کشتن نشاید. من پیرم و از زندگی سیر گشته ام جان خود بر تو و بر وزیر فدا میکنم. چون وزیر این سخنان بشنید شگفت ماند و پیر و جوان را پیش خلیفه برد و گفت: ای خلیفه، کشنده دختر پدید آمده. خلیفه گفت: از این دو کدام یک کشت؟ جعفر گفت: جوان گوید که من کشته ام و پیر نیز گوید که من کشته ام. خلیفه از ایشان باز پرسید، هر دو همان گفتند که با جعفر گفته بودند. خلیفه گفت: هر دو را بکشند. جعفر گفت: ای خلیفه، کشنده یکی است، قصاص از هر دو ستم است. جوان گفت: به خدایی که آسمان بیفراشت و زمین بگسترد دختر را من کشتم و نشان از صندوق و دختر همی داد تا به خلیفه آشکار شد که او کشته. خلیفه را عجب آمد و با جوان گفت: سبب کشتن دختر چه بوده و چون است که این گناه نمیپوشی و در هلاک خود همی کوشی؟
جوان گفت: این دختر زن من بود و این پیر مرا عم و او را پدر است. این دختر در خانه من سه فرزند بزاد و مرا بسیار دوست داشت. من از او بدی ندیده بودم. در آغاز همین ماه بیمار شد طبیب آوردم بهبودی روی داد. خواستم که به گرمابه فرستم گفت: بهی آرزو دارم که او را ببویم و بخورم. من در حال به جستجوی به از خانه به در آمدم و آن روز بسی بگشتم. به پدید نیاوردم و شب را به فکرت بسر بردم. چون بامداد شد از خانه بیرون رفته باغها بگشتم و از باغبانان بپرسیدم. یکی از ایشان گفت: آنچه تو می خواهی در بغداد یافت نخواهد شد ولی خلیفه را به بصره اندر باغی است بسی درختان به دارد و باغبانان آن باغ همه روزه به چیده و برای خلیفه می آورند. پس مرا محبت دختر بر آن داشت که به بصره روم. پانزده شبانه روز رفتم و بازگشتم و سه دانه به، به سه دینار خریده بیاوردم.
پس از چند روزی به دکان رفته به معامله نشستم. غلام سیاهی را دیدم که بهی در دست دارد به او گفتم که این به از کجاست که من نیز بخرم. بخندید و گفت: این به را از محبوبه خود گرفته ام؛ چند روز بود در سفر بودم چون بیامدم محبوبه را رنجور و نزار یافتم و سه دانه به در بالین داشت. یکی به من داده گفت: شوهر قلتبان من اینها را از بصره آورده. چون سخن غلام بشنیدم جهان به چشمم تیره شد. دکان برچیده به خانه آمدم. از غایت خشم عقل و شعور از من رفته بسان دیوانگان بودم. دیدم که دو دانه به در بر بالین دختر است. از به سیمین جویا شدم. دختر گفت: ندانستم چه کس برداشته است. من سخن غلام راست پنداشتم کاردی برگرفته به فراز سینه دختر نشستم و او را بکشتم و به گلیم
اندر پیچیده به صندوق نهادم و صندوق بر استری نهاده بردم و به دجله اش درافکندم. ای خلیفه، زودتر مرا بکش و قصاص از من بستان که من بسی بیم از مکافات روز رستخیز دارم به سبب اینکه چون من صندوق در دجله افکنده بازگشتم پسر مهتر خود را دیدم گریان است. سبب گریه پرسیدم و او از ماجرای مادرش آگاه نبود گفت: بهی از سه دانه به که در بالین مادر بود بگرفتم و به کوچه اندر بازی می کردم، غلام سیاه بلند بالایی به از من بستد و گفت: این به از کجا آورده ای؟ من گفتم: مادرم رنجور است پدرم به بصره رفته سه دانه به، به سه دینار خریده و آورده است که مادرم آنها را ببوید.
غلام به سخن من گوش نداد به از من ربوده برفت، من از بیم مادر گریانم. چون سخن کودک بشنیدم دانستم که غلام بهتان گفته و من دختر را به ستمگری کشته ام. پس غمین و محزون نشسته همیگریستم که عم من همین پیر به نزد من آمد. ماجرا بر او بیان کردم او نیز در پهلوی من به ماتم نشست. پنج شبانه روز است که گریانیم و به کشتن دختر افسوس می خوریم. ترا به اجدادت سوگند می دهم که مرا زود بکش.
خلیفه گفت: ممکن نیست، نخواهم کشت مگر غلام را.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 08 Mar 2020 - 12min - 12 - شب نوزدهم
شب نوزدهم
"ادامه حکایت غلام دروغگو و آغاز حکایت شمس الدین و نورالدین"
چون شب نوزدهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، خلیفه به کشتن غلام سوگند یاد کرده به جعفر گفت که: غلام را از تو می خواهم، اگر پدید نیاوری به جای او ترا بکشم. جعفر از پیش خلیفه به در آمده همی گریست و همی گفت: «لا کل مره تسلم الجره» یعنی همه وقت سبو از آب، سالم درنیاید. اگر آن دفعه خلاص یافتم این دفعه کشته می شوم که پدید آوردن غلام محال است.
القصه، جعفر به خانه آمده سه روز به طاعت مشغول شد. پس از آن قاضی را خواسته وصیت بگزاشت. در آن هنگام حاجب خلیفه از در درآمد و گفت: خلیفه بسی خشمگین نشسته و سوگند یاد کرده که اگر جعفر غلام پدید نیاورد امروز او را بکشم. جعفر چون این بشنید بنالید و فرزندان و کنیزکانش بگریستند.
جعفر فرزندان را یک یک وداع بازپسین می کرد تا اینکه دختر خردسالی که از همه فرزندانش بیشتر دوست می داشت از بهر وداع در آغوش گرفته همی بوسید و همی گریست. در آن حال به جیب اندرش بهی دید. گفت: ای دخترک این به از کجا آوردی؟ دختر گفت: غلام ما ریحان دو دینار از من گرفته این به ، به من داد. جعفر چون این بشنید خرسند گردید و غلام را بخواست.
چون ریحان بیامد جعفر پژوهش آغازید. غلام گفت: پنج روز پیش این به را در کوچه از کودکی بربودم. طفل گریان شد و گفت: مادرم رنجور است پدرم سه دانه به از بصره به سه دینار خریده و آورده است. من به سخن کودک گوش ندادم چون به، به خانه آوردم خاتون به را بدید و آن را به دو دینار از من بخرید. جعفر چون این بشنید به خلاص خویشتن نشاط کرد و گفت: اکنون که من از هلاک برستم هلاکت غلامی سهل خواهد بود: «چو جان به جای بود خواسته نیاید کم».
پس از آن غلام را به بارگاه خلیفه آورد و ماجرا به خلیفه باز گفت. خلیفه را عجب آمد فرمود که حکایت بنویسند و در خزینه نگاه دارند که آیندگان را عبرت افزاید.
جعفر گفت: ایها الخلیفه از این حدیث ترا شگفت آمد و این عجیبتر از حکایت نورالدین نیست. خلیفه گفت: چگونه است حکایت؟ جعفر وزیر گفت: تا از کشتن غلام در نگذری حکایت بازنگویم. خلیفه از خون غلام درگذشت.
حکایت نورالدین و شمس الدین
[ حسن بدرالدین و ست الحسن و عجیب]
جعفر گفت: در مصر ملکی بود خداوند دهش و داد. وزیر دانشمندی داشت و او را دو پسر بود که مهین را شمس الدین و کهین را نورالدین نام بودی. چون وزیر درگذشت ملک محزون شد و پسران او را بخواست و خلعت شایسته در خور هریک داده گفت: غم مخورید که شما در نزد من رتبت پدر خود دارید. پسران وزیر خرسند شدند و زمین ببوسیدند. پس هر کدام هفته ای شغل وزارت همی گذاشت. چون ملک به سفر می رفت یکی از ایشان را با خود می برد. شبی که در بامداد آن شب ملک قصد سفر داشت و نوبت رفتن با شمس الدین بود، دو برادر با یکدیگر به حدیث اندر نشسته از هر سو سخن میراندند تا اینکه شمس الدین با برادر کهتر گفت: همی خواهم که هر دو در یک شب زن بگیریم و اگر خدای تعالی بخواهد به یک شب آبستن شوند و به یک شب زن تو پسری و زن من دختری بزاید، دختر را به پسر کابین کنیم. نورالدین گفت: به مهر دختر چه خواهی گرفتن؟ شمس الدین گفت: سه هزار دینار زر و سه باغ و سه مزرعه خواهم گرفت. نورالدین گفت: تو باید دختر خود را به رایگان دهی و مهر از من نستانی زیرا که من و تو در وزارت در یک پایه و رتبتیم و پسر من از دختر تو بسی برتر است و نام نیک پدران با پسر زنده می ماند. شاید قصد تو این باشد که دختر به پسر من ندهی که پیشینیان گفته اند: اگر خواهی که با کسی معامله نکنی به کالای خود قیمت گران بنه. شمس الدین گفت: ترا کم خرد می بینم که پسر خویش از دختر من برتر دانی و خویشتن با من به رتبت یکسان شمری و نمی دانی که من ترا به مهربانی به وزارت درآورده ام و قصد من این بوده است که یار شاطر باشی نه بار خاطر. اکنون که این سخن گفتی هرگز دختر به پسر تو عقد نکنم هرچند در و گوهر به خروار دهی و هرگاه مرا سفر در پیش نبودی دانستی که با تو چه سان کردمی ولی پس از آنکه از سفر بازگردم با تو مکافات این سخنان بکنم.
چون نورالدین اینها بشنید به خشم اندر شد ولی پوشیده داشت تا اینکه شمس الدین با ملک برفتند و نورالدین خورجینی را پر از زر و در و گوهر کرده سخنان برادر را که چه سان خود را برتر داشته و نورالدین را پست تر انگاشته به خاطر آورد و این بیت بر خواند:
اینجا نه حشمت است مرا و نه نعمت است
جایی روم که حشمت و نعمت بود مرا
اسب بخواست. خادم برفت و اسبی زین کرده بیاورد. نورالدین خورجین به قرپوس زین انداخته بر اسب نشست و گفت: کسی با من آمدن لازم نیست زیرا که بیرون شهر برای تفرج می روم.
پس توشه کمی برداشته از مصر راه بیابان گرفت و همی رفت تا به شهر بلبیس[1] رسید و از اسب به زیر آمده خوردنی بخورد و شبی بر آسود. پس از آن توشه برداشته از شهر بیرون شد و همی رفت تا به شهر قدس رسید. از اسب به زیر آمده برآسود و خوردنی بخورد و از سخنان برادر همچنان به خشم اندر بود. پس آن شب در آنجا بخفت. بامداد سوار گشته همی راند تا به حلب رسید. به کاروانسرایی فرود آمد. سه روز در آنجا بر آسود. دیگر بار به باره بنشست و از شهر به در آمد و نمی دانست به کدام سو رود. سرگشته همی رفت تا به بصره رسیده به کاروانسرایی فرود آمد. خورجین از اسب بگرفت و سجاده به یکی از مکانهای نظیف کاروانسرا گسترده بنشست و اسب را با زین زرین و مرصع، به دربان کاروانسرا سپرده گفت: اسب بگردان. او نیز اسب همی گردانید.
اتفاقا وزیر بصره در منظره قصر خود نشسته بود چشمش به اسب افتاد و زین و لگام گران قیمت او را بدید. گمان کرد اسب وزیری از وزرا یا ملکی از ملوک است. در حال خادم کاروانسرا را بخواست و از صاحب اسب باز پرسید. خادم گفت: خداوند اسب پسر هجده ساله نیکو شمایلی است و از محتشم زادگان بازرگانان است. وزیر چون این بشنید برخاسته سوار شد و به کاروانسرا بیامد. چون نورالدین دید که وزیر بدان سو می آید بر پای خاست و پیش آمده سلام کرد. وزیر از اسب به زیر آمده نورالدین را در بغل گرفت و خود بنشست و او را نیز به پهلوی خود بنشاند و گفت: ای فرزند، از کجا و چرا آمده ای؟ نورالدین گفت: از مصر می آیم و پدرم وزیر مصر بود، درگذشت. پس آنچه در میان خود و برادر گذشته بود بیان کرد و گفت: اکنون قصد بازگشتن ندارم، به شهرهای دور سفر خواهم کرد.
چون وزیر سخنان نورالدین بشنید گفت: ای فرزند، از پی هوا و هوس مرو و در هلاک خویشتن مکوش. نورالدین سر به زیر انداخته هیچ نگفت. آنگاه وزیر برخاسته نورالدین را به خانه خویش برد و در محل نیکو جای داد و گفت: ای فرزند، مرا پایان عمر است و از فرزند نرینه بی نصیبم. دختری دارم که در نکویی و شمایل ترا همی ماند. بزرگان او را خواستگاری کرده اند من نداده ام ولی مهر تو اندر دلم جای گرفته می خواهم که دختر به تو کابین کنم. اگر دعوتم را اجابت خواهی کرد پیش ملک رفته بگویم پسر برادرم از مصر آمده تو او را به جای من وزیر خود گردان که من پیر گشته ام. نورالدین چون این بشنید سر به زیر افکنده گفت: آری. وزیر شاد شد و بزرگان دولت و خردمندان بازرگانان را دعوت کرده با ایشان گفت که: برادرم در مصر وزیر بود و دو پسر داشت و مرا چنان که دانید جز دختری نیست و برادرم با من پیمان بسته بود که من دختر خویش به یکی از پسران او دهم. اکنون برادرم دانسته که دختر در خور شوهر است پسر خود پیش من فرستاد من نیز می خواهم که دختر به او کابین کنم. رای شما در این کار چیست؟ همگی رای وزیر پسندیدند شربت خورده گلاب بیفشاندند و از مجلس پراکنده گشتند. آن گاه وزیر به نورالدین خلعت فاخر پوشانده به گرمابه اش فرستاد.
چون از گرمابه به در آمد به پیش وزیر شد دست وزیر را ببوسید. وزیر نیز جبین او را بوسه داد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
[ 1- در مرجع بلیس آمده اما بلبیس درست است؛ بلبیس از شهرهای مهم اسلامی در قدیم بوده. نام آن از نام فلبس قبطی آمده. این شهر در کرانه شاخه ای از رود نیل به نام ابن منجا واقع شده.]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 08 Mar 2020 - 12min - 11 - شب بیستم
شب بیستم
"ادامه حکایت شمس الدین و نورالدین"
چون شب بیستم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون نورالدین به پیش وزیر آمد وزیر دختر به او سپرد و گفت: امشب با زن خویش به کامرانی بگذران که بامداد به پیش ملک رویم. نورالدین را ماجرا بدین گونه شد. اما شمس الدین چون از سفر بازگشت برادر را بر جای نیافت و از خادمان جویا شد. خادمان گفتند: روزی که تو با ملک رفتی او نیز به قصد تفرج سوار گشته برفت و تا اکنون بازنگشته. شمس الدین را خاطر پریشان گردید و به دوری برادر محزون شد و با خود گفت: سبب مسافرت برادر جز این نبوده که من با او درشتی کردم و سخنان تلخ گفتم. در حال برخاسته به پیش ملک رفت و او را از ماجرا بیاگاهانید.
ملک به اطراف کتابها نوشت و رسولان فرستاد. رسولان برفتند و بی خبر بازگشتند. شمس الدین از برادر امید ببرید و خویشتن را ملامت می کرد و از سخنان بی خردانه خود پشیمان بود. پس از چندی شمس الدین دختری از بازرگانان به زنی بخواست اتفاقا شبی که عروس را آوردند نورالدین نیز همان شب با دختر وزیر بصره به حجله اندر شد. هر دو زن به یک شب آبستن شدند. زن شمس الدین دختری بزاد و زن نورالدین پسری.
بامداد روز عروسی، وزیر بصره نورالدین را پیش ملک برد. نورالدین بس دلیر و خداوند جمال بود و زبان فصیح داشت. آستان ملک ببوسید و این دو بیت بر خواند:
رای سلطان معظم شهریار دادگر
در جهان از روشنایی هست خورشید دگر
زآنکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او
روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر
پس ملک ایشان را گرامی داشت و از وزیر پرسید: این پسر کیست؟ وزیر گفت: مرا برادری به مصر اندر وزیر بود. خود درگذشته، دو پسر دارد: پسر بزرگش به جای وی به وزارت نشسته و پسر کهترش همین است که پیش من آمده. من دختر خویش به عقد او درآورده ام و او پسری است هوشیار و دانشمند و او را آغاز جوانی است اما مرا عمر به پایان رفته و تدبیر من کم شده و چشمم کم بین گشته از ملک تمنا دارم که برادرزاده بر جای من نشاند. ملک تمنای وزیر به جا آورده سخنش را بپذیرفت و وزارت به نورالدین سپرده خلعتی شایسته با اسب سواری خود به نورالدین داد. آن گاه وزیر بصری و نورالدین زمین بوسیده از پیش ملک در غایت خرسندی و شادی بازگشتند. روز دیگر نورالدین پیش ملک رفته زمین ببوسید و گفت:
سپر جاه تو مرا دریافت
زیر تیغ زمانه خونخوار
همچو آیینه طبع من بزدود
از پس آنکه بود پر زنگار
ملک نورالدین را بر مسند وزارت اجازت داد. نورالدین در مسند وزارت نشسته به کار مملکت و رعیت مشغول شد و ملک به سوی او نظاره می کرد. دانشمندی او ملک را سخت عجب آمد. چون دیوان منقضی شد نورالدین به خانه بازگشت و کارهای خویش با وزیر باز گفت و او را از تفقدات ملک آگاه ساخت و هر دو شادمان و خرسند بنشستند و به این ترتیب بگذشت تا زن نورالدین پسری بزاد. نام او را حسن بدرالدین نهادند.
همه روزه وزیر بصری به تربیت حسن پسر نورالدین مشغول بود. نورالدین به پیش ملک میرفت و شغل وزارت می گزارد و شبانه روز از ملک جدا نمی شد تا اینکه خواسته بیشمار اندوخت. کشتی کشتی متاع گران قیمت به جهت معامله به شهرها فرستاد و بسی ضیاع و عقار و بساتین بنا کرد. چون پسرش حسن چهار ساله شد وزیر بصری درگذشت؛ نورالدین به ماتم بنشست. پس از هفت روز بقعه ای بر خاک او ساخته خود به تربیت حسن پرداخت. چون حسن به سن رشد رسید دانشمندی را به آموزگاری او بگماشت. حسن قرآن بیاموخت و خط بنوشت و از سایر دانشها نیز بهره ور شد و روز به روز نیکویی و خوبی اش فزونتر میشد چنان که شاعر گوید:
نیکویی بر روی نیکویت همانا عاشق است
کز نکورویان کند هر روز نیکوتر ترا
روزی نورالدین جامه های حریر و خز به حسن پوشانیده بر اسبی سوار کرد و پیش ملکش برد. ملک چون حسن بدرالدین را بدید در حسن و جمالش حیران شد و به نورالدین گفت: هر روز این پسر را در پیشگاه حاضر کن. نورالدین زمین ببوسید و هر روز حسن را با خود پیش ملک میبرد تا اینکه حسن پانزده ساله شد و نورالدین رنجور گردید. حسن را پیش خود خوانده وصیت بگزاشت و رسوم رعیت داری و وزارتش آموخت.
در آن حال نورالدین را از برادر و وطن یاد آمده گریان شد و گفت: ای پسر، شمس الدین نام برادری دارم که عم تو و به مصر اندر وزیر است. من برخلاف خواهش او از مصر به در آمدم. اکنون تو خامه بردار و بدان سان که من گویم نامه بنویس. پس حسن بدرالدین قلم و قرطاس گرفته آنچه که نورالدین می گفت او مینوشت تا اینکه تمامت ماجرای خویشتن از وصول بصره و وصلت وزیر و هر حکایت که روی داده بود یک یک باز گفت و حسن بنوشت. آنگاه به حسن گفت: وصیت من نیک نگاه دار. هرگاه ترا حزنی روی دهد و غمی رسد به مصر رفته به عم خود بازگو که برادرت در غربت به آرزوی تو جان داد.
پس حسن وصیت نامه پیچید و به کیسه اندر محکم بدوخت و بر بازوی خویشتن ببست و بر احوال پدر همی گریست تا اینکه نورالدین درگذشت. فریاد از خانگیان و کنیزکان بلند شد و ملک و سایر بزرگان و سپاهیان به ماتم نورالدین بنشستند و پس از سه روز به خاکش سپردند و حسن تا دو ماه به ماتم داری نشسته به پیش ملک نمی رفت.
ملک وزرات به دیگری سپرد و فرمود که خانه نورالدین مهر کرده ضیاع و عقار و بساتین و اموالش را بگیرند. وزیر نو با خادمان قصد خانه نورالدین کرد که خانه را مهر کرده حسن را به قید آرند. مملوکی از ممالیک وزیر نورالدین در میان ایشان بود، بر خود هموار نکرد که پسر ولی نعمت او را به خواری بگیرند. در حال پیش حسن بدرالدین بشتابید و دید که محزون نشسته است، واقعه بر او بیان کرد. حسن گفت: فرصتی هست که به خانه رفته چیزی بردارم و آن را توشه غربت کنم. مملوک گفت: از مال درگذر و خود را نجات ده. حسن بدرالدین چون سخن مملوک بشنید سر و روی خود را با دامن جامه بپوشید و روان گشت تا به خارج شهر رسید. در آنجا شنید که مردم به افسوس و حسرت با یکدیگر می گویند که: ملک وزیر نو را به مهر کردن خانه وزیر نورالدین و گرفتن حسن بدرالدین فرستاده. چون سخنان ایشان بشنید راه بیابان پیش گرفت و نمی دانست به کدام سو رود تا اینکه راهش به گورستان افتاد.
چون مقبره پدر بدید به بقعه اندر شد. هنوز ننشسته بود که یک نفر یهودی از اهل بصره رسید گفت: ای وزیر باتدبیر، چرا بدین گونه پریشانی؟ حسن گفت: همین ساعت خفته بودم پدر را به خواب دیدم که به سبب ترک زیارت مقبره اش با من به خشم اندر است من بسی ترسیدم. برخاسته به زیارت قبر وی آمدم و اکنون همی خواهم که یک کشتی از کشتیهای خود به هزار دینار زر به تو بفروشم و در احسان پدر صرف کنم. یهودی کیسه زر به در آورده هزار دینار بشمرد و گفت: ای آقای من، خطی بنویس و مهر کن. حسن قلم گرفته بنوشت که: نویسنده این خط حسن بدرالدین بفروخت به فلان یهودی یک کشتی از کشتیهای پدر خویش را به هزار دینار زر نقد و قبض ثمن کرد. پس یهودی خط گرفته برفت و حسن ملول نشسته بر احوال خویش همی گریست تا اینکه شب در آمد. حسن در همان جا بخفت.
چون گورستان مکان جنیان بود جنیه مؤمنه ای بدان بقعه بگذشت. دید که بقعه از پرتو حسن بدرالدین روشن گشته. جنیه را شگفت آمد و بر هوا بلند شد. عفریتی را بدید بر او سلام کرد و گفت: از کجا می آیی؟ عفریت گفت: از شهر مصر می آیم. جنبه گفت: من از بصره همی آیم و پسری به گورستان خفته یافتم که در خوبی به جهان اندر مانند ندارد با من بیا به تماشای او رویم. پس هر دو به بقعه فرود آمدند و چشم بر جمال حسن بدرالدین دوختند. جنیه گفت: من تاکنون پسری بدین زیبایی ندیده ام. عفریت گفت: من هم آدمی به این خوبی ندیده بودم ولی در مصر شمس الدین وزیر را دختری است که به این پسر همی ماند و ملک مصر او را خواستگاری کرد. وزیر گفت: ای پادشاه، از حکایت برادرم نورالدین آگاه هستی که او از من به خشم روی بتافت و من نیز از روزی که مادر این دختر را زاده سوگند یاد کرده ام که جز پسر برادر به دیگری ندهم.
چون ملک سخن وزیر بشنید در خشم شد و گفت: من از مثل تویی دختر می خواهم و تو بهانه های خنک می آوری. به خدا سوگند دخترت را ندهم مگر به پست ترین مردم. پس ملک سیاهی را که پشتش گوژ و سینه اش برآمده بود بخواست و دختر وزیر را بدو کابین کرد و گفت که امشب دختر بدو سپارند و زنگیان بر آن سیاه احدب گرد آمده بودند و شمعهای روشن به دست گرفته گوژپشت را به گرمابه می بردند و با یکدیگر مزاح می کردند و همی خندیدند. اما دختر وزیر را مشاطگان می آراستند و او می گریست.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 08 Mar 2020 - 16min - 10 - شب بیست و یکم
شب بیست و یکم
"ادامه حکایت شمس الدین و نورالدین"
چون شب بیست و یکم برآمد
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، چون عفریت حکایت دختر وزیر با جنیه باز گفت که او را به احدبی قبیح المنظر کابین کردند و او غمین و محزون بود و هیچ کس جز آن دختر به این پسر نمی ماند جنیه گفت: من به سخن تو اعتماد ندارم و نپندارم که این پسر را در میان بشر مانندی باشد. عفریت گفت که: ای خواهر، به جان تو سوگند که این پسر و آن دختر به یکدیگر بسیار شبیه اند یا این دو، برادر و خواهرند و یا فرزند عم یکدیگر هستند. هزار افسوس از چنان پریزاد که با آن احدب بسر خواهد برد. جنیه گفت: ای برادر (1)، بیا که این پسر را برداشته پیش دختر بریم تا به عیان ببینم که کدام یک نیکوتر و بهتر است.
پس هر دو در این رای متفق گشته او را برداشته و بر هوا بلند شدند و در مصر فرود آمدند و پسر را به زمین گذاشته بیدارش کردند. حسن دید که آن مکان بقعه پدر نیست و آن شهر جداگانه شهری است. هراسان گشته خواست فریادی برآورد عفریت گفت: هیچ مگو، من ترا بدینجا آوردم و با تو بسی کارهای نیک خواهم کرد. در حال، عفریت شمعی افروخته بیاورد و با حسن گفت: این شمع را بگیر و به این گرمابه رو و در میان مردم بایست. چون ایشان از گرمابه به در آیند تو نیز با ایشان همی رو تا به خانه عیش برسی. آن گاه پیش دستی کرده به خانه اندر آی و به دست راست داماد بایست و از کسی باک مدار و اگر مشاطگان و مغنیان پیش آیند دستی به جیب برده به ایشان زر همی افشان. حسن چون این سخن از عفریت بشنید شگفت بماند و با خود گفت: این چه قضیه است؟
آنگاه شمع گرفته به گرمابه اندر شد. دید که داماد را بیرون آورده بر اسبی نشاندند و روان شدند. حسن نیز با عارضی چون قمر و جامه های وزارتش در بر، با آن گروه همی رفت.
هر وقت مشاطگان و مغنیان پیش آمده شاباش می خواستند زر به ایشان بر می افشاند. مردم از حسن و احسان وی در عجب بودند و بدین سان همی رفتند تا به خانه عیش رسیدند. پرده داران و دربانان، مردم بیگانه را از خانه باز داشتند و حسن بدرالدین را نیز به خانه راه ندادند.
آنگاه مغنیان گفتند تا این پسر به خانه نیاید ما نخواهیم آمد. ناچار او را نیز به خانه بردند و در پهلوی دامادش بداشتند. زنان بزرگان هریک شمعی در دست از چپ و راست صف کشیدند. چون زنان را چشم به حسن بدرالدین افتاد بر وی گرد آمدند و شمع پیش گرفته بر او مینگریستند. نظارگیان را عقل از سر و هوش از تن پریدن گرفت. نقابها از رخ بر کشیدند و حیران بایستادند و همگی گفتند: خدایا این عروس زیبا را نصیب این پسر ماه منظر کن. پس از آن مغنیان دفها بنواختند. مشاطگان از حرمسرای به در آمدند و دختر وزیر نیز آراسته و پیراسته و عطر زده و زیور بسته در میان ایشان بود تا به ایوان بر شدند. احدب برخاست که او را ببوسد، دختر از او روی بگردانید و در پیش حسن پسرعم خویش بایستاد. زنان همه بخندیدند. حسن دست به جیب برده مشتی زر به در آورد و بر مشاطگان بیفشاند و ایشان به آواز بلند گفتند: ما از خدا خواسته ایم که این دختر از آن تو باشد. حسن بدرالدین تبسمی کرد و احدب بوزینه ایستاده بود.
از قضا آنچه شمع روشن به دست احدب می دادند از شومی او شمع فرو می نشست. اما عروس دست به آسمان برداشته گفت: خداوندا، این جوان را شوهر من گردان و مرا از این عفریت وارهان و مشاطگان نیز به پاس خاطر حسن بدرالدین در آرایش دختر همی کوشیدند تا اینکه زمانی بگذشت و کسانی که به خانه اندر بودند بیرون رفتند و هیچ کس جز عروس و احدب و حسن بدرالدین برجا نماند. آنگاه احدب پیش حسن آمده گفت: یا سیدی، امشب ما را به احسان خویش بنواختی و شرمسار ساختی اکنون هنگام بازگشت است پیش از آنکه رانده شوی به خانه خویش بازگرد. حسن برخاسته از خانه بیرون رفت. در حال عفریت پدید شد و با حسن گفت: در همین مقام بایست. چون احدب از خانه بیرون آید و به آبخانه شود تو به حجله بازگرد و به عروس بگو که شوهر تو منم و ملک این کید از بهر آن کرده که مبادا بر تو چشم بد رسد و این غلام احدب از غلامان ماست. آنگاه نقاب از روی عروس برکش و از کس باک مدار. حسن با عفریت در سخن بود که احدب از خانه به در آمد و به آبخانه شد. عفریت به صورت موشی از کنار حوض بیرون آمد. احدب گفت: بدینجا چرا آمدی؟ در حال موش بزرگ گشته گربه ای شد و بزرگ همیشد تا به صورت سگ برآمد و مانند سگ صدا کرد. احدب بترسید و فریاد زد. عفریت گفت: ای میشوم، خاموش باش. در حال عفریت گورخری شد و مانند خر آواز به عرعر بلند کرد. احدب هراسان گشت و همیلرزید تا اینکه عفریت به صورت گاومیشی برآمد و جای بر احدب تنگ کرد و مانند آدمیان زبان به سخن گشوده گفت: ای پست ترین غلامان، مگر جهان بر تو تنگ آمد و جز معشوقه من زنی نیافتی که کابین کنی؟ احدب از مشاهده این حالت به دهشت اندر شد و با جامه های دامادی در میان آبخانه افتاد و یارای سخن گفتنش نماند. عفریت گفت: جواب ده وگرنه کشته می شوی. احدب گفت: مرا گناهی نیست بلکه گناه از آن است که مرا چنین کار فرموده و من نمی دانستم که این دختر معشوقه گاومیش بوده اکنون که دانستم توبه کردم. عفریت گفت: سوگند یاد کن که تا آفتاب بر نیاید از اینجا به در نشوی و هیچ سخن نگویی و پس از آنکه افتاب برآید از اینجا بیرون آمده از پی کار خویش روی. احدب به عجز و لابه سوگند خورد. آنگاه عفریت احدب را گرفته به چاه اندر سرنگون بداشت و گفت: تا بامداد در همین جا بمان.
احدب را با عفریت کار بدین سان گذشت. اما حسن بدرالدین به حجله اندر آمد. آن گاه پیرزنی عروس را به حجله فرستاده خود بر در حجله بایستاد و خطاب به گوژپشت کرده گفت: یا اباشهاب، عروس خود را دریاب. پس عجوز بازگشت و عروس ست الحسن نام داشت با خاطری ناشاد به حجله درآمد و با خود می گفت که: هرگز احدب را به خود راه ندهم اگرچه جانم از تن برود. چون عروس پیش رفت و حسن بدرالدین را بدید گفت: یا سیدی، عجب است که تو تاکنون در اینجا ایستاده ای! مرا گمان این بود که داماد آن غلامک گوژپشت است. حسن گفت: گوژپشت کیست که شوهر تو باشد. دختر گفت: راست گو که شوهر من احدب است یا تو؟ حسن گفت: یا سیدتی چون مشاطگان جمال بدیع و شمایل خوب تو بدیدند از چشم بد بر تو ترسیدند و این احدب را از برای مسخره و مزاح آورده بودند که چشم بد از ما بگرداند الحال که بیگانگان برفتند او نیز برفت. ست الحسن چون این بشنید خرسند گشت و تبسمی کرده گفت: ای ماهرو، خدا ترا از همه بدیها نگاه دارد که تو آتش دل من فرو نشاندی. اکنون ترا به خدا سوگند میدهم که دیر مکن پیش آی و مرا زودتر در آغوش خود گیر. حسن پیش رفته جامه از عروس برکند و خود برخاسته بدره زری که از یهودی به قیمت کشتی گرفته بود در میان ردا گذاشته یک سو نهاد و دستار نیز بر فراز کرسی گذاشت و جز پیراهنی جامه بر تنش نماند و همی گفت:
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
میان ما بجز این پیرهن نخواهد ماند
اگر حجاب شود تا به دامنش بدرم
پس از آن دختر را در آغوش کشید و با او درآمیخت و دخترک از او آبستن شد و در آغوش یکدیگر به شادمانی و کامرانی بخسبیدند بدان سان که شاعر گفته:
برم آن شب که آن سرو سهی بود
همه شب کار من فرماندهی بود
وصالی بود بی زحمت شب دوش
تو گویی عالم از آدم تهی بود
گهی نوش و گهی بوس و گهی رقص
چه گویم عیب آن شب کوتهی بود
حسن بدرالدین را کار بدین گونه شد و اما عفریت با جنیه گفت: برخیز پسر را بردار تا به ماوای خود بازگردانیم که صبح نزدیک است. پس جنیه حسن را بربود و بر هوا بلند شد و عفریت نیز در هوا با او همی رفتند تا اینکه به اذن خدای تعالی فرشته شهابی به عفریت بینداخت در حال عفریت بسوخت و جنیه حسن را در همان جا فرود آورد و آن مکان دمشق بود. پس جنیه حسن را در برابر دری از درهای محلت بگذاشت و خود بر هوا بلند گشته برفت.چون روز برآمد مردم کوی از خانه ها بیرون شده پسر ماه منظری را دیدند که در میان یک پیراهن بی جامه و دستار چنان خفته که گفتی سالها رنج بیداری برده.
چون مردم او را بدیدند یکی میگفت: خوشا به بخت آن که شب را با این به روز آورده و دیگری می گفت: شاید این جوان همین ساعت از میخانه بیرون آمده و از غایت مستی راه رفتن نتوانسته در این مکان افتاده است. پس مردم بدو گرد آمده هر یک به طرزی سخن می گفتند و هرکدام گمانی می کردند که حسن بدرالدین بیدار شد دید که به در خانه ای افتاده و مردم بدو گرد آمده اند. در عجب شد گفت: ای گروه مردم، از بهر چه بر من گرد آمده اید؟ گفتند: ما ترا هنگام بامداد در همین جا افتاده دیدیم و از کار تو آگاهی نداریم که شب در کجا خفته بودی. حسن گفت: من امشب به شهر مصر خفته بودم. یکی گفت: مگر حشیش نیز میخوری؟ حسن بدرالدین گفت: به خدا سوگند جز به راستی سخن نگفتم من دوش به شهر مصر و پریدوش به بصره اندر بودم. یکی گفت: این کاری است شگفت. دیگری گفت: این پسر دیوانه است حیف بر جوانی او. و یکی دیگر گفت: ای بیچاره، به عقل خویش باز گرد و سخنان دیوانگان مگو. حسن گفت: به خدا سوگند که دیشب در مصر داماد بودم. گفتند: شاید به خواب دیده باشی؟
پس حسن در کار خویش حیران شد و با ایشان گفت: خدا گواه من است در خواب ندیده ام و دیشب احدبی به پیش ما نشسته بود. من کیسه زری و دستار و جامه ای داشتم که آنها را به کرسی بگذاشتم و با عروس بخفتم. پس از آن نمی دانم چه بر من رفته. آن گاه حسن برخاسته در محلات و اسواق میرفت و مردمان و کودکان بر او گرد آمده کف همی زدند و سنگ همی انداختند تا حسن به دکان طباخ پهلوان رسیده به او پناه برد. چون مردم دمشق از آن طباخ زبردست هراس داشتند همگی پراکنده شدند. طباخ چون جمال حسن را مشاهده کرد مهرش بدو بجنبید گفت: از کجایی؟ حکایت خود بازگوی. حسن تمامت ماجرا بیان کرد. طباخ گفت: این کار غریب می نماید. ولی تو راز پوشیده دار و در نزد من باش که مرا فرزندی نیست. من ترا به فرزندی قبول کردم. حسن گفت: من هم ترا به پدری برگزیدم. در حال طباخ بیرون رفته جامه های نیکو از بهر حسن گرفته بر او پوشانید و پیش قاضی برده قاضی را گواه گرفت که این پسر من است و در دمشق حسن را با طباخ می شناختند و پسر طباخش می نامیدند.
و اما ست الحسن، دختر وزیر، چون روز برآمد بیدار شد و حسن را در پیش خود ندید. گمان کرد که به آبخانه رفته ساعتی در انتظار نشست که ناگاه شمس الدین وزیر، پدر عروس بیامد که از کار دختر آگاه شود و با خود می گفت: اکنون که ملک به قهر دختر مرا به سیاهی گوژپشت کابین کرد، من نیز دختر خود را می کشم و این ننگ از خود بر می دارم.
الغرض چون وزیر به در حجله رسید دختر را آواز داد. دختر لبیک گویان به در آمد و شادان همی خرامید. وزیر را چشم به دختر افتاد گفت: ای روسپی، تو به آن احدب چنین شادانی؟! ست الحسن گفت: یا سیدی، مزاح و مسخره بس است. همانا احدب را به جهت خنده مردم آورده بودید و ایشان نیز مرا سرزنش کرده بر من بخندیدند و با من گفتند که: این گوژپشت شوهر توست. لله الحمد که او شوهر من نبود. من شوهری داشتم که هزار مثل احدب را به ناخنی که از او برچیده باشند نسبت نتوان داد. وزیر چون این بشنید خشمش افزون شد و گفت: ای روسپی، این سخنان چیست؟ احدب دوش با تو به روز آورده. دختر گفت: ترا به خدا سوگند می دهم که نام آن قبیح در پیش من مبر و بیش از این مزاح مکن که احدب را به جهت مسخره آورده بودید. شوهر من آن بود که دوش به رامشگران و مشاطگان زر همی افشاند و ایشان را بی نیاز کرد و او ماهروی مشکین موی بود و چشمان سیاه و ابروان به هم پیوسته داشت. چون وزیر این سخنان بشنید جهان در چشمش تاریک شد و خشمگین گشت و دشنام دادن آغاز کرد. دختر گفت: ای پدر، سبب خشم تو چیست؟ آن پسر ماه منظر که شوهر من بود به آبخانه رفته. وزیر به حیرت اندر ماند. در حال برخاسته به آبخانه شد. احدب را دید که سرنگون به چاه اندر است. با خود گفت مگر این همان احدب نیست؟ آنگاه بانگ بر احدب زد. احدب نخست هیچ نگفت پس از آن گمان کرد که عفریت است.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- در ترجمه تسوجی به اشتباه « ای خواهر » آمده است.)
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 08 Mar 2020 - 19min - 9 - شب بیست و دوم
شب بیست و دوم
"ادامه حکایت شمس الدین و نورالدین"
چون شب بیست و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون احدب آواز وزیر بشنید گمان کرد که عفریت است در جواب گفت: یا شیخ العفاریت از هنگامی که مرا در این چاه سرنگون کرده ای من سر بر نکرده ام و سخن نگفته ام. وزیر گفت: من نه عفریتم، من پدر عروسم. احدب گفت: برو و مرا به حالت خویش بگذار تا عفریت باز آید. به من تزویج نکرده اید مگر معشوقه گاومیشان و معشوقه جنیان را. نفرین حق بر آن کس باد که او را به من تزویج کرد. وزیر با وی گفت: برخیز و از این مکان به در آی. احدب گفت: مگر من دیوانه ام که بی اجازت عفریت از این مکان به در آیم. عفریت با من گفته است چون آفتاب برآید از این مکان بیرون شو و از پی کار خویشتن رو. تو اکنون با من بگو که آفتاب بر آمده است یا نه که تا آفتاب برنیاید من از این مکان نتوانم برآیم. وزیر با احدب گفت: ترا در این چاه که فرو آویخت؟ احدب گفت: دوش من از بهر دفع پلیدی بدین مکان آمدم ناگاه از میان آب موشی به در شد و بانگ بر من زد و بزرگ همیشد تا به بزرگی گاومیش گشت و با من سخن گفت که هنوزم آن سخن در گوش است. تو مرا به حال خویش بگذار و راه خود در پیش گیر. نفرین خدا بر کسی باد که این عروس به من تزویج کرد.
پس وزیر پیش رفته او را از آن مکان به در آورد. در حال احدب به سوی سلطان بگریخت و آنچه از عفریت بر وی رفته بود با سلطان بازگفت و اما وزیر در کار دختر خود حیران بود. گفت: ای دخترک، مرا از کار خویش آگاه کن. دختر گفت: همان پسر خوبروی که مرا بر وی تزویج کرده بودید دوش بکارت از من برداشت. اکنون از او آبستنم اگر سخن مرا باور نداری اینک دستار اوست که بر فراز کرسی است و ردای اوست که در نزد بالین من است و در میان ردا چیز دیگر نیز هست که نمیدانم آن چیست؟ چون پدر عروس این سخن بشنید برخاسته به حجله آمد. دستار حسن بدرالدین را دید که به دستار وزیران بصره و موصل همی ماند. پس دستار را برداشته در خارج و داخل آن به تامل نظر می کرد، دید که تعویذی در گوشه کلاه دستار دوخته است. آن تعویذ بشکافت و ردا برداشته بدره ای که هزار دینار در آن بود در میان آن بدید. بدره بگشود ورقه ای در میان بدره یافت. ورقه بخواند دید که مبایعه یهودی است با حسن بدرالدین ابن نورالدین مصری. در حال شمس الدین فریادی برآورد بیخود بیفتاد. چون به خود آمد گفت:
«سبحان الله القادر على کل شیء»
(= منزه است خدایی که بر همه چیز تواناست)
پس از آن گفت: ای دختر، آیا می دانی کیست آن که بکارت از تو برداشته؟ دختر وزیر گفت: نه نمی دانم. وزیر گفت: او برادرزاده من است و این هزار دینار مهر توست.. ای کاش می دانستم که این قضیه چگونه اتفاق افتاده. پس از آن حرز بگشود و به خط برادرش نظر افتاد گفت:
بوی پیراهن گم کرده خود می شنوم
گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم
پس از آن حرز بخواند و تاریخ تزویج دختر وزیر بصره و تاریخ ولادت حسن بدرالدین را در آن حرز نبشته یافت و دید که تاریخ تزویج هر دو برادر یک ماه و یک شب و همچنین ولادت حسن بدرالدین با تاریخ ولادت دختر او، ست الحسن، یکی است. در حال ورقه گرفته به نزد سلطان شد و او را از ماجرا آگاه کرد. ملک را عجب آمد و فرمود که تاریخ این واقعه بنویسند و وزیر چند گاه به انتظار پسر برادر بنشست، از او اثری پدید نشد. آنگاه گفت: به خدا سوگند کاری کنم که پیش از من کسی چنان کار نکرده باشد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Sun, 08 Mar 2020 - 5min - 8 - شب بیست و سوم
شب بیست و سوم
"ادامه حکایت شمس الدین و نورالدین"
چون شب بیست و سوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون از حسن بدرالدین خبری نرسید شمس الدین وزیر گفت: کاری کنم که پیش از من کسی چنان کار نکرده باشد. پس قلم و قرطاس گرفته آنچه که در حجله بود همه را یک یک بنوشت که فلان چیز در فلان جا و چیز دیگر در فلان مکان است. پس از آن ورقه فرو پیچید و فرمود که چیزهای اثاث حجله خانه در صندوق نگاه دارند و خود دستار و ردای حسن بدرالدین را با بدره زر نگاه داشت.
و اما دختر وزیر را زمان آبستنی به انجام رسید. پسری چون قمر بزاد که به پدر خود حسن بدرالدین همی مانست. ناف او را ببریدند و سرمه به چشمان او بکشیدند و به دایگانش سپرده او را عجیب نام نهادند. چون هفت ساله شد وزیر شمس الدین او را به آموزگاری سپرد که در تربیت او بکوشد. چهار سال در دبستان بود و با کودکان دبستان جنگ می کرد و ایشان را دشنام میداد و می گفت: شما با من چگونه برابری توانید کرد که من پسر وزیر مصرم. کودکان شکایت پیش استاد بردند. استاد گفت: من شما را سخنی بیاموزم که اگر آن سخن را به عجیب بگویید دیگر به دبستان نیاید و آن این است که چون عجیب بازآید بر وی جمع شوید و از هر سو حدیثی به میان آورید و در آن میان بگویید که: هر که نام باب و مام خود نداند او حرامزاده است و در میان ما نبایدش نشست. پس چون بامداد شد کودکان به دبستان آمدند و عجیب نیز حاضر شد. کودکان بر او گرد آمدند و از هر سو سخن راندند و گفتند: در میان ما ننشیند مگر کسی که نام پدر و مادر بگوید. آنگاه یکی از ایشان گفت: نام من ماجد و نام پدرم عزالدین و نام مادرم علوی است. و دیگری نیز به همان سیاقت نام خود و نام پدر و نام مادر بازگفت تا آنکه نوبت به عجیب افتاد. گفت: مرا نام عجیب و نام مادر ست الحسن و نام پدرم شمس الدین است، وزیر مصر. کودکان گفتند: به خدا سوگند وزیر پدر تو نیست. عجیب گفت: به خدا سوگند وزیر پدر من است. کودکان بر وی بخندیدند و گفتند: چون نام پدر نمیدانی از میان ما به در شو. در حال کودکان از وی پراکنده گشته به او بخندیدند.
عجیب تنگدل گشته گریستن آغاز کرد. آموزگار با او گفت: مگر گمان می کردی که شمس الدین ترا پدر است! ای فرزند، شمس الدین پدر تو نیست، پدر ترا نه ما می شناسیم و نه تو. از آنکه مادرت را سلطان مصر به سیاهی گوژپشت تزویج کرده بود. در شب عروسی جنیان با مادر تو خفته اند. عجیب چون این سخن بشنید برخاسته گریان گریان شکایت به مادر برد و شدت گریستن از سخن گفتنش منع می کرد. چون مادر گریستن او بدید دلش بر وی بسوخت. گفت: ای فرزند، از بهر چه گریانی؟ عجیب آنچه از کودکان و آموزگار شنیده بود با مادر بازگفت و نام پدر را پرسان گشت. ست الحسن گفت: پدر تو وزیر مصر است. عجیب گفت: او پدر تو و جد من است، راست گو که پدر من کیست وگرنه خود را بکشم. چون ست الحسن، عجیب را دید که یاد پدر کرده، او را نیز از پسرعم خود حسن بدرالدین یاد آمده بگریست و این ابیات بر خواند:
رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان
بی دوست خاک بر سر گنج و توانگری
تا دوست در کنار نباشد به کام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که بر خوری
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم بر سری
پس از آن بگریست و عجیب نیز همیگریست که شمس الدین وزیر درآمد و گریستن ایشان بدید. سبب گریستن باز پرسید. ست الحسن حکایت فرزند خود و کودکان دبستان را با پدر حدیث کرد. شمس الدین را نیز پسر برادر به خاطر آمده محزون شد و بگریست. پس از آن برخاسته نزد ملک شد و قصه بر او فرو خواند و اجازت سفر بصره خواست که از برادرزاده خود جویان شود و از ملک تمنا کرد که کتابی به این مضمون بنویسد که: شمس الدین وزیر، پسر برادر را در هر مکان بیاید او را دستگیر کند.
آنگاه در پیشگاه ملک بگریست. ملک را دل بر روی بسوخت. جواز سفر داد. وزیر ملک را دعا گفته از قصر به در شد و به سفر بسیجید و عجیب را به همراه خویشتن برداشته روان شد و تا سه روز همی رفتند تا به شهر دمشق رسیدند. وزیر دید که دمشق شهری است سبز و خرم و درختان بسیار و نهرهای روان دارد و در خرمی چنان است که شاعر گفته:
بر طرف چمن شاخ درختان چه شکوفه
مانند بت سیم که بر مشک عذار است
گشته است بنفشه چو یکی عاشق مهجور
کز عشق سرافکنده و از هجر نزار است
نرگس قدح باده نهاده است به کف بر
زآن است که بر دیده او خواب خمار است
پس وزیر در میدان حصبا فرود آمد و خیمه ها برپا نمودند، وزیر خادمان را گفت: دو روز در این مکان برآسایید. آنگاه خادمان از بهر خرید و فروش و تفرج مساجد و گرمابه ها به شهر در آمدند و عجیب نیز با خادم خویش به شهر اندر شد و تفرج همی کرد. مردمان شهر چون حسن و جمال و قد به اعتدال او بدیدند همگی چشم بر وی دوختند و از پی او درافتادند و او همی رفت تا اینکه به حکم تقدیر در برابر دکه پدرش حسن بدرالدین که طباخ او را به فرزندی برداشته بود بایستاد. حسن بدر الدین به سوی پسر نظر افکند و مهرش بر او بجنبید. بی تابانه با او گفت: ای خواجه، چه شود که به دکان من درآیی و دل شکسته من به دست آورده طعام خوری؟
تفاوتی نکند قدر پادشاهی را
گر التفات کند کمترین گدایی را
عجیب چون سخن پدر بشنید دلش بر او مایل گشت. روی به خادم آورده گفت: مرا دل بر این طباخ بسوخت. گویا که او از پسر خویش جدا گشته. بیا تا خاطر محزون او به دست آورده از ضیافت او بخوریم. شاید که بدین سبب خدای تعالی مرا نیز به پدر خویش برساند. خادم گفت: ای خواجه، لایق وزیرزادگان نباشد که در دکه طباخان طعام خورند:
تو به قیمت ورای هر دو جهانی
چه کنم قدر خود نمی دانی
چون حسن بدرالدین منع خادم بدید رو بدو کرده گریان شد و لابه کرد و گفت: ای مشکفام دل سپید، چرا بر من رحمت نمیکنی و پاس خاطر من نداری؟ آنگاه در ستایش غلامک سیاه این ابیات بر خواند:
سوخته روی تو همیگوید
که تو در هیچ کار خام نه ای
اختران سپید در خنده
چون نمایی اگر ظلام نه ای
گرچه خیری کبود رویی تو
عیب تو نیست زشت نام نه ای
خادمک را ستایش او خوش آمد و دست عجیب را گرفته به دکان برد. حسن بدرالدین حب الرمان پخته بود، در حال برخاسته ظرفی را حب الرمان آورده لوز و شکر بر وی بیامیخت و با عجیب گفت: بخور که ترا نوش باد. عجیب با پدر خود گفت: بنشین و با ما طعام بخور شاید که خدای تعالی ما را به مقصود رساند و گمگشته ما را پدید آورد. حسن بدرالدین گفت: ای فرزند، مگر تو نیز در این خردسالی به جدایی دوستان گرفتاری؟ عجیب گفت: آری، جگرم از جدایی پدر داغدار و دلم از دوری او ناشاد است و با جد خویش در جستجوی او راه کوه و صحرا پیش گرفته حیران همیگردیم. عجیب این بگفت و گریان شد و حسن بدرالدین و خادم از گریستن او بگریستند.
پس از خوردن غذا عجیب برخاسته از دکان به در آمد. حسن بدرالدین دید که روانش از تن همی رود و طاقت جدایی نیاورده دکان ببست و از پی ایشان روان شد. خادم را بر وی نظر افتاد گفت: ای خیره مرد، چرا از پی ما روانی؟ حسن گفت: مرا در خارج شهر مشغله هست از پی آن شغل همی روم.
خادمک در خشم شد و با عجیب گفت: این لقمه شوم بود خوردیم که اکنون طباخ در پی ما افتاده از مکانی به مکانی همی آید. عجیب روی به طباخ کرده خشم آلودش بنگریست و با خادم گفت: بگذار که از پی کار خویش رود. هر وقت که ما به خیمه ها نزدیک شویم و او را در پی خویش بینیم، آنگاه او را برانیم و بیازاریم. حسن بدرالدین گفت:
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش
مگس جایی نخواهد رفت از دکان حلوایی
القصه، عجیب با خادمک روان شد و حسن بر اثر ایشان همی رفت تا به خیمه ها نزدیک شدند. آنگاه عجیب نگاه کرده حسن را در پی خود یافت. خشمگین گشته سقطش گفت و سنگی گرفته بر جبینش زد. حسن را جبین بشکست و بیخود افتاده خون از جبینش روان شد و عجیب با خادم به خیمه ها در آمدند. و اما حسن بدرالدین چون به خود آمد خون از رخ پاک کرده و پاره ای از دستار خود بریده بر جبین بست و خویشتن را ملامت کرده گفت که: من به آن کودک ستم کردم و دکان بسته در پی او بیفتادم تا اینکه بر من گمان بد برد. پس حسن بدرالدین به سوی دکان بازگشت و از مادر خویش و شهر بصره یاد کرده بگریست و این دو بیت بر خواند:
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
و اما شمس الدین وزیر سه روز در دمشق بماند. روز چهارم به سوی بصره روان شد. چون به بصره رسید در منزلی فرود آمده برآسود. پس از آن نزد سلطان بصره شد. سلطان حرمت او را بداشت و از سبب آمدنش باز پرسید. وزیر قصه خود فرو خواند و به سلطان بنمود که علی نورالدین نام برادری داشته. سلطان چون نام نورالدین بشنید از برای او آمرزش طلبید و گفت: ای وزیر، او وزیر من بود، من او را بسی دوست می داشتم. دوازده سال پیش از این سپری شد. پسری بر جای گذاشت و آن پسر ناپدید گشته خبر او به ما نرسید. ولکن مادر آن پسر که دختر وزیر نخستین من بود در نزد من است.
چون شمس الدین از ملک شنید که مادر پسر برادرش زنده است فرحناک شد و گفت: ای ملک، اجازت ده که او را ببینم. ملک دستوری داد. شمس الدین به سوی خانه برادر آمد و چشم بر در و دیوار آن بینداخت و عتبه او را ببوسید و برادرش نورالدین را به خاطر آورد و از غربت او یاد کرده بگریست و این دو بیت بر خواند:
از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی
وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن
بر جای رطل و جام می، گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و نای و نی، آواز زاغ است و زغن
پس از آن به خانه اندر شد. نام نورالدین را دید که به آب زر بر دیوارهای خانه نوشته اند. بر آن نام نقش گشته نزدیک شده او را ببوسید و بگریست و این ابیات بر خواند:
تا دلبر از من دور شد دل در برم رنجور شد
مشکم همه کافور شد شمشاد من شد نسترن
از حجره تا سعدی بشد از خیمه تا سلمی بشد
از حجله تا لیلى بشد گویی بشد جانم ز تن
نتوان گذشت از منزلى کآنجا بیفتد مشکلی
از قصه سنگین دلی نوشین لب و سیمین ذقن
پس از آن به مکانی که مادر حسن بدرالدین در آنجا بود برسید. و مادر حسن از روزی که پسرش ناپدید شده بود صورت قبری ساخته شبانروز بر آن قبر همی گریست. چون شمس الدین بدان مکان رسید، در پشت در بایستاد و دید که مادر حسن گریان است و این دو بیت همی خواند:
قره العین من آن میوه دل یادش باد
که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
آه و فریاد که از چشم حسود و مه و مهر
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
پس شمس الدین داخل آن مکان شد. مادر حسن را سلام کرده گفت: برادر شوهر تو هستم! پس از آن قصه بر وی فروخواند و گفت: حسن بدرالدین با دختر من شبی به روز آورده، دخترم از او پسری زاده است و اکنون آن پسر با من است.
چون مادر حسن خبر پسر بشنید و دانست که او زنده است برخاسته در پای برادر شوهر افتاد و بر دست او بوسه داد و این دو بیت بر خواند:
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
چشم من از پی این قافله بس آه کشید
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
پس از آن وزیر فرمود که عجیب، پسر حسن بدرالدین، را بیاورند. چون عجیب را حاضر آوردند جده او را در آغوش گرفته بگریست. شمس الدین گفت: این نه وقت گریستن است. بلکه باید ساز و برگ رحیل کنی و با ما به دیار مصر روان شوی. امید هست که خدای تعالی پراکندگی ما را جمع آورد. مادر حسن در حال برخاسته ذخیره ها و کنیزکان خود را جمع آورد و شمس الدین نزد سلطان بصره شده او را وداع کرد و سلطان بصره هدیه ها به سوی ملک مصر فرستاد و همان روز وزیر با زن برادر خود روان شدند و همی رفتند تا به دمشق برسیدند و در آنجا فرود آمدند. وزیر با خادمان گفت: هفته ای در این شهر خواهیم بود تا تحفه ای لایق از برای سلطان مصر فراهم سازیم. عجیب با خادمک گفت که: تفرج را بسی شوقمندم، برخیز تا به بازار دمشق رویم و ببینیم که بر آن طباخ که طعام او را خورده و جبینش را شکستیم چه ماجرا رفته. خادم فرمان پذیرفت. در حال عجیب و خادمک از خیمه ها به در آمدند و عجیب را مهر پدری به سوی طباخ همیکشید تا به دکان طباخ برسیدند. حسن بدرالدین را دیدند که در دکان ایستاده است. اتفاقا حسن بدرالدین در آن روز نیز حب الرمان پخته بود. چون عجیب را بر پدر نظر افتاد و اثر سنگ در جبین او بدید مهرش بجنبید. او را سلام داده با او گفت: در این مدت مرا دل پیش تو بود. چون بدرالدین به سوی او نظر کرد دلش تپیدن گرفت و سر به زیر افکند و خواست که با او سخن گوید. زبان را یارای سخن گفتن نبود. پس از زمانی سر بر کرده با فروتنی این ابیات بر خواند:
ای که با سلسله زلف دراز آمده ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای
آب و آتش به هم آمیخته ای از لب و رخ
چشم بد دور که خوش شعبده باز آمده ای
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده ای
پس از آن گفت چه شود که خاطر حزینم شادمان کنید و از طعام من بخورید و ای پسر، به خدا سوگند من در پی تو نیفتادم مگر اینکه مرا خرد به زیان رفته بود. عجیب گفت: به خدا سوگند تو دوستدار منی که در پی من افتاده ای و همی خواستی که مرا رسوا کنی. اکنون طعام ترا نخواهم خورد مگر اینکه سوگند یاد کنی که از دکان برنیایی و بر اثر ما روان نشوی وگرنه دیگر به سوی تو بازنگردم و ما هفته ای در این شهر مقیم هستیم. بدرالدین سوگندها یاد کرد.
پس عجیب و خادم به دکان درآمدند. بدرالدین ظرفی پر از حب الرمان شکرآمیخته پیش آورد. عجیب گفت: تو نیز با ما بخور شاید خدای تعالی ما را فرجی عطا کند. بدرالدین فرحناک گشته با ایشان به خوردن نشست ولی چشم از روی عجیب بر نمی داشت. عجیب گفت: اگر نه عاشق منی چرا چشم از من برنمی داری. بدرالدین گفت:
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
و این دو بیت نیز بر خواند:
ترا می بینم و میلم زیادت می شود هردم
مرا می بینی و هردم زیادت میکنی دردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاکدان غم
چو بر خاکم گذار آری بگیرد دامنت دستم
القصه، بدرالدین گاهی لقمه به عجیب می داد و گاهی به خادمک تا اینکه سیر شدند. آنگاه به آب گرم دست ایشان بشست و دستارچه ای حریر آورده دست ایشان پاک کرد و گلاب بر ایشان بیفشاند. پس از آن، دو ظرف شربت با گلاب آمیخته پیش آورد و گفت: احسان بر من تمام کنید و اینها را بنوشید. عجیب و خادم آنها را بنوشیدند و بیش از عادت سیر شدند. پس، از آن دکان به در آمده همی رفتند تا به خیمه ها برسیدند. عجیب نزد جده خویش رفت. جده او را در آغوش گرفته ببوسید و از پسر یاد کرده آهی بر کشید و بگریست و این دو بیت بر خواند:
تا نزد من ای فراق مسکن کردی
احوال مرا به کام دشمن کردی
ای درد فراق یار اگر زنده بوم
با وصل بگویم آنچه با من کردی
پس از آن با عجیب گفت: ای فرزند، کجا بودی؟ عجیب گفت: در شهر دمشق بودم. در آن هنگام جده برخاست و ظرفی حب الرمان که شیرینی آن کم بود پیش عجیب آورد و با خادم گفت: بنشین و با خواجه خود حب الرمان بخور. خادم بنشست. عجیب لقمه برداشته شیرینی آن را کم یافت. چون سیر بود از خوردن آن آزرده شد و گفت: این چگونه طعامی است؟ جده گفت: ای فرزند، چون است که طعام مرا نمی پسندی. و حال آنکه حب الرمان را کسی چون من نیکو نتواند پخت مگر پدر تو حسن بدرالدین. عجیب گفت: ای جده، این طعام تو نیکو نبود، ولکن ما به شهر اندر طباخی دیدیم که رایحه حب الرمان او به دلهای حزین فرح می بخشید و مردمان سیر به خوردن آن میل میکردند و این طعام را بر او نسبت نتوان داد. چون جده این سخن بشنید در خشم شد و به سوی خادم نظر کرده گفت...
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 13 Mar 2020 - 23min - 7 - شب بیست و چهارم
شب بیست و چهارم
"پایان حکایت شمس الدین و نورالدین و آغاز حکایت خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی"
چون شب بیست و چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون جده این سخن بشنید در خشم شد و به خادم گفت: مگر پسر مرا به دکه طباخان برده ای؟ خادمک هراس کرده ماجرا پوشیده داشت و گفت: به دکان نرفتیم ولی از دکان درگذشتیم. عجیب گفت: به خدا سوگند به دکان اندر شدیم و خوردنی خوردیم و او را طعام بهتر از طعام تو بود. جده عجیب برخاسته ماجرا به شمس الدین بازگفت.
شمس الدین خادمک حاضر آورده با او گفت: عجیب را از بهر چه به دکان طباخ برده ای؟ خادم از بیم خواجه گفت: حاشا که من چنین کار کنم. عجیب گفت: به خدا سوگند دروغ می گوید، به دکان طباخ رفته حب الرمان را خوردیم و سیر شدیم. وزیر را خشم افزون گشت و از خادمک باز پرسید. خادم راست نگفت. وزیر با او گفت: اگر سخن تو راست است بنشین و در برابر ما خوردنی بخور. خادم بنشست. سه لقمه خورده لقمه دیگر نتوانست خورد. در حال لقمه از دست بیفکند و گفت: ای خواجه، من از دوش سیرم. وزیر دانست که ایشان نزد طباخ رفته اند. آنگاه کنیزکان را فرمود که خادم را بر زمین انداختند و او را بیازردند.
پس از آن شمس الدین گفت: اکنون سخن به راستی گو. خادم گفت: ای خواجه، ما به دکان طباخ رفته حب الرمان خوردیم که در تمامت عمر چنان طعام نخورده ام. آنگاه مادر حسن بدرالدین در خشم شد و بر آشفت. نصف دینار زر به خادم داده گفت: به سوی آن طباخ شو و از حب الرمان او ظرفی خریده بیاور تا خواجه بداند که کدام یک از این دو طعام نیکوتر است
در حال خادم به سوی طباخ رفت و با او گفت: در خانه خواجه حب الرمان پخته اند و ما به خوبی طعام تو گرو بسته ایم، این نصف دینار بستان و حب الرمان بده و آن را خوب بساز که در سر طعام تو بسی آزار برده ایم. حسن بدرالدین بخندید و گفت: به خدا سوگند این طعام را جز من و مادر من کس نتواند پخت و او اکنون در شهرهای دور است. پس از آن حسن بدرالدین ظرف بگرفت و حب الرمان در آن کرده مشک و گلاب بر وی بیامیخت.
خادم آن را گرفته به خیمه ها بشتابید. چون به منزل رسید مادر حسن بدرالدین ظرف طعام از خادم گرفته از آن بچشید. طعم آن بدانست و طباخ را بشناخت. فریاد برآورده بیخود بیفتاد. وزیر مبهوت مانده گلاب بر وی همی افشاند تا به خود آمد. گفت: اگر پسرم زنده است این حب الرمان را جز او کس نپخته از آنکه جز من و او کسی حب الرمان نتواند پخت. چون وزیر سخن او را بشنید فرحناک شد. در حال برخاسته بانگ بر خادمان زد و گفت: بیست تن از شما به دکه طباخ شوید و دکان او را ویران کنید و بازوان او را بسته بدین مکان آورید، ولی او را نیازارید.
وزیر خود سوار گشته به نزد نایب دمشق شد و کتابی که سلطان مصر نوشته بود بر وی بنمود. بانی دمشق کتاب بوسیده بر چشم نهاد. پس از آن نامه را خوانده دید که نوشته اند در هر ولایت که وزیر شمس الدین، غریم (= بدهکار) خود را پدید آوَرَد باید او را گرفته به دست وزیر بسپارند. نایب دمشق با وزیر گفت: غریم شما کیست؟ گفت: مردی است طباخ. نایب دمشق خادمان را فرمود که طباخ را گرفته به وزیر سپارند، خادمان به دکه طباخ هجوم آوردند. دکه طباخ را ویران و هر چه در آنجا بود شکسته یافتند. حسن بدرالدین با خود گفت: کاش می دانستم که در حب الرمان چه دیده اید که مرا این حادثه روی داد.
چون وزیر از نایب در گرفتن غریم اجازت خواسته، بازگشت طباخ را بخواست. او را دست بسته حاضر آوردند.
چون حسن بدرالدین را به عم خود شمس الدین، نظر افتاد بگریست و گفت: ای خواجه، گناه من چیست؟ وزیر گفت: تویی که حب الرمان پخته ای؟ گفت: آری من پخته ام. مرا به گناه خویش آگاه کنید. وزیر گفت: همین ساعت ترا از گناه تو بیاگاهانم. پس از آن بانگ به خادمان زد که اشتران بیاورید. خادمان اشتران بیاوردند. حسن را به صندوق گذاشته بارها بر شتران بنهادند و فی الفور روان شدند. در هر شب حسن بدرالدین را از صندوق به در آورده طعام می دادند و باز در صندوق می گذاشتند و بدین سان همی رفتند تا به مصر رسیدند و در زیدانیه فرود آمدند.
وزیر فرمود حسن بدرالدین را از صندوق به در آورند و نجاران خواسته به نشاندن چوب دار امر بفرمود. حسن گفت: چوب دار را بهر چه می خواهی؟ وزیر گفت: ترا به دار خواهم کرد. حسن گفت: گناه من چیست؟ وزیر گفت: حب الرمان را نیکو نپخته بودی و آن را فلفل کم بود. حسن گفت: حبس من بس نبود که می خواهی به سبب این گناه جزئی مرا به دار کنی؟ وزیر گفت: به همان گناه ببایدت گشت. حسن بدرالدین محزون شد و در کار خود به فکرت اندر بود که شب بر آمد. وزیر حسن را در صندوق گذاشته گفت: فردا ترا بر دار خواهم کرد و چندان صبر کرد که حسن به خواب رفت.
وزیر سوار گشته روان شد و صندوق با او همی بردند تا به شهر در آمدند. چون وزیر به خانه خود رسید با دختر خود، ست الحسن، گفت: منت خدای را که جدایی از میان تو و پسر عمت برداشته، اکنون برخیز و حجله بیارای و خانه را چنان فرش کن که در شب عروسی بوده.
ست الحسن کنیزکان را بر این کار بفرمود. آن گاه وزیر ورقه ای را که صورت اثاثیه خانه بر آن نوشته بود گرفته فرمود که هر چیز را به مکان خود بگذارند بدان سان که اگر کسی ببیند آن شب را با شب عروسی فرق نکند.
پس از آن وزیر ست الحسن را گفت که خویشتن را آرایش داده به حجله اندر شو و با او گفت: چون پسر عمت نزد تو آید با او بگو که در آبخانه دیر کردی. پس از آن با او بخسب و تا بامدادان با او حدیث کن.
پس از آن شمس الدین، حسن بدرالدین را از صندوق به در آورده بند از او برداشته جامه های او برکند و پیراهنی بلند که در هنگام خواب می پوشید بپوشانید و با همه این کارها بدرالدین در خواب بود. پس از آن از خواب بیدار گشت و خویشتن را در دهلیزی یافت روشن. با خود گفت: یا رب، این خواب است یا بیداری است؟!
آنگاه برخاسته نرم نرم می رفت تا به در دیگر رسید و خود را در خانه ای دید که شب عروسی در آن خانه بود و نظرش به حجله ای که سریر در آن حجره بود بیفتاد و دستار خود بر فراز سریر بدید و ردایی را که بدره زر در میان او بود در کنار بالین یافت. گاهی پای پیش و گاهی پس می نهاد و با خود می گفت: آیا خواب می بینم یا بیدارم که من اکنون در صندوق بودم.
القصه، حسن بدرالدین در غایت تعجب ایستاده حیران بود که ست الحسن گوشه پرده برداشته با او گفت: چرا نمیایی و از بهر چه در آبخانه دیر کردی؟ چون بدرالدین سخن او بشنید و او را بدید، بخندید و آهسته آهسته پیش رفت و در قضیه خود حیران بود. ست الحسن گفت: از بهر چه حیرانی؟ تو در آغاز شب بدین سان نبودی. بدرالدین بخندید و گفت: بیش از ده سال است که من از تو غایب بودم. ست الحسن گفت: این سخنان چیست؟ نام خدا به گرد خویشتن بدم، تو به آبخانه رفتی. بدرالدین گفت: راست می گویی ولکن چون من از نزد تو بیرون شدم در آبخانه خواب به من غلبه کرده در خواب دیدم که در شهر دمشق طباخم. گویا کودکی از اکابرزادگان با خادمکی به دکان من در آمدند و مرا با او چنین و چنان در میان رفت. آنگاه حسن بدرالدین دست بر جبین مالید و اثر سنگ بر جبین یافته گفت: به خدا سوگند که سخنان من صدق است. از آنکه آن کودک سر من بشکست و گویا در خواب دیدم که حب الرمان پخته ام و او را فلفل کم بوده است ولکن من یقین دارم که در آبخانه چندین زمان نخفته ام که این همه خواب ببینم. ست الحسن گفت: ترا به خدا سوگند میدهم بازگو که زیاده بر این در خواب چه دیدی؟ حسن تمامت ماجرا بیان کرد و گفت: به خدا سوگند اگر من بیدار نمی شدم مرا بر دار می کردند. ست الحسن گفت: از بهر چه بر دارت می کردند؟ حسن گفت: از بهر آنکه حب الرمان مرا فلفل کم بود. گویا دیدم که دکه مرا ویران کردند و ظرفهای مرا بشکستند و مرا در صندوقی حبس کردند. پس از آن چوب دار بنشاندند و همی خواستند که مرا به دار کنند. اگر بیدار نمیشدم مرا به دار می کردند. آنگاه ست الحسن بخندید و او را در آغوش گرفته با یکدیگر بخفتند ولکن حسن بدرالدین تا بامدادان در کار خود حیران بود.
علی الصباح، شمس الدین وزیر نزد حسن بدرالدین شده او را سلام داد. حسن را چون چشم بر او افتاد گفت: تو نه آنی که مرا به جرم ناپسند افتادن حب الرمان بازوان بسته به صندوق اندر کردی و همی خواستی مرا بر دار کنی؟ وزیر گفت: ای فرزند حق آشکار شد و راز پوشیده هویدا گشت. تو پسر برادر منی و من این کارها نکردم مگر از بهر آنکه بدانم که در شب عروسی نزد دختر من تو بوده ای یا نه. چون ترا دیدم که خانه و دستار و ردای خود شناختی دانستم که تو پسر برادر منی و اکنون بدان که من مادرت را از بصره آورده ام.
پس از آن وزیر او را در آغوش گرفته بگریست و حسن نیز گریان شد. بعد وزیر فرمود عجیب را حاضر آوردند. حسن بدرالدین او را بدید. گفت: همین است آنکه سنگ بر جبین من زد. وزیر گفت: این پسر توست. آنگاه حسن بدرالدین او را در آغوش گرفته گفت:
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای پادشاه بنده نواز
امید قد تو میداشتم ز بخت بلند
نسیم زلف تو می خواستم ز عمر دراز
آنگاه مادر حسن پیش آمده خود را بر وی انداخت و این دو بیت بر خواند:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
پس از آن مادر حسن ماجرای خود با پسر باز گفت و شکر پروردگار به جا آوردند. وزیر نزد سلطان رفته تمامت قصه بر وی فرو خواند. سلطان را عجب آمد و فرمود که این حکایت بنویسند و در خزانه نگاه دارند. پس از آن شمس الدین وزیر با پسر برادر و سایر پیوندان در عیش و نوش بسر می بردند. تا آنکه بر هم زننده لذات و پراکنده کنند، جماعات بر ایشان بتاخت.
[باقی حکایت غلام دروغگو]
چون جعفر برمکی، حکایت به انجام رسانید خلیفه هارون الرشید گفت: ای جعفر، طرفه حدیثی گفتی و خوش حکایت راندی. آنگاه خلیفه کنیزکی از خاصان خود بر آن جوان که زن خود را کشته بود بداد و او را شغلی سپرد.
چون شهرزاد قصه به پایان رسانید گفت: ای ملک پیروزبخت، این حکایت طرفه تر از حکایت خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی نیست. ملک گفت: حکایت ایشان چگونه بوده است؟
حکایت خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی
شهرزاد گفت: ای ملک، شنیده ام که در زمان گذشته در شهر چین، خیاطی بود نیکبخت و فراوان روزی که نشاط و طرب دوست می داشت و پاره ای وقتها با زن خویش به تفرج می رفتند. روزی هنگام بامداد از بهر تفرج برآمدند و شامگه به سوی منزل بازگشتند. در سر راه گوژپشتی را یافتند که دیدن او خشمگین را بخنداندی و محزون را غم از دل بردی.
خیاط با زن خود برای دیدن او پیش رفتند. پس از آن خواستند که او را به خانه خویش برده با او ندیم شوند و مضحکه اش کنند. احدب دعوت ایشان را اجابت کرده با ایشان برفت. در حال خیاط به بازار شد، ماهی بریان گشته و نان و لیمو خریده بازگشت و به خوردن بنشستند. زن خیاط پاره ای بزرگ از گوشت گرفته در دهان احدب فرو برد و دست بر دهانش نهاده گفت: باید این لقمه نخاییده به یک نفس فرو بری. احدب ناچار لقمه فرو برد و استخوانی راه گلوی او گرفته در حال بمرد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 13 Mar 2020 - 15min - 6 - شب بیست و پنجم
شب بیست و پنجم
"حکایت خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی"
چون شب بیست و پنجم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون احدب بمرد خیاط به دهشت اندر شد. زن خیاط گفت: دگر سستی مکن و کار به فردا میفکن. مگر گفته شاعر نشنیده ای:
آن مکن در عمل که آخر کار
خوار و مذموم و متهم باشی
در همه حال عاقبت بین باش
تا همه وقت محترم باشی
خیاط گفت: چه کنم؟ زن گفت: برخیز و او را به چادر اندر پیچیده در کنار گیر، من از پیش و تو در دنبال همی رویم؛ تو بگو این فرزند من است و آن هم مادر اوست، قصد ما این است که این کودک به سوی طبیب بریم. چون خیاط این سخن بشنید برخاسته احدب را در آغوش گرفت و کوی به کوی همی رفتند. زن خیاط می گفت: ای فرزند، این درد ناگهانت چگونه گرفت؟ پس هرکس ایشان را می دید گمان می کرد که کودکی را نزد طبیب می برند.
القصه، ایشان روان و از خانه طبیب جویان بودند تا اینکه به خانه طبیب رسیدند. چون به خانه یهودی طبیب برسیدند در بکوفتند. کنیزکی سیاه در بگشود. دید که مردی با زنی ایستاده و کودکی در آغوش دارند. کنیزک پرسید: کیستید و از بهر چه آمده اید؟ زن خیاط گفت: کودک رنجوری آورده ایم که طبیب او را دارو دهد، تو این نیم دینار بگیر و به خواجه خویش ده که بیرون آید. کنیزک به سوی خواجه بازگشت.
زن خیاط با شوهر گفت: احدب را در دالان خانه بگذار تا خویشتن جان ببریم. خیاط احدب را در همان جا پشت بر دیوار گذاشته بازگشتند و کنیزک نیم دینار نزد یهودی برده ماجرا باز گفت. یهودی از نیم دینار خرسند گشته بیرون شتافت.
نخستین قدمی که از دهلیز بیرون نهاد پایش به احدب برآمد. در حال احدب بیفتاد. یهودی او را نظر کرده مرده اش یافت. چنان دانست که او را پای بر بیمار آمد و بیمار بر زمین افتاده و مرده است. از هارون و یوشع بن نون پناه خواست و احدب را برداشته نزد زن خود برد و او را از حادثه آگاه کرد. زن گفت: چون حادثه این است نشستن تو از بهر چیست؟ که اگر روز برآید و مسلمانان این کشته را در این مکان یابند، نسل یهود از زمین بردارند. برخیز تا من و تو او را به فراز بام برده به خانه همسایه مسلمان که مباشر مطبخ سلطان است بیندازیم که به طمع گوشت و استخوان، گربگان و سگان در آنجا گرد آیند. اگر این مرده را در آنجا یابند پاکش بخورند. پس طبیب یهودی با زن خود به بام برآمدند و احدب را از دیوار فروهشتند، چنانچه گفتی راست ایستاده است.
پس از ساعتی مباشر شمعی روشن در دست از در درآمد. شخصی را پشت بر دیوار ایستاده دید با خود گفت: گوشت و روغنی که به مطبخ آورم اگر گربگان و سگان نخورند دزدانش بخواهند برد. در حال سنگی بر گرفت و به سوی احدب انداخت. سنگ بر سینه احدب آمده چون مردگان بیفتاد. مباشر ملول گشت و بر خویشتن بترسید و گفت: نفرین خدا به گوشت و روغن باد که امشب بی سببی این مرد در دست من کشته شد. پس از آن شمع پیش داشته بر وی نظر کرد. دید که مردی است احدب. گفت: ترا گوژی پشت بس نبوده که به دزدی گوشت و روغن نیز آمده ای!؟ آنگاه احدب را برداشته همی برد و همی گفت:
« یا ستار استر بسترک الجمیل »
(= ای پرده پوش، با پوشش زیبای خویش، فرو پوش).
چون بر سر بازار رسید او را در پای دیوار دکه ای راست بگذاشت و به سوی خانه بازگشت. از قضا نصرانی که سمسار بود سرمست از آن مکان به قصد گرمابه میگذشت. چون به احدب نزدیک شد گمان کرد که آدمی در آن مکان ایستاده همی خواهد که دستار او را برباید. در حال نصرانی مشتی بر او زد. احدب بیفتاد. نصرانی میرشب را آواز داد و از غایت مستی، خویشتن بر احدب افکنده او را همی زد و حلقوم او را همی فشرد که میر شب برسید. نصرانی را دید که مسلمانی را کشته. بانگ بر وی زد و او را گرفته به سوی خانه والی برد. و نصرانی با خود میگفت: یا مسیح، یا مریم عذرا، این مرد با یک مشت چگونه مرد و چرا چنین خطایی از من برفت؟!
پس آن شب نصرانی و احدب در خانه والی بودند. چون روز برآمد والی سیاف را فرمود که چوب دار از بهر نصرانی بنشاند. سیاف چنان کرد. آنگاه رسن در گردن نصرانی کرده همی خواست که بر دارش کند. ناگاه مباشر سلطان پدید آمد و گفت: نصرانی را مکش که احدب را من کشته ام. والی گفت: از بهر چه او را کشتی؟ گفت: دوش به خانه رفتم، او را دیدم که از راه بام به دزدی گوشت و روغن آمده، سنگی به سینه او زدم، در حال بمرد. آنگاه او را برداشته به بازار آوردم و در فلان مکانش بگذاشتم. والی چون سخن مباشر بشنید به سیاف گفت: نصرانی را رها کن و مباشر را به اعتراف خود بر دار کن.
سیاف نصرانی را رها کرده رسن در گردن مباشر افکند و همی خواست که او را بر دار کند که یهودی طبیب را دیدند که مردمان به یک سو می کند و شتابان همی آید. چون نزدیک شد بانگ بر سیاف زد که او را مکش، احدب را من کشته ام، او بیمار بود نزد منش آوردند. من از دهلیز بیرون شدم پایم بر احدب آمد، در حال افتاده بمرد. والی به سیاف گفت: مباشر را رها کن و یهودی را بکش.
سیاف رسن از مباشر گشوده در گردن یهودی افکند. دیدند که خیاط همی شتابد و فریاد می زند که یهودی را بی گناه مکشید، احدب را جز من دیگری نکشته. والی سبب باز پرسید: خیاط گفت: با زن خویش از نزهتگاه بازگشته بودیم. همین احدب را در میان راه سرمست یافتیم که دفی در دست داشت و تغنى همی کرد. من او را به خانه آوردم و ماهی خریده به خوردن بنشستیم. زن من پاره ای از گوشت ماهی در دهان او گذاشت و دست در دهانش گرفته گفت: باید این لقمه نخاییده فرو بری. احدب از آن لقمه گلوگیر گشته بمرد. پس از آن او را به خانه یهودی طبیب بردیم. کنیزک به در آمده نیم دینار به کنیزک دادیم و او را نزد خواجه اش فرستادیم. پس از آن احدب را نزدیک در دهلیز نشانده بازگشتیم. حکایت همین بود که به راستی حدیث کردم. والی از این سخنان در عجب شد و با سیاف گفت که: یهودی رها کن و خیاط را بکش. سیاف رسن در گردن خیاط کرده گفت: تا کی یکی را رها کرده دیگری را ببندم. ایشان را کار بدینجا رسید.
و اما احدب مسخره ملک بوده است. ملک ساعتی از او نتوانستی جدا ماند. چون او مست گشت آن شب را تا نیمروز دیگر از نظر ملک غایب شد. ملک او را از حاضران بپرسید. گفتند: ای ملک، والی احدب را کشته یافته و به کشتن قاتل او فرمان داده، ولکن دو سه کس حاضر آمده اند و همگی را سخن این است که احدب را من کشته ام. ملک چون این سخن بشنید بانگ بر حاجب زده گفت: والی را با همه ایشان نزد من آورید. حاجب به فرمان بشتافت. دید که از کشتن خیاط چیزی نمانده. بانگ بر سیاف زد که او را مکش. با والی گفت که: ملک از حادثه آگاه گشته. پس والی احدب را به دوش سیاف داده با خیاط و یهودی و نصرانی و مباشر به سوی ملک برد. چون در پیشگاه ملک جای گرفتند والی قصه بر ملک عرضه داشت. ملک را عجب آمد و با حاضران فرمود که کسی تا اکنون حکایتی چون حکایت احدب شنیده است یا نه؟
آنگاه نصرانی پیش رفته زمین بوسه داد و گفت: ای ملک جهان، اگر اجازت دهی ماجرایی که به من رفته باز گویم که او خوشتر از حکایت احدب است. ملک اجازت داد.
حکایت نصرانی
نصرانی گفت: ای ملک، وقتی که من بدین شهر آمدم بضاعتی گران با خود آوردم و به حکم تقدیر در اینجا توقف کردم و تولد من در شهر مصر بوده و در همان جا نشو و نما یافته و پدرم سمسار بود. چون پدرم بمرد من در جای او به سمساری نشستم. روزی از روزها جوانی زیباروی که جامه ای فاخر در بر داشت نزد من آمد و مرا سلام داد. من به تعظیم او بر پای خاستم. دستارچه به در آورد که قدری کنجد در آن بود. با من گفت که: خرواری از این کنجد به چند می ارزد؟ من گفتم: به یکصد درم ارزش دارد. با من گفت: مشتری برداشته در باب النفر به سوی کاروانسرای جوالی بیا که مرا در آنجا خواهی یافت. پس دستارچه را که نمونه کنجد در آن بود به من داده برفت. من از بهر مشتری بگشتم. خرواری از آن کنجد را به یکصد و بیست درم بفروختم. با مشتریان به سوی او روان شدم. او را دیدم که به انتظار من نشسته. چون مرا بدید برخاسته مخزنی را در بگشود. پنجاه خروار کنجد از آن مخزن بپیمودم. آن جوان گفت: در هر خرواری ده درم مزد سمساری تو است، از مشتریان قیمت جمع آورده نگاه دار، هر وقت که من از بیع محصول خویش فارغ شوم نزد تو آمده درمها بستانم. من دست او را بوسه داده بازگشتم و آن روز هزار درم در آن معامله سود کردم و آن جوان تا یک ماه از من غایب بود. پس از آن باز آمده با من گفت: درمها کجاست؟ گفتم: اینک درمها حاضر است. من برخاسته درمها حاضر آوردم. گفت: نگاه دار. این بگفت و برفت. من به انتظار او نشستم. ماهی از من غایب بود. پس از آن باز آمده گفت: درمها کجاست؟ من برخاسته درمها حاضر آوردم و به او گفتم: چه شود که در نزد من طعام بخوری؟ او دعوت من اجابت نکرد و با من گفت: درمها نگاهدار تا من بازگردم. دو ماه دیگر از من غایب بود. پس از دو ماه باز آمد و جامه ای فاخر در بر داشت و به آفتاب همی مانست و بدان سان بود که شاعر گفته:
ترک من دارد شکفته گلستان بر مشتری
بوستان سرو و سرو اندر قبای ششتری
بر سمن یک حلقه انگشتری دارد ز لعل
از شبه بر ارغوان صد حلقه انگشتری
بر دل مسکین من پرواز مشکین زلف او
هست چون پرواز شاهین بر سر کبک دری
چون من او را دیدم دست او را بوسیدم و او را دعا گفتم و درمها پیش آوردم. گفت: درمها نگاه دار تا من از کارهای خویش فارغ شوم. این بگفت و روان شد. من با خود گفتم: این جوان در سخا و کرم بی نظیر است، هر وقت که آید مهمانش کنم، از آنکه از درمهای او سود بسیار برده ام.
پس، چون آخر سال شد آن جوان باز آمد و حله ای فاخرتر از حله های نخستین در بر داشت. من او را به مهمانی سوگند دادم. گفت: به شرط آنکه از مال من صرف کنی. گفتم: آری چنان کنم. پس او را بنشاندم و طعام و شراب لایق مهیا کرده در برابر او فرو چیدم. آنگاه به سفره نزدیک شد و دست چپ دراز کرده با من طعام خورد. من از او در عجب شدم. چون از خوردن فارغ شدیم به حدیث گفتن مشغول شدیم. من به او گفتم: ای خواجه، گره از دل من بگشا و با من بازگو که از بهر چه با دست چپ طعام خوردی؟ چون آن جوان سخن من بشنید آهی بر کشیده این دو بیت بر خواند:
گرچه از آتش دل چون خم می میجوشم
مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
پس از آن دست از آستین به در آورد، دیدم دست او از ساعد بریده است. از آن حالت شگفت ماندم. با من گفت: شگفت مدار که بریده شدن دست من سببی عجیب دارد و آن این است که:
[ حکایت جوان دست بریده]
من از اکابرزادگان بغدادم و در ایام جوانی از سیاحان و بازرگانان نام مصر شنیده و همواره شوق آن مرا در خاطر بود.
چون پدرم درگذشت خواسته ای بی شمر برداشته بضاعتی گران از متاعهای بغداد و موصل خریده، بار سفر به سوی این شهر بستم و همی آمدم تا به این شهر رسیدم. این بگفت و گریان شد و این ابیات بر خواند:
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
گر خورد خون دلم مردمک دیده رواست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پس گفت: چون به شهر اندر شدم در کاروانسرای سرور فرود آمدم و بارها گشودم و درمی چند به خادم دادم که خوردنی از بهر ما بیاورد. چون خادم خوردنی آورد من طعام و شراب خورده بخفتم. چون بیدار شدم با خود گفتم: به بازار روم و از کار شهر آگاه شوم.
آنگاه بقچه ای از متاعهای خود به خادم دادم و همی رفتیم تا به قیصریه جرجیس رسیدیم. سمساران بر من گرد آمدند. متاع مرا برداشته ندا در دادند و به قیمت راس المال هم نخریدند. شیخ دلالان با من گفت: ای فرزند، من ترا چیزی بیاموزم که سود تو در آن باشد و آن این است که بضاعت خود را تا وعده معین بفروش و حجت بستان و گواه بگیر و روز پنجشنبه و دوشنبه قسطی از وجه حجت بستان و خودت در مصر و رود نیل تفرج کن. گفتم: رای رزین همین است.
پس دلالان را با خود برده بضاعت به قیصریه آوردم و به بازرگانان بفروختم و از ایشان وثیقه گرفتم و به صیرفی سپردم و خود به منزل بازگشتم.
روزی چند بنشستم و همه روزه قدحی شراب و رانی گوشت حاضر آورده به کامرانی بسر می بردم تا ماهی که در آن ماه مرا هنگام قسط گرفتن بود برسید. آنگاه من در روزهای پنجشنبه و دوشنبه در دکه های بازرگانان می نشستم و صیرفی درمها از بازرگانان جمع کرده نزد من می آورد. تا اینکه روزی از روزها که از گرمابه به در آمده بودم به منزل رفته قدحی شراب بنوشیدم و بخفتم و از خواب بیدار گشته چاشت خوردم و خویشتن با گلاب معطر ساخته به دکه یکی از بازرگانان که بدرالدین نام داشت برفتم.
چون مرا دید بر من سلام داد و با من در سخن شد. ساعتی نرفته بود که زنی خوبرو بیامد و در پهلوی من بنشست و رایحه طیب او بازار را معطر کرد. آنگاه با بدرالدین در سخن پیوست. چون من سخن گفتن او بدیدم محبت او در دلم جای گرفت. پس با بدرالدین گفت: ترا تفصیله ای هست که از زر خالص بافته باشند؟ بدرالدین تفصیله به در آورد. آن زن گفت: این تفصیله ببرم و قیمت از بهر تو باز فرستم. بازرگان گفت: ای خاتون، ممکن نیست، از آنکه این جوان که نشسته خداوند متاع و از وام خواهان من است. آن زن گفت: بدا بر تو، مرا همواره عادت همین است که متاع را به هر قیمتی که گویی بخرم و ربح آن را زیاده بر آنچه می خواهی بدهم و قیمت آن از بهر تو می فرستم. بازرگان گفت: آری چنین است ولکن من امروز به قیمت آن محتاجم.
آن زن تفصیله بینداخت و گفت: گروه بازرگانان کس را قدر نشناسند. پس از آن برخاسته آهنگ بازگشتن کرد. من گمان کردم که روان من با او برفت. در حال برخاسته با او گفتم: ای خاتون، قدم رنجه دار و گامی دو بازگرد. فی الفور بازگشت و تبسم کرده با من گفت: از بهر تو بازگشتم.
پس با بدرالدین گفتم: قیمت این تفصیله چند است؟ گفت: هزار و یکصد درم. گفتم: یکصد درم سود نیز ترا بدهم، برخیز و ورقه ای بیاور تا قیمت آن از بهر تو بنویسم. پس من ورقه ای به خط خود بنوشتم و تفصیله از او گرفته بدان زن دادم و گفتم: برو، اگر خواهی قیمت از بهر من بیاور و اگر خواهی آن را به هدیه از من قبول کن. آن زن گفت: خدا ترا پاداش نیکو دهاد و مال مرا روزی تو کند. من با او گفتم: ای خاتون، این تفصیله از آن تو باشد و مانند این تفصیله ای دیگر ترا بدهم، به شرط آنکه مقنعه به یک سو کنی تا روی ترا ببینم. ماهروی مقنعه از رخ به یک سو کرد. چون رویش بدیدم شیفته محبت او شدم و خردم به زیان رفت و هوشم از تن بپرید. آنگاه مقنعه فرو آویخت و تفصیله را برداشته برفت. من تا هنگام عصر در بازار بنشستم ولی خرد از من بیگانه بود. هنگام برخاستن، حال آن زن را از بازرگان جویا شدم. بازرگان گفت: او زنی است خداوند مال و دختر امیری است که پدر او مرده و مالی به میراث گذاشته.
پس من او را وداع گفته به منزل بازگشتم. چون خوردنی بیاوردند نتوانستم خورد و آن شب را تا بامداد نخفتم. على الصباح برخاسته جامه ای بهتر از جامه روز پیش پوشیدم و قدحی شراب نوشیدم و اندک چیزی خورده به دکان بدرالدین آمده بنشستم. در حال آن زهره جبین درآمد. چادر فاخرتر از روز نخستین بر سر داشت و کنیزکی نیز با او بود. پس مرا سلام داد و به زبانی فصیح و کلامی نغز گفت: کسی با من بفرست که هزار و دویست درم قیمت تفصیله بستاند. من با او گفتم: شتاب از بهر چیست؟ گفت: شاید دگر بارت نبینم. آنگاه من به سوی او اشارتی کردم، دانست که وصل او همی خواهم. به وحشت اندر شد و زود برخاست. مرا دل بر وی آویخته بود. برخاستم و از پی او از بازار به در شدم که ناگاه کنیزکی نزد من آمده گفت: ای خواجه، خاتون من با شما سخنی دارد. من در عجب شدم و گفتم: مرا در این شهر کس نمی شناسد! کنیزک گفت: چه زود خاتون مرا فراموش کردی که امروز در دکان فلان بازرگان بودید. پس من با کنیزک تا بازار صیرفیان رفتم.
چون مرا بدید به سوی خویشتنم خواند و با من گفت: ای حبیب من، بدان که محبت تو در دل من جای گرفته و از آن لحظه که ترا دیده ام خواب و خور بر من حرام گشته. من گفتم: مرا محبت و محنت هزار چندین است. آن زهره جبین گفت: من نزد تو می آیم یا تو نزد من آیی؟ گفتم: من مردی غریبم جز کاروانسرا منزلی ندارم، اگر من در نزد تو باشم مرا حظ کاملتر خواهد بود. گفت: راست گفتی، فردا چون نماز پسین بگزاری سوار گشته به سوی جبانیه روان شو و خانه ابوالبرکات نقیب را باز پرس که من در آنجا ساکنم و دیر مکن که من در انتظار تو نشسته ام. من فرحناک گشتم و به منزل آمده آن شب از شوق بیدار بودم
چون بامداد شد جامه فاخر پوشیده خود را با عطر و گلاب معطر ساختم و پنجاه دینار به دستارچه فرو بسته به دروازه رذیله رفتم و به خری نشسته به جبانیه رفتم. به صاحب خر گفتم: از خانه نقیب باز پرس. چون از خانه نقیب پرسید با من گفت: فرود آی. من فرود آمدم و او به رهنمایی من پیش افتاد و همی رفتیم تا به خانه نقیب رسیدیم. من نصف دینار زر بدو داده گفتم: فردا بدین مکان بیا و مرا بازگردان. او نصف دینار گرفته بازگشت. من در بکوفتم، دختر دوشیزه خوبرویی در بگشود و گفت: به خانه اندر آی که دوش چشم خاتون در انتظار تو نخفته. من به خانه اندر شدم. خانه ای دیدم که به خوبی رشک نگارخانه چین بود. در سر چهار سوی آن خانه ایوانهای زرنگار و بر آن ایوانها فرش حریر گسترده بودند و منظره ایوانها به باغی همینگریست و در آن باغ گونه گونه میوه ها و چشمه های روان بود و در میان باغ حوضی دیدم از مرمر که فرشهای حریر در چهار سوی حوض گسترده بودند. چون من داخل شدم بنشستم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 13 Mar 2020 - 25min - 5 - شب بیست و ششم
شب بیست و ششم
"حکایت خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی"
چون شب بیست و ششم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، آن جوان بازرگان با نصرانی گفته بود که چون من داخل شدم بنشستم ناگاه آن ماهرو را دیدم تاج مکلل بر سر نهاده خرامان همی آید. چون مرا بدید تبسم کرد و مرا در آغوش گرفت و بر روی سینه خود کشید و لبان من بمکید و من زبان او بمزیدم. آنگاه با من گفت: این تویی که در نزد منی و این منم که در آغوش توام. گفتم: فدای تو شوم، من از غلامان توام. به خدا سوگند از روزی که ترا دیده ام خواب و خور بر من حرام گشته.
پس از آن به سخن گفتن بنشستیم ولی من از شرم لب بسته بودم و او از هر سو سخن میگفت تا آنکه خوان گسترده همه گونه خوردنیها بیاوردند. خوردنی بخوردیم و دست شسته، خویشتن با گلاب معطر کردیم و به حدیث اندر شدیم و من این ابیات برخواندم:
ختنی وار رخ خوب بیاراسته ای
چگلی وار سر زلف بپیراسته ای
این همه صنعت آرایش پیرایش چیست؟
گرنه آشوب و بلای دل من خواسته ای
گر بوَد خواسته عمر گرانمایه عزیز
خوشتر از عمر گرانمایه و از خواسته ای
پس از آن به خوابگاه رفته بخسبیدیم. چون بامداد شد دستارچه را که پنجاه دینار زر در میان داشت به زیر بالین بنهادم و آن پریروی را وداع کردم. او گریان گریان گفت: ای خواجه، روی نیکوی ترا کی خواهم دید؟ گفتم: هنگام شام نزد تو خواهم بود. چون بیرون آمدم دیدم که صاحب خر به انتظار من ایستاده است. من بر خر نشسته به کاروانسرای سرور آمدم و نیم دینار بدو داده گفتم: هنگام غروب باز آی و خود ساعتی در منزل نشسته پس از آن از بهر جمع آوردن قیمت بضاعت بیرون رفتم و هنگام پسین بازآمدم و در منزل نشسته بودم، خربان خر بیاورد. در حال من پنجاه دینار زر به دستارچه فرو بسته سوار شدم و همیرفتم تا به خانه آن زهره جبین رسیدیم. خانه را دیدم رفته و آبکی بر آن زده اند و شمعها در لگن و طعام در بار است و معشوقه حوروش می اندر قرابه ها کرده به انتظار من نشسته. چون مرا دید برپای خاست و دست در گردنم افکند و گفت:
دور از تو جان سپردن، دشوار بود یارا
گر بی تو زنده ماندیم، معذور دار ما را
پس از آن خوان بنهادند، خوردنی بخوردیم. آنگاه کنیزکان باده پیش آوردند و همواره به می کشیدن و غزل خواندن مشغول بودیم تا نیمی از شب بگذشت. پس از آن با هم بخفتیم. چون بامداد شد برخاسته به عادت معهود پنجاه دینار در زیر بالین بگذاشتم و بیرون آمده خداوند خر بر در یافتم. سوار شده به منزل بازگشتم و ساعتی بخفتم. چون بیدار شدم میوه و نقل و ریحان حاضر کرده به خانه آن ماهروی فرستادم و خود به هنگام غروب پنجاه دینار زر به دستارچه فرو بسته بیرون آمدم و بر خر نشسته به خانه دخترک سیم تن شدم و طعام و شراب بخوردیم و بنوشیدیم و تا بامداد بخفتیم. آنگاه زرها به زیر بالین نهاده بازگشتم و پیوسته مرا کار همین بود. تا اینکه مرا دیناری و درمی نماند. خویشتن را ملامت کرده گفتم:
صبر کم گشت عشق روزافزون
کیسه بی سیم گشت و دل پرخون
حال این است و حرص عشقم بین
راست گفتند الجنون فنون
آن گاه از منزل بیرون آمده به هر سو می رفتم تا به دروازه ذویله رسیدم. خلقی انبوه در آنجا دیدم و در آن میانه مردی بود سپاهی. خواستم که از پهلوی او درگذرم. دستم به جیب او برخورد. احساس کردم که به جیب اندر بدره زر دارد. قصد آن بدره کرده دست به جیب او برده، به در آوردم. سپاهی جیب خود سبک یافت. دست در جیب برده بدره بر جای ندید و خشمگین بر روی من نگریست و دبوس(= گرز) کشیده بر سر من زد. من بیخود بیفتادم. مردم گمان هلاک من کردند. لگام اسب او بگرفتند و گفتند: از بهر تنگی راه نبایستی چنین جوان را بکشی. سپاهی بانگ بر مردم زد که این دزد حرامی است. در آن هنگام من به خود آمدم. شنیدم که بعضی می گفتند: این خوب جوانی است چیزی برنداشته و پاره ای دیگر به راستی سخن سپاهی گواهی میدادند.
آنگاه مردم خواستند که مرا از دست او برهانند و در کشاکش بودند که شحنه شهر برسید و هجوم مردم دیده سبب باز پرسید. سپاهی گفت: بیست دینار زر در جیب داشتم این جوان آن را دزدیده. شحنه مرا بگرفت و کیسه پدید آورد. زر بشمرد بی کم و زیاد بیست دینار بود. شحنه در خشم شد و بانگ بر من زد که راستی بیان کن. من با خود گفتم: چگونه اعتراف نکنم که در میان جمع بدره را در بغل من یافتند و اگر اعتراف کنم به سیاست گرفتار آیم. سر به زیر افکنده ناچار راستی بیان کردم. شحنه آن گروه را به سخن من گواه گرفت و سیاف را به بریدن دست من فرمان داد. سیاف دست من ببرید.
شحنه مرا در همان جا گذاشته برفت.
مردمان بر من گرد آمدند و قدحی شراب به من دادند و سپاهی را نیز دل بر من سوخته بدره به من داد و گفت: همانا ترا حاجتی روی داده وگرنه تو دزد نیستی. من بدره از او گرفته گفتم:
تا بدان روی چو ماه آموختیم
عالمی بر خویشتن بفروختیم
با بت آتش رخ اندر ساختیم
خرمن طاعت بر آتش سوختیم
جامه عفت برون انداختیم
رندی و نادانشی اندوختیم
چون سپاهی برفت من برخاسته دست بریده خود در ژنده ای فرو پیچیده با حالت زبون به خانه معشوقه رفتم و خود را به بستر انداختم. چون معشوقه مرا دگرگون یافت سبب بازپرسید. گفتم: سرم از خمار دوشینه به درد اندر است. آن پریزاد از سخن من اندوهگین شد و گفت: ای خواجه، دل مرا مسوزان و ماجرای خود بیان کن. از روی تو چنین می نماید که سخنی داری. من گفتم: سخن گفتن از من مخواه. آن ماهروی بگریست و گفت: چون است که ترا برخلاف پیش می بینم.
القصه او با من حدیث میکرد و من زبان پاسخ نداشتم تا اینکه شب بر آمد. طعام حاضر آوردند. از بیم آنکه راز من آشکار شود طعام نخوردم. یار مهربان با من گفت: ماجرای خود بازگو که ترا محزون همی بینم. من جواب ندادم. آنگاه شراب پیش آورد و با من گفت: باده بنوش که همه اندوه از دل ببرد. گفتم: اکنون که باده بایدم خورد، تو به دست خود بنوشان. آن گاه قدحی بر من بنوشاند و قدحی دیگر پیمودن پیش گرفت. من دست چپ برده قدح بگرفتم و سرشک از دیده روان ساختم. چون دید که من قدح به دست چپ بگرفتم و گریان شدم فریاد برکشید که از بهر چه گریانی و قدح با دست چپ چرا گرفتی؟ من سخنی نگفتم و قدح بنوشیدم و همواره او باده به من همی پیمود تا اینکه مستی بر من چیره شد و مرا خواب ربود. آن گاه ساعد بی دست مرا بدید و کیسه زر در جیب من پدید آورده محزون شد.
على الصباح که بیدار شدم قدحی شراب به من بنوشاند و طعام پیش آورد. من اندکی طعام خورده برخاستم که از خانه بیرون شوم مرا منع کرد و گفت: بنشین، من بنشستم. گفت: اکنون که ترا محبت بدین پایه رسیده که تمامت مال خود به من صرف کرده و دست خود نیز در راه من داده ای، خدا را گواه میگیرم که از تو جدا نخواهم شد.
آن گاه قاضی و شهود حاضر آورده به ایشان گفت که: مرا به این جوان کابین کنید و گواه باشید که مهر خود گرفته ام و کنیزکان و بندگان و هر چه که مراست از آن این جوان است. چون قاضی و گواهان مزد گرفته بازگشتند آن ماهروی آستین مرا گرفته به مخزنی برد و صندوق بزرگی را که در آن مخزن بود بگشود. نظر کردم دیدم که پر از دستارچه هایی است که من برده بودم. گفت: هر دستارچه که با پنجاه دینار به من داده ای من در این صندوق گذاشته ام. اکنون مال خود بگیر که در نزد من عزیزتر از جانی. از آنکه مال خود بر من صرف کرده ای و دست خود در راه من داده ای اگر من جان بر تو نثار کنم پاداش تو نخواهد بود. پس از آن تمامت مال خود را از زرینه و املاک در ورقه ای نوشته به من داد و آن شب را به سبب حادثه ای که به من رو داده بود با حزن و اندوه به روز آورد و چون بامداد شد رنجور گشت و روز به روز رنجوری اش فزونتر میشد. تا اینکه ماهی نگذشت که آن یار مهربان درگذشت. من هفت روز در عزای او بنشستم و بر تربت او بقعه ای ساختم و مالی بسیار در خیرات او صرف کردم. پس از آن دست به مال او بنهادم و انبار کنجد که به تو فروختم یکی از انبارهای او بود و تاکنون انبارهای او همی فروختم.
الحال تمنای من از تو این است که قیمت کنجد به هدیه از من قبول کنی و سبب غذا خوردن من با دست چپ همین بود و مرا تمنای دیگر از تو این است که با من به شهر من (1) سفر کنی. من تمنای او بپذیرفتم و ماهی مهلت خواستم. پس از آن بضاعت خود فروخته متاع گرفتم و با آن جوان به سوی همین شهر سفر کردم. آن جوان بضاعت خود فروخته متاع دیگر خرید و به مصر بازگشت. مرا آبشخور در این شهر نگاه داشت تا اینکه این حادثه روی داد.
ملک گفت: این حکایت خوشتر از حکایت احدب نیست. ناچار هر چهار تن را بکشم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- در چاپهای فارسی به « شهر بغداد » و در تمام نسخه های عربی « بلادی » (= شهر یا سرزمین من) آمده و با توجه به اینکه ماجرا در چین می گذرد، بغداد غلط است.)
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 13 Mar 2020 - 13min - 4 - شب بیست و هفتم
شب بیست و هفتم
"حکایت خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی"
چون شب بیست و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون پادشاه گفت همه شما را بکشم، مباشر زمین بوسه داد و گفت: ای ملک، جواز ده تا حکایتی گویم، اگر خوشتر از حکایت احدب باشد از کشتن ما درگذر. ملک جواز داد.
حکایت مباشر
مباشر گفت: ای ملک، دوش با جماعتی از قاریان در مجلس ختم بودم. چون قاریان تلاوت کردند خوان گسترده شد. خوردنی بیاوردند، ظرفی زرباچه [1] نیز در خوان بود.
یکی از آن جماعت از خوان دور نشست و سوگند یاد کرد که از آن زرباچه نخورد و گفت: آنچه از او به من رفته بس است و این بیت بر خواند:
گر هست احتراز از آنم شگفت نیست
آری ز مارچوبه گریزد گزیده مار
چون ما از خوردن فارغ شدیم، سبب نفرت او باز پرسیدیم. گفت: من زرباچه نخورم مگر اینکه چهل بار با اشنان و چهل بار با سدر و چهل بار با صابون دست خود را بشویم. در حال، میزبان با خادمان گفت که صابون و اشنان و سدر حاضر آوردند و آن مرد بدان سان که گفته بود دست بشست آنگاه پیش آمد و مانند کسی که به هراس اندر باشد همی لرزید. پس از آن دست به خوردن دراز کرد. دیدیم که انگشت ابهام ندارد و با چهار انگشت چیز میخورد. ما شگفت ماندیم و گفتیم: انگشت تو بدین سان آفریده شده و یا حادثه ای رو داده؟ گفت: ای برادران، نه تنها همین ابهام است، ابهام دست چپ نیز با دو ابهام پاها بدین سان است. پس از آن ابهام دست دیگر با ابهام پاها بنمود. چنان بود که گفته بود، ما را تعجب زیاده شد. گفتیم: دیگر صبر نداریم، باید حدیث ترا بشنویم و سبب بریده شدن انگشتان تو بدانیم و بازگو که صد و بیست بار دست شستن از بهر چه بود؟
حکایت بازرگان و زرباچه
گفت: بدانید که در عهد هارون الرشید، پدر من بازرگانی توانگر و از اکابر بغداد بود و به می کشیدن و سماع و طرب عمر همی گذاشت. چون درگذشت چیزی از او به میراث نماند. من او را به خاک سپرده عزا گرفتم و چند روز محزون بودم. پس از آن دکان بگشودم. متاعی در دکان نیافتم. وام خواهان پدر به من هجوم آوردند. من از ایشان مهلت گرفتم و خود به بیع و شرا بنشستم و همه هفته قسطی به وام خواهان میدادم تا اینکه تمامت وام ادا کردم و سرمایه ای بیندوختم.
پس از آن روزی از روزها در دکه نشسته بودم. دخترکی دیدم جامه فاخر در بر و بر استری نشسته با خادمان همی آید. چون بر سر بازار رسید استر در سر بازار بداشت و از استر فرود آمده با یکی از خادمان به بازار اندر شدند. شنیدم که آن خادمک با او گفت: ای خاتون، از بازار بیرون شو و کسی را میاگاهان وگرنه ما را به کشتن دهی. پس چون دخترک به دکانها نظر کرد از دکان من بهتر دکه ای نیافت. به سوی دکان من آمد و بر دکان بنشست و مرا سلام داد. شیرین سخن تر از او کس ندیده بودم پس از آن نقاب از رخ درکشید. مرا دل شیفته او شد و چشم بر وی دوخته این دو بیت خواندم:
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در شهر پارسایی را
سری به صحبت بیچارگان فرود آور
همین قدر که ببوسند خاک پایی را
پس از آن گفت: ای جوان، در نزد تو تفصیله ای خوب هست؟ گفتم: ای خاتون، مملوک تو فقیر است و متاع لایق ندارد. صبر کن تا بازرگانان دکانها بگشایند و آنچه خواهی از بهر تو حاضر آورم. پس از آن به حدیث گفتن بنشستیم ولی من بر او واله بودم و هوش اندر سر نداشتم. چون بازرگانان دکان بگشودند برخاستم و آنچه که او طلبیده بود بگرفتم. قیمت آنها پنج هزار درم بود. آنگاه متاعها به خادم داد. خادمک متاع گرفته از بازار بیرون شدند و استر پیش آوردند. آن حوروش بر استر سوار گشت و با من نگفت که از کجایم و کیستم و من نیز از شرم مکان او نپرسیدم و قیمت متاعها به ذمت گرفتم و غرامت پنج هزار درم به خود هموار کردم و به سوی خانه باز آمدم، ولی از محبت او مست بودم
چون خوردنی بیاوردند نتوانستم خورد و خواستم که بخوابم نیارستم خفت. تا هفته ای بدین حالت بودم که بازرگانان قیمت مطالبه نمودند. یک هفته از ایشان مهلت گرفتم. چون هفته به انجام رسید دیدم که آن زهره جبین به استر نشسته، با خادمی چند در آمد. چون مرا دید سلام کرد و گفت: ای خواجه، قیمت متاع دیر آوردم، اکنون صراف حاضر آور و قیمت بستان. من صراف حاضر آورده قیمت بگرفتم و با آن پری پیکر به حدیث اندر بودم تا بازاریان بیامدند و بازرگانان حجره بگشودند. آن گاه با من گفت: متاعی چند همی خواهم. من آنچه که می خواست از بازرگانان بخریدم. قیمت آنها ده هزار درم بود. متاعها از من گرفته به خادمکان داد و با من سخنی نگفته روان گشت و از نظر من ناپدید شد. من با خود گفتم: این چه کار بود که پنج هزار درم گرفته ده هزار درم دادم. پس اندیشه از تلف شدن مال مردم کردم و از افلاس خود ترسیدم و گفتم: بازرگانان جز من کسی نشناسند و این زن محتاله بود که تجربت من کمتر یافته مرا با حسن و جمال خویشتن فریب داد و منزل خود با من نگفت.
القصه، همواره من در وسواس بودم تا اینکه زمان غیبت او بیش از یک ماه کشید. بازرگانان قیمت مطالبه کردند و بر من سخت گرفتند. من عقار و املاک بفروختم و از ملالت به هلاکت نزدیک شدم و در کار خود حیران بودم که ناگاه آن ماهروی در سر بازار پدید شد و از استر فرود آمد. چون نزد من رسید گفت: میزان حاضر کن. میزان حاضر آوردم. زیاده از قیمت آنچه برده بود به من بداد و با جبین گشاده با من سخن می گفت تا اینکه با من گفت: آیا ترا زنی هست یا نه؟ من بگریستم. گفت: گریستنت از بهر چیست؟ گفتم: چیزی مرا به خاطر گذشت که از بهر آن گریان شدم. ماهروی از سخن من بخندید و برخاسته روان شد. من مشتی زر برداشته به خادم دادم که در کار من توسط کند.
خادم بخندید و گفت: او را محبت با تو بیش از آن است که ترا با اوست و او را به خریدن متاع حاجتی نیست، این کارها را بهانه دیدار تو کرده، اکنون هرچه تمنا داری درخواست کن که مخالفت نخواهد کرد. چون آن ماهروی دید که من زر به خادم همیدهم در حال بازگشته بنشست. من با غایت فروتنی هر چه در دل داشتم با او گفتم. از سخن من خرسند شد و دعوتم را اجابت کرد و با من گفت: این خادم رسول من است، هرچه که او با تو بگوید چنان کن. پس از آن برخاسته برفت. من نیز وامهای بازرگانان بدادم ولکن شبانروز خیال آن بدیع الجمال مرا در دل بود. چون چند روزی بگذشته خادم باز آمد. من او را گرامی داشتم و از آن سیم تن جویا شدم. گفتم: کار او با من شرح کن. گفت: آن دخترک از پروردگان سیده زبیده، زن هارون الرشید است. در این روزها از سیده دستوری خواسته بیرون آمد. چون ترا دید از سیده درخواست که او را به تو تزویج کند. سیده گفت: تا آن جوان را نبینم ترا به او تزویج نمی کنم و من اکنون همی خواهم که ترا به دارالخلافه برم. اگر به قصر خلافت اندر شوی و کس ترا نبیند به مقصود خویشتن برسی وگرنه کشته خواهی شد. بازگو که رای تو چیست؟ گفتم: با تو خواهم آمد و به هرچه رو دهد شکیبا خواهم بود. خادمک گفت: چون شب در آید به مسجد سیده زبیده در آی و در همان جا بخسب. بامدادان به انتظار من بنشین. من سخن خادم پذیرفته هنگام شام به مسجد درآمدم و نماز ادا کرده در آنجا بخفتم.
على الصباح دیدم که دو تن از خادمان به زورقی نشسته، صندوقی با خود همی آورند. چون از دجله بگذشته، صندوق در مسجد گذاشته بازگشتند. پس از ساعتی همان دختر پری پیکر به مسجد آمد و سلام داد. برپای خاسته یکدیگر را در آغوش گرفتیم. مرا ببوسید و بگریست. پس از آن مرا در صندوق نهاد.
وقتی که چشم بگشودم خود را در قصر خلیفه یافتم. هدیه های بسیار پیش من آوردند که قیمت آنها پنجاه هزار درم بیش بود. آن گاه دیدم بیست تن از کنیزکان دوشیزه و سیده زبیده در میان ایشان چون ماه در میان ستارگان پدید آمدند. من برخاسته زمین ببوسیدم و بر پای ایستادم. اجازت نشستنم داد.
چون بنشستم از شغل و نسبم بازپرسید. من شغل و نسب بیان کردم. فرحناک شد و گفت: منت خدای را که تربیت من در حق این دخترک ضایع نشد. و با من گفت: بدان که این دختر در نزد ما به جای فرزند است، من او را به ودیعت به تو می سپارم. چون این سخن بشنیدم در حال زمین بوسه دادم و شکر گزاردم. سیده زبیده فرمود که ده روز در آن مکان بمانم. من ده روز بماندم و در آن ده روز آن دختر را ندیدم. کنیزکان دیگر به خدمت من مشغول بودند. همانا سیده زبیده را قصد این بوده که در آن ده روز به کابین کردن آن دختر از هارون الرشید جواز خواهد. چون خلیفه اجازت داد، ده هزار دینار زر نیز بدو بذل کرد.
پس از آن، سیده زبیده قاضی و گواه حاضر آورده دختر را به من تزویج کردند. ده روز دیگر من در قصر بودم. پس از آن دختر را به گرمابه بردند و خوانی از بهر من بیاوردند که همه گونه خوردنی در خوان فرو چیده بودند و ظرفی زرباچه نیز به خوان اندر بود. من به خوردن زرباچه بشتابیدم و چندان که توانستم خوردم و دست شستن فراموش کرده دست با دستارچه پاک کرده به انتظار بنشستم که ناگاه شمعهای افروخته نزد من آوردند و مغنیان دف همی زدند و مشاطگان عروس همی آراستند. تا اینکه پاسی از شب بگذشت.
عروس را نزد من آوردند و حجله از بیگانگان خالی شد. خواستم که او را در آغوش کشم، بوی زرباچه از من به مشامش آمد. بانگ بر کنیزکان زد. از هر سو کنیزکان گرد آمدند و او از غایت خشم همیلرزید. من نمی دانستم که سبب چیست. کنیزکان گفتند که: ای خواهر، چه روی داده؟ گفت: این دیوانه را از من دور سازید، مرا گمان این بود که این خردمند است. گفتم: ای خاتون، سبب دیوانگی من چیست؟ گفت: از بهر چه زرباچه خوردی و دست نشستی؟ به خدا سوگند که به سبب این کردار بد ترا شوهر خود نگیرم. پس از آن تازیانه بگرفت و تازیانه به من همی زد که از زندگی نومید شدم. آنگاه با کنیزکان گفت: این را گرفته نزد داروغه شهر ببرید تا انگشتان دستی را که با آن زرباچه خورده و آن را نشسته قطع سازد. من با خود گفتم: چون است که از بهر زرباچه خوردن و نشستن دست، انگشتان من بیاید برید. کنیزکان با او گفتند: ای خاتون، به کردار بدی که بیش از یک بار از او سر نزده چندین عقوبت را نشاید. گفت: به خدا سوگند ناچار انگشتانش را ببرم. پس از آن برفت و ده شبان روز او را ندیدم.
پس از ده روز بازآمد و با من گفت: ای سیه روی، تو سزاوار شوهری من نیستی که تو زرباچه خورده، دست نشسته ای. آنگاه بانگ بر کنیزکان زد. ایشان بازوان مرا بستند و استره را گرفته دو انگشت ابهام دست و دو انگشت ابهام پای مرا ببرید و مرا بدین سان کرد که دیدید. پس از آن دارو به زخمهای من بپراکنید که خون باز ایستاد و از من پیمان گرفت که زرباچه نخورم مگر اینکه صدوبیست بار دست خود بشویم و اکنون که این زرباچه دیدم از او دور نشستم، چون شما به خوردنم ابرام کردید عهد به جا آورده دست خویش بدان سان شستم که دیدید.
مباشر گفت: من از او پرسیدم که: آن دخترک پس از آنکه انگشتان ترا برید و از تو پیمان گرفت با تو چه سان کرد؟ آن جوان گفت: پس از بریدن انگشتها دل او با من مهربان شد. چندی در قصر خلیفه بسر بردیم. روزی دخترک پنجاه هزار دینار زر به من داد و گفت که: خانه بخر. من خانه خریدم و آنچه که در قصر داشتیم به آن خانه بردیم.
ای ملک، چون سبب بریده شدن انگشتان از آن جوان شنیدم برخاستم و به خانه درآمدم و با احدب، مرا آن روی داد که گفتم والسلام.
ملک گفت: این حکایت طرفه تر از حدیث احدب نبود، شما را به ناچار باید کشت. پس از آن طبیب یهودی پیش آمده زمین بوسه داد و گفت: ای ملک، من حکایتی عجیبتر از حکایت احدب دارم، اگر اجازت دهی باز گویم. ملک گفت: بگو.
[ 1- زرباچه: خوراکی که با جگر و پیاز و روغن و ادویه زیاد تهیه میشود]
حکایت طبیب یهودی
گفت: در آغاز جوانی در شهر دمشق، طبابت می کردم. روزی مملوکی از خانه والی دمشق نزد من آمده مرا به خانه والی برد. چون به خانه اندر شدم، در صدر ایوان تختی دیدم و به فراز تخت بیماری خفته بود. به فراز تخت برشدم. پسری دیدم که بدان خوبی و زیبایی هرگز ندیده بودم. به بالینش نشسته خواستم که نبض او به دست گیرم، او دست چپ به در آورد. من از بی ادبی او در عجب شدم ولکن نبض گرفته دوا نوشتم و همه روزه به معالجتش همی رفتم تا بهبودی یافت و به گرمابه اش فرستادم. از گرمابه بیرون آمده خلعتی به من داد و بیمارستان دمشق به من سپرد. روزی گرمابه را از بیگانگان خلوت کرده مرا با خویشتن به گرمابه برد. چون جامه برکند دیدم که دست راست او بریده است. شگفت ماندم و محزون گشتم و در تن او اثر زخم تازیانه دیدم. انگشت فکرت به دندان گرفته، حیران بودم. چون او حیرت من بدید با من گفت: ای حکیم زمان، از کار من در عجب مشو، چون از گرمابه بیرون رویم حدیث خود با تو بگویم. چون از گرمایه به در شدیم و به خانه اندر، خوردنی بخوردیم، گفتم: حدیث بازگو.
[ حکایت بیمار دست بریده]
گفت: بدان که من از شهر موصلم. چون جد من درگذشت ده پسر از او بماند که یکی پدر من بود. چون برادران بزرگ شدند و زن گرفتند، خدای تعالی مرا به پدرم ارزانی فرمود و برادران دیگر بهره از فرزند نداشتند و به من فرحناک بودند.
چون من بزرگ شدم، روزی با پدر خود در جامع موصل نماز کردیم و مردم از مسجد به در شدند. بجز پدر و عموهای من کس نماند. از هر سوی هر گونه سخن می گفتند و شهرهای عجیب همی شمردند تا اینکه سخن مصر در میان آمد. عموهای من گفتند که از بازرگانان شنیده ایم که در روی زمین نزهتگاهی بهتر از مصر و رود نیل نیست، و شاعر در مدحت مصر و رود نیل نیکو گفته:
نیست شهری در جهان چون شهر مصر
نیست رودی در جهان چون رود نیل
آن یکی اندر طراوت چون بهشت
وین یکی اندر حلاوت سلسبیل
پس ایشان مصر را بسی بستودند. مرا خاطر به مصر مشغول شد. آنگاه برخاسته هر یک به خانه خویش رفتیم و مرا خیال مصر چندان در خاطر بود که خوردن و نوشیدنم گوارا نمی شد و خواستم بخسبم، خوابم نبرد. چون روزی چند بگذشت عموهای من ساز و برگ سفر مصر کردند. من از بهر رفتن با ایشان پیش پدر بگریستم. پدرم از برای من بضاعتی خریده با ایشان گفت: او را در دمشق بگذارید و به مصرش نبرید. پس از آن پدر را وداع کرده از موصل بیرون شدیم و همی رفتیم تا به حلب برسیدیم.
چند روزی در آنجا بماندیم و از آنجا نیز روان شدیم و به دمشق رسیدیم، دیدیم شهری است سبز و خرم که درختان بسیار و نهرهای روان دارد و به فردوس همی ماند. در کاروانسرایی فرود آمدیم.
عموهای من بضاعت مرا بفروختند. به یک درم پنج درم سود کرد. از آن سود شادمان شدم. پس از آن اعمام مرا در همان جا گذاشته به سوى مصر رفتند. من خانه خوبی را در ماهی دو دینار اجاره کرده در آنجا بنشستم و به عیش و طرب بسر می بردم تا اینکه همه مالی که با خود داشتم صرف کردم. روزی به در خانه نشسته بودم، دختر قمرمنظری که جامه های حریر در بر داشت پدید شد. من اشارتی به او کردم. بی مضایقه به خانه اندر شد و در خانه را باز گردانده نقاب از رخ برکشید و چادر به یک سو نهاد. بدیع الجمالش یافتم، دل به مهرش بنهادم. پس از آن برخاسته میوه و حلوا حاضر آوردم و سفره شراب گستردم. با یکدیگر ساغر همی کشیدیم تا اینکه مست شدیم و خفتیم. بامدادان ده دینار زر بدو دادم. زر نستد و ده دینار هم به من داد که: با این دینارها نقل و شمع و می و عود آماده کن و پس از سه روز هنگام شام به انتظار من بنشین. این سخن گفته، مرا وداع کرد و برفت و عقل من با خود ببرد.
چون سه روز بگذشت، آن پریروی باز آمد و خود را بیش از پیش آراسته و جامه زیباتر از نخست در بر کرده بود. من نیز همه چیز آماده کرده بودم خوردنی بخوردیم و به می کشیدن بنشستیم. چون مست شدیم در آغوش یکدیگر بخسبیدیم. بامداد ده دینار زر داده گفت: روز سیم به انتظار من بنشین. من روز سیم می و نقل و ریحان و خوردنیها آماده کردم. هنگام شام شمع افروخته و عود سوخته، چشم به راه دوخته بودم که از در درآمد. من بر پای خاسته گفتم:
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
چون برفتی ز برم صورت بی جان بودم
چون بنشست گفت: آقای من، من زیبا هستم؟ گفتم: آری، به خدا سوگند.
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرگ چنین طری ندیدم
مانند تو آدمی در آفاق
ممکن نبود پری ندیدم
گفت: اگر اجازت دهی بار دیگر دختری خردسال تر از خود بهر تو بیاورم که آن دختر از من تمنا کرده که یک شب با من بیرون آید و در عیش و شادی بسر برد.
پس آن شب را نیز به لعب و طرب به روز آوردیم. بامدادان بیست دینار زر به من داد و گفت: بیش از شبهای پیش هرگونه تدارک فرو چین که مهمان خواهم آورد. چون روز میعاد شد، من همه چیز فراهم آورده به انتظار نشسته بودم که آن حوروش در آمد و دختر ماهروی دیگری با خود آورد. من شادمان گشته شمعها برافروختم. ایشان چادر از سر بر گرفتند. دختر کهتر را دیدم که از سنبل بر سمن پیرایه بسته و توده عنبر بر ارغوان شکسته، از قد و رخسار به سروستان و لالستان همی مانست. من دست و روی ایشان ببوسیدم و خوردنی آورده بخوردیم و ساغر همیکشیدیم. من بر لبان دختر کوچک بوسه میدادم. دختر بزرگ از رشک تنگدل بود ولی پوشیده همی داشت و با من می گفت: مهمان تازه رسیده از من بهتر است؟ گفتم: آرى والله از تو بهتر است. گفت: همی خواهم که امشب با او بخسبی، چون نیمه شب شد من با دختر خردسال بخفتم، چون بیدار گشتم آفتاب بر آمده بود. دست به سوی دختر بردم که بیدارش کنم دیدم که سرش از تن جدا گشته به یک سو غلتید. مرا گمان این شد که دختر بزرگ از رشک او را کشته است. ساعتی ملول نشستم. پس از آن جامه های خود برکندم و در میان خانه چاهی ساخته جسد دختر در آن چاه افکندم و خاک بر او ریختم. آن گاه جامه پوشیده بقیت مال برداشتم و از خانه به در آمده نزد خداوند خانه رفتم و سالیانه اجرت بدو دادم و گفتم: به سوی عموها سفر خواهم کرد.
پس از آن به مصر سفر کردم. عموها به دیدار من شاد گشته سبب مسافرتم باز پرسیدند. گفتم: آرزومند شما بودم. پس، سالی پیش ایشان بماندم و از بقیت مال صرف کردم و به تفرج مصر و رود نیل مشغول بودم تا اینکه عموها قصد بازگشت کردند. من از ایشان گریخته به جایی پنهان شدم. ایشان را گمان اینکه من به ایشان سبقت کرده به دمشق بازگشته ام. چون ایشان از شهر سفر کردند من بیرون آمدم و تا سه سال در مصر بودم. آنچه مال داشتم همه را صرف کردم و هر سال اجرت خانه ای که در دمشق داشتم به خداوند خانه میفرستادم. پس از سه سال، از تهیدستی تنگدل گشتم، ناچار از مصر بیرون شده به دمشق آمدم و در همان خانه جای گرفتم و خداوند خانه نیز از آمدن من خشنود شد.
شبی مرا به خاطر گذشت که سر چاه گشوده از حال دختر آگاه شوم. برخاسته سر چاه بگشودم. کشته را پوسیده و از هم ریخته یافتم، ولی گردنبندی که بر گردن داشت در آن چاه بر جای بود. من گردنبند برداشته گریان شدم و ساعتی به فکرت فرو رفتم. پس از آن سر چاه را پوشاندم. تا دو سه روز از خانه بیرون نرفتم. روز چهارم به گرمابه رفته جامه تبدیل کردم و یک درم نقد نداشتم. ناچار گردنبند را که گوهرهای قیمتی داشت به بازار بردم و به دلالش سپردم. او مرا بر دکه گذاشته، خود برفت و گردنبند به مشتریان بگردانید و قیمت آن به دو هزار دینار رسید، ولی من نمیدانستم.
چون بازگشت گفت: این گردنبند مسین است و هزار درم قیمت دارد. گفتم: آری، آن مسین است و ما خود آن را عمدا چنان ساخته ایم. اکنون همی خواهم بفروشم، تو هزار درم بده و گردنبند بستان.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 13 Mar 2020 - 27min - 3 - شب بیست و هشتم
شب بیست و هشتم"حکایت خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی"
چون شب بیست و هشتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، من به دلال گفتم که: گردنبند بستان و هزار درم بده. دلال چون سخن من بشنید دانست که گردنبند قضیتی دارد دشوار.
در حال گردنبند را پیش والی برد و با او گفت: این گردنبند از من دزدیده بودند، اکنون او را دست بازرگان زاده ای یافتم. من در دکه دلال نشسته بودم و خبر از جایی نداشتم. ناگاه خادمان والی بر من گرد آمده مرا گرفتند و پیش والی بردند. والی حکایت گردنبند را از من پرسید. من آنچه با دلال گفته بودم با والی نیز گفتم. والی بخندید و گفت: راست نگفتی. آن گاه جامه من برکندند و تن مرا با ضرب تازیانه مجروح ساختند. من با خود گفتم: اگر به دزدی اعتراف کنم بهتر است از آنکه گویم خداوند این را در بستر من کشته اند. ناچار به دزدی اعتراف کردم. در حال دست مرا بریده به روغن گداخته اش فرو بردند که خونش باز ایستد. من بیهوش شدم. شربتی به من نوشانده به هوشم آوردند. من دست بریده خود برداشته به خانه آمدم. خداوند خانه به نزد من آمده گفت: اکنون که ترا به دزدی گرفته اند و دست ترا بریده اند خانه ای دیگر پیدا کن و از این خانه بیرون شو. من سه روز مهلت خواستم و پیوسته به حالت خویش گریان بودم. روز سیم خادمان وزیر دمشق بیامدند و مرا گرفته در زنجیر کردند و گفتند سه سال پیش از این، دختر وزیر با همان گردنبند ناپدید شده. من از بیم بلرزیدم و با خود گفتم که: به یقین مرا خواهند کشت و من نیز ناگزیرم که حکایت خویش با وزیر بازگویم « گر بکشد حاکم است ور بنوازد رواست ».
چون مرا پیش وزیر بردند گفت: همین است آن که گردنبند می فروخت و شما به ستمگری دست او را بریده اید؟ گفتند: آری همین است. آن گاه وزیر شیخ سوق را به زندان فرستاد و گفت: ای شیخ ستمکار، دیت دست این مظلوم به دست تو است.
آن گاه وزیر فرمود که بازوان مرا بگشوده زنجیر از من برداشتند و خادمان نیز برفتند. کس جز من و وزیر در خانه نماند. با من گفت: ای فرزند، حدیث به راستی بازگو که تو این گردنبند چگونه به دست آورده ای؟ من ماجرای خویش که آن دختر بزرگ چگونه آمد و این یکی را به چه سان بیاورد. همه را باز گفتم.
چون حکایت بشنید سر به زیر افکند و دستارچه به دست گرفته بگریست. پس از ساعتی گفت: ای فرزند، آن دختر بزرگ دختر من بود، به کابین پسرعمش درآورده به مصر فرستادم. چون شوهرش بمرد بدینجا بازگشت ولی از زنان مصر قحبگی آموخته بود و دو سه بار پیش تو آمد. پس از آن دختر کوچک مرا نیز فریب داده با خود آورده بود. چون دختر کوچک ناپدید شد یک چندی بی خبر بودیم.
پس از چند گاه دختر بزرگ راز به مادر آشکار کرد و مادرش نیز با من باز گفت، ما پیوسته گریان بودیم و خواهیم گریست. ای فرزند، سخن تو راست است. پیش از آنکه تو بگویی من از واقعه آگاه بودم و اکنون همی خواهم که دختر خردسالتر از او را که از مادر دیگر است به کابین تو بیاورم و مهر از تو نستانم و تو در پیش من به جای فرزند باشی. من گفتم: فرمان تراست. در حال کس به موصل فرستاده مالی که از پدرم به میراث مانده بود بیاوردند و دختر به من کابین کرد و خواسته بی شمر به من داد و من اکنون بسی نیکبختم و به رفاهیت همیگذارم.
طبیب یهودی گفت: ای پادشاه زمان، من از حکایت او شگفت ماندم. چندی دیگر به نزد آن جوان بودم، او مال بسیار و هدیتها به من باز داد. من از آنجا مسافرت کردم و بدین شهر آمدم. روزگاری خوش داشتم تا دوش با احدب بدان سان گذشت که گفتم.
ملک چین گفت: این عجیب تر از حکایت احدب نیست، ناچار شما را باید کشت، خاصه خیاطی را که او سر همه گناهان است. و به خیاط گفت: که اگر عجبتر از حدیث احدب حدیثی گفتی از همه شماها درگذرم وگرنه همه را بکشم.
[ حکایت خیاط]
در حال خیاط زمین ببوسید گفت: ای ملک، آنچه به من گذشته عجبتر از حدیث یاران است و آن این است که من پیش از آنکه احدب را ببینم، به خانه یکی از خیاطها مهمان بودم و از خداوندان صنایع همه کس در آنجا بودند. هنگام بر آمدن آفتاب خوان گسترده خوردنی حاضر آوردند. هنوز دست به طعام نبرده بودیم که میزبان، جوانی ماهروی و نیکوشمایل را که جامه ای بس فاخر در بر داشت به مجلس آورد و آن جوان را هر عضوی از عضو دیگر خوبتر بود، مگر اینکه پایش لنگ بود. پس بر ما سلام داد و ما رد سلام کرده بر پای خاستیم. چون جوان خواست بنشیند، مرد دلاکی را که در میان آن جماعت بود، بدید. ننشست و خواست بازگردد. ما نگذاشتیم و میزبان به نشستن سوگندش داد و سبب بازگشتنش بپرسید. جوان گفت: راه بر من مگیرید و مرا نیازارید، سبب بازگشتن من، این مرد دلاک است. چون میزبان این بشنید، عجب آمدش که این جوان از اهل بغداد است چگونه در این شهر از دلاکی پریشان خاطر گردیده. آنگاه حاضران روی به آن جوان آورده حکایت باز پرسیدند و از سبب نفرت او از دلاک حیران شدند. گفت: ای جماعت، مرا با او در بغداد حکایتی غریب روی داده و سبب لنگی پای من هم اوست و من سوگند یاد کرده ام که در هر جا که او نشیند ننشینم و در هر شهری که او باشد نباشم. چون او به بغداد اندر بود من از آنجا به در شدم و در این شهر جا گرفتم، اکنون که بدانستم او در این شهر است من امشب از این شهر خواهم رفت. ما چون این حدیث بشنیدیم او را سوگند دادیم که حکایت باز گوید. دیدیم که گونه دلاک زرد شد.
قصه عاشق و دلاک
جوان گفت: ای جماعت، بدانید که پدر من از بازرگانان بزرگ بغداد بود و بجز من فرزندی نداشت. چون من به سن رشد رسیدم پدرم درگذشت و مال و رمه و غلامان و کنیزکان به میراث گذاشت. من هر روز یک گونه جامه قیمتی پوشیده خوردنیهای لذیذ می خوردم و به هرگونه عیش و طرب مایل بودم، ولی زنان را دوست نمی داشتم تا اینکه روزی در بغداد از محلتی میگذشتم. گروهی از مستان راه بر من بگرفتند. به کوچه بن بستی گریختم. در آخر کوچه به خانه ای پناه بردم و در گوشه ای خزیدم.
ساعتی ننشسته بودم که از منظره غرفه ای از غرفه های خانه، دختر آهوچشم زهره جبینی که در همه عمر چنان لعبتی ندیده بودم سر به در آورد و بر چپ و راست نگاهی کرده باز پس نشست و منظره را فرو بست، ولی آتش عشقش در من گرفت و خاطرم به محبت او مشغول شد و از ناخوش داشتن زنان بازگشتم و دل به مهرشان ببستم. در همان مکان تا هنگام شام بنشستم. قاضی شهر را دیدم که سوار است و غلامان و خادمان از پس و پیش او همی آیند. چون به خانه رسیدند از اسب فرود آمده به سوی همان غرفه که دخترک در آنجا بود برفت. من دانستم که آن پری پیکر دختر قاضی است. آن گاه برخاسته غمین و ملول به خانه خویش بازگشتم و به بستر افتادم. کنیزکان بر من گرد آمدند و سبب ملالت من ندانستند. من نیز راز به ایشان آشکار نکردم و هرچه پرسیدند پاسخ نگفتم. همه روزه بیماری من سخت تر می شد و مردم به عیادت همی آمدند.
روزی پیرزنی به عیادت آمد. دلش بر من بسوخت و بر بالین من بنشست و مهربانی کرد و با من گفت: ای فرزند، ماجرای خویش بیان کن. من ماجرا بدو گفتم. گفت: ای فرزند، این که تو دیده ای دختر قاضی بغداد است و آن خانه غرفه اندر غرفه از آن دختر است. قاضی خانه ای جداگانه در پهلوی آن خانه دارد. من بسی روزها پیش دختر آمد و شد میکنم. تو وصال او را جز من از دیگری مخواه.
من از شنیدن این سخن فرحناک شدم و ناتوانی ام به توانایی بدل گشت و خانگیان خرسند شدند. عجوز برفت. دگر روز بامداد برخاستم، چندان سستی بر جا نمانده بود و به بهبودی و تندرستی بسی نزدیک بودم. چون عجوز بیامد گونه اش دگرگون بود. گفت: ای فرزند، از آنچه میان من و دختر گذشته مپرس زیرا که چون من قصد بدو آشکار کردم برآشفت و گفت: ای پلیدک، این سخنان چیست؟ چون او را خشمگین یافتم بازگشتم. ناچار بار دیگر به سوی او باید رفت.
چون من از عجوز این خبر بشنیدم بیماری ام عود کرد و چند روز به حالت مرگ چشم به راه پیر زال بودم تا اینکه عجوز بیامد و گفت: ای فرزند، مژدگانی ده. گفتم: هر چه خواهی مضایقه نکنم، گزارش بازگو.
گفت: دیروز نزد دختر رفتم. چون مرا شکسته خاطر و گریان دید گفت: ای مادر، چون است که ترا دلتنگ همی بینم؟ چون این بگفت بگریستم و گفتم: ای خاتون، من چند روز قبل پیغام جوانی با تو گفتم که او ترا دوست می دارد و از عشق تو به مرگ نزدیک شده، تو برآشفتی و بر من خشم گرفتی. اکنون من از بهر آن جوان گریانم که او زنده نخواهد ماند. دخترک چون این بشنید مهرش بجنبید و بر حال تو رحمت آورد، پرسید که: این جوان کجاست؟ گفتم: او پسر من است. ترا چند گاه پیش از این از منظره غرفه دیده عاشق تو گشته و تیر محبت تو خورده بیمار بود. چون من نزد تو آمدم و خشم تو با او باز گفتم بیماری اش سخت تر گردید، ناچار خواهد مرد. دختر چون این بشنید رنگش پرید و گفت: از برای من به چنین روز افتاده؟ گفتم: آری. گفت: نزد آن جوان رو و از من سلام رسانیده بگو که چون روز آدینه شود، ساعتی پیش از نماز جمعه بدین خانه آید. من می گویم که در بر وی بگشایند و او را به خانه آورند تا زمانی با وی بنشینم.
چون این مژده از عجوز بشنیدم اندوه و بیماری ام چنان رخت بست که گفتی هرگز در تن من بیماری نبوده است. آن گاه جامه های خود را به پیرزن به مژدگانی دادم و خانگیان و یاران به سلامت من شادان گشتند و من به عیش و نوش گراییده خرسند همی بودم تا روز آدینه برآمد. عجوز پدید شد. از بیماری ام باز پرسید. من شکر عافیت گزاردم. برخاسته جامه های فاخر پوشیدم و منتظر وقت بودم. عجوز گفت: برخیز و به گرمابه
اندر شو. سر بتراش و کسالت بیماری از خویشتن دور کن. گفتم: نکو گفتی ولی نخست سر بتراشم و آنگاه به گرمابه شوم.
پس خادم را گفتم که: دلاکی خردمند و کم سخن که از پرگویی، مرا نیازارد بیاور. خادم برفت و همین دلاک را بیاورد. چون درآمد سلام کرد. جواب گفتم. گفت: خدای یگانه و بی همتا و دانا غم و هم و اندوه و حزن را از تو دور گرداند. گفتم: خدا دعوتت را اجابت فرماید. پس از آن گفت: منت خدای را که ترا از بیماری خلاص داد و اکنون چه قصد داری؟ سر خواهی تراشید و یا رگ خواهی زد که از ابن عباس رسیده:
« من قصر شعره یوم الجمعه صرف الله عنه سبعین داء »
(= هرکس روز جمعه مویش را کوتاه کند، خداوند هفتاد درد و بیماری از او دور کند)
و نیز از او روایت است که:
«من احتجم یوم الجمعه لایامن ذهاب البصر »
(= هرکس روز جمعه حجامت کند به کم سویی چشم دچار نگردد).
گفتم: سخنان بیهوده بگذار. همین ساعت برخیز و سر من بتراش. برخاست دستارچه در هم پیچیده از پیش بند به در آورد و دستارچه بگشود. اصطرلاب از آن بیرون آورد و هفت لوح اصطرلاب را دست گرفته به ساحت خانه رفت و رو به آفتاب بایستاد. از دیرگاهی بدو نگاه کرده گفت: ای آقای من، بدان که امروز روز آدینه دهم ماه صفر، سال چهارصد و شصت و سیم هجرت نبویه است.
« على هاجرها افضل الصلوات و التحیه »
(= به هجرت کننده آن بالاترین درودها و سپاسها باد)
و طالعش چنانچه از علم شمار دانسته ام مریخ است که هفت درجه و شش دقیقه گذشته و مقارنه ای با عطارد دارد و همه اینها سر تراشیدن را علامتی است مبارک و باز چنین می نماید که تو می خواهی که به شخصی بزرگ و نیکبخت برسی و چگونگی آن را با تو بازنگویم. گفتم: مرا بیازردی و روان مرا کاستی. من از تو جز سر تراشیدن چیزی نخواستم، برخیز و سر مرا بتراش و سخن دراز مکن. گفت: به خدا سوگند که اگر تو حقیقت کار بدانی به سخنان من طالب شوی و هرچه گویم چنان کنی و مصلحت تو در این است که شکر خدا به جا آری و با من
مخالفت نکنی که من نصیحتگوی مهربان توام و همی خواهم که یک سال به خدمت تو قیام نمایم و مزد از تو نستانم.
چون این سخنان شنیدم گفتم: امروز تو مرا خواهی کشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 13 Mar 2020 - 16min - 2 - شب بیست و نهم
شب بیست و نهم
"حکایت خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی"
چون شب بیست و نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، جوان گفت: من بدو گفتم که: تو لامحاله کشنده من خواهی بود. دلاک گفت: یا سیدی، بس که من کم سخنم مرا مردم خاموش همی خوانند و برادران مرا نامهای دیگر گذاشته اند. برادر نخستین مرا بقبوق و دومین را هدار، سیمین را بقبق و چهارمین را الکوزالاصوانی و پنجمین را عشار و ششمین را شقالق نامند [1] و هفتمین را خاموش گویند که آن منم.
چون دلاک سخن بسی دراز کرد دیدم که نزدیک است که زهره من بشکافد. به خادم گفتم: ربع دینار بدو داده روانه اش کن که مرا حاجت به سرتراشی نیست.
دلاک گفت: آقای من، این چه سخن بود که گفتی؟ من چگونه خدمت نکرده مزد بگیرم؟ خدمت تو مرا فرض است و اگر هیچ مزد نگیرم باکی نیست. تو اگر قدر من ندانی من رتبت ترا میشناسم. پدرت رحمه الله علیه بسی احسان با من کرده و او مردی بود با سخاوت و او روزی مرا بخواست پیش او رفتم. جماعتی پیش او بودند. با من گفت: رگ همی خواهم زدن. من اصطرلاب گرفتم و ارتفاع خورشید بدانستم. دیدم ساعتی است نامیمون و رگ زدن بسی دشوار است. او را آگاه کردم. سخن من بپذیرفت و صبر کرد تا ساعت سعد بر آمد و با من مخالفت نکرد و به من سپاس گفت و آن جماعت نیز شکر کردند و پدرت رحمه الله علیه به یک رگ زدن صد دینار به من داد.
گفتم: خدا میامرزد پدرم را که چون تویی آشنا بود. دلاک بخندیده گفت: سبحان الله، من ترا خردمند می دانستم، گویا که بیماری عقل از تو برده است. من نمی دانم که شتاب تو از بهر چیست. میدانی که پدر تو بی مشورت من کاری نمی کرد و بزرگان گفته اند:
«المستشار مؤتمن» (= مشورت شونده مورد اعتماد است).
چون من کسی نخواهی یافت که دانا و هوشیار و امین باشد. مرا عجب آید که من بر پای ایستاده به خدمت مشغولم و هیچ نمی رنجم، ولی تو از من همی رنجی. اما من از تو نخواهم آزردن که پدرت نیکوییهای بسیار با من کرده. گفتم: به خدا سوگند که تو مرا بسیار رنجاندی و سخن بسی دراز کردی، قصد من این بود که زود سر مرا تراشیده بروی.
پس من در خشم شدم و خواستم که از جا برخیزم و دیگر سر نتراشم. گفت: اکنون دانستم که دلتنگ شده ای، ولی عذرت را بپذیرم که خرد نداری و هنوز کودک هستی. چندی نگذشته که من ترا به دوش گرفته به دبستان همی بردم. من سوگندش داده و گفتم: بگذار که از پی کار خویش روم. آنگاه از غایت خشم جامه های خود را بدریدم. چون این حالت بدید تیغ بگرفت و بر سنگ همی کشید که نزدیک شد روانم از تن برود.
پس از آن پیش آمد و قدری از سر من بتراشید. پس دست برداشته باز ایستاده گفت: آقای من، « العجله من الشیطان »، شتاب مکن
کاندر سر روزگار شب بازی هاست
پس از آن گفت: آقای من، گمان ندارم که تو رتبت من بشناسی، مرا دست به سر پادشاه و امیر و وزیر و حکیم و فقیه همی شاید و شاعر در مدح امثال من گفته است:
این صنعت شایان که به دست است مرا
هان ظن نبری کزو شکست است مرا
بر تارک سروران همیرانم تیغ
سرهای ملوک زیر دست است مرا
گفتم: بیهوده گویی بس کن که مرا دلتنگ کردی و خاطرم بیازردی. گفت: گمان دارم که شتاب داری. گفتم: آری، آری، آری. گفت: آرام بگیر که شتاب شعار شیطان است و سبب پشیمانی و ناامیدی است و پیغمبر علیه السلام فرموده که:
«خیر الامور ما کان فیه تأن »
(= بهترین کارها آن است که در آن درنگ باشد)
و به خدا سوگند که من از کار تو به ریب اندر شدم، باید سبب شتاب با من بازگویی. بیم دارم که کار خوبی نباشد. هنوز سه ساعت به وقت نماز مانده.
پس در خشم شده استره بینداخت و اصطرلاب بگرفت و روی بر آفتاب بایستاد. زمانی نگاه کرده گفت که: سه ساعت بی کم و زیاد به وقت نماز مانده. من به خاموشی سوگندش دادم. باز استره بگرفت و بدان سان که نخست بر سنگ کشیده بود باز بر سنگ همی کشید و پی در پی سخن همی گفت تا اینکه قدری نیز از سر من بتراشید و گفت که: من از شتاب تو بسی ملولم، اگر مرا از سبب آن آگاه می کردی سود تو در آن بود و پدرت نیز مرا از کارهای خود آگاه می کرد.
چون من دانستم که مرا خلاصی از او محال است با خود گفتم که: هنگام نماز نزدیک شد، من اگر پیش از آنکه مردم از مسجد به در آیند بدانجا نروم دیگر پس از ظهر مرا به معشوقه راهی نخواهد بود. پس او را سوگند دادم که بیهوده گویی ترک کند و گفتم که به خانه یکی از یاران، مهمان خواهم رفت.
چون حکایت مهمانی شنید گفت: امروز عجب روزی از تو به من رفت که من دیروز جمعی از دوستان خود را مهمان خواسته بودم، اکنون به یادم آمد که بهر ایشان تهیه ضیافت ندیده ام و در نزد ایشان شرمسار خواهم شد. گفتم: از این کار ملول مباش، من خود مهمانم، تو مرا خلاص کن، آنچه که در خانه من خوردنی مهیا کرده اند به تو می دهم. گفت: خدا ترا پاداش نیکو دهاد؛ بازگوی که بهر میهمانان من چه در خانه داری؟ گفتم: پنج ظرف طعام است و ده جوجه سرخ کرده اند و بره بریان شده هست. گفت: بگو حاضر سازند تا به عیان بینم.
گفتم: همه آنها را حاضر آوردند. چون بدید گفت: شراب نیز همی خواهم. گفتم شراب نیز آوردند. گفت: آقای من، چیزی بر جای نماند مگر عود. پس گفتم صندوقچه آوردند که عود و عنبر و مشک به صندوقچه اندر مساوی پنجاه دینار بود. آن گاه تیغ فروهشت و عود و مشک و عنبر را یک یک از صندوقچه به در آورده به این روی و آن روی همی گردانید و به دقت مشاهده کرده به صندوقچه باز می گذاشت. چندان که من از زندگی سیر شدم و نزدیک شد که روانم از تن برود و وقت از سینه من تنگ تر شد. او را به پیغمبر اسلام سوگند دادم که تمامت سر من بتراشد. آنگاه تیغ برداشت و کمی از سر من بتراشید و قد راست کرده گفت: ای فرزند، نمی دانم که به نیکوییهای تو شکر گزارم یا به خوبیهای پدرت سپاس گویم. مهمانان امروزه من از احسان تو خشنود خواهند شد و اگر خواهی مهمانان من بشناسی: زیتون گرمابه ای و صلیع تونتاب و عوکل سبزی فروش و عکرشه بقال و حمید زبال و عکارش پالان دوز است و هر کدام از ایشان به طرزی ابیات خوانند و به نوعی برقصند. من سخن دراز کردن دوست ندارم و کارهای ایشان یک یک نتوانم شمرد، اما مختصری بازگویم که گرمابه ای مردی است ادیب، این شعر همی خواند:
«ان لم اذهب الیها تجئنی الى بیتی »
(= اگر نزد آن دختر نروم او به خانه من می آید).
و اما زبال مردی است ظریف، همی رقصد و همی گوید:
«الخُبز عند زوجتی ما صار فی صندوق »
(= نانی که نزد زن من است در صندوق نیست).
هر یکی از یاران را ظرافتی است که در دیگری یافت نمی شود، اگر تو به نزد ما آیی و پیش یاران خود نروی از برای تو بسی خوشتر است. تو از بیماری برخاسته ای و بیم آن دارم که در میان یاران تو یکی پرگو باشد که از پر گفتن ترا بیازارد. بهتر این است که به نزد یاران من آیی و صحبت ایشان را غنیمت شماری و از لطایف ایشان فرح یابی که شاعر گفته:
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پس من از غایت خشم خندیدم و گفتم: تو کار من به انجام رسان تا من بروم و تو نیز زودتر رو که یاران تو چشم به راه اند. گفت: قصد من این است که تو با یاران من معاشرت کنی که اگر به یک بار ایشان را ببینی دیگر ترکشان نتوانی گفت. گفتم: مرا فرض است که یک روز یاران ترا دعوت کنم ولی امروز پیش یاران خود بایدم رفت. گفت: اکنون که قصد تو این است صبر کن تا من این خوردنیها را که تو احسان کرده ای به خانه برم تا یاران من بخورند و من خود به پیش تو باز آمده به هرجا که خواهی رفت با تو بیایم. گفتم: تو به نزد یاران خود رو و با هم به صحبت مشغول شوید، مرا نیز بگذار که پیش یاران خود روم. گفت: من نخواهم گذاشت که تو تنها روی، تو در همه جا از باخرد مردی ناچاری، و از من فرزانه تر کس نخواهی یافت. گفتم: جایی که من می روم دیگری نتواند آمد. گفت: گمان دارم که با زنی وعده اندر میان دارید وگرنه من از همه کس سزاوارترم که با تو بیایم و مرا بیم از آن است که پیش زنی بروی که نامناسب باشد و در آنجا کشته شوی. این شهر بغداد است و بسی فتنه اندر زیر سر دارد. همه کس نتواند که در این شهر همه کار کند، خاصه در این روز. من گفتم: ای شیخ بدفال، این سخنان چیست که با من همیگویی؟ چون خشم زیاد من بدید زمانی سخن نگفت و تمامت سر من بتراشید.
آنگاه گفتم: خوردنیها بردار و به نزد یاران خود شو. من به انتظار تو نشسته ام تا بازگردی و به وعده گاه رویم. گفت: تو مرا فریب دهی و همی خواهی که تنها رفته خویشتن به هلاکت بیندازی. پس سوگندم داد که از اینجا برمخیز تا من بازگشته با تو بیایم و از انجام کار تو آگه شوم. گفتم: آری نشسته ام ولی دیر مکن. آن گاه خوردنی و شراب و عود برداشته از پیش من بیرون رفت و آنها را به حمال داده به خانه فرستاد و خود پنهانی ایستاده بود. پس من برخاسته تنها روان شدم و به عجله رفته به خانه قاضی رسیدم.
همانا این دلاک در دنبال من بوده و من از وی آگاهی نداشتم. چون دیدم که در خانه قاضی باز است به خانه اندر شدم. در آن حالت قاضی از مسجد به خانه باز آمد و در خانه را فرو بستند و این شیطان قلتبان به میان ساحت اندر بوده است.
قضا را از کنیزکان قاضی گناهی سر زده بود. قاضی به گوشمال او برخاسته تازیانه بر او زد. فریاد از کنیزک بلند شد. این دلاک را گمان اینکه مرا همی زنند و فریاد من است که بلند می شود.
آنگاه فریاد برآورد و جامه های خود بدرید و در خانه بگشود و در برابر در ایستاده خاک بر سرکنان از مردم دادرسی می کرد و می گفت: الغیاث که خواجه من به خانه قاضی کشته شد. پس از آن به سوی خانه من رفته خانگیان مرا خبر داد و خود پیش افتاده غلامان و خانگیان من به دنبال او و مردم محله به دنبال ایشان بیامدند و فریاد
« وا سیداه وا قتیلاه» (= داد و بیداد که آقا را کشتند)
به آسمان بر می شد و بدین سان همی آمدند تا به در خانه قاضی گرد آمدند. قاضی هراسان به در آمده چون گروه گروه مردم را در آنجا یافت به حیرت اندر شد و سبب بازپرسید. غلامان من گفتند: تو خواجه ما را کشته ای. قاضی پرسید که: خواجه شما کیست و به چه گناه او را کشته ام؟
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[القاب برادران شیخ خاموش: اعرج = لنگ؛ اعوج = کج، بدخو؛ افلج = کج دست؛ اعمی = نابینا؛ اعور = یک چشم؛ بقبق = یاوه گو؛ بقبوق = پر حرف؛ الکوزالاصوانی شاید به معنی کوزه چینی؛ عشار = باجگیر؛ شقالق = تَرَکها]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 13 Mar 2020 - 13min - 1 - شب سیام
شب سی ام
ادامه حکایت "دلاک و عاشق" در ادامه حکایت "خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی"
چون شب سی و یکم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، دلاک گفت: برادرم جامه از تن کنده عریان بایستاد. دختر با او گفت: من از پیش و تو در دنبال همی دویم، چون به من برسی به مراد خواهی رسید.
پس دختر به این سو و آن سو همی دوید و برادرم نیز در دنبال او همی دوید تا آلتش راست شد و به دیوانگان همی مانست و به هر سو که دختر می رفت او نیز از عقب او دوان بود که ناگاه خود را به همان حالت در بازار دباغان یافت. چون مردم او را دیدند بر وی گرد آمدند و بر او بخندیدند و چرم و تپانچه بر تن عریانش همی زدند تا اینکه بیهوش شد، او را به درازگوشی نشانده به خانه شحنه اش بردند. شحنه ماجرا باز پرسید. گفتند: به همین حالت از خانه وزیر به بازار افتاد. شحنه گفت: صد تازیانه بر او زده از شهر بیرونش کردند. من خبردار گشته از پی او رفتم و او را پنهانی به خانه آوردم و نان و آبش همیدهم.
ای خلیفه، اگر من جوانمرد نبودم چگونه بر این مشقت تحمل میکردم.
حکایت کور
و اما برادر سیمین من که قفه نام دارد، به دریوزگی به در خانه ای رفته در بکوفت. خداوند خانه به آواز بلند گفت: کیست که در همی کوبد؟ برادرم جواب نگفت تا اینکه خداوند خانه آمده در بگشود و گفت: چه می خواهی؟ برادرم گفت: از بهر خدا چیزی دهید. خداوند خانه گفت: تو نابینا هستی؟ گفت: آری. خداوند خانه دست برادرم گرفته به خانه برد و از پله به فرازش برد.
برادرم را گمان این بود که خوردنی یا چیز دیگرش خواهد داد. چون به فراز خانه برشدند خداوند خانه گفت: ای نابینا، چه می خواهی؟ برادرم گفت: چیزی در راه خدا می خواهم. خداوند خانه گفت: خدا بدهد. برادرم گفت: چرا این سخن نخست نگفتی؟ آن شخص گفت: ای پست ترین گدایان، وقتی که تو در بکوفتی و من آواز دادم چرا جواب ندادی و در همی کوفتی؟ برادرم گفت: اکنون چه خواهی کرد؟ گفت: چیزی در اینجا ندارم که به تو دهم. برادرم گفت: مرا از پله ها به زیر کن. گفت: راه بر تو نگرفته ام. برادرم خواست که از پله ها به زیر آید، بیست پله به زمین مانده بود که پایش بلغزید و از پله ها همی غلتید تا سرش بشکست. چون از خانه بیرون شد نمی دانست به کدام سو رود. در آن هنگام جمعی از یاران نابینای او برسیدند و گفتند: امروز چه عاید تو گشته؟
او ماجرا بیان کرد و گفت: می خواهم که امروز از درمهایی که ذخیره کرده ام صرف کنم. و خداوند خانه از پی او روان بود، سخن او را بشنید. برادرم نمی دانست که آن مرد از پی او روان است و همی رفت تا به مکان خود برسید. آن مرد نیز در آن مکان شد و به انتظار یاران نشسته بود.
چون یارانش بیامدند گفت: در ببندید و خانه را جستجو کنید که بیگانه اندر خانه نباشد. چون آن شخص سخن برادرم بشنید، ریسمانی از سقف آویخته آن ریسمان بگرفت و در هوا بایستاد. ایشان در ببستند و خانه بگردیدند، کس نیافتند. پس از آن پیش برادرم آمده بنشستند و درمها بیرون آوردند. چون بشمردند ده هزار درم بیش بود. ده هزار درم به زیر خاک پنهان کردند و زیادتی را هر یک بخشی برداشتند. پس از آن خوردنی گذاشته همی خوردند که برادرم صدای بیگانه احساس کرد و دست به این سو و آن سو دراز کرد. دست آن مرد به دستش آمد. بانگ بر یاران زد که پیش ما بیگانه هست. پس همگی بر او گرد آمده او را همی زدند و فریاد می آوردند که: ایها الناس دزد آمده. آنگاه خلقی بسیار بر ایشان گرد آمدند. آن مرد نیز خویشتن به نابینایی زد و چشمان خود بر هم نهاد، بدان سان که هیچ کس در نابینایی او شک نمی کرد و فریاد همی زد که: ایها الناس به خاطر خدا مرا پیش والی برید که سخنی دارم. ناگاه خادمان والی این ندا شنیده همه را بگرفتند و پیش والی بردند. والی حکایت ایشان باز پرسید. آن مرد گفت: ای والی، تا ما را عقوبت نکنی و نیازاری از حقیقت کار آگاه نخواهی شد، اگر بخواهی نخست مرا آزار کن. والی گفت: او را بر زمین انداخته تازیانه چند بزدند. آنگاه یک چشم خود را باز کرد. و چند تازیانه دیگر بزدند، چشم دیگر باز کرد. والی گفت: این کارها بهر چیست؟ گفت: ای والی، مرا امان ده تا خبر باز گویم. والى امانش داد. گفت: ما خویشتن را نابینا کرده به خانه مردم رویم و به زنانشان نگاه کنیم و با حیلتی زنان مردم را از راه به در بریم و مال از ایشان به دزدی و گدایی گرد آوریم و تا اکنون ده هزار درم از این کار گرد آورده ایم. من دو هزار و پانصد درم نصیبه خود را از ایشان خواستم، ایشان مرا بزدند و مال مرا بگرفتند. من از خدا و از تو پناه خواسته ام، تو بر نصیبه ما سزاوارتری از یاران من. اگر خواهی راستی سخنم بر تو آشکار شود، هر یک را بفرما بیش از آنکه مرا بزدند، بزنند تا چشم باز کنند.
پس شحنه امر کرد که ایشان را عقوبت کنند. نخستین کسی را که بستند برادر من بود. چندان بزدند که از هلاکش چیزی نماند. شحنه با ایشان می گفت: ای کافر نعمتان، چرا نعمت خدا را پنهان می دارید و خویشتن را نابینا می نمایید؟ برادرم فریاد می زد و استغاثه می نمود و به والی می گفت: به حق رسول الله که ما چشم نداریم و نابینا هستیم. چون او را بگشودند یاران او را بستند و دگر بار نیز برادرم را بستند و چندانش بردند که بیهوش شد. شحنه گفت: بگشایید، چون به هوش آید بازش ببندید.
پس هر یک از ایشان را بیش از سیصد تازیانه بزدند و آن شخص چشم دار که خداوند خانه بود ایشان را ملامت میکرد و می گفت: چشم باز کنید وگرنه دگر بار خواهند زد. و به شحنه گفت: خادمی با من بفرست که درمها بیاوریم، اینها از بیم رسوایی چشم باز نخواهند کرد. شحنه خادمی با او فرستاده ده هزار درم بیاوردند. دو هزار و پانصد درم به آن شخص نصیبه داد و ایشان را پس از گوشمال از شهر بیرون کرد.
ای خلیفه، چون من این حکایت شنیدم از شهر به در شده برادر را جستم و پنهانی به شهرش آوردم و مصارف او را به ذمت خویش گرفتم.
پس خلیفه از حکایت من بخندید و فرمود که مرا جایزه دهند و روانه ام سازند. من گفتم: به خدا سوگند که هیچ نگیرم و تا حکایت برادران نگویم و بر خلیفه آشکار نکنم که من کم سخن هستم، نخواهم رفت. خلیفه گفت که: مزخرفات خویشتن بازگو. گفتم:
حکایت اعور
اما اعور برادر چهارمین من در بغداد قصاب بود. بزرگان شهر گوشت از او می خریدند و مال بسیار از کسب خود فراهم آورد و رمه و چهارپایان بیندوخت و خانه بخرید. چند سالی او را حال بدین منوال بود.
روزی در دکه خود ایستاده بود که مرد پیری بیامد و چند درم بدو داده گوشت خرید. برادرم درمهای او را ملاحظه کرد. دید که بسیار سفید است. جداگانه اش بگذاشت و آن پیر تا پنج ماه هر روزه درمی چند آورده گوشت همی خرید و برادرم درمهای او را به صندوقی جداگانه می گذاشت. پس از آن صندوق بگشود که درمها به قیمت گوسپند دهد، دید که آنچه درم به صندوق اندر بود کاغذ است که به صورت درمش بریده اند.
در حال، تپانچه بر روی خود زد و فریاد برکشید. مردم بر او جمع آمده ماجرای خویش با مردم بازگفت. ایشان را عجب آمد و برادرم به دکان بازگشته گوسپندی را بکشت و در درون دکان بیاویخت و پاره ای از او بریده به قناره زد و با خود می گفت: امید هست که بار دیگر پیر به خریدن گوشت باز آید و من او را گرفته غرامت درمها بستانم. ساعتی نرفت که همان پیر پدید شد. برادرم بدو آویخته فریاد زد که ای مسلمانان، مرا دریابید و از کار من و این نابکار خبردار شوید.
چون پیر این سخنان از برادرم بشنید با او گفت که: دست از من کوتاه کن وگرنه ترا رسوا کنم. برادرم گفت: چگونه مرا رسوا کنی؟ پیر گفت: تو گوشت آدمیان به جای گوشت گوسپندان همی فروشی. برادرم گفت: ای پلیدک، اینکه تو می گویی دروغ است. پیر گفت: ای پلید، تو گوشت آدمی درون دکان آویخته ای. برادرم گفت: اگر آنچه تو گفتی راست باشد، مال و جانم بر تو حلال است. پیر گفت: ای مردم، این قصاب آدمیان همیکشد و گوشتشان به جای گوشت گوسپندان همی فروشد. اگر بخواهید که صدق مقالم بدانید به دکان اندر شوید.
مردم به دکان برادرم گرد آمدند و به جای قوچ آدمی را دیدند. آنگاه برادرم را گرفته بانگ بر وی زدند که ای کافر، این چه کار است؛ هر کس که می رسید مشت و تپانچه به برادرم می زد و همان پیر مشتی به چشم او زد. برادرم نابینا شد و مردم قوچ را که به صورت آدمی بود برداشته پیش شحنه بردند. پیر گفت: ای امیر، این مرد آدمیان کشته به جای گوسفندان می فروشد، ما او را نزد تو آورده ایم. برادرم گفت: « هذا بهتان عظیم»، من از این گناه بری هستم. شحنه سخن برادرم نپذیرفت و حکم کرد پانصد تازیانه اش بزدند و آنچه که مال داشت همه را بگرفتند و از شهر بیرونش کردند. او حیران مانده نمی دانست که به کدام سو رود تا اینکه به شهری رسید و در آنجا دکان پاره دوزی گشود. روزی از برای شغلی از دکان به در آمد، صدای شیهه اسبان بشنید. سبب باز پرسید. گفتند: ملک این شهر به نخجیر روان است. برادرم از شهر بیرون شد تا به موکب ملک تفرج کند. قضا را ملک اول نظری که به مردم انداخت، چشمش به چشم نابینای برادرم افتاد. ساعتی سر به زیر افکنده به فکر فرو رفت و گفت:
«اعوذ بالله من شر هذا الیوم» (= پناه بر خدا از بدی امروز).
آنگاه اسب بازگردانید و سپاه نیز بازگشتند. ملک به خادمان فرمود که برادرم را بزنند و دور کنند. خادمان او را چندان بزدند که به مرگ نزدیک شد. او سبب این حادثه نمی دانست، پس رنجور و فگار به دکان خویش بازگشت و به یکی از مردم شهر ماجرا بازگفت. آن شخص چندان خندید که بر پشت افتاد و گفت: ای برادر، بدان که ملک، آدم یک چشم نتواند دید، خاصه اگر چشم راست او نابینا باشد، که از کشتن او در نمی گذرد.
برادرم چون این بشنید از آن شهر به شهر دیگر بگریخت و آن شهر پادشاه نداشت. مدتها در آن شهر بسر برد. روزی از دور شیهه اسبی شنید. گمان کرد که از خادمان پادشاه است. بترسید و بگریخت و مکانی همی خواست که در آنجا پنهان شود. دری بدید. از آن در به خانه اندر شد. در دهلیز همی رفت که دو تن بدو درآویختند و گفتند: حمد خدا را که به دزد خود دست یافتیم. سه شب است که تو راحت از ما برده ای و آرام بریده ای و نگذاشته ای که بخسبیم. برادرم از این سخن حیران شد.
پس از آن گفتند که: آن کاردی که تو هر شب ما را به آن می ترسانیدی کجاست؟ گفت: به خدا سوگند من کارد ندارم و کس را نترسانیده ام. او را جستجو کردند و کاردی که پینه کفش به آن بریدی در کمرش یافتند. برادرم گفت: ای قوم، از خدا بترسید و بدانید که مرا حکایتی است شگفت. گفتند: حکایت بازگو. پس او به طمع اینکه خلاص شود حدیث خویشتن باز گفت. سخنش را نپذیرفتند و او را همی زدند و جامه های وی همی دریدند. چون جامه اش را بدریدند، تن او پدید شد و جای زخم تازیانه اندر تنش آشکار گردید. گفتند: ای پلیدک، اثر زخمها گواهی میدهد که تو گناهکار و دزدی. پس از آن برادرم را به نزد والی بردند.
والی گفت: ای فاجر، چه کرده ای که با تازیانه ات بدین سان کرده اند؟ آنگاه حکم کرد صد تازیانه به برادرم بردند و بر اشترش بنشاندند و به هر کوی و محله می گردانیدند و ندا در می دادند که این است پاداش آن که به خانه مردم داخل شود. چون من این ماجرا شنیدم، رفته او را پنهانی به شهر در آوردم و در خانه خویش جای داده کفیل نان و جامه اش هستم.
حکایت بی گوش
و اما برادر پنجمینم که هر دو گوشش را بریده اند[1]. ای خلیفه، او مردی بی چیز بود. شبها از مردم سؤال کرده و آنچه عاید میشد به روز صرف مینمود و پدر ما پیر سالخورده بود. چون بمرد، هفتصد درم به میراث گذاشت که هر یک از برادران صد درم بر داشتیم و این برادر پنجمین چون حصه خویشتن بگرفت، ندانست چه کند و حیران بود تا اینکه به خاطرش افتاد که صد درم را شیشه بخرد و بفروشد و سودی از آن بردارد. پس صد درم را شیشه خرید و بر طبقی بزرگ نهاده در پای دیواری بنشست که شیشه بفروشد.
پس پشت بر دیوار داده در کار خویش فکر می کرد که سرمایه من در این شیشه ها صد درم است، به دویست درم بفروشم و دویست درم را باز شیشه بخرم و به چهار صد درم بفروشم و پیوسته بیع و شرا همیکنم تا بسی مال گرد آورم. آن گاه همه گونه کالا بخرم و زینهای زرین مرصع ترتیب دهم و از هرگونه خوردنیها و نوشیدنیها فراهم آورم و مغنیان شهر را در خانه جمع کنم و دختر وزیر را خواستگاری نمایم و کسانی را که شایسته مجلس ملک و وزیر هستند جمع آورم و هزار دینار مهر به دختر وزیر بدهم. اگر پدرش راضی شود به مقصود دست یابم وگرنه قصر را به قهر و غلبه از وزیر بگیرم. چون به خانه بیاورم ده تن خادمان خردسال از برای او بخرم. پس از آن جامه های ملوکانه بپوشم و اسبان را با زین مرصع زین کرده سوار شوم و غلامان و خادمان از پس و پیش و چپ و راست روان شوند. چون وزیر مرا ببیند به من تعظیم کند و بر پای خیزد و مرا به جای خویش بنشاند و خود چون پدرزن من است زیر دست من نشیند و دو خادم با من باشند که هر یک همیانی را که هزار دینار داشته باشد در دست گرفته باشند. من یکی از آن همیانها را به مهر دختر وزیر بدو دهم و همیانی دیگر نیز بدو هدیه کنم، تا اینکه جوانمردی و کرم خود بر وی آشکار سازم. پس از آن به خانه خود بازگردم. اگر از نزد زن من کسی بیاید درم بسیار بدو دهم و خلعت بر وی بپوشانم و هرگاه وزیر هدیه فرستاده باشد، رد کنم اگر چه گران قیمت باشد تا بدانند که من با همت و بزرگ منش هستم. پس از آن به تهیه بزم عیش حکم کنم و خانه را چنانچه در خور ملوک باشد بیارایم. هنگام دامادی جامه های فاخر بپوشم و در فراز کرسی بنشینم، به چپ و راست نگاه نکنم یعنی که مردی باخرد هستم. چون عروس را به حجله آورند من از غایت کبر و عجب بر او نظر نکنم تا همه حاضران بگویند، آقای ما این عروس از تو است و از کنیزکان تو می باشد که در برابر تو ایستاده التفاتی به سوی او کن که بسیار وقت است بر پای ایستاده و از ایستادن به تعب اندر است. پس بارها زمین آستانه ام ببوسند، آنگاه سر بر کنم و یک بار روی او ببینم. باز سر به زیر افکنم. بارها از من خواهش کنند که نظر به سوی او کنم من یک بار دیگر بر او نگاه کنم. باز سر به زیر افکنم و بدین سان همیکنم تا آرایش او را به انجام رسانند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- «حکایت بی گوش» تا حدودی شبیه «حکایت نماز فروش» است که در شب نهصد و دوم می آید]
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Fri, 13 Mar 2020 - 21min
Podcasts ähnlich wie داستانهای هزارویکشب
- Global News Podcast BBC World Service
- El Partidazo de COPE COPE
- Herrera en COPE COPE
- The Dan Bongino Show Cumulus Podcast Network | Dan Bongino
- Es la Mañana de Federico esRadio
- La Noche de Dieter esRadio
- Hondelatte Raconte - Christophe Hondelatte Europe 1
- Affaires sensibles France Inter
- La rosa de los vientos OndaCero
- Más de uno OndaCero
- La Zanzara Radio 24
- Espacio en blanco Radio Nacional
- Les Grosses Têtes RTL
- L'Heure Du Crime RTL
- El Larguero SER Podcast
- Nadie Sabe Nada SER Podcast
- SER Historia SER Podcast
- Todo Concostrina SER Podcast
- 安住紳一郎の日曜天国 TBS RADIO
- TED Talks Daily TED
- The Tucker Carlson Show Tucker Carlson Network
- 辛坊治郎 ズーム そこまで言うか! ニッポン放送
- 飯田浩司のOK! Cozy up! Podcast ニッポン放送
- 武田鉄矢・今朝の三枚おろし 文化放送PodcastQR
Andere Kunst Podcasts
- La cocina de España La cocina de España
- Igaz történetek Podcaster.hu
- Słuchowisko w Radiu Lublin Radio Lublin
- Dj Volto di Marja Volto di Marja
- Un Libro Una Hora SER Podcast
- Muzika ir inžinėrija Emanuelis Ant
- Violencia En Latinoamérica Antropología
- Violin Adventures with Rachel Barton Pine Rachel Barton Pine
- Kahoot Madison Caballer
- Ola lola Alejandra Sierra
- Remix Claudia Clarke
- Café Del día LUNA MARTINEZ SALAZAR
- Umami šegrt Slobodan Radeta
- Lola lorena laurens villa
- Mellina Marcin MELLER
- Ooo Taka Taka NaotaKu ;3
- Radio Pod Pod - A Queen Podcast Sam Easton
- Entrevista En Ingles A Mi Papa ERIKA AIDEDT SEJA NOLASCO
- Ok Michelle Roda
- Ragged Scratch Podcast Ragged Foils